تصویر: رژیس دبره
مفهوم «روشنفکری»، هر چند با نام هایی متفاوت از فیلسوف و متفکر و اندیشمند و… همواره در طول تاریخ چندهزارساله تمدن های انسانی وجود داشته، اما در طول قرن بیستم و با ظهور دولت های مدرن، به صورت گسترده ای دگرگون شد: این مفهوم در ابتدای قرن، از ریشه ای انقلابی و برگرفته از زبان روسی عمدتا به افراد سیاسی و فعالان حزبی در زمینه فکری اطلاق می شد و شاید بهترین نمود خود را در انقلاب اکتبر در چهره لنین و در کنارش شخصیت هایی چون تروتسکی و پلخانف می یافت که در همان زمان با روشنفکران دیگری در غرب از جمله رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنشت در تماس و مباحثه بودند. در نیمه این قرن، مفهوم روشنفکری بیشتر شامل روشنفکران چپ و عموما انقلابی می شد که ممکن بود خود فعال حزبی هم نباشند، ولی از اهداف و آرمان های انقلابی پیروی می کردند و نقش نظریه پرداز را برای آنها داشتند. اما در اکثر موارد با دستگاه های حزبی دولتی شده ای چون شوروی، که دست شان به سرکوب و خون مردمان شان آلوده شده بود، فاصله گرفته بودند: شخصیت هایی نظیر ژان پل سارتر، سیمون دوبووار، لویی آراگون و هربرت مارکوزه، نمونه هایی از این گروه هستند. اما از همین سال ها به تدریج با فروپاشی نفوذ شوروی و برملاشدن جنایات دوران انقلاب روسیه به ویژه به دست استالین، نسل جدیدی از روشنفکران ظاهر شدند که لزوما نه خود را در حوزه چپ تعریف می کردند و نه به مثابه انقلابی، اما این امر را دلیلی نمی دیدند که عنوان راست را بپذیرند یا آن را رد کنند: این روشنفکران ممکن بود بدون اهمیت دادن زیاد به حوزه سیاسی در مفهوم انقلاب لنینی کلمه، رویکردی به شدت رادیکال و پیشرو، انقلابی و ضد دولتی و ضداستعماری داشته باشند (نظیر کامو و یونسکو). ما همچنین با ظهور بیش از پیش قالب جدیدی از روشنفکری دانشگاهی (نمونه ای جدید از فیلسوفان باستان یا دوران انقلاب فرانسه) روبه رو بودیم (اندیشمندانی نظیر رمون آرون و پیر بوردیو) یا با متفکرانی که در عین فعال بودن در زمینه سیاسی و علمی، بیشتر دخالت گران اجتماعی بودند تا نظریه پردازان فلسفی و تاریخی تغییر اجتماعی (نظیر نوام چامسکی). در همین سال ها، یعنی از ابتدای دهه ١٩٧٠، مفهوم روشنفکری همچنین نه فقط به سمت راست بلکه به سمت کارکردها و سازوکارهای فکری فن سالارانه (تکنوکراتیک) نیز بسط یافت و به گونه ای شامل همه کسانی شد که کار فکری می کنند و مرزهای فن سالاری و روشنفکری را کمرنگ تر کرد، به گونه ای که فوکویاما مرگ ایدئولوژی را اعلام کرد. اما درنهایت در سال های آخر قرن و ابتدای قرن بیست و یکم می توانیم بگوییم که مفهوم روشنفکری بیشتری به معنای گروهی از کنشگران اجتماعی است که با تکیه بر قابلیت های فکری مفروض برای خود دخالت های گوناگونی را در زندگی اجتماعی و برای تحلیل حوادث و اقدامات سایر گروه های اجتماعی انجام می دهند و این مفهوم اجماعی نسبی یافته است. در عین حال مشروعیت و اهمیت واقعی روشنفکران در جوامع مختلف به شدت متفاوت شده است: در جوامع توسعه یافته این نقش باز هم پر رنگ تر شده و راه را بر گونه ای از رابطه با جامعه باز کرده است که رژیس دبره به آن «رسانه شناسی « (médiologie ) نام داد، یعنی قدرت ایجاد رابطه و هدایت گروه های بزرگی از کنشگران به وسیله گروه های کوچک تری که در ابزارهای رسانه ای نفوذ دارند یا از قابلیت رسانه ای شدن و با رسانه ها کار کردن برخوردارند. نمونه چنین روشنفکرانی را در کشورهایی فرانسه و اغلب کشورهای اروپای غربی می بینیم که در آنها متفکرانی نظیر خود دبره یا فیلسوف فرانسوی، میشل اونفری قدرت عظیمی از طریق رسانه ها دارند و ابدا نباید آن را با مفهوم انتقادی « روشنفکران فست فودی» بوردیو (که بیشتر شامل روشنفکران نمایشی و تجملی نظیر آندره گلوکسمان، برنارهانری لوی و… می شود) اشتباه گرفت. اما در برخی دیگر از کشورهای توسعه یافته با سطح فرهنگی عمومی پایین تری نظیر ایالات متحده، روبه رو هستیم، در این کشورها، قدرت روشنفکران و اهمیت شان نیز به شدت پایین تر است و چندان جدی گرفته نمی شوند: کما اینکه نظرات شخصیت هایی چون نوام چامسکی، جودیت باتلر یا کورنل وست در کشورهای اروپایی از خود امریکا بیشتر است. در کشورهای در حال توسعه نیز به دلیل نبود فضای باز کافی، پایین بودن سطح فرهنگ عمومی و کمبود آزادی های رسانه ای و رابطه دانشگاه ها و رسانه ها، کمترین اهمیت برای روشنفکران وجود دارد و آنها تقریبا گروهی حاشیه ای به حساب می آیند، هر چند اغلب در جهان های ذهنی خود و مریدانشان، بسیار برای خویشتن ارزش و اهمیت قایلند و دچار توهمند. با آنچه گفته شد می توانیم این فرض را تا حد زیادی قابل دفاع بدانیم که روشنفکری یک حرفه و شغل نیست، بلکه یک موقعیت اجتماعی و فرهنگی است و در زبان بوردیو این موقعیت نوعی توانمندی و داشتن قابلیت هایی (dispositions) است که به یک کنشگر امکان می دهند از زبان، نوشتار، قدرت ارتباطات و استدلال خود به سود اندیشه و عقاید خویش و دستکاری دیگران استفاده کند. البته ما در گروهی از مشاغل تمرکز بیشتری از روشنفکران را داریم که عبارتند از دانشگاه ها و رسانه ها. در چنین موقعیتی نمی توان از کارکرد روشنفکر سخن گفت و بهتر آن است که از سازوکارهای روشنفکری سخن بگوییم. به باور من بر اساس نظریه بوردیویی روشنفکران نیز همچون همه گروه های اجتماعی دارای میدان یا میدان هایی هستند که در آنها با یکدیگر بر سر امتیازها در حال جدال هستند و بخش بزرگی از زمان شان صرف همین کار می شود. برای نمونه» محبوبیت داشتن»، « برتر بودن»، بردن جوایز خاص، مورد استناد قرار گرفتن، عناوینی که به آنها در رسانه ها و روزنامه ها داده می شود، انتشار عکس شان، در اندازه های مختلف، شیوه برخورد با آنها در مجامع عمومی خصوصی و دولتی و البته داشتن درآمدهای بالاتر یا پایین تر، از جمله این امتیازها هستند که به یکدیگر تبدیل شده یا مبادله می شوند. رقابت برای این امتیازها در تناقض با داشتن وظایف و احساس مسوولیت اجتماعی و مبارزه برای آن نیست. از این رو معمولااما با ترکیبی از این دو کنش اجتماعی- فرهنگی (مبارزه برای امتیازهای مادی و رسیدن به اهداف و خواسته های آرمانی) روبه رو هستیم.
در این راه روشنفکران ممکن است به قدرت نزدیک شده و یا حتی درون آن وارد شوند. روشنفکران چپ البته همواره روشنفکری را بیشتر در برابر دولت تعریف کرده اند اما حتی در این سنت، نیز بسیار شاهد حضور روشنفکران در موقعیت های فرهنگی (نظیر ملینا مرکوری وزیر فرهنگ در یونان پس از ژنرال ها) و حتی در راس قدرت بوده ایم (از لنین تا مائو، از چه گوارا تا میتران) روشنفکران راست یا میانه رو هرگز رویارویی با دولت را (جز دولت های توتالیتر و مستبد) جزو وظایف روشنفکری ندانسته اند از این رو حضوری گسترده در دولت ها داشته اند (از مالرو تا آرون، از تونی بلر تا اوباما). این نکته را هم نادیده و ناگفته نگذاریم که هرچند روشنفکران راست یا میانه رو اغلب بر موضع خود علیه دیکتاتوری و دولت های توتالیتر چپ تاکید داشته اند، اما در بسیاری موارد از همکاری با دیکتاتوری های راست و حتی کمک به برقراری رژیم های نظامی و بی رحم سرباز نزده اند (برای نمونه گروه معروف «بچه های شیکاگو» به رهبری اقتصاددان معروف میلتون فریدمن و نقش آنها در کودتاهای نظامیان امریکای لاتین). در جهان سوم البته روشنفکری همواره چهره ای یا ادعایی ضد استعماری داشته است. اما باز هم با هر دو رفتار ضدیت سیستماتیک با دولت ها یا حضور کمابیش در آنها روبه رو بوده ایم. اما در هیچ کدام از موارد کمتر با استحکام نظری و تداوم فکری روشنفکران روبه رو بوده ایم. رابطه یا عدم رابطه با قدرت سیاسی بنابراین نمی تواند یک امر جزم گرایانه باشد، زیرا اصولاً زیستن در زیر قدرت یک دولت سیاسی به معنایی مفهوم پذیرش آن دولت و مشروعیت دادن نسبی به آن است. اما اینکه روشنفکر از دولتی دفاع کند یا به شدت به آن حمله نیز باید در موقعیت های مختلف سنجیده و دیده شود. ادعای آنکه روشنفکر همیشه باید علیه دولت باشد بارها و بارها مطرح شده است، اما بیشتر یک ادعای بی پایه است که حتی در نخستین شرایط خود (معیشت روشنفکر) نیز انسجام ندارد ولی اگر کمی روشنفکر را در کار روشنفکری دنبال کنیم، می بینیم که او ناچار است در میدان هایی حضور یافته و رقابت کند که وی را ناچار با دولت نزدیک یا دور می کند.
از لحاظ تاریخی نیز هم در میان روشنفکران راست و هم در میان روشنفکران چپ همان گونه که گفتیم حضور در دولت و حتی قرار گرفتن در راس دولت وجود داشته است (نمونه واسلاو هاول در چک و نمونه فرانسوا میتران در فرانسه). اما این نکته که دولت ها بتوانند در نقش اپوزیسیون داخلی عمل کنند چندان معنایی ندارد: دولت یک دستگاه بزرگ است که همه سازوکارهای سیاسی یک پهنه را در برمی گیرد درون دولت ما حکومت هایی داریم که ممکن است کمتر یا بیشتر نظر اکثریت مردم را نمایندگی کنند یا کمتر و بیشتر طرفدارار یک سیاست خاص اجتماعی مثلاعدالت خواهی باشند. در این میان مسلما مخالفانی هم دارند که ممکن است درون حکومت و دولت یا بیرون از آن جمع شوند و علیه آن حکومت یا کنشگرانش اقدام غیر قانونی یا نیمه قانونی کنند. در کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢ در ایران، کودتای ١١ سپتامبر ١٩٧٣ در شیلی و یا در بسیاری از تنش های ضدحکومتی در امریکای لاتین و بسیاری از کشورهای آسیایی و آفریقایی، روشنفکران به صورت گسترده دست در دست توطئه گران و کودتاچیان داخلی و خارجی عمل کرده و البته کنش خود را با نظریه های فکری شان توجیه می کردند. اما در همین جریان ها، روشنفکران دیگری هم بودند که تا پای جان برای این دولت ها مایه گذاشتند و از آنها دفاع کردند زیرا دفاع از آنها را دفاع از تمامیت شخصیتی خود می دانستند. در جامعه ای همچون ایران در حال حاضر به نظر من، چشم اندازهای فکری تقریبا روشن و قابل دسترسی وجود دارد که مهم ترین آنها تقویت یک دموکراسی نوپا و قرار دادن دولت در مقام مسوولیت های اجتماعی و سیاسی اش و ایجاد هرچه بیشتر فضاهای باز و قابلیت تعامل اندیشه ها و فکر و آزادی هرچه بیشتر سبک های زندگی با رعایت احترام به اصل همزیستی، مهم ترین اهدافی هستند که روشنفکران می توانند درچند دهه آینده دنبال کنند. لذا، اگر حکومت ها در این جهت حرکت کنند، حمایت روشنفکران از آنها بدون شک دارای مشروعیت و ضرورت است.
این مطلب در همکاری با روزنامه اعتماد، شماره ۳۴۳۲ به تاریخ ۱۵/۱۰/۹۴، صفحه ۷ (سیاست نامه) منتشر می شود