نقش اجتماعی روشنفکران ایرانی چه تفاوتی با روشنفکران غربی دارد؟ مشخصا چرا روشنفکران ایرانی در همراه کردن بدنه اجتماعی معمولا ناکام بودهاند و همواره هالهای از بیاعتمادی میان آنها و توده مردم در ایران وجود داشته است؟
مفهوم روشنفکر در چارچوب فرآیند مشروطیت به ایران راه یافت. ریشه آن به نخستین ایرانیانی برمیگردد که به اروپا رفتند و با اندیشهها و افکار مدرن اروپایی؛ پیش از جنگ جهانی اول و سپس در فاصله دو جنگ آشنا شدند. این افراد اغلب انسانهایی ایراندوست بودند و گمان میکردند که میتوان ساختارهای اروپایی را بهصورتی آسان و از طریق مبارزه با سنتها که آنها را مشکل و دلیل اساسی عدم رشد جامعه ایران میدانستند، به کشور وارد کرد و سبب پیشرفت آن شد. درکی که آنها از پیشرفت داشتند، دقیقا آن چیزی بود که از اروپا و از دوران روشنگری و بهخصوص از سنت فرانسوی، اخذ کرده بودند. البته در میان این افراد، کسانی هم بودند که بیشتر به بیگانگان تمایل داشتند تا به کشور خود؛ اما به نظر من این شامل اکثریت آنها نمیشود و تمایل سنتستیزانه آنها و تقلیدشان از ساختارهای غربی، بیشتر از سر علاقهای صادقانه بود که به کشور خود داشتند.
این گروه در بازگشت به کشور توانستند تا اندازه زیادی ساختارهای مدرن یا به قول خودشان «متجدد» را به ایران منتقل کنند. البته این بیشتر در سطح ساختارهای مادی مشهود بود، آن هم نه صرفا بهدلیل فعالیتهای این گروه، بلکه بیشتر بهدلیل پیشینه دولتی عظیمی که ایران از آن برخوردار بود و میتوانست بار دیگر بازتولید شود. اما از لحاظ معنوی و انتقال فرهنگ غیرمادی، اغلب فعالیتهای این گروهها با شکست روبهرو شد؛ زیرا از همان ابتدا بهدلیل سنتستیزیشان، نمیتوانستند با مردم رابطهای مناسب ایجاد کنند و رویکردشان به مردم اغلب یا از بالا و با تحقیر همراه بود (همچون جناحهای سیاسی راست، لیبرال و سلطنتطلب) و یا با تمایل به دستکاری و استفاده از مردم بهصورت ایدئولوژیک (همچون گروههای چپ و بهویژه حزب توده). نتیجه آن بود که اگرچه رابطه برقرار میشد، اما در نهایت این رابطه پایدار نبود و به بیاعتمادی در درازمدت و پشت کردن دو طرف به یکدیگر منجر میشد. البته این نکته را نیز ناگفته نگذاریم که وجود استبداد در سراسر این دوران، یکی از عوامل اصلی جدایی میان روشنفکران و مردم بود. زیرا تبادل اندیشه و افکار نمیتوانست در قالبهای مناسب و بهدور از تنش انجام گیرد؛ از سوی دیگر چرخش اندیشه خیلی سریع حالت سیاسی بهخود میگرفت و بحرانآمیز میشد. اگر استبداد کمتری وجود داشت و یا ما در موقعیت دموکراتیکی بودیم، شاید رابطه بسیار بهتری میان روشنفکران و مردم عادی بهوجود میآمد، کما اینکه پس از انقلاب اسلامی در ایران، این رابطه بسیار بهتر شده و امروز تمایل به روشنفکران به نسبت دوران پیش از انقلاب، بسیار گستردهتر است و صرفا به حلقههای کوچک شهری در شهرهای بزرگ محدود نمیشود. انتشار و استقبال از کتابهای روشنفکرانه و ادبیات سیاسی، اقتصادی و اجتماعی و اصولا تمایل جوانان به تحصیلات دانشگاهی که نوعی روند و رویکرد روشنفکرانه نیز محسوب میشود، گواهی بر این مدعا است.
اما درباره اروپا باید گفت، روشنفکران لزوما در برابر سنت نایستادند و یا لااقل بهصورتی که در ایران ایستادند، نبود. افزون بر این، روشنفکران در اروپا اگر هم تمایلات ضدکلیسایی داشتند، کلیسا خود موضعگیریهای کاملا ضدروشنفکرانه را در همه ابعادش تقویت میکرد، در حالیکه در ایران چنین نبود و بسیاری از علمای ما خود جزو روشنفکران بهحساب میآمدند و یا رابطهای نزدیک و بهدور از تنش با روشنفکران داشتند و این رابطه تا به امروز نیز بهرغم تمام حوادث سیاسی حفظ شده است. بنابراین رویکرد ضددینی در ایران، یکی از دلایل اصلی این جدایی بهشمار میرود. فراموش نکنیم که ایران کشوری بسیار مذهبی است و مردم آن از دوران باستان تاکنون، عموما در ساختارهای دینی اندیشیده و روابط اجتماعی خود را تنظیم کردهاند؛ بنابراین عدم توجه به این امر، همواره میتواند سبب جدایی و فاصله افتادن بین نخبگان و مردم عادی شود.
● آیا گناه وجود شکاف تاریخی میان روشنفکران و مردم در ایران را باید به گردن مردم انداخت (چنانچه بخشی از روشنفکران معتقدند) یا برعکس؟ این روشنفکر ایرانی است که به هر دلیل از همسخنی و مفاهمه با جامعه ایرانی ناتوان است؟ در هر صورت چه راهکارهایی برای اصلاح این رابطه مفید به نظر میرسد؟
به نظر من در این مورد همچون موارد دیگر، تلاش برای یافتن گناهکار و مسئول، ما را از منطق علمی و اندیشمندانه جدا میکند و بهسوی منطقی قضایی و مجازاتمحور پیش میراند که هیچ راهحلی در بر ندارد. اینکه مردم گناهکار بودهاند یا روشنفکران و یا شخص و نهاد سومی، در نهایت هیچ تأثیری بر هیچچیز ندارد، مگر آنکه موضوع مورد تأمل و چرایی قرار بگیرد. به نظر من، پرسشهایمان را اصولا باید بهگونهای دیگر مطرح کنیم؛ مثلا اینکه چرا باید میان روشنفکران و مردم رابطهای نزدیک وجود داشته باشد؟ اصولا روشنفکران کیستند؟ و چگونه باید آنها را طبقهبندی کرد؟ چگونه باید میان دانشمندان و روشنفکران تفکیک قایل شد؟ نقش هرکدام از آنها در جامعه مدرن چیست؟ روشنفکر چهچیزی دارد که به جامعه عرضه کند؟ و یا جامعه چهچیزی دارد که روشنفکر بخواهد از آن بگیرد؟ به نظر من، روشنفکر باید لزوما بتواند جایگاهی در ساختارهای فکری جامعه داشته باشد؛ حال چه بهعنوان فیلسوف، چه بهعنوان دانشگاهی، چه بهعنوان معلم و استاد یا پژوهشگر یا کارشناس و غیره. وجود چنین مفهوم مبهمی خود خبر از وجود نوعی مشکل در جوامع انسانی میدهد؛ اینکه رابطه سیستم اجتماعی با سیستم سیاسی در نوعی ابهام و تنش قرار دارد، بهگونهای که در تقسیم کار اجتماعی گروهی از افراد حاشیهای شدهاند و در نقش روشنفکرانی قرار میگیرند که بهسوی اعتراض کشیده میشوند. به گمان من، روشنفکران باید وجدان بیدار جوامع انسانی باشند، اما این امر بدان معنی نیست که لزوما باید در مقولهای با عنوان رسمی روشنفکری جای بگیرند. بهعبارت دیگر، هرکس در هر مقام و شغلی که هست میتواند یک روشنفکر باشد و روشنفکر بودن از یک نظم سلسله مراتبی هنجارمند، برای مثال یک نظم دانشگاهی مبتنی بر روشهای علمی، تبعیت نمیکند و نباید هم بکند. یک فرد عادی میتواند روشنفکر باشد و عقل سلیم همچون ابزاری در دست او عمل کند؛ برای آنکه خود مسایل را بهتر بفهمد و بتواند منشاء روشنگری در میان اطرافیان خود بهحساب آید.
از این نقطهنظر، تداوم یافتن این مفهوم خود نیاز به یک آسیبشناسی دارد وگرنه کسانی که واقعا برای کار دانشگاهی ساخته شده باشند، باید بتوانند بنابر یک سیستم شایسته سالاری به دانشگاه راه یابند و در آن به پژوهش و کار علمی بپردازند. کسان دیگری هم ممکن است در خارج از دانشگاه به تولید فکر حتی در بالاترین اشکال و با کیفیتترین انواع آن مشغول شوند و نام فیلسوف یا تاریخدان و غیره بهخود بگیرند. به هر رو، اگر ما به چنین موقعیتهای آرمانیای برسیم، نیازی به روشنفکر در معنای قرن نوزدهمی آن وجود ندارد؛ اما تا آن زمان، فکر میکنم همه ما به شکلی ناچاریم که گاه در قالب یک روشنفکر معترض فرو رویم و گاه به موقعیت کارشناسانه خود بازگردیم و به همین دلیل نیز در روابطی کمابیش مبهم با مردم عادی که لزوما نه کارشناس هستند و نه روشنفکر، قرار بگیریم.
● بهنظر میرسد روشنفکری در ایران دچار یک مشکل دوگانه است؛ در یک سو نوعی گرایش به مباحثات پرطمطراق انتزاعی یا گونهای سوفسطاییگری فلسفیمابانه دیده میشود و در سوی دیگر نوعی عملگرایی و سیاستزدگی و خطابهگوییهای نازل و عامهپسند. آیا راه میانهای برای خروج از این دوگانگی وجود دارد؟
راه ساده در شرایط کنونی ایران و جهان و در چشماندازی قابل تصور، اصولا چیزی است که باید به فراموشی سپردش. بهنظر من، هرگونه گفتمان سطحینگرانه، سادهکننده، تقلیلدهنده و کلیشهای که همهچیز را روشن، راحت و ساده وانمود میکند و راهحلهای سهل و بهسرعت قابل حصول و مطمئن را پیش میکشد؛ گفتمانی کاملا انحرافی و انحرافدهنده است که نه تنها گره ای از گرههای ما نمیگشاید؛ بلکه انسانهایی را که حتی ممکن بود با توسل بهعقل سلیم خود راهحلهایی مییافتند، هرچه بیشتر دچار گمراهی میکند. از اینرو، به نظر میرسد بهترین راهحل پذیرش این پیچیدگی در واقعیت و یافتن گفتمانی است که با واقعیت منطبق باشد. این گفتمان لزوما گفتمانی نسبیگرا و میانهرو خواهد بود و هرگونه تمایل به قطعی کردن و مبالغهآمیز کردن آن، میتواند بهکلی به تخریب بینجامد. راه دیگر نیز بهوجود آوردن شرایط چرخش اندیشه آزاد با بالابردن بیش از پیش آزادیهای بیان و اندیشه است؛ بهگونهای که ظرفیت و تحمل اجتماعی هرچه بالاتر برود و هرکس بتواند بدون واهمهای و البته بدون آنکه تنش غیرقابل مدیریتی بهوجود بیاید، سخنان و اندیشههای خود را بیان کند. ممنوعیت و روشهای الزامآور همواره سبب جذابیت یافتن اندیشهها و گفتههایی میشوند که در حالت عادی، ممکن است هیچکس را جذب نکنند.
● بهعنوان یکی از پیشروان طرح نظریههای انسانشناسانه در ایران، چه سهمی برای انسانشناسی در مباحثات روشنفکری قایل هستید؟ آیا این رشته میتواند در بهبود پیوند تاریخی میان روشنفکران و مردم ایران مؤثر باشد؟ در صورتی که بتواند، چگونه چنین امری ممکن است؟
فکر میکنم انسانشناسی میتواند نقشی عظیم داشته باشد، زیرا رشتهای است که با اتکاء بر پایههایی علمی، از لزوم توجه و استفاده از منابع عظیمی که ما در سنتهای خود داریم برای بازسازی زندگی امروزمان تأکید و دفاع میکند. ما همواره تصور میکنیم که باید راهحلها را با نگاه کردن بهدست دیگران جست. از جمله همین مفهوم روشنفکری که با تقلید از موقعیتی فرهنگی و ناسازگار با سیستم اجتماعی خودمان ساختهایم و فراموش میکنیم که الگوهای اندیشمندی در سطح نخبگان و یا بهعبارتی روشنفکری در تمدنهایی باستانی، همچون تمدن ما همواره وجود داشتهاند و به اندیشههای ژرف در سطح سنتها و تاریخ کشورمان رسیدهاند؛ در حالیکه ما کمتر به آنها توجه میکنیم و برعکس، دایم بهدنبال آن هستیم که با بزرگ کردن خود به شکل بیگانگان اروپایی، ادای آنها را دربیاوریم و به زبانی شبیه آنها سخن بگوییم؛ اما این زبان بیشتر به یک لهجه ناشیانه و مسخره میماند که سبب میشود حرفزدن خودمان هم یادمان برود. انسانشناسی در بحث در این زمینه میتواند بسیار مؤثر باشد زیرا بنابر تعریف، انسانشناسی رشتهای است که از کلیشهها میگریزد و سعی میکند افراد را قانع کند تا به فرهنگ خود اهمیت بدهند
این گفتگو با ناصر فکوهی به وسیله سید حسن شهرستانی انجام شده و در نشریه پنجره به انتشار رسیده است.