از نزدیک به دو سال پیش گفتگویی بسیار تفصیلی را درباره «تاریخ فرهنگی ایران معاصر» با جلال ستاری آغاز کردیم که به تازگی به پایان رسیده است، بیش از ۷۰۰ صفحه از خاطرات وی از کودکی تا امروز و بررسی ریز آثار و افکار و اندیشه هایش درباره مضمون هایی ریشه دار در کارهایش همچون «شهرزاد» ، «اسطوره» ، «نمایش» ، «عشق» و… گفتگویی که مراحل انتشار آن شاید یکی دو سالی به طول بکشد اما بی شک به الگویی برای کاری تبدیل خواهد شد که بدون کمک ستاری شاید هرگز امکان آن فراهم نمی آمد: در این کار که با بسیاری دیگر از شخصیت های فرهنگی ایران نیز ادامه دارد، در پی آن بودیم و هستیم که از خلال بررسی موشکافانه و میکروسکوپی یک زندگی زیست شده، فرهنگ معاصر این سرزمین را از نگاهی انسان شناختی بازآفرینی کنیم. روایتی که بی شک، تنها یک روایت در میان روایت های بی شمار خواهد بود، اما شاید بتواند این خصوصیت مهم در نظام های فرهنگی را نشان دهد که مجموع مشخصات فرهنگی هر فرهنگی را می توان در کوچکترین اجزایش نیز بازیافت و از طریق این اجزا آن فرهنگ را در معنایی قابل تعریف و تفسیر به بهترین وجهی باز سازی کرد.
گفتگوهای ما در محیطی صمیمی و در شادابی بی مانندی انجام می گرفتند: گفتگوهایی که حاشیه آنها همواره ساعت ها بیشتر از متن اصلی ادامه می یافت و شادمانی بی نظیری را برایمان به همراه داشتند. بدین ترتیب، هم نشینی با اندیشمندی عمیق که عمری را بر سر عشقش به ادبیات و فرهنگ این سرزمین گذاشته بود، برایم تبدیل به لذتی کمتر دست یافتنی در یک زندگی دانشگاهی و اغلب متعارف و بی هیجان می شد. و این درحالی بود که گره های ناگشودنی این شخصیت هر چه بیشتر باز می شدند و لایه های سطحی آن کنار می رفتند تا ژرفنای فکری اش را برایمان آشکار کنند. چنین بود که به تدریج انسانی که با گوشت و پوست در برابرمان ظاهر می شد هر چه بیشتر و بیشتر از الگویی ذهنی و آرمانی به دوستی زنده و پر نشاط تبدیل می شد که همواره انتظار دیدن و بازدیدنش را می کشیدی. شخصیتی که به تدریج کشفش می کردی، شخصیتی با شورهای پیش بینی ناپذیر و حافظه قابل پیش بینی اش، با مهربانی ها و بر آشفتگی هایش، با صبوری ها و بی صبری هایش، با نرم خویی ها و اندکی نیز، تند خویی هایش و در یک کلام با تمام زندگی اش که در آن، در همه حرکات و واژگانش، حیات موج می زد و نفس های در نوسان زندگی را حس می کردی، خو می گرفتیم. و این بهتر از هر گونه «رسمیتی» و «علمی» بود که تا آن زمان تجربه کرده و کلیشه های بی پایانشان را بارها و بارها در گفتگو ها و دریافت اندیشه دیگران تحمل کرده بودیم، امواجی از حیات که آن ناخالصی ها را از یادمان می برد و به زندگی امیدوارمان می کرد.
به یاد سال ها پیش می افتادم، زمانی که هنوز ستاری را از نزدیک نمی شناختم، و نقدی بر یکی از آثار او، در کتاب ماه علوم اجتماعی نوشته بودم («در بی دولتی فرهنگ») ؛ در پاسخی که ستاری در همان شماره به نقد من داد، درسی اساسی و برای تمام زندگی گرفتم: درسی بی مانند از فروتنی عالمانه و بزرگواری استادانه تا خود بزرگ بینی های سطحی نگرانه ام را دستکم اندکی درمان کنم؛ اما این درس، نکته گرانقدر دیگری را نیز به دستم داد و آن اینکه چگونه هیچ چیزی را نمی توان با ارزش «زندگی زیسته شده»، با ارزش «کار تحقق یافته» مقایسه کرد. اینکه نشستن و ترجمه کردن و نوشتن و سپردن دست و ذهن خویشتن به اندیشه هایی که به مغزت خطور کرده اند یا به نویسندگانی که از خواندن آثارشان لذت برده ای و به شور و شعفت آورده اندت و شریک کردن دیگران با این نیک بختی های هوشمندانه ، آنهم به بهای ناچیزی که در این سرزمین به کار فرهنگی داده می شود، چه اراده عظیمی می خواهد و چه صبر و طاقت و ایمانی!
این ماه یا ماه دیگر، به گمانم، جلال ستاری نودمین کتاب خود را به انتشار می رساند و برای کسانی که در زندگی خود حتی یک کتاب را واقعا تالیف یا ترجمه کرده باشند، معنای این کار فراتر از تصور است. درد و رنجی هر چند پر شور و لذت بخش، اما سرنوشتی پرومته وار که هر لحظه ای از آن این خطر برای وی وجود داشت که از زندگی نا امید شود، به خصوص وقتی که درد زیستن در پهنه ای از نابخردی های باور نکردنی و پستی های غیر انسانی، با درد طبیعی کالبدی که با گذشت زمان فرسوده می شود، همراه می شدند و هر آن شاید وسوسه می شد که از خود بپرسد: چه کردم و چه باید می کردم؟ ستاری با زندگی خود ، با «کار» خود و با تجربه به مشارکت گذاشتن خوشبختی های ذهنی اش با دیگران، در طول این گفتگو های پی در پی که ده ها ساعت از وقت پر ارزش او را به خود اختصاص دادند، نه فقط پاسخ پرسش های مستقیم مرا داد، بلکه گره از بسیاری از سئوال های دیگرم درباب اینکه «فرهنگ چیست» و یک «انسان فرهنگی» باید چگونه باشد، نیز گشود. در این گفتگو ها درک کردم که چگونه می توان از زندگی در به ظاهر پیش پا فتاده ترین لحظه هایش، در لحظاتی که تنها با دوستی هم نشین و هم سخنی و از هر دری می گویی و شنوی، نه تنها لذت برد، بلکه حتی بیشتر از آن ، آموخت.
یادم می آید که در همان پاسخی که ستاری به نقدِ سال ها پیش من داده بود، در انتها پیشنهاد کرده بود که «تاریخ فرهنگی» این دیار و آدم هایش، آنها که کاری کردند کارستان و آنهایی که هیچ نکردند جز تخریب، آنها که چهره ای ثابت و اراده ای استوار داشتند و آنها که رنگ عوض کردند و هر روز کلاهی جدید برای خود دوختند را به تالیف در آوریم. و شاید آنچه با استاد ستاری آغاز کردیم و با اساتید دیگر ادامه دادیم، بتواند، اندکی از این رهنمود را تامین کند و این بار سنگین را دستکم چند گامی در راهی طولانی که تا رسیدن به مقصد آرمانی وجود دارد، به پیش برد.
در نهایت آنکه، ستاری، سال ها و سال ها اندیشید، تحلیل کرد، استدلال آورد، قلم زد، رنج کشید، لذت برد و در یک کلام زندگی فکری خویش را با تمام عطش سیری ناپذیرش برای بازسازی حیات تجربه کرد تا به ما نشان دهد که چرا اسطوره های کهن را نباید راهی برای رسیدن به اسطوره هایی جدید پنداشت، زیرا این چرخه ای بیهوده بیش نیست؛ بلکه باید از آن اسطوره ها پلکانی ساخت تا به عقلانیت و خرد رسید و جهان و خود را در جهان، فهمید. این درسی بود که ستاری با کتاب های پربارش و با سخنان ژرفش به من داد. آرزویمان این است و اطمینانمان هم، که این درس به بسیاری از دیگرانی نیز که دغدغه فرهنگ این سرزمین را دارند، داده شده باشد.
این مطلب نخستین بار در چارچوب ویژه نامه روزنامه شرق برای جلال ستاری روز ۵ خرداد ۱۳۹۰ به انتشار رسید .