مفهوم مشاهده یکی از کلیدی ترین مفاهیم در انسان شناسی و شاید بتوان گفت حتی در کل علوم اجتماعی است. رابطه فیزیک یا طبیعت با انسان رابطه ای است که از خلال رسانه کالبدی می گذرد یا دستگاه حسی ما شامل پنج حس می گذرد. در واقع ما همیشه با مسائل اجتماعی و فرهنگی جهان بیرونی از طریق این دستگاه پیوند می خوریم که جهان بیرونی را در ما درونی کرده و سبب میشود که ما آن را درونی کرده یعنی در سیستم شناختی خود با بازنمایی اش از آن مفهوم سازی و از مجموع این مفاهیم به ادراک و شناخت و س÷س به کنش ها و واکنش ها برسیم. به همین دلیل نیز موضوع تفکر و مباحثه بسیاری از انسان شناسان و سایر متفکران علوم اجتماعی همچون بوردیو و حتی در کلاسیک هایی نظیر دروکیم همین امر بوده است که چگوه می توان و باید میان امر عینی و امر ذهنی رابطه ایجاد کرد. این رابطه از چه جنسی است و تقابل در آن چه معنایی می دهد. من در انتهای این بحث به راه حل پیشنهادی پیر بوردیو در این باره می پردازم. اما ابتدا از یک بحث اساسی صحبت خود آغاز کنیم که بعد تاریخی مساله مشاهده است.از لحاظ بعد تاریخی و حتی در جنبه های اسطوره ای، در بسیاری از فرهنگ ها، مشاهده، تنها مرجع و معیار حقیقت بوده به این معنی که تنها چیزی موجود دانسته می شده است که ـمشاهده« شود و در غیر این صورت آن «چیز» یا پدیده از عرصه وجود محسوس انسانی خارج و در عرصه خیال، متافیزیک و تقدس قرار می گرفته است: در واقع تنها خدا(یان) و آنچه به او(آنها) مربوط می شده است می تو چیزی که دیده نمی شده ولی حقیقت داشته خداوند بوده است.یعنی مانسته نامشهود ولی محسوس باشد. البته حتی خدایان نیز در سیستم های مختلف، روابط متنوعی با مشاهده داشته اند ؛ مثلا در سیستم مزدایی، خدا را نمی توان دید چون خدا،خورشید است و نگاه کردن به آن، برابر است با کور شدن. در اینجا ما با یک دیدن بصری مواجهیم که در ایران باستان باور عمیقی به آن وجود داشته است چنانکه حتی پادشاهان که نمو هایی از قدرت خدایی تصور می شدند همواره در پشت پرده بوده و از انظار عمومی پنهان بوده اند. و حتی صدای آنها را نیز همه مردم نمی شنیده اند. پادشاه همیشه پشت پرده بوده و با کسی مستقیم حرف نمی زده است او نیز به دلیل اتصال به سیستم تئولوژیک، فردی نادیدنی بوده است.
اما هر چند خدایان دیده نمی شده اند اما دیدن در خود دارای بار معنایی مقدس بوده است ؛یعنی چیزی که واقعیت داشته دیده هم می شده است.این تصور خیلی سریع در تاریخ انسان وارد روش شناسی یا پیش روش شناسی می شود و به همین دلیل،ما قدیمی ترین متونی که در تفکر نزدیک به انسان شناسی می خوانیم مربوط به یونان و تاریخ هرودوت است.به گونه ای که history هرودوتی در معنای ریشه ای اش به معنی دیدن است و تاریخ هرودوت بر این مبنا یعنی مشاهده هرودوت. ادعای او نیز این بوده که همراه ارتش یونان به جاهای مختلف می رفته و مشاهدات خود را یادداشت می کرده است. البته نباید ناگفته گذاشت که با کمی دقت می توان متوجه شد که او در بخش هایی از نوشته های خود تعمدا دروغ گفته و یا به درستی مشاهده نکرده است ولی آنچه در اینجا مهم است این است که نوشته های هرودوت،شاهد عینی دارد؛یعنی کسی رفته، در ایران حاضر شده و از نزدیک همه چیز را دیده است.همین اهمیت دارد چرا که در آن زمان، دیدن سرزمین های غریبه کاری نبوده که هر کسی بتواند آنرا انجام دهد. از همان زمان است که در بحث مشاهده یک تقسیم بندی صورت می گیرد. خود هرودوت هم در بعضی جاها اعلام می کند که “من دیدم” و در بعضی جاهای دیگر می گوید”گفته اند،دیده اند”.در واقع،مشاهده به دو گونه مستقیم و غیرمستقیم تبدیل می شود و بعدها از سنت یونان به سنت اسلامی و عربی هم منتقل می شود. بعدها ما می بینیم که روایت، در یک خط زمانی مطرح می شود و چیزی که روایت می شود امری تجربه شده توسط دستگاه حسی است که در مغز و حافظه ثبت شده است.در اینجا حافظه در حقیقت، ثبت گروهی از تصاویر و حس هاست که در یک مجموعه شناختی قرار دارد. هرگاه این حافظه به شکل خطی درآید و بازتولید شود به آن روایت می گویند.وقتی که ما روایت چیزی را تعریف می کنیم در حقیقت داریم به صورت خطی یک رویدادی را بازسازی می کنیم.البته مسلم است که افراد می توانند یک رویداد واحد را به اشکال مختلفی بازسازی کنند.این به دلیل تجربه متفاوت دستگاه حسی هر یک از افراد است.دستگاه حسی،یک دستگاه منفرد است که به طور فردی عمل می کند.این تصور که چون همه ما در اینجا در زاویه خاصی نشسته ایم و به یک چیز «نگاه می کنیم» پس لزوما یک چیز را هم می بینیم و به خصوص این تصور که چون ما به ظاهر یک چیز را می بینیم مسلما آن چیز را می توانیم به یک صورت و یکسان تعریف و توسیف کنیم کاملا غلط است. در اینجا هرکس دارد چیزی را می بیند که الزاما نفر کناری او همان را نمی بیند.
البته در اینجا یک تضاد در بحث مشاهده پیش می آید. اگر چیزهایی که ما می بینیم به صورتی اند که هر کس در ذهن خود آنها را بازسازی می کند پس ما چیز واحدی را نمی بینیم .در این شرایط چه طور مشاهده می تواند به روشی برای بازسازی حقیقت تبدیل شود؟ طبق این تعاریف، هرکس چیز خاصی را می بیند و به طرز خاصی آنرا در ذهن خود بازسازی می کند. بنابراین افراد چیزهای مختلفی می بینند، پس مشاهده ارزش و اعتبار عملی خود را از دست می دهد. در اینجا بحث objectivity ، عینیت و یا اگر با اصطلاح نیمه عربی و نیمه پارسی بگوئیم «چشمیت» پیش می آید و به طور خاص، دورکیم نیز آنرا مطرح می کند. بحث اساسی دورکیم نیز بحث “شیء ای شدن”(reification) است.او می گوید رابطه پژوهشگر و موضوع، به گونه ای است که از خلال آن،موضوع به شیء تبدیل می شود. شیء در اینجا یعنی امر قابل مشاهده. بحث اساسی روش شناسی دورکیم هم این است که چیزی که تبدیل به شیء می شود این قابلیت را به وجود می آورد ( قابلیتی روش شناختی ) که بتوان از آن فاصله گرفت و آنرا انتزاعی کرد و بنابراین،پژوهشگر می تواند پیشداوری های خود را( از خلال فرایند فاصله گیری یا فاصله گذاری ) کنار بگذارد. پرسش این است که چه طور پژوهشگر می تواند واقعا و عملا نسبت به چیزی که می بیند و با دستگاه حسی اش آن را تماما احساس می کند فاقد چیزی باشد که آن را «عاطفه« نامیده اند و ما باید در واقع از آن با عنوان کلی تر واکنش های شناختی – ادراکی – رفتاری سخن بگوئیم؟ دورکیم می گوید او باید احساس خود را تقلیل بدهد تا بتواند در چیزی که مشاهده می کند فقط یک شیء ببیند بدون آنکه نسبت به آن احساسی( خارج از حس های توصیفی دستگاه حسی پنج گانه) داشته باشد. نتیجه این قضیه این است که ما می توانیم به ادعای اگوست کنت نزدیک شویم و مثل علوم طبیعی،امر اجتماعی را به مثابه یک چیز آزمایشگاهی در نظر بگیریم .به همین دلیل است که وقتی دورکیم از مردم شناسی صحبت می کند آن را یکی از شاخه های جامعه شناسی می داند.البته منظور دورکیم از جامعه شناسی همان علوم اجتماعی است.این همان نگرشی است که بوردیو هم بعدها آنرا ارائه می دهد.او اصلا قائل به تفکیک های علوم اجتماعی نیست بلکه به امر اجتماعی اعتقاد دارد که متشکل ار ابعاد تفکیک ناپذیر است. این مسئله هم در روش و هم در موضوعات انتخابی او مشخص است.بحث دورکیم این است که ما می توانیم به یک اثبات گرایی برسیم و بر اساس روش های اثبات گرا یا positive شیء را مطالعه کنیم.بنابراین اینکه چه کسی این کار را انجام می دهد اهمیتی ندارد.او به شدت مردم نگاری(اتنوگرافی) را تحقیر می کند و می پرسد مردم نگاری اصلا یعنی چه؟ آیا چیزی جز مشاهده معنی می دهد؟ منظور او این نیست که مشاهده، ارزشی ندارد بلکه او می گوید مردم نگاری کار اصلی عالم اجتماعی نیست.او می گوید کار علوم اجتماعی،تحلیل است و نه مشاهده.این همان چیزی است که الان به آن فراتحلیل گفته می شود.البته این بیشتر برمی گردد به اینکه تحلیل ها را تحلیل کنیم ولی به هر حال این کاری است که دورکیم در تمام کتابهایش به خصوص در «صورابتدایی حیات دینی» و همچنین فریزر در «شاخه زرین» انجام داده اند و تا قرن ۲۰ نیز همه انسان شناسان آنرا انجام می دادند.بر این اساس،کسی بر روی زمین نمی رفته تا اینکه در ابتدای قرن۲۰ مالینوفسکی چیزی را که به آن “انقلاب مالینوفسکی” لقب دادند را به وجود می آورد. او به عنوان یک واکنش می آید و دوباره از اصل مشاهده به عنوان اصلی ترین اصل شناختی دفاع می کند.او می گوید مشاهده زمانی ارزش دارد که تحلیلگر آنرا انجام دهد.بنابراین،تحلیل مردم نگاری باید نتیجه مشاهده مردم نگارانه باشد.از قرن ۲۰ تا ۱۹۶۰ ما یک تفکر غالب داریم که می گوید میدان تحقیق یا field تعین کننده همه چیز است. میدان در اینجا،مکانی است که مشاهده در آن صورت می گیرد.این نگرش از سال های ۶۰ تغییر می کند. رابطه بین مشاهده مستقیم که مالینوفسکی مطرح می کند و مشاهده غیرمستقیم دورکیم تا آن زمان یک رابطه تقابلی بوده است.از این زمان به بعد، تجربه و ثمرات کار اندیشمندانی مثل دورکیم و فریزر تا حدی تحقیر می شود چرا که کسانی مانند مالینوفسکی می ایند و از ارزش مطلق حضور بر زمین سخن می گویند.اینجاست که مجادلات سختی بین انسان شناسان درمی گیرد.چاپ کتاب فریمن برضد کتاب «بلوغ در ساموآ» اثر مارگارت مید و یا انتشار دفترچه خاطرات مالینوفسکی نمونه هایی است که حرکتی باز هم معکوس برای کنار گذاشتن ارزش مطلق حضور بر زمین برای مشاهده مستقیم .عده ای معتقدند مالینوفسکی در دفترچه یادداشت های خصوصی اش که پس از مرگ او به چاپ رسید کاملا اعتراف می کند که بیشتر از حضور در محل و مشاهده مستقیم اطلاعات خود را به سادگی از اطلاع رسان ها گرفته است. یعنی از مشاهده غیرمستقیم. این مسائل،بحث مشاهده را شکننده می کنند.منتها در سالهای ۶۰ و ۷۰ ما می بینیم که رابطه مشاهده مستقیم و غیرمستقیم،از یک رابطه متقابل به یک رابطه گفتگویی تبدیل می شود؛یعنی ما به این سمت می رویم که در میدان،مشاهده مستقیم و غیرمستقیم را با هم ترکیب کرده و از آن استفاده کنیم.کسی که در این مباحث تاثیر زیادی داشته ژان روش است که انسان شناسی تصویری را بنا می نهد. او در تفاوت بین فیلم اتنوگرافیک و فیلم مستند می گوید فیلم مستند،واقعیت را آن طور که دیده می شود نشان می دهد و دخالتی در آن ندارد. برای همین، از منظر انسان شناسی، این فیلم ها لزوما واقعیت ندارند. اما فیلم اتنوگرافیک ،واقعیت را آن طور که باید فهمیده شود نشان می دهد.به همین دلیل هم هست که او می آید و از آدم ها می خواهد که نقش خود را بازی کنند.در حقیقت آدم ها در اینجا هم هنرپیشه هستند و هم زندگی خود را بازی می کنند.بنابراین مشاهده در اینجا بازسازی می شود.اینجا ما به رویکرد از درون یا emic نزدیک می شویم.او در فیلم خود از هرگونه دخالت سازمان یافته که واقعیت را دگرگون می کند می پرهیزد،حتی از موسیقی.اینگونه است که ما به سمت یک گفتگو بین مشاهده مستقیم و غیرمستقیم می رویم.
در کنار این، گروه دیگری از انسان شناسان هم بودند که بر ذهنیت تاکید داشتند. آنها نیز شاخه دیگری از انسان شناسی را با عنوان انسان شناسی تفسیری پایه گذاری کردند.نباید فراموش کرد که تا این حد به ذهنیت اهمیت دادن گاه ما را به خارج از مرزهای علوم اجتماعی می برد.امروز و در انسان شناسی تصویری،مشاهده مستقیمی که یک انسان می کند به مشاهده غیرمستقیمی تبدیل شده که توسط یکسری ابزار صورت می گیرد.در اینجا مشاهده چشمی که از طریق یک دستگاه حسی انجام می شود به مشاهده دوربین تبدیل می گردد که از طریق یک دستگاه ابزاری صورت می گیرد.آن چیزی که از داخل دوربین دیده می شود دیگر آن چیزی نیست که با چشم می بینیم و در واقع دوربین دارد خودش را به ما تحمیل می کند.در اینجا آنچه برداشت می شود تفسیر دوربین است و نه چیزی که ما دیده ایم و انسان تبدیل به دوربین می شود. دوربین به تنهایی و با حذف فیلمبردار نیز می تواند کار مشاهده را انجام دهد.چنین حالتی ما را به سمت انسان شناسی ادبی می برد که البته با انسان شناسی ادبیات فرق دارد.کسانی به طرف این جریان می روند که انسان شناسی را به یک تجربه شخصی و گاه حتی غیردانشگاهی تبدیل کرده اند.حسن این تجربیات آن است که ادبیات انسان شناسی را وسیع می کند و اشکال آن در این است که انسان شناسی به این شیوه،از حیطه علوم اجتماعی خارج می شود و به طرف هنر یا نقد ادبی می رود. بحثی که امروز در سطح تئوریک مطرح است این است که چه طور می توان این دو را با هم سازش داد؟یکی از کسانی که به نحوی قابل قبول به این مسئله پاسخ داده بوردیو است.او با مفاهیمی نظری همچون میدان، سرمایه و … سعی کرده نشان دهد که چه طور عینیت و ذهنیت در داخل یک فرد با هم ترکیب می شود و ما در عین حال یک فرد داریم که با ذهنیت خود، بازتولید سلطه اجتماعی را نیز انجام می دهد.این مسئله ای است که بوردیو در تمام مباحث خود به آن پرداخته است.با این همه اشکال کار او نیز زبان بسیار سختی است که برای بیان خود انتخاب کرده است.به همین جهت هم شاید سال ها طول بکشد که تفسیرهای کارهای او و نیز نوشته های خودش بتوانند حرکتی را که ایجاد شده تداوم بخشند.
در پایان باید به این نتیجه گیری برسیم که هنوز بحث های زیادی درباره مشاهده باقی مانده است و ترکیب این روش با سایر روش های شناخت و توصیف میدان مهم ترین وظیفه ای است که امروز بر دوش انسان شناسان نسل جدید سنگینی می کند. تداوم این بحث را ما در آینده در حوزه آنچه بازتابندگی نامیده اند خواهیم داشت.
خلاصه ای از سخنرانی دکتر فکوهی در اردوی بابلسر ( اردیبهشت ۱۳۸۵) با موضوع “مشاهده انسان شناسی”.
این سخنرانی ابتدا به وسیله دانشجویان کارشناسی گروه انسان شناسی دانشکده علوم اجتماعی در هسته علمی انسان شناسی پیاده و در وبلاگ انسان شناسان قرار گرفت و متن کنونی به وسیله نگانده بازبینی و تا اندازه ای بازنویسی شده و متن نهایی به حساب می اید.