رؤیایی «سبز – آبی» برای تهران

روزگاری تهران، باغ‌هایی بود و نهرهایی و هوایی خوش که بزرگان دوست داشتند در آن اتراق کنند و با میوه‌هایش سفره رنگین خود را بیارایند؛ روزگاری تهران، کوچه‌باغ‌هایی بود در تجریش با عطرِ درختان و گل‌هایی که پرسه‌زنان را سرمست می‌کرد؛ روزگاری تهران، کوه‌پایه‌هایی بود، در دربند و درکه و گروه‌های جوانانی که صبح زود هنوز آفتاب‌نزده، به بلندای آن‌ها می‌رفتند و چشم‌اندازهای زیر پایشان را می‌نگریستند یا در قهوه‌خانه‌ای با آسایش، خستگی درمی‌کردند و لحظاتی را می‌گذراندند؛ روزگاری تهران، خیابان‌هایی بود با تک‌وتوک ماشین‌هایی که هنوز برق می‌زدند و آدم‌هایی که با فراغ بال روی نیمکت میدان‌های سبز آن می‌نشستند و به فورانِ فواره حوض‌هایش می‌نگریستند. تهران، بلواری داشت که مرز شمال شهر بود و چمن‌هایی که به نظر زیباترین باغ‌های جهان می‌آمدند؛ تهران نهرهایی و آبی داشت که از کنار و میان خیابان‌هایش رد می‌شد و عصرانه‌هایی دلپذیری می‌آفرید؛ روزگاری تهران، آب کرج بود، رودخانه‌ای خروشان که همه در کنارش به گردش می‌رفتند، هندوانه‌ها را در آب سردش می‌انداختند؛ آبی که به‌زحمت می‌توانستی در گرمای تابستان پایت را در آن فروببری و یخ نزنی؛ همه نگران بودند رودخانه پرخروش و پر آب، شناگر بی‌احتیاطی را با خود ببرد؛ روزگاری ییلاق تهران، کرج بود و کناره‌های رودخانه سبز و درختانی که تا چشم کار می‌کرد سر برافراشته و انبوه سفره‌هایی که پهن‌شده بودند و مردمانی که میان خود و طبیعت رابطه‌ای زنده و شاد برقرار می‌کردند. روزگاری تهران، شب‌های لاله‌زار بود و خنکی هوای شب‌ها و گشت‌وگذارهایی بی‌خیالانه در شهری، نه‌چندان ثروتمند، نه‌چندان پرتجمل، اما بهر‌رو در شهری که آدم‌هایش با آب و سبزی رابطه‌ای انسانی داشتند، جابه‌جا، می‌توانستی آبی به سروصورتت بزنی و در بوستانی، چمنی بیابی تا رویش دراز بکشی یا نیمکتی و سایه‌ای و چشم‌اندازی بر خیابانی با آدم‌هایی که دوست داشتند وقت خود را با دل‌خوشی بگذرانند.

اما این تهران، شهری رؤیایی و آرمانی نبود؛ فقر در آن بیداد می‌کرد. ساختمان‌ها کهنه بودند. بزرگراه‌های زیادی نبود. مردمانش چندان تحصیل‌کرده نبودند. کمتر زنانی را در خیابان می‌دیدی و آن‌ها هم زنانی نبودند که خود مستقل و آراسته به‌سوی کار یا تحصیل بروند. تهران آن روزها، فاصله طبقاتی بیداد می‌کرد، گودنشینان و کودکان خیابانی و معتادان و بی‌خانمان‌هایی که روستاهایشان را رها کرده بودند. تنش میان فقیر و ثروتمند زیاد بود. تهران، شهری بی‌مانند و بی‌کاستی و مدرن نبود و جز در میان شمار کوچکی از ساکنانش رفاه بالایی وجود نداشت. اما مردم با آنچه داشتند، خوش بودند و می‌توانستند تلخی فقر و نداری را روی چمنی و کنار آبی از یاد ببرند؛ می‌توانستند در مسیر باد بنشینند و با جیب خالی وزش آن را احساس کنند و در رؤیاهایی خود غرق شوند.

اما از روزی، بادها، به‌جای نسیم خنک، دلارهای بی‌پایان را به همراه آوردند، پهنه‌های سبز و درختان شهری قطع شدند تا جای خود را به ساختمان‌های بزرگ و بعدها به برج‌های سر به فلک کشیده بدهند، نهرهای آب خشک شدند تا تازه به دوران رسیده‌های بیش‌تر و بیش‌تری درون برج‌ها و خانه‌های لوکس جا خوش کنند و آب‌ها را به هدر دهند، هوا و خاک و همه‌چیز را آلوده کنند، لباس‌های مسخره به تن کنند و سروصورت‌هایشان را گریم کنند تا به خیال خود شبیه به اروپایی‌ها و آمریکایی‌ها شوند؛ سیل کالاهای بنجل همچون گندابی به راه افتاد و همراه خود سبزی‌های شاد، آب‌های روان و انسان‌های پاک را یک‌به‌یک از میان می‌برد: همه معامله‌گر می‌شدند، دلار و ارزهای خارجی به دست می‌گرفتند در خیابان لاله‌زار به‌جای رفتن به تئاتر شبانه، روز و شب فریاد خریدوفروش دلار بلند بود؛ خیابان‌ها پر از ماشین شدند و ماشین‌ها، دائماً لوکس‌تر؛ تازه به دوران رسیده‌ها همه‌چیز را به رنگ و روی خود، به رنگ لجن بدبویی درآورده بودند که به همان دلارها شباهت داشت: آن‌ها لباس‌هایی «مارک‌دار» و هر چه متنوع‌تر می‌پوشیدند، در ماشین‌هایی هرچه بزرگ‌تر که نه برای شهر بلکه برای بیابان و سفرهای طولانی طراحی‌شده بودند، یا در ماشین‌هایی پرسرعت که برای پیست‌های اتومبیل‌رانی ساخته‌شده بودند، می‌نشستند یا بچه‌های خود را می‌نشاندند و در کوچه و خیابان‌های تنگ و پرازدحام و یا در بزرگراه‌هایی که حالا همه شهر را تکه‌تکه کرده و نفس همه را بریده بودند، جولان می‌دادند.

بسیاری از این مردم که پول‌هایی راحت را به دست آورده بودند، به همان راحتی نیز اخلاق را کنار می‌گذاشتند و از آن راحت‌تر مسئولیت شهروندان برای حفظ و سلامت محیط‌زیست، برای مصرف پایدار تا توسعه‌ای پایدار و شهری پایدار ممکن شود: آن‌ها حالا دیگر فقط به آن فکر آن بودند که هرچه بیش‌تر و بیش‌تر خود را شبیه اروپایی‌ها و آمریکایی‌ها کنند: برج‌های شیشه‌ای در کشوری زلزله‌خیز بر پا می‌شدند؛ روی گسل‌ها ساختمان‌سازی می‌شد؛ هرکجا امکان داشت نهرها و سبزه‌های شهری از میان می‌رفتند تا ساختمان‌هایی بیش‌تر و بیش‌تر جمعیت‌هایی بزرگ‌تر را درون خود جای دهند. شهر خلاصه می‌شد به ساختمان‌هایی بدقواره و یا برج‌هایی بدقواره‌تر و خیابان‌هایی که میان آن‌ها کشیده شده بودند و گویی دیگری نباید جایی برای چیزی دیگر باقی می‌ماند و آب‌ها به‌جای نهرها باید درون لوله‌هایی اسیر می‌شدند که کمتر کسی می‌دانست اینجاوآنجا آکنده به ذرات سرطان‌زا هستند؛ هوا آغشته از دود و مواد سمی‌ای می‌شد که حاصل رفت‌وآمدهای بی‌پایان آدم‌ها ماشین‌سوار بود که با پول‌های بادآورده خریده بودند و به برکت بنزین تقریباً رایگان و هزینه‌های اندک نگه‌داری، هرروز همه‌جا با آن مانور می‌دادند. شهر مرکزی شده بود برای آن‌که همه مشکلات و مسائل را با پول حل کرد: جوانان و زنانی که کاری در بازار بی‌رمق تولید نمی‌یافتند، روانه خیابان‌ها می‌شدند و بی‌هدف و باهدف ماشین‌های خود «پرسه» می‌زدند؛ دیگران گرفتار کارهای بی‌معنایی بودند که حاصل همان ثروت‌های بادآورده بود: سند زدن، معامله این ملک و آن ملک، انتقال سند، رفتن به دارایی و گرفتن استعلام و … همه گرفتار ثروتی که قرار بود برایشان رفاه بیاورد اما دردسر می‌آورد و خستگی و حرص مال‌های بیش‌تر و تمنای خودنمایی‌هایی بیش‌تر. آن رودخانه کرج، مدت‌ها بود جان خود را ازدست‌داده بود و به‌جای سفره‌های گردش روزهای تعطیل شاهد سیل ماشین‌هایی بود که جاده‌های تهران به‌سوی شمال کشور را پر می‌کردند. تازه به دوران رسیدگی همچون یک بیماری عفونی همه‌جا را می‌گرفت، در شمال کشور جنگل‌ها را می‌تراشیدند تا ویلاهایی برای شهرنشینانی بسازند که نبود سبزی و آب را در خود با شلوغ کردن هر هفته و هرروزه، جاده‌ها و شهرهای شمال جبران کنند. رودخانه پرخروش دیگر خروشی نداشت و سال‌های سال بود که عادت کرده بود در کنار خود پهنه‌ای شهری از جنس تهران جدید، اما به‌مراتب آشفته‌تر، بی‌نظم‌تر و مشکل‌آفرین‌تر ببیند. کوچه‌باغ‌های تجریش دیگر وجود نداشتند و آنجا هم، تازه به دوران رسیده‌های نفتی، برای خود دنیایی جدید بر پا کرده بودند، با برج‌های بلند در کوچه‌هایی تنگ؛ حتی کوه‌پایه‌ها و مسیرهای کوهستانی هم مسموم شده بودند و به‌جای نهرها و سبزی‌ها همه‌جا «کافه شاپ» و «رستوران» و … برپاشده بود. و این پایان ماجرا نبود، موج بزرگ دیگری در راه بود، این بار موج سرمایه‌های سرگردانی که جایی برای شستشوی خود می‌جستند و بانک‌هایی که همه‌جا از بزرگ‌ترین خیابان‌ها تا تنگ‌ترین کوچه‌ها سر می‌کشیدند و همه را معتاد به‌نوعی زندگی وابسته به مصرف و مصرف بازهم بیش‌تر می‌کردند. دستگاه خودپردازی که از توالت‌های عمومی بسیار بیش‌تر بودند و کنار هم از هر دیواری یا حتی از بدنه کامیون‌های سیار پخش پول بیرون زده بودند؛ بانک‌هایی که در همه‌چیز دخالت می‌کردند، فساد می‌آفریدند و هنر و سینِما و ادبیات و بالاترین ارزش‌های فرهنگی و سنتی ما را نیز از گزند خود بی‌نصیب نمی‌گذاشتند و مهر ننگِ شستشوی پول‌های کثیف خود را بر همه‌چیز و همه‌کس می‌کوبیدند تا دیگر واژگانی چون اختلاس و کلاه‌برداری در زبان ما به کلمات روزمره‌ای تبدیل شوند که هر کودکی بارها در طول روز آن‌ها را بشنود یا بر زبان بیاورد.

در این شهر دیگر نه جایی برای «آبی»ِ آب‌های روان باقی بود، نه جایی برای «سبز»ی پر طروات سبزه‌ها. هر چه بود دود بود و سموم و آلودگی هوا و زمین و زیرزمین و آدم‌هایی که به همه‌چیز فکر می‌کردند، جز به داشتن «آبی» و «سبز» پدران و مادرانشان در شهری که هرچه بیش‌تر چهره هیولایی بزرگ را به خود می‌گرفت.

در این میان اما، آیا امکان نداشت یا ندارد که از مفهوم مدرن شهرهای سبز – آبی[۱] برای شهری همچون تهران استفاده کنیم؟ آیا به یک سرنوشت تغییرناپذیر محکوم‌شده بودیم که باید آن را می‌پذیرفتیم و گناهش را بر سر مسئولان یا محیط‌زیست و یا هر چیز و هرکسی دیگر جز خودمان خراب می‌کردیم؟ آیا باید همچون همیشه دلیل نگون‌بختی خود را در خوشبختی دیگران، دلیل خرابی منزل را در آبادی همسایه می‌دیدیم. دائم زبان شکوه و شکایت می‌گشودیم که چرا در کشورهای جنوب خلیج‌فارس، پیست اسکی زده‌اند و ویلاهای بزرگ روی آب ساخته‌اند و بدون آب‌وخاک، آب‌وخاک ما را به تاراج برده‌اند تا خود را آباد کنند؟ یا فریاد برمی‌آوردیم که چرا مردم ما به ترکیه می‌روند و این کشور را آن‌ها آباد کرده‌اند و از صدقه سر ایرانیان بوده است که آنتالیا و آنالیا و حتی استانبول، به شهرهایی تبدیل‌شده‌اند که میلیون‌ها توریست را به خود جذب می‌کنند؟ فریادهایی که هم ما را از مسئولیت خودمان رها می‌کرد هم پست‌ترین احساس‌های نژادپرستی را در آدم‌های همان اندازه بی‌ریشه که دیگران زنده می‌کرد. روشن است که این ساده‌ترین کاری است که می‌توان از تازه به دوران رسیده‌هایی که خود را مرکز جهان می‌دانند انتظار داشت؛ آن‌ها که تصور می‌کنند همه را می‌توانند متهم کنند به‌جز خودشان، آن‌ها که هرگز تصور نمی‌کردند و نمی‌کنند که هر بار کالایی لوکس می‌خرند، هر بار ویلایی می‌سازند یا زمینی سبز را به ساختمانی مرتفع تبدیل می‌کنند، هر بار اتومبیل گران‌قیمت و پرمصرفی را وارد کوچه و خیابان‌های این شهر بی‌دروپیکر می‌کنند، هر بار رستورانی لوکس‌تر، مرکز تجاری‌ای بزرگ‌تر، با کالاهایی گران‌تر می‌سازند، هر بار مدرسه‌ها و دانشگاه‌های و آموزشگاه‌ها و پژوهشکده‌ها و … «ویژه» با شهریه‌های سرسام‌آور سرهم‌بندی می‌کنند، هر بار هتل‌هایی رؤیایی در کشوری که هنوز زیر ساختارهای ابتدایی گردشگری را هم ندارد می‌سازند، هر بار هتل–بیمارستان‌هایی می‌سازند که باید به‌اصطلاح «توریسم پزشکی» را راه‌اندازی کنند درحالی‌که مردم گرفتار دوا و درمان‌های اولیه و روزمره‌شان هستند و بیمارستان‌ها یک‌به‌یک تبدیل به قلک‌های پس‌انداز برای سهامدارانی می‌شوند که باید با پول‌هایشان در سرزمین‌های این‌سو و آن‌سوی دنیا به گردش بروند، در یک‌کلام مردمی که فراموش می‌کنند هر بار هر یک از این اقدام‌ها کوچک‌بینانه و بی‌مغز را انجام می‌دهند با تیشه بزرگ‌تری ضرباتی سخت‌تر بر شاخه‌ای می‌زنند که خود بر رویش نشسته‌اند، بازگشت به وضعیتی قابل دفاع و متوازن را برای خود سخت‌تر خواهند کرد. آن‌ها دوست دارند که از سرووضعشان، از خانه‌های رؤیایی‌شان، از ماشین‌های صدها میلیونی‌شان، از مدرسه‌ها بی‌نظیری که کودکانش به آن‌ها می‌روند، از خریدهای سرسام‌آورشان در مراکز تجاری گران‌قیمت، از سفرهای بی‌پایانشان به اروپا و آمریکا و آسیای شرق، برایمان بگویند، و انتظار دارند تشویقشان کنیم و این را دلیل «مدرن شدن»شان بدانیم. آن‌ها دوست دارند تصور کنند آب موجودیتی بوده که باید همواره درون لوله‌ها بگردد و به بیش‌ترین حد به هدر رود؛ آن‌ها دوست دارند تصور کنند آبی آسمان را می‌شود فقط در تلویزیون دید و سبزی چمن‌زارهای بی‌پایان را فقط در سفرهای خارجی، و بنابراین می‌توان در شهری بدون آب‌های جاری، بدون سبزی، بدون فضاهای باز برای تفریح ساکنانش، در شهری که شب در آن عرصه تاخت‌وتاز یاغیان تازه به دوران رسیده شده (آن‌هم با این بهانه که ممکن شب در خیابان ماندن، اخلاق بقیه را خراب کند)، در شهری که عرصه‌های خصوصی دیگری ظاهراً وجود خارجی ندارند و همه‌چیز به پول بستگی دارد، وقت و زندگی خود را بگذرانند.

واقعیت آن است که مفهوم شهر سبز– آبی، نه پدیده‌ای خیالی است و نه فکری برون آمده از مغزی آشفته و اروپا و آمریکا ندیده: شاید بد نباشد مدعیان مدرنیته و شباهت یافتن به جهان «پیشرفته» پای یکی از کامپیوتر‌ها و یا تبلت‌های بی‌شمار خود که از نوزادی برای کودکانشان می‌خرند، بنشینند و این کلمات یعنی «شهر سبز آبی» را در یک موتور جستجو تایپ کنند و هرچند بی‌شک نمی‌توانند چیزی از زبان نوشته‌ها بفهمند، چون برخلاف جیب‌های پر از دلارشان، مغزهایی تهی دارند، اما دستِ‌کم می‌توانند در تصاویر جستجو کنند و ببینند این مفهوم چگونه امروز سراسر اروپا و آمریکا را فراگرفته است و چگونه در همه‌جا معمارانی که سال‌ها بر مفهوم شهر پایدار[۲] کارکرده‌اند امروز در حال کار بر این مفهوم هستند: این‌که بتوان چرخه‌های پایدار یعنی بادوام آب و فضای سبز در شهرهای مدرن ایجاد کرد؛ این‌که آب‌ها بتوانند به‌گونه‌ای در شهر توزیع شوند که هم منظر زیبایی ایجاد کنند و هم بتوانند با بخار شدن اقلیم را بهبود دهند،؛ این‌که چگونه باید به‌سوی شهری پیاده[۳] حرکت کرد و ماشین‌ها را در آن به حداقل ممکن کاهش داد، این‌که چگونه باید وسایل حمل‌ونقل عمومی را از بالاترین کیفیت برخوردار کرد تا افراد از سر میل و لذت آن‌ها را به وسایل حمل‌ونقل شخصی‌شان ترجیح دهند؛ این‌که چگونه باید از مفاهیمی چون شهر دوچرخه‌سواران (هر جا که ممکن باشد)، شهر سبز، شهر انسانی و … دفاع کرد. آن‌ها شاید شهرهایی را ببینند که تمام دیوارهایشان را با سبزی پوشانده‌اند، که بام‌هایشان پر از سبزی و درخت است، که نهرهایی دارند که در همه‌جا روان است و نقاطی بی‌شماری که به‌رایگان در اختیار شهروندانی قرارگرفته است که از زندگی خود لذت می‌برند و نه از مصرف کردن و به رخ هم کشیدن اموالشان.

آیا تهران می‌تواند چنین شهری باشد؟ آیا این یک رؤیایی بی‌معنی برای این شهری نیست که بیش از پنجاه سال است بدترین ضربات را به خود زده است؟ به باور ما، این رؤیا می‌تواند و از آن بالاتر باید به تحقق دربیاید و این وظیفه تک‌تک شهروندان این شهر است که خیانت زیست‌محیطی، خیانت در سبک‌های زندگی‌شان، خیانت در رفتارهای اجتماعی‌شان، را کنار بگذارند و کمی بیش‌تر به سرنوشت خود و فرزندانشان فکر کنند. اما چرا از این تز دفاع می‌کنیم؟ به دلیل آن‌که ما چنین رؤیاهایی را در واقعیت تجربه کرده‌ایم، آن‌هم نه در دوران مدرنیته بلکه از قدیمی‌ترین دوره‌ها: نگاه کنیم به باغ فین کاشان، باغ ارم شیراز، باغ شاهزاده کرمان: شکی نیست که باغ، آن‌هم یک باغ کلاسیک و باستانی را نمی‌توان با یک شهر مقایسه کرد اما، مسئله نه در ابعاد، بلکه در روح و درک ما از رابطه با طبیعت و با زندگی است؛ اگر این را درک کنیم می‌توانیم شهرهای خود را و به‌خصوص تهران را به آن سو ببریم. در این میان نمی‌توان منکر آن شد که در این سال‌ها، شهرداری و سایر نهادهای دولتی و خصوصی و مردم عادی بسیار در این زمینه تلاش کرده‌اند، اما این تلاش باید متمرکز‌تر و بر پایه یک نظریه عمومی یعنی نظریه شهر پایدار و شهر سبز – آبی استوار شود تا بتواند شاید ما را در رسیدن به آرمانی که از دست دادیم یاری کند.

 

[۱] blue- green cities

[۲] sustainable city

[۳] pedestrian city