در برابر سه گانه مشهور ویتریوس، یعنی مفید بودن (Utilitas) ، زیبایی (Venustas) و استحکام (Firmitas) که پایههای اساسی معماری کلاسیک را در طول چندهزاره میساختند و این باور را ترویج میکردند که به مثلثی زرین رسیدهاند، رکن سوم در معماری مدرن از ابتدای قرن بیستم با شیشرفتهای فناوری و افزایش بینهایت روشهای ساخت و ساز، عملا از دور خارج شد. بدین ترتیب رکن اول هر چه بیشتر با «کارکرد» انطباق یافت و رکن دوم با «شکل». شعار معروف لوئیس سولیوان، معمار آمریکایی، بسیار پیش از آنکه لوکوربوزیه سخنی از «ماشینهای زیستگاهی» اش (Machines À Habiter ) بگوید، شهرتی جهانی یافت: «فرم تابع کارکرد است»(Form Follows Function) در حالی که فرانک للوید رایت، شعار استاد را به «فرم و کارکرد یکی است» (Form And Function Are One) مطرح کرد که به رویکرد اساسی معماری مدرن تبدیل شد.
بدین ترتیب، این استادان با همان اطمینانی از شعارهای خود دفاع میکردند که ویتریوس طرح خویش را ریخته بود. اما معماری مدرن، در روند تحول خویش، با خودکامگیها و سرکشیها و بیتفاوتیها و افتخارهای مبالغه آمیز و تصنعیاش و فخرفروشیها و غرور و نخوتی که حاصل به دست آوردن ثروت و قدرت ِ فناوریهای مدرن بودند، هر چه بیشتر از یاد برد که این معامله با شیطان یا رویکرد فاستووسی بهایی در بر دارد. این بها برای معماری، بیتفاوتی هرچه بیشترش نسبت به کارکرد در برابر شکل بود: اینکه تصور کرد که چون امکان ایجاد هر «شکل»ی را دارد، بنابراین باید هر «شکل» ی را بسازد. اینکه ساختن نه فرایندی در خدمت رفاه اجتماعی بلکه فرایندی است برای صرفا «خلاقیت» در معنایی فردگرایانه و متکبرانه نسبت به امر اجتماعی. سیستمهای اجتماعی هرچه بیشتر نادیده گرفته می شدند و گویی معمران به تقسیم کاری رسیده بودند میان خود و شهرسازان: یعنی معماری به روشی بدل شود برای ثروت و قدرت و شهرسازی به روشی برای فرودستان شهری. آن هم نه برای رفاه و آسایش این فرودستان بلکه بازهم برای رفاه فرادستان: سیستم شهری در حقیقت به دنبال آن بود که فرودستان را به روشی در زیست و به شکلی از زیستگاه وادارد که همان روابط نابرابری و سرکوب عمومی را در جامعه بازتولید کنند. کار حتی به جایی رسید که معماران نسبت به عوامل درونی خود، نسبت به اندیشههای انتقادی و رویکردهای متفاوت، موضع گرفتند.
از این رو شعار: «فرم تابع شکست است»(Form Follows Failure) حاصل نتیجهای بود که میتوانستیم از یک قرن معماری مدرن بگیریم. مانون مولارد در سرمقالهای با همین عنوان در مجله معماری (AR-Architecture Review) فوریه ۲۰۱۹ از جمله نوشت : «تاریخ معماری هیچ نیست جز کاتالوگی از خطاهایی که نیاز به مطالعه، به چالش کشیده شدن و بازنگری دارند» (۱). در اینجا شکست و ناکامی البته به معنای آن است که خلاقیت معماری همواره کمابیش ناچار به تبعیت از عواملی اغلب بیرونی و فدا کردن کسانی که معماری را از درون تجربه میکنند، بوده است و در نهایت همین عوامل بودهاند که شکلش را تعیین کردهاند نه سه گانه آرمانی باستانی یا روابط کارکردیاش با شکل؛ جبری که از برون، اغلب در خدمت کسانی یا چیزهایی (عموما در قدرت یا پیوسته به قدرت) به وجود میآمدهاست .
این موضع میتوانست از خلال پسامدرنیسم از رابرت ونتوری تا پیتر آیزنمن پیش رود که در نهایت خود را یک آفریننده هنری و متعلق به جریان «ساختزُدا» میداند و بیشتر دوست دارد از نیچه و به ویژه دریدا تاثیر بگیرد تا از تاریخ معماری کلاسیک و مدرن و حتی پسامدرن. و البته این گرایش میتوانست و میتواند ادامه یابد و اینجاست که تفکر انتقادی قادر به دخالت است. به گمان ما اهدای آخرین جایزه پریتسکر(۲۰۲۱) (معادل نوبل برای معماری) به زوج فرانسوی آن لاکاتون و ژان فیلیپ واسال، گویای همین تغییراساسی در نگاه به معماری است که برخی آن را به صورت غیرمستقیم تخت تاثیر کرونا و ناچاری مردم به قرنظینه و زیستن طولانی مدت در یک محیط محدود، دانسته اند. زیرا لاکاتون و واسال برخلاف دو معمار بسیار مشهور برندگان پیشین این جایزه از فرانسه، یعنی کریستین دو پورتزآمپراک (۱۹۹۴) و ژان نوول (۲۰۰۸)، معماران چندان معروفی نیستند و این جایزه را نه به دلیل بناهای خیره کنندهای که از دو معمار پیشین شاهد بودهایم، بلکه به دلیل کارهایی چشمگیر در شکل یا در کارکرد، بلکه به دلیل اراده قدرتمندشان برای به خدمت درآوردن معماری برای مردمی که از آن بهره می برند، به دست آوردند. به معنایی کار آنها نه معماری بلکه یک «نا-معماری» یا «ضد-معماری» است مثل نوسازیهای کم هزینه ای که در کاخ توکیو(۲۰۱۲) پاریس انجام دادند و به خصوص نوآوری مجتمع مسکونی «لا تور بووآ بو پرتر» (La Tour Bois Le Prêtre, Porte De Pouchet,17e) (2011) مجتمع بزرگ مسکونی که عموما برای حل مشکلاتشان دست به تخریب کاملشان می زنند، به دست آوردند. آنها با هدف ایجاد رفاه برای بیشترین تعداد از مردم با کمترین بها، این مجمتمع را به جای تخریبش در نما اصلاح کرده، پنجرههای بزرگ و باغچههای در فضای بالکن به وجود آوردند که زندگی ساکنان را به کلی تغییر داد. این مجتمع که در سال ۱۹۶۱ ساخته شده، به نظر اکثریت قریب به اتفاق معماران تنها با تخریب و جایگزینیاش برای مثال با واحدهای کوچک قابل ترمیم بود اما آنها توانستند ساختمان را با کارهایی محدود که حتی نیازی به جا به جا کردن ساکنانش نداشت، به یک زیستگاه کاملا جدید تبدیل کنند که ساکنان از زندگی در آن لذت ببرند.
حال بیاییم با یک چرخش میانرشتهای به سوی انسانشناسی سفر کنیم: به نیویورک سالهای ۱۹۴۰ یعنی زمانی که بسیاری از اندیشمندان اروپایی از جمله معمارانی چون والتر گروپیوس که خود از بنیانگزاران کارکردگرایی و طراحی صنعتی (باوهاوس) در آلمان بودند، در گریز از فاشیسم، به آمریکا رفته بودند. در بحث مورد نظر ما زبان شناسانی چون رومن یاکوبسن و انسانشناسانی چون کلود لوی استروس، شانه به شانه یکدیگر میزدند. یاکوبسن به همراه خود گرایش گستردهای از فرمالیسم زبانشناختی روس به ویژه نیکلای تروبتزکوی و زبانشناسی ساختاری فردینان دو سوسور را آورده بود و زمانی که یاکوبسن برای استروس، از رابطه میان فرم و محتوا سخن میگفت و اینکه چطور در دیالکتیک این دو است که میتوان به معنا دست یافت، او را افسونزده میکرد. بدین ترتیب بود که انسانشناسی ساختاری در طول دهه ۱۹۵۰ در فرانسه و آزمایشگاه انسانشناسی ساختاری ِ کلژ دو فرانس پدید آمد و راه و چشماندازی عظیم در برابر پژوهشگران و نظریهپردازان اجتماعی قرار داد که هر چند اغلب آن را همچون استروس و به شیوه او پیش نگرفتند اما در ذات اندیشه با او همراه بودند. برای استروس زبان، مدلی بسیار گویا به ما میداد که بتوانیم درک کنیم چطور معناها از دل جهان در هم آ»یخته با عناصر بی پایانش برای انسان به وجود میآیند. از این رو ترسیم خطی از تروبتزکوی به لوگوسنتریسم ژاک دریدا، نظریه زبان شناختی ِ نوام چامسکی و معماری ساخت زدای رابرت آیزنمن، کاری دشوار نیست.
با این تفکر، اما، از جمله در کشوری همچون ایران، با تمام آسیبهای ِ اجتماعی و فرهنگیاش از جمله در زمینه معماری و شهرسازی ممکن است به نتایج خطرناکی برسیم که فاصله بینهایتی از مباحث انتقادی دارند و بیشتر راه را برای انواع اشکال پیشپاافتاده نولیبرالیسم و دلال منشی معمارانه – اقتصادی باز کنند تا برای رسیدن به خلاقیتی که بخواهد از فرم و کارکرد فراتر رفته و یا بهتر بگوییم فرم را بهانه ای کند که از خلال آن بتواند به خلاقیتی نوآورانه و آوانگاردیسم برسد. برای رولان بارت، تنها روزنه ای که در جعبه بسته زبان، به مثابه امری فاشیستی و خشونت نهفته در آن وجود دارد، ادبیات بود، یعنی روزنه ای که اندیشه میتواند آنگونه که میخواهد فراتر از هر عاملی درونی یا بیرونی به پرواز در بیاید. این همان نوشتار خودکاری(Écriture Automatique) است که اساس اندیشه سوررنالیستی نیز بود. اما دقیقا به همان دلایلی که سوررئالیسم مُرد و آندره بروتون خود، بیاننامه مرگ آن را امضا کرد، به همان دلایل، خلاقیتی که شاید بتوان از ستایش فرم انتظار داشت، میتواند در فرهنگی در موقعیت انحطاط اما همچنان مقاوم در برابر مرگ، فرم را از طناب دار آویزان کند تا به شبه – فرم برسد و معنا و کارکرد هر دو در آنها به بازیچههایی در دست کسانی تبدیل کند که در پی ثروت و قدرتند و نه هیچ چیز دیگر. نتیجه این بحثها شاید جز به ابتذالی در سطح چیزی جز «نمای رومی» و امثال آن در کشور ما یا به افتخارهای کاذب ِ شرکت در مسابقات بینالمللی و برگزاری ِ کارگاههای ِ جهانی و انتشار مجلات بر روی کاعذهای ِ گلاسه که حجم اصلی آنها جز کالبد ضعیفی از نوششتههایی عموما فکر ناشده در میان انبوهی از آگهیهای لوله و تاسیسات حمام و دستشویی و کاشی و مبلمان داخلی و … غیره نیست. بدین ترتیب شاید بتوان این فرضیه را مطرح کرد که پرسمان شکل در این سرزمین به زائدهای از لوله ها و تاسیسات سرویس بهداشتی و کاغذ دیواری و موکت و ترئینات داخلی تقلیل یافته است که طبعا رویه برونی است همان «نمای رومی » کذایی خواهد شد: شکل خود را در قالب ِ نماهایی از ساختمانهایی که یا هرگز ساخته نخواهند شد و معمارانی که افتخارشان در آن است که هرگز طرحشان به اجرا در نیامده بروز میکند، یا در قالب تصویر ابلهانه تازه به دوران رسیده هایی که تصور می کنند نیاکانشان «چیزی» بهتر از آنها بودهاند.
در مقایسه با بحثهای که مطرح شد، ما حتی به آستانهای از درک فضا / زمان نرسیدهایم. اگر در زبان انسانشناختی سخن بگوییم و شگفتی استروس را از یاکوبسن در نظر بگیریم. برای او اینکه درک می کرد چگونه واجهایی که به یکدیگر ربطی ندارند و در خود معنایی را حمل نمی کنند با قرار گرفتن در گونهای چینش، می توانند هزاران هزار معنا ایجاد کنند، به شگفتی میآمد و به درستی درک کرد که فرهنگ انسانی را نیز میتوان به همین صورت از خلال میلیاردها عناصری که به تنهایی نمیتوانند معنایی را تلقی کنند. در چینش خودانگیخته یا ارادی آنها، به معنا تبدیل کرد. حال از خود بپرسیم وقتی ما هنوز درک درستی از رابطهای را که در همان یه نوع رابطه اساسی میان فرم و کارکرد که به آنها اشاره شد یعنی فرم تابع کارکرد است، فرم معادل کارکرد است، فرم تابع فروپاشی است، ناریم، چگونه میتوانیم رابطه پیچیدهای را که میان دو فضا/ زمان یکی در شکل و دیگری در کارکرد وجود دارد را درک کنیم و از اینجا بتوانیم به برنامهریزی برای بناها و شهرهایمان بپردازیم. بحث بر سر آن نیست که همه راه ها را بسته ببینیم. اما وقتی در کوچهای بنبست وارد شدهایم، طولانی بودن کوچه، نباید ما را به اشتباه بیاندازد که در انتهای آن لزوما «چیزی» در انتظارمان است، یک بن بست ده متری به مراتب از یک بنبست هزار یا دو هزار متری، ارزش بیشتری دارد زیرا در نخستین پس از ده متر میتوان به انتها و به بسته بودن آن پی برد و در دومی باید زمان بسیار بیشتری را طی کرد تا به همین نتیجه رسید.
معماری ایران در حال حاضر در کوچههای بنبست کارکردی و شکلی، اسیرمانده است و متاسفانه کسی نبوده و نیست که برسر این کوچهها نشانه گزاری کند و بنبست بودن آنها را اعلام کند. و اگرهم بوده، گوش شنوایی یا عقلانیتی در کار نبوده که به این مسائل اهمیت بدهد. جامعهای که در حال فروپاشی است – یا فروپاشیده – در میان گرد و خاکهای فروپاشیاش دست و پا میزند و هر آنچه خاک و گرد و غبار دستان و چشمان و لباسهایش را میپوشاند، همه را یا به حساب «زیباییشناختی امر زشت» میگذارد یا به حساب فضیلت بیپایان «تجربه درد»: اما این تجربهای است که حتی اگر از دوران باستان بگذریم، دستکم بیش از دویست سال است در دنیا به انجام رسیده است. کوررنگی ما نسبت به جهان، چه آنجا که از اراده خودمان برخواسته و چه آنجا که تاریخمان یا فرادستانمان برما تحمیل کردهاند، نتیجه یکسانی دارد و آن دویدن در کوچه های بن بست و شکست پشت شکست در اراده معطوف به مدرن شدن است.
مجله کوچه
شماره ششم فروردین ۱۴۰۰