در سال ۱۸۸۴، چهارمین کنگرهء فدراسیون آمریکایی کار، مطالبهای را مطرح کرد که بهزودی بدل به یک خواست جهانی برای کارگران سراسر جهان شد: «هشت ساعت کار روزانه.» این فدراسیون دو سال به کارفرمایان فرصت داد تا به این مطالبه پاسخ مثبت دهند و در اول ماه مه ۱۸۸۶ (تاریخی که به دلیل شروع سال مالی بسیاری از شرکتهای آمریکایی انتخاب شده بود) هر چند بخش مهمی از این کارفرمایان این مطالبه را پذیرفتند، اما گروه بزرگی نیز آن را رد کردند و در نتیجه اعتصاب و تظاهرات معروفی به وقوع پیوست که روز سوم ماه مه ۱۸۸۶ به کشته شدن سه نفر از کارگران منجر شد و در انتهای آن انفجار یک بمب ۱۵ نفر از نیروهای پلیس را نیز به کشتن داد و در انتقام این عمل سه سندیکالیست آنارشیست به حبس ابد محکوم و پنج نفر نیز اعدام شدند. به پیشنهاد ریمون لاوینی، از این زمان و به خصوص از سال ۱۸۸۹ در فرانسه بود که روز اول ماه مه به عنوان روز جهانی کارگر مقرر و تصمیم به برگزاری یک تظاهرات گسترده در این روز گرفته شد. تظاهراتی که دو سال بعد در فرانسه به کشته شدن ۱۰ کارگر دیگر و در سالهای بعد بارها و بارها به هزینههای سنگین انسانی کشیده شد ولی سرانجام به مثابهء نوعی مناسک و مراسم پذیرفته شده در سراسر جهان جا افتاد.
به این ترتیب اول ماه مه بدل به یک سنت کارگری ریشهدار شد و همین امر نیز بارها و بارها این پرسش را پیش کشید که پس از انقلاب اطلاعاتی، کاهش سهم بخش صنعتی در کل اقتصاد به سود بخشهای خدماتی و تجاری و تغییر موقعیت کارگران صنعتی از اکثریت مزدبگیران جوامع کنونی به یک گروه اقلیت، آیا باز هم میتوان از این سنت و میراث دفاع کرد؟ فروپاشی بلوک شرق سوسیالیستی در آخرین سالهای دههء ۱۹۸۰ و افشای بیعدالتیها و جنایاتی که آنها در طول بیش از ۷۰ سال به نام حاکمیت کارگران مرتکب شده بودند، در کنار تغییرات اساسی در سیستمهای اقتصادی هرچه بیشتر این پنداره را تقویت میکرد که آیا امروز با «مرگ طبقهء کارگر» و از همین رو با از میان رفتن سنت اول ماه مه روبهرو نیستیم؟ این پرسش به ویژه از آن رو و با این استدلال تقویت میشد که جهان پسا صنعتی به موقعیتی فراتر از ایدئولوژیها رسیده و اینک فنآوری در همهء زمینهها حرف آخر را میزند و بنابراین کار و کارگری، سیستمهای مزدبری و سرمایهداری در واقع به فنونی مثل همهء فنون دیگر بدل شدهاند که باید اندیشیدن و تصمیم گیری دربارهء آنها را به «کارشناسان فن سالار» واگذاشت و برای همیشه آنها را از حوزهء مباحث سیاسی و عقیدتی خارج کرد.
اما واقعیت در آن است که در طول تاریخ سرمایهداری هرگز با موقعیتهایی چنین تهدیدکننده برای کارگران و به طور کلی برای مزدبگیران روبهرو نبودهایم. آنچه امروز در جهان مشهود و کاملائ احساس میشود غلبهء نوعی نولیبرالیسم است که به ظاهر از آزادی مطلق اقتصادی دفاع میکند اما در حقیقت سازوکارهای بیشمار و همه جا حاضر انحصاری و حمایتگرایانه را در کنار تداخل غیر قابل دفاع سه سیستم اقتصادی دولتهای ملی، شرکتهای فراملیتی و اقتصادهای مافیایی، به جهان تحمیل کرده است و همین روابط، امروز جهان را در موقعیت بسیار شکننده و خطرناک قرار دادهاند.
آنچه در این موقعیت بیش از هر چیز احساس خطر و ناامنی را افزایش میدهد، عمیقشدن هر چه بیشتر شکافها در درآمدهای اقتصادی و امتیازات اجتماعی میان اکثریت مزدبگیران (از جمله کارگران) و قشر بزرگ جویندگان کار (که اکنون در چارچوب نوعی بیکاری ساختاری از آنها یاد میشود) از یک سو و اقلیت هر چه کوچکتری از افراد ممتاز و صاحب قدرت و ثروت در جوامع توسعه یافته است: جهان سوم هنوز از میان نرفته است اما جهان چهارم (محرومان دنیای توسعهیافته) روزبهروز گسترش مییابند. اما از این گذشته، شکاف میان جهان توسعهیافته و جهان در حال توسعه نیز به صورت بسیار خطرناکی افزایش یافته است و میتواند پیآمدهای بسیار پیشبینیناپذیر و پر هزینهای داشته باشد (که واقعهء یازدهم سپتامبر تنها یکی از نمونههای آن است.)
در این شرایط دفاع از میراث اول ماه مه، به مثابه دستاوردی اجتماعی که به صورتی نمادین نشان میدهد ارزشهای انسانی همواره باید بر ارزشهای صرفائ اقتصادی برتری داشته باشند و اقتصاد باید در خدمت انسانیت باشد و نه برعکس، یعنی میراثی که بسیار بهسختی و با هزینههای سنگین به دست آمده است، باید مورد حمایت قرار گرفته و با تمام توان از آن پشتیبانی کرد. این میراث متعلق به هیچ جناح و ایدئولوژی سیاسی نیست و حتی میتوان گفت تنها متعلق به کارگران نیز نیست بلکه بیشک پیش و بیش از هر کس به تمام کسانی تعلق دارد که امروز همچون گذشته از سر وجدان تنها با تکیهزدن به کار و نیروی جسمانی و فکری خود معاش خود را تامین میکنند و حاضر نیستند جهانی را که روح حاکم بر آن روح ثروت و قدرت باشد، بپذیرند.
سرمقاله – روزنامه سرمایه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۵(اول ماه مه ۲۰۰۶)