د. لوبروتون برگردان ناصر فکوهی با همکاری فاطمه سیارپور
در زیست پزشکی[۱]، دو رویکرد به درد در رقابت با هم و با پیامدهای بسیار متفاوت برای بیمار مطرح شده است. نظریه خاصبودگی نوعی بازنمایی [از بیماری] است که در دورانی بسیار طولانی جنبه غالب داشت و بر آن بود که علت ایجادکننده یک بیماری یا یک درد نسبت [مستقیمی] با زخمی دارد که از خلال یک دستگاه عصبشناختی خاص ]به بدن[ وارد شده است.(ملزاک، وال، ۱۹۸۹، ۱۲۹ و بعدی). به این ترتیب دکارت در سال ۱۶۶۴ درد را به عنوان یک نظام عصبی تعریف میکند که پوست را به مغز متصل میسازد. براساس این نظریه شعله آتش روی پوست گروهی از اعصاب را به ارتعاش درآورده و به واکنش مغز منجر میشود، همانگونه که اگر یک انسان در زیر یک برج ناقوس، طنابی را بکشد صدای ناقوس بلند میشود. این فرضیه صرفاً فیزیولوژیک، میراثی از دوگانگی [دکارتی] [۲] است، که با یک رویکرد پزشکی ارتباط دارد. رویکردی که هرگونه رابطه خاص بیمار را جز به مثابه روابطی بیاهمیت با گفتار و تاریخچه خاص او پنهان میکند تا بدین وسیله سازوکارهای بدنی به کار افتاده در بیماری را [به دقت بررسی کند] . به این ترتیب هر دردی دارای علتی خاص و احتمالاً شیوه درمانی خاصی برای پاسخ به آن است. از آنجا که بسیاری از بازنماییهای پزشکی فرد بیمار را در نظر نگرفته بلکه زنجیرههای فیزیولوژیک بیماری را درنظر میگیرند، این نظریه خاصبودگی با بسیاری موارد نامتعارف برخورد میکند که پزشکی آنها را به حساب نوعی]حواشی[ که باید بعدها روشن شود میگذارد. از سوی دیگر از آنجا که احساس عصبشناختی [احساسی] غیرشخصی است، شدت درد باید متناسب با زخم باشد. چیزی که تجربه پزشکی نفی میکند بدون آنکه بتواند برای این امر نامتعارف توضیحی ارائه دهد.
برعکس، نظریه “دروازه درد”[۳] که در سال ۱۹۶۵ به وسیله ملزک[۴] و وال[۵] مطرح شد [که طی آن] به نفی مفهوم یک درد [به صورت] منحصراً حسی و مستقیماً متصل به مغز پرداخت. تجربه دردمندی در ابعاد مختلفی قابل بررسی است که در آنها دادههای عصبشناختی، دادههای شناختی و عاطفی را دربرگرفته و آنها را با تجربه گذشته بیمار درهم میآمیزد. ملزک و وال انسان [۶]را بازسازی کرده و درد را به مثابه پدیدهای غیرشخصی و صرفاً عصبشناختی در نظر نمیگیرند؛ دروازهها در همه طول مسیرعصبی بازوبسته میشوند، سازوکارهای نظمهای متفاوتی برروی پیام دردمند تأثیر میگذارد و احساس آن را متفاوت میکند. همانگونه که قبلاً رنه لوریش[۷]( ۱۹۳۷-۴۰۱) میگفت «فرد در تمامیت وجودش» درد را با همه عمق تاریخچه شخصیاش احساس میکند و نه صرفاً در یک اندام که به بیولوژی آن تقلیل یافته است. بنابراین کنش علیه درد دیگر صرفاً امری مربوط به جراحی یا [درمان] دارویی نیست، این کنش صرفاً به دنبال آن نیست که با تأثیرگزاری بر فعالیتهای فیزیولوژیک با آنها مقابله کند بلکه منابع دیگری را به کار می اندازد میکند. برای این کار بیمار بدان تشویق میشود که به درمان خود کمک کند. به عبارت دیگر درجه رنج نه فقط تحت تأثیر دخالتهای پزشکی بلکه همچنین به وسیله فرایندهای معنایی استوارند که بر گفتار یا بر فنون بدنی همچون تخیلات ذهنی[۸]، خودآگاه درمانی[۹]، هیپنوتیزم، تمدد اعصاب[۱۰]، یوگا و غیره مشخص میشوند. اگر درد به وسیله دادههایی دریافت شود که امر فیزیولوژیک و امر روانی را درهم بیامیزند، وظیفه پزشک یا بیمار تنها واکنش نشاندادن براساس یک سازوکار که صرفاً مسئول احساس درد شمرده شود، نبوده، بلکه باید از منابع فردی استفاده کند؛ با این هدف که از طریق افزایش ابزارها مؤثرترین آنها را تشخیص دهد.
در برابر تکثری که در دادههای هردردی با آن روبرو میشویم، هیچ اکسیری قابل تصور نیست، بنابراین ملزک و وال توصیه میکنند برای مقابله با درد به صورت همزمان از روشهای منطقی درمان همراه با مهارتهایی استفاده شوند که به رشتههای گوناگونی تعلق دارند.(۱۹۸۹، ۲۳۶). آنها در نتیجهگیری کتاب خود چنین مینویسند: «ما به جایی رسیدیم که بپذیریم درد صرفاً ناشی از فعالشدن یک نظام واحد خاص در اعلام خطر نیست، بلکه خود تابعی از مجموعه مراقبتها درون یک پیشزمینه نظام عصبی است که یکپارچه و پیچیده عمل میکنند. بنابراین ضرورت دارد که از همه منابع قابل دسترس برای مقابله با درد استفاده کنیم تا بتوانیم به سیستم عصبی اجازه دهیم به سمت یک برنامه عملیاتی[۱۱] عادی و آزاد در این مقابله برود» (۲۴۲). نظریه دروازه درد به صورت قابل ملاحظهای پهنه روشهای قابل استفاده برای آرامشبخشیدن به درد را افزایش داده است. این نظریه در بخش بزرگی از خود شامل استناد به اشکالی از پزشکی میشود که با مراکز درد درگیر هستند. هرچند نظریه خاصبودگی به مثابه یک محور عملی پزشکی معاصر جایگاه خود را حفظ میکند.[۱۲]
درد هرگونه دوگانگی میان فیزیولوژی و آگاهی، بدن و جان، فیزیک و روانشناسی، اندامی و روانشناسی را از میان برمیدارد و درهمآمیختگی این ابعاد را که متمایزشدنشان از هم صرفاً حاصل یک سنت درازمدت متافیزیکی در جوامع غربی ما بوده را نشان میدهد (لوبروتون، ۲۰۰۸ ، الف و ب). درد صرفاً به یک اندام از موجود زنده مربوط نمیشود. درد صرفاً در بخشی از بدن یا در یک مسیر خاص عصبی جای نمیگیرد. بلکه فرد را در کلیتش هدف گرفته و رابطه او را با جهان تغییر میدهد و از این روست که درد یک رنج است. درد، پیش از معنا وجود ندارد زیرا در چنین صورتی باید آن را به مثابه صرفاً یک پدیده عصبی بدون آنکه فردی برای احساس کردنش وجود داشته باشد، در نظر گرفت. هیچ شاخص مشترکی میان درجه تغییر یک اندام یا یک کارکرد در بدن و شدت درد احساسشده وجود ندارد، به عبارت دیگر درد ترجمان ریاضی یک زخم نیست بلکه یک معنا یعنی یک رنج است و به همین علت براساس شبکهای از تفسیرهای ذاتی در فرد تفسیر میشود. انسان مغز خود نیست بلکه چیزی است که با اندیشه و هستی خود از خلال تاریخ شخصیاش به انجام میرسد. در این چارچوب، تعریف IASP (انجمن بینالمللی جامعهشناسی بر مطالعه درد) ارائه میدهد، هرگونه ابهامی را رفع میکند و فراتر از دوگانگی نامبرده میرود. برای این کار درد را تجربهای حسی و عاطفی و نامطبوع به شمار میآورد که با یک زخم بافتی واقعی یا بالقوه پیوند خورده و یا با واژگانی به بیان درمیآید که چنین زخمی را توصیف میکند. این تعریف بر احساس سوژه تأکید دارد و بدین ترتیب است که نقطهنظر خود را بیان کرده و به گفتار خود اعتبار میبخشد. درد دیگر تنها یک احساس نیست بلکه همچنین عاطفهای است که اجازه میدهد مسئله معنا ظهور کرده و فراتر از این درد یک دریافت یعنی فعالیتی است برای رمزگشایی که ما بر خود انجام میدهیم و نه یک عکس برگردان ناشی از یک تغییر جسمانی( لوبروتون، ۲۰۰۶).
[۱] – رشتهای از علوم پزشکی که میکوشد تا میان دادههای زیستشناسی و سایر علوم طبیعی کاربردهای کلینیکی بیابد. در این میان بیشترین استفاده را از زیستشناسی و فیزیولوژی میکند (توضیح ف.س).
[۲] – منظور از این دوگانه، دوگانه معروف بدن/ذهن در نزد دکارت است که به واسطه آن بدن و ذهن رابطهای نداشته و از هم منفک هستند(توضیح ف.س).
[۳]- la théorie de la porte، این نظریه به مفهوم درک اثرات برخی از واکنشها نسبت به درد است که به طور مؤثری میتواند به تسکین درد کمک و یا شدت آن را تعدیل و یا کنترل کند(توضیح ف.س).
[۴] – Ronald Melzack(1929-)
[۵] – Patrick David Wall(1925- 2001)
[۶] – l’anthropos
[۷] – René Leriche/ جراح مشهور فرانسوی
[۸] -l’imagerie mental
[۹] – sophrologie/ مجموعهای از فنون که برای درمان از تاریخچه بدن و زندگی بیمار اسفتاده می کنند و شبیه به هیپنوتیسم در روانکاوی است ، این روش از دهه ۱۹۶۰ به وسیله یک روانپزشک عصب شناس کلمبیایی به نام آلفونسو کایسدو(Alfonso Caycedo) با الهام گرفتن از هیپنوتیسم و درمان های شرقی نزدیک به یوگا ابداع شد. این فنون به گونه ای فلسفه مراقبتهای بهداشتی است که از تمرینهای جسمی و روانی با هدف ایجاد آمادگی در ذهن با تمرکز در بدن تشکیل میشود.
[۱۰] -relaxtion
[۱۱] – modus operandi
[۱۲] – نظریه دروازه درد کلیدی است برای درک تکثر احساسهای دردآور، متغیرهای فرهنگی و اجتماعی آنها و فراتر از اینها درک کارایی فناوریهایی همچون هیپنوتیزم، روشهای آرامبخش، سوفرولوژِ، یوگا، تخیلات ذهنی و غیره. این نظریه همچنین از دادههای بسیار زیادی که از علوم انسانی برگرفته استفاده میکند.
مشخصات فرانسوی کتاب
Expériences de la Douleur ,David Le Breton, Éditions Métailié, ۲۰۱۰
متن منتشر شده « تجربههای درد در میانه نابودی و نوزایی » در سایت در برخی از موارد برای جلوگیری از سرقت علمی، نشانه گزاری شده و برخی از جملات تغییرات کوتاهی کرده اند تا سرقت علمی مشخص شود. همچنین قابل ذکر است که هر گونه استفاده و بازنشر این متن به صورت جزئی یا کلی، باید با اجازه مکتوب موسسه انسان شناسی و فرهنگ انجام بگیرد و در غیر این صورت بر اساس قوانین تحت تعقیب قضایی قرار خواهد گرفت.