روزی، روزگاری، زنی فیلمساز…

ناصر فکوهی

زمانی بود که فرهنگ مردمحور سینما اغلب تلاش می‌کرد تا از زنان تنها شیء یا ابژۀ جنسی بسازد و کلیشه‌های جنسیتی و فرودستی زنان رابازتولید کند.
زمانی که زنان در پیش روی دوربین چیده می‌شدند تا با زیبای و «دلبری»‌هایشان، نگاه خیرۀ مردان را به تعبیر لورا مالوی، روانۀ سالن‌های تاریک سینما کنند. روزگاری زنانگی دستمایه‌ای نبود جز برای برای بهره رساندن به آزمندی مردان و انباشتن جیب‌هایشان چراکه آن‌ها که سینما را جز تداومی در پهنۀ زن‌ستیزانه نمی‌دیدند: روزگاری دراز که تا امروز هنوز ادامه دارد. زنان بازیچه‌هایی برای مردانی بودند که کودکی خویش را پشت سر نگذاشته‌ و هنوز چون پسر‌بچه‌هایی همیشه تشنه به دنبال خیال خویش به پرده‌های سینما سرمی‌کشیدند. شاید باید گفت سینمای مستند آمد که به همراه خود، بلوغی مذکر را حاصل کند. اما باز هم، جایی که تنها با نامیدن خویش به نام «واقعیت»، پای بر آن می‌فشرد که زن را در ابعادی که مردان آن‌ها را «زنانه» می‌دانستند، بازتولید کند: مادری و خواهری و همسری و… که اینجا و آنجا از ذهن فیلمسازان مستند مرد می‌گذشتند و همچون عروسک‌هایی خیالین، ایشان را در میان روستاها و کوه‌ها، در میان شهرها، دشت‌ها و دریاها جای دهند و بازی‌هایی را که واقعیت می‌نامیدند، به فیلم درآورند. اما حتی روزگاری آمد که مردان با خود گفتند که چقدر این زنان درد می‌کشند و بیاییم دردشان را به نمایش بگذاریم. مخاطبان را احساساتی کنیم و گریه به چشمانشان بیاوریم تا فروش بیشتری داشته باشیم. این چنین بود که مادران خسته و پیر و افسرده و در بستر مرگ به نمایش گذاشته شدند؛ خواهران و همسران و دختران به هرکاری تن می‌دادند که مردان واداراشان کرده بودند و مردان دیگری همه این صحنه‌ها را به فیلم در می‌آوردند و «مستند» می‌کردند تا دیگرانی افسوس بخورند، و بعد، به زندگی‌شان با همان بی‌رحمی همیشگی بازگردند و واقعیت‌ها را به حال خود واگذارند.
اما زمانی هم رسید که سرانجام زنان با دستانشان چشم دوربین‌ها را پوشاندند.همه چیز در تاریکی فرو رفت، در ابهام و خیالی تردید‌آمیز و هراسناک. لحظه‌ها می‌گذشتند و پی‌در‌پی هم می‌رفتند تا… دوباره دوربین‌ها کلید خوردند و این بار زنان جای و جایگاه خود را، اما این‌بار، پشت این دوربین، این هیولای مردانه یافتند. روزی و روزگاری و زنانی فیلمساز. آنجا بودند که نشان دادند تنها شکل و شرط وجودی‌شان آن نیست که مادران و خواهران و همسران و دختران خوبی باشند، بلکه می‌توانند فیلمسازان بسیار خوبی و بهتر از بسیاری از مردان باشند. زنان بر آن شدند که آنچه در هزاران سال بر ایشان رفته بود، خود با زبان زنانۀ خویش روایت کنند؛ و این امر نه تنها در سینما بلکه در ادبیات، در هنرها، در علم و دانش به ویژه تاریخ. زنان بر آن شدند تا از زندگی خود بگویند؛ از دردهایشان، از بی‌تفاوتی‌ها و کینه‌توزی‌هایی که بابت «زن بودن» خود کشیده بودند.
با شروع جنبش‌های زنان، زنان به شکل رسمی مصمم شدند که تاریخ را، یا دست‌کم تاریخ خود را، دوباره نه از زبان پدران و همسران و برادران تنبیه‌گر و فرمانبردار، بلکه از زبان مادران دوست‌داشتنی، و مردان متفاوت، و حتی از زبان مادرانی که هرگز کودکی را به جهان نیاورده بودند اما می‌توانستند مهربان‌تر از مادری طبیعی باشند، روایت کنند. زنان نمی‌خواستند ناله و زاری کنند؛ زنان دلشان خون بود، زجرها کشیده بودند اما بر آن نبودند که انتقام این زجرها را از مردان یا از زنان دیگر بگیرند. آن‌ها می‌خواستند تنها، راویانی باشند، در کنار مردان و نه علیه آن‌ها، بر زندگی خویش و زندگی همۀ انسان‌ها. و اینجا بود که سینما بار دیگر زاده شد. اما این بار نه از سر کنجکاوی، یا صرفاً برای پول‌سازی و شهرت و سینه سپر کردن‌ها و رخ‌نمایی جاهلانۀ «شجاعت‌ها» و خشونت‌های مردانه، بلکه از سر عشق، عشقی به آفرینش و خلاقیت. کودکی به نام هنر که آغوش مادرش را می‌یافت و نخستین بار می‌فهمید که به جز پدر، مادری هم هست که او را مهربانانه و با عشقی بی‌پایان در آغوش بگیرد. این گونه بود که دوربین زنانه آفریده شد و فیلم زنانه و سوژه زنانه. اما هیچ کدام از این «زنانه»‌ها، نه در معنای جنسیتی آن بلکه در معنای حقیقی زنانگی بود، یعنی خود زندگی. زندگی با همۀ عشق‌ها و زیبایی‌ها و لذت‌هایش، با همه نفرت‌ها و زشتی‌ها و دردهایش. زندگی با همۀ پیچ‌وخم‌ها با همۀ هزارتوهای بی‌پایان و اسرارآمیز و پُر‌ رمز و رازش.
و آزادی، آزاده‌ای زاد، که در میان ده‌ها و صدها آزاده دیگر جای گرفت بی‌آن‌که جای کسی را تنگ کند و بی‌آن‌که جایگزینی داشته باشد: همچون هر انسانی که در خود منحصربه‌فرد است. آزادۀ ما، همانی بود و هست که با قصه‌های حقیقی‌اش درد و رنج‌های آمیخته با لذت‌‌ها و زیبایی‌های زندگی را برایمان روایت می‌کرد و هر روز می‌کند.
چه جست‌وجو و کندوکاوها که باید می‌کرد، چه شب‌های بی‌خوابی و چه موانع و فرازوفرود‌های ملال‌آور و کُشنده‌ای که باید به جان می‌خرید؛ چه درهای بسته‌ای که می‌بایست ساعت‌ها و روزها پشت آن‌ها با دلهره بسیار اما با اندکی امید، با دلی آکنده از هیجان آفرینش، به انتظاری دردآور و طولانی می‌نشست تا شاید گشایشی در کارش از راه برسد و روایتی گمشده در دل تاریخ، یا دور افتاده از همۀ چشم‌ها به چشمان بی‌شمار ارزانی شود. روایت آن زن جوانی که بیماری وجودش را همچون اهریمنی در بر گرفته بود و از خونش می‌مکید و اندام‌هایش را به هیولاهایی ترسناک تبدیل کرده بودند، اما آنقدر جنگید تا سرانجام به فرشته‌ای زیبا و سرشار از زندگی و شادی بدل شود (فرشته‌ای روی شانۀ راست من/ ۱۳۹۰). روایت آن زنان و مادران کهنسال که عمر و زیبایی و عشق خود را با بمب‌های بی‌رحمی که از آسمان بر سرشان فرومی‌ریختند، از دست دادند (سپیده‌دمی که بوی لیمو می‌داد/ ۱۳۹۳). روایت آن زنان جوان و پرتوانی که در انقلاب مشروطه کنار ننشستند و با تمام وجود جانشان را فدای آزادی‌خواهیشان کردند (نیمۀ پنهان ماه/ ۱۳۹۵). روایت زنانی که مفتون داستان «مرد نان آور خانه» نمی‌شوند و با هزاران سختی و درد و رنج معیشت خود را در میان آب‌های پرخروش و پر خطر به دست می‌آورند (اهل آب/ ۱۳۹۷). روایت آن زنانی که به دور از جامعۀ مردانه و ستیزنده‌ای خود، جامعه‌ای که «زن بودن» و «کار زنان» را چنان در کلیشه‌های سخت فرو برده بود و می‌برد که امیدی نبود هرگز روزی بتوانند به کسی ثابت کنند آن‌ها فقط «زن» نیستند، و یا بهتر، به آن‌ها بفهمانند «زن بودن» یعنی زنده بودن و عشق به زندگی، یعنی معنا بخشیدن به زندگی و آفرینندگی نه صرفاً در نقش یک مادر زباینده انسانی دیگر، بلکه همچنین در نقش یک هنرمند، در نقش یک سازنده، در نقش یک صنعتگر(دختران نجار / ۱۳۹۹). روایت دخترکی که در تنهایی‌اش زیر لب زمزمه می‌کرد، دوست داشت صدایش در جهان بپیچد؛ که مردم به شنیدنش بیایند، بر صحنه‌ای برود و آهنگ صدایش شادی را چون خونی در رگ‌های انسان‌های دیگر به جریان درآورد و برای این کار آمادگی داشت تا کهنسالی انتظار بکشد و زمین و زمان بجنگد(ماه سایه/ ۱۴۰۱).
آزاده همیشه برایم به مثابۀ خواهر کوچکتری بود که با سینمایش توانسته بود هم سختی‌های جانکاه مردمان این سرزمین را نشان دهد و هم گرفتار تحقیری که بیگانکان دوست داشتند در مردم سرزمینش بشوند، نشود. و در این موارد همیشه با یکدیگر صحبت می‌کردیم. در یکی از این گفت‌وگو‌ها بود که روزی همان گونه که همیشه با مهربانی و آرامش و عشق (که ذاتی دوگانه برایش شده است) از فیلم‌هایش و دردی که برای ساختن آن‌ها می‌گفت مرا به یاد مادری انداخت که گویی از فرزندان گوناگونش می‌گوید: هر کدامشان قصه‌ای داشتند و روایتی ناگفته و ناشنیده، از دردها و رنج‌هایشان و از اینکه چه آزارها که برای تبدیل آن روایت‌ها به فیلم نکشیده و چه مصیبت‌ها که هر روز باید برای به نمایش درآوردن آن‌ها نکشد. از اینکه چقدر فکرش مشغول این زندگی‌های گم‌شده و از دست رفته بوده و هست و برای همین، همیشه می‌خواسته و می‌‌خواهد به هر قیمتی ولو یک‌تنه بار کار بسیاری از یاریگران دیگر، از پژوهشگر و نویسنده و کتابخوان و… را خود به تنهایی بر دوش بکشد و هنوز مطمئن نیست که آیا حق کار را ادا کرده یا نه. اما من که کارها و و زندگی او را تا اندازه‌ای می‌شناختم و درباره‌ی چندین فیلم از فیلم‌هایش نوشته بودم. وظیفۀ خود دانستم ابتدا از او نه تنها برای روایتگری و پژوهش‌هایش تشکر کنم، بلکه برای آنکه مرا برانگیخته بود که متونی بنویسم که بعدها‌، تا امروز و فکر می‌کنم، برای همیشه به نوشتن آن‌ها افتخار خواهم کرد. متونی زنانه که مردی توانسته بود بر صفحات کاغذ جاری کند و خطوط و قوانین بیولوژیک و تاریخی را تا اندازه‌ای در جامعه‌ای تا به این حد زن‌ستیز و مردسالار، زیرپا و پشت سر گذارد. از او تشکر کردم که به گونه‌ای مستقیم یا غیر مستقیم روح خود را از خلال فیلم‌هایش در این نوشته‌ها جاری کرده بود. و به او گفتم که هیچ چیز از یک پژوهشگر کم ندارد . بینشی قدرتمند دارد و زبانی زیبا و قدرت تحلیلی تحسین‌برانگیز از او خواستم که نوشته‌های پراکنده‌اش را که بسیاری از آن‌ها خوانده بودم، گرد آورد و او با تردید نسبت به ارزش واقعی گردآوری این جزیره‌های پراکنده و نیز امکان انجام این کار میان هزاران کار دیگر اشاره می‌کرد. اما سرانجام روزی برایم نوشت که این کار را کرده است و از آنجا بود که پژوهشگری که خود به نگاه پژوهشگرانۀ تیزبین و قلم اندیشمند و فیلمسازی صاحب سبک خود همواره به سبب آرمان‌گرایی‌اش و عموماً به سبب سلوک خاصش به دیدۀ تردید می‌نگریست؛ و همواره خود را تنها جست‌وجوگری می‌دانست؛ دوباره زاده شد یا بهتر بگوییم به زایش خود تحقق بخشید.
می‌گویم دوباره زیرا از همان ابتدا آزاده نه تنها یک فیلمساز که یک نویسندۀ تحلیلگر و پژوهشگر و از همه مهم‌تر ناقدی بود و هست که در این مجموعۀ مقالات که امروز «انسان‌شناسی و فرهنگ» منتشر می‌کند، هر کسی می‌تواند این را به روشنی سپیده‌دمی نمناک و آفتابی ببیند.
امروز آزاده این کار را با همکاری دوستان ما در انسان‌شناسی و فرهنگ به ویژه همکار گرامی‌ام مدیر انتشارات مجموعۀ ما، خانم زهره دودانگه و همکاران جوان و توانایش، به اتمام رسانده و افتخاری آفریده که می‌تواند در این روزهای تلخ و نومیدانه، تا همیشه، روزگار و دل ما را شاد کند. و بی‌شک میراثی مکتوب برای آیندگان بر جای بگذارد که بدانند در این روزگاران سخت، بودند کسانی که عاشق بودند و می‌نوشتند و نوشتن برایشان سلاح قدرتمندتر از هر سلاح کُشنده و ناتوان از خلق زندگی بود. این چند خط را نوشتم تا بخشی از دینی را که به آزاده داشتم، بخشی از دینی را که فرهنگ ایران به او نه فقط برای این نوشته‌های اندیشمندانه، بلکه به ویژه برای ساختن فیلم‌های زیبا و پایدار از روایت مردمان این سرزمین رنج‌کشیده دارم، ادا کرده باشم. صفحات این ویژه‌نامه را با عشق بخوانیم زیرا آکنده از عشق هستند، آکنده از درد و لذتی که معنای زندگی است و یادگاری بر روزی و روزگاری که زنی فیلمساز شد و زیبایی آفرید و در میان موج قدرتمندی از زنان، منجیان حقیقی این روزگار دردناک، شاید روزی فرهنگ این پهنه را به ساحلی امن و روشن و خوشبخت برسانند.

مقدمه بر مجموعه مقالات آزاده بی‌زار گیتی:
خوانشی دوباره از هویت زنانه در قاب سینما و چند یادداشت دیگر

ناصر فکوهی
مدیر انسان‌شناسی و فرهنگ

پیوند به ویژه نامه

https://B2n.ir/wn3132