سید یعقوب موسوی، دانشیار دانشگاه الزهرا بود و روز یازده اردیبهشت در آستانه روز معلم ما را ترک کرد. سالها بود که او میشناختم و از آنجا که موضوع کار ما هر دو، درباره شهر و مطالعات اجتماعی آن بود، بارها با هم در برنامهها و سخنرانیها، نشستها، همنشین و همسخن شده بودیم و دوستی آرامی میانمان شکل گرفته بود. روحیه ما چندان به یکدیگر شباهت نداشت، هر چند درست در یک سال متولد شده بودیم و او تنها چند ماه از من کوچکتر بود، این تفاوت در خلق و خو هرگز مانع نزدیکی میان ما نشد. چیزی که همیشه در وجودش تحسین میکردم، آرامش و بی ریایی و صمیمیتی بود که برای احساس آن کافی بود به وی نزدیک شوی. دکتر موسوی از همکاران دانشگاهی معدودی بود که میدانستم علاقه و دوستی و ابراز محبتهایش و دنبال کردن کارهای دیگران (از جمله خود من) را با واقعیت و پیگیری یک پژوهشگر واقعی انجام میدهد. گاه از اینکه آخرین مقالات و یادداشتهای مرا خوانده بود و با موشکافی درباره آنها اظهار نظر میکرد، شگفتزده میشدم: کاری که چندان میان دانشگاهیان حتی در کشورهای اروپایی، مرسوم نیست. اما فراتر از هشیاری و وجدان کاری که از مشخصات بارزش بود تا جایی که می شناختمش، برای من الگویی از یک انسان مهربان و خوب بود، فضیلتهایی که در زمان و زمانه ما، به ندرت یافت میشوند. کارهایش را که بیشتر پژوهشی و ارزش علمی و تخصصی داشتند، دنبال میکردم و هر وقت دانشجویی را به سراغ من میفرستاد و سفارش کرده بود که در مورد مسائل فرهنگی شهر با من مشورت کند، برایم روشنتر میشد که با انسانی ارزشمند و با فکر و افقهای باز روبرو هستم. انسانی به دور از حسادتها و رقابتهای بیمعنای دانشگاهی. آرامش او برایم حسرتآور بود و نگرانیاش از اوضاع و تلاشش در این سالها برای آنکه امیدوار بماند و بیشترین امید را به دیگران بدهد، ستودنی. و شاید از همه چیز مهمتر ارزشی بود که او برای روشهای ترویجی علمی قایل بود و برای همین هر بار میدیدمش مرا تشویق میکرد که حتما به فعالیتهای ترویجی و مطبوعاتیام ادامه دهم، زیرا به باور او این جنبه از کار جامعهشناسی، برای جامعه ما، شاید از تحصیلات دانشگاهی هم ضروریتر هستند. یادم میآید آخرین بار چند ماه پیش از آنکه کرونا همه چیز را زیر و رو کند، دیدمش، در انجمن جامعهشناسی ، نهادی که بیشتر مواقع محلی برای دیدارمان بود. آنجا از بیماریاش به من گفت. به نظرم وحشتناک آمد، اما در برابر لبخندها و آرامش و وقاری که در صحبت کردن از این موضوع داشت، تسلیم شدم و نمیتوانستم واکنشی جز امیدواری نشان دهم و حتی آنقدر امید او پر توان بود که این موضوع را به کلی فراموش کرده بودم. تا اینکه دیروز در میان پیامهایی که برای روز معلم به دستم میرسید، این خبر هم آمد. آنقدر چنین خبری از ذهنم دور بود که با شنیدن نام خانوادگیاش اصلا به یاد او نیافتادم. تا چند ساعت بعد که نام یعقوب و نام دانشگاه الزهرا ، همراه نام موسوی شدند واقعیت را دریافتم و غمی بر دلم نشست و از خود پرسیدم: سرنوشت «معلمی در زمانه عسرت» چه چیزی جز این می تواند باشد؟ مُردن در آستانه روز معلم، معنایی فراتر از یک فاجعه فیزیکی دارد، از دست دادن یک دوست آرام و آرامشبخش؛ دوستی که میتوانستی همیشه مطمئن باشی در بدترین شرایط امیدش را از دست نمیداد و هرگز حتی یکبار از کاستیهای رایج شخصیتهای دانشگاهی، اثری در او نمی دیدی. پذیرش مرگ هرگز آسان نیست. و آنگاه این پذیرش سختتر می شود که معلمی میرود: دوستی که دیگر نخواهیم دیدش و اما انسانی به یاد ماندنی و فراموش ناشدنی. یک معلم.
پست های مرتبط
ناصر فکوهی ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
—