در قرون وسطی یکی از سرگرمی های مردم آن بود که در میدان های شهر جمع می شدند و به تماشای سوختن زنده زنده زنان یا مردانی می نشستند که دستگاه تفتیش عقاید کلیسا به جرم جادوگری دستگیرشان کرده بود و پس از گرفتن اعتراف زیر شکنجه از آنها، برای «رستگاری روحشان» به آتش های این جهانی می سپردشان. مردم هم از این نمایش ها راضی بودند همانطور که در گذشته های دوردست، مردم روم باستان از انداختن مسیحیان اولیه در میدان های نمایش به جلوی شیرهای گرسنه لذت می بردند، و یا در آینده ای بسیار دورتر در آلمان نازی جشن های کتاب سوزان در همه جای پهنه هیتلری به راه می افتاد و کتاب های «روشنفکران منحط» را می سوزاندند؛ از چنین نمایش هایی دچار شعف توصیف ناپذیری می شدند. هنوز از دوران فاشیسم آلمانی فیلمی به جای مانده که در آن افسری بسیار آراسته، می گوید: «وقتی کلمه فرهنگ را می شنوم، اسلحه ام را بیرون می کشم» و پیرو این کار اسلحه را بیرون می کشد و در ژستی نشان می دهد که آماده است دشمنان مردم یا روشنفکران را با یک تیر خلاص کند.
در موارد معدود و بسیار نادری ممکن است شاهد آن باشیم که افرادی از جایگاه ها و منشاء های بسیار متفاوت اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و غیره بر سر موضوعی، آن هم موضوعی فکری با یکدیگر توافق داشته باشند، منطقا نیز نباید چنین باشد، زیرا چگونه می توان پذیرفت که ساختارهای شناختی و فکری و رویکردهای متفاوت به جهان ، جهان را فقط در نقاطی خاص و در مقاطعی ویژه به یک گونه ببینند؟ با این وصف این اتفاقی است که گاه می توان شاهد آن بود. برای نمونه می توان همین موضوع «روشنفکران» را گرفت که به تعبیری در جامعه ما از صد سال پیش تا امروز به نوعی مرغ عروسی و عزا تبدیل شده اند. جامعه از یک سو روشنفکران را آدم هایی جدا از مردم، بی ریشه، بی تاثیر، پناه گرفته در برج عاج، بی درد، کافه نشین، و اخیرا بی سواد و بی خبر از همه چیز و بیکار و هرزه و بی اعتقاد و خود فروخته و … معرفی می کند. ولی از طرف دیگر تمایل دارد هر بار که جشنی بر پا می کند یا به عزایی می نشیند، این روشنفکران را هم به زور بر سر میز غذا، البته در میان سفره و در قالب «مرغی قربانی و بریان شده» بنشاند و شادی اش را با له کردن، تکه تکه کردن و خوردن آنها تکمیل کند و یا غم و نومیدی خود را با خوراندن آنها به عزادارنی که بر سر سفره نشسته اند، فرو نشاند و با به فراموشی سپردن زخم زبان های تند و تیز آنها، رشته کلام را به شیرین سخنانی بسپارد که در جشن ها برای شادی بیشتر صاحبخانه دعا می کنند و در عزا برای شادی روح ارواح او.
براستی چرا چنین نفرت بیهوده و ابلهانه ای از روشنفکران وجود دارد، چرا آنها را بی اثر می نامیم و از سوی دیگر تا زبان به کلامی می گشایند در این سخن نوعی تمایل به تاثیر گذاری و گمراه کردن کسانی می بینیم که معتقدیم روشنقکران هیچ تاثیری در آنها ندارند ؟ به باور ما باید ریشه این امر را در نداشتن باور به خود، در وحشت و در خود باختن در برابر جهانی دانست بی رحم و به ویژه سلطه جهانی قدرتمند دولت هایی دانست که هنوز نمی توانند بپذیرند که دوران استعمار و پسا استعمار به پایان رسیده و هنوز مایلند برای تمام جهان نسخه بپیچند و از آن هم بدتر نسخه های خود را به مثابه نسخه های «بومی» جا بزنند. مثل همین ضد روشنفکر گرایی، یا یهود ستیزی، مردسالاری های بیرحمانه و حتی استبدادها و بی عدالتی های اقتصادی که بیشتر ریشه از یونان و به ویژه روم و تداوم عقلانیت و منطق آنها می گیرند تا از سایر نقاط جهان. قدرت هایی که مایلند سازوکار های خود را به همه تحمیل می کنند و همه کس و همه چیز را بی هیچ تعارف و هیچ تشریفاتی یک به یک به قربانگاه خود کشیده و در پیش چشمان دیگرانی که همان سرنوشت انتظارشان را می کشد، قربانی کنند. در برابر چنین جهانی می توان دو رویکرد داشت: فراموشی و خود ستایی( و در واقع ستودن همان بیگانگانی که لعنتشان می کنیم) خلسه وار و لذت بخشی که درون پیله ای شکننده( که باز هم همان ها برایمان ساخته اند) حاصل می آید ولو آنکه آن پیله دیر یا زود زیر لگدهای آن بی رحمی ها خرد شود؛ و یا آگاهی و شناختی که حاصل اندیشه عمیق و فهم فرایندهای پیچیده جهان است، حاصل فهم اینکه در عین حال که واقعیت های تاریخی را می بینیم (واقعیت هایی همچون استعمار و جهان پسا استعماری و فرایندهای هژمونیک جهانی شدن را) در اندیشه و در رفتار خود دون کیشوت وار عمل نکنیم و از خیال پردازی ها و از سیاه و سفید اندیشیدن و از تقلیل دادن واقعیت های پیچیده به فرمول های حاضر و آماده که همواره به جای بهبود مریض حال او را وخیم تر می کنند، پرهیز کنیم. گناه روشنفکران، یا لااقل گروهی از آنها، شاید در آن بوده است که حاضر نبوده اند و نیستند ضامن ساده اندیشی ها و ساده پنداری ها و تقلیل یافتن اندیشه و زبان به ابزاری در بازی های قدرت شوند و خوش بینی ساده لوحانه را جایگزین شک و تردید های اندیشمندانه کنند. گناه روشنفکران شاید در آن بوده است که می خواسته اند و نیازمند آن بوده اند که خلاف جریان آب شنا کنند و این همواره ایجاد نوعی وحشت می کرده است، گونه ای از بیگانه ترسی، از جنس همان وحشتی که آدم ها با دیدن یک شکل نامتعارف، یک بیمار، یک جسد، یا موجودی خارق العاده در خود احساس می کنند: وحشت از تفاوت و معنا یافتن و وحشت از تنهایی ای که حاصل این تفاوت یابی است و باید آن را بر دوش کشید.
بهای روشنفکری در تحمل درد و رنج ناشی از ریا کاری یا حماقت است: ریاکاری آنها که می دانند و خود را به نادانی می زنند و حماقت آنها که نمی دانند و قربانی این نادانی می شوند: سیزیف و پرومته ؛ خدایان رب النوع روشنفکران، تنها بودند و در تنهایی درد می کشیدند و خود می دانستند که چرا چنین محکومیتی یافته اند: اینکه درمیان ایزدان خودستا و جاویدان یونان از یک سو، و انسان های فانی و بی دفاع از سوی دیگر، انسان و اسطوره او را را انتخاب کرده بودند.