پیر بوردیو برگردان ناصر فکوهی
از من یک ماخذشناسی خواسته شده است. من در میان کارهای خودم برای طراحی یادداشتهای اولیه این تحلیلها، می توانم به کتاب «طرحی از نظریه کنش» اشاره کنم که در سال ۱۹۷۳ انتشارات «دروز» آن را به چاپ رساند. این کتاب را من در واقع در سالهای ۱۹۶۲- ۱۹۶۳ نوشته بودم، یعنی در دورهای که هیچ کسی از چنین چیزهایی صحبت نمیکرد: همه کاملا در مفهوم ساختار و ساختارگرایی غرق شده بودند. بعد از آن، کتاب «حس عملی» بود که انتشارات «مینویی» در سال ۱۹۸۰ منتشر کرد. در آن کتاب من یک نظریه قابلیتگرا (موقعیتگرا) کنش، یک نظریه عملکرد را به مثابه عملکرد بسط داده بودم؛ یک نظریه نظریه را به مثابه [نظریهای که] عملکرد نیست(این حرفهایم شاید به نوعی همانگویانه به نظر برسد اما اهمیت دارد). و بالاخره میتوانم به «تاملات پاسکالی» اشاره کنم که انتشارات «سوی» همین اواخر [۱۹۹۷] منتشر کرده است و در آن به صورت عامتری به همین تحلیلها پرداختهام و به شرایط تاریخی توسعه این موقعیت مدرّسی متمرکز شدهام. من دو ماخذ دیگر هم به شما میدهم: یکی برای کسانی که تحصیلات فلسفی کردهاند و میتوانند از این ماخذ به عنوان گذاری میان سنت فلسفی و نظریه عادتواره استفاده کنند. این منبع کتاب لویی پینتو با عنوان «پیر بوردیو و نظریه جهان اجتماعی» است. و منبع دوم، از امانوئل بوردیو با عنوان «مهارت. درآمدی بر نظریه قابلیتگرای کنش» که در آن شما میتوانید چارچوب نظری – فلسفیای را بیابید که تحلیلهای من درونش قرار میگیرند.
فلسفه غرضمندی و فلسفه قابلیت
وقتی به شما میگفتم باید از یک فلسفه غرضمندی به یک فلسفه قابلیتگرا گذار کرد، در واقع خودم را متعهد می کردم که درگیر کل این محور نظری شوم: در اینجا مسئله صرفا آن نیست که جای یک واژه را به واژهای دیگر بدهیم، بلکه بر سر، به قول امروزیها، «یک تغییر پارادایمی» است؛ یک نظام استنادی نظری تماما متفاوت و تقریبا خلاف جریان آب. آنچه من پیشنهاد می دادم یک زیباییشناسی ژنتیک مبتنی بر بینش واقعگرایانه از عملکرد، نسبت به یک نظریه از آنچه میتوان نوعی مهارت نامید، بود. دلیل آنکه این جابه جایی کار سادهای نبود را در نامهای می دانم که به دستم رسیده و اینجا ناچارم برایتان نقل کنم: « کنفرانسهای آخر شما باعث تعجب من هستند. در واقع زمانی که شما میگویید کاری نظری درباره هنر انجام میدهید و در آن بیشتر از آنکه به اغراض هنرمند بپردازید، به قابلیتهایش توجه میکنید، به نظر میرسد با این حرف می خواهید بگویید که هنرمند نمیتواند کاری نظری بکند، کاری که مثلا کاندینسکی کرد؛ چون هنرمند نمی تواند نسبت به قابلیتهای خود که به صورت ناخودآگاه به دست آورده آگاه باشد. حال من به عنوان یک هنرمند، باید بگویم این نقطه نظر را به سختی میتوان پذیرفت زیرا به نظرم در آن خطر نوعی از خود بیگانگی با پیآمدهایی سخت وجود دارد و در این صورت، فکر میکنم باید نتیجه گرفت که من [به عنوان یک هنرمند] نمیتوانم یک رساله [دکترا] بنویسم و غیره.»
من ناچارم در اینجا برخی از نکات که کمی سنگین به نظر می رسند را دقیق تر کنم چون در آخرین جلسه گفتم نظریه قابلیتگرای کنش در جهت مخالفی با کل سنت فرهنگی غربی پیش میرود، در مخالفت با کل فلسفه آگاهی و سوژه، کل فلسفهای که ما در قالب دکارت، کانت و یا در قالب نرم فلسفه مسیحی دریافت کردهایم. ما همگی از یک فلسفه سوژه غرضمند سیراب شدهایم؛ و اینکه پرسیده شود: «چه کسی این تابلو را کشیده؟» تقریبا به صورتی ضروری ما را به این پاسخ می رساند که: « یک سوژه است که این تابلو را کشده است.» در برابر این پرسش که: «چه کسی تابلوی نهار روی چمن را کشیده؟» پاسخ من به صورت بدیهی آن است که: مانه یعنی یک فرد که دارای یک مکان و زمان و یک بدن است که خود درون جامعهای [خاص] قرار گرفته و غیره. اما از نقطه نظر جامعهشناختی، این فرد که چنین تابلویی را کشیده سوژهای بر پایه سنت غربی نیست، بلکه یک عادتواره است که درون یک میدان قرار داد. یک عادتواره یعنی یک موجود بیولوژیک اجتماعی شده و دارای قابلیتهای دائمی که به صورت اجتماعی ساخته شدهاند و بر همین اساس باید زایش اجتماعی او را توصیف کرد، همانگونه که باید زایش اجتماعی میدانی را که درونش مانه قرار گرفته و کوربه، دولاکرووا و انگر هم در آن هستند را توصیف کرد.
برای آنکه بتوانیم به بینشی انتقادی و درست از یک اثر هنری یا یک اثر ادبی برسیم، باید گروهی از گسستها را با پیشداوری هایمان نظیر آنچه در ذهن کسی که این نامه را برای من نوشته، و کار خوبی کرده که نوشته، ایجاد کنیم: وقتی من می گویم که این وجود دارد، شما می بینید که من نیستم که چیزی را ابداع کردهام. این فرد بدون شک چیزی را می گوید که هنوز در ذهن شما وجود دارد: «اگر مانه صرفا دارای قابلیتهایی بوده، پس نباید نتیجه گرفت که به مثابه یک نقاش، آدم کودنی بوده است؟». اگر یادتان باشد من این جمله را نقل کرده بودم. حال باید توجه کرد که کنار گذاشتن غرضمندی، در برابر قابلیتگرایی، به معنای کنار گذاشتن گروهی از مشخصات نظیر «خلاقیت» ، «هوشمندی» ، «اشراف ِ عملی»، «هنر» و سرانجام همه چیزهایی که به آنها ارزش زیادی میدهیم نیست، زیرا ما [دقیقا] به آنها ارزش میدهیم. ما یک علاقمند ی ناخودآگاهانه نسبت به فلسفه آگاهی و سوژه داریم. ما در برابر «سه زخم بزرگی که بر خودشیفتگیمان ضربه میزنند» – در معنای متن معروف فروید – مقاومت میکنیم. کوپرنیک، داروین و فروید، مرکز بینش ما نسبت به جهان را تغییر دادند و آن را از سوژه به سوی جهان بردند. فروید می گوید که او سومین زخم بزرگ را بر خودشیفتگی ما وارد می کند و آن حدودا این است که ما در حقیقت سوژه های کنش های خود نیستیم بلکه این ناخودآگاه است که[هدایتمان می کند]. من نیز فکر می کنم در حال انجام کاری هستم که برای روشنفکران یک زخم بزرگ بر خودشیفتگی شان به حساب میآید. در حقیقت آنچه من می گویم به این معناست که سوژه یک اثر رابطه ای پیچیده است میان عادتواره ای که به صورت اجتماعی ساخته شده . میدانی که به صورت تاریخی ساخته شده، و در رابطه ای که میان این عادتواره و این میدان به وجود می آید است که یک قضیه (تئورم) مثلا شیوه جدیدی در نقاشی و غیره ابداع می شود.
ادامه دارد…