دانش اساطیر/ نقد کتاب / بخش اول

ناصر فکوهی

نگاهى به اسطوره‏‌ها از دیدگاه انسان‏‌شناسى‏
واژه «اسطوره» از معدود واژگانى است که در چند دهه اخیر با بیش‏ترین اقبال در میان نویسندگان و دانشمندان روبه‏‌رو شده و به‏ صورتى گسترده در ادبیات داستانى و شعر و همچنین در ادبیات علمى، به‏ ویژه در حوزه علوم اجتماعى وارد شده است. این امر را نمى‏‌توان خاص کشور ما دانست و باید اذعان کرد که در این مورد با پدیده‏‌اى غریب روبه‏‌رو بوده‏‌ایم که جنبه عام و جهانشمول داشته است. اما عجیب‏‌تر آن است که سرنوشت کنونى این مفهوم که حاصل درک عمیق‏‌تر ما از آن است، در تضادى شگفت‏‌آور با موقعیت آن در پیش از قرن نوزدهم قرار دارد.

شکل و محتوا
نگاهى به ریشه‏‌هاى فارسى و عربى «اسطوره» – از ریشه لاتین historia به معنى داستان و روایت افسانه‏‌وار – و یا ریشه‏‌هاى یونانى آن – myth از mythos عمدتاً در برابر logos ، اندیشه خیالین و بى‏‌پایه در برابر گفتمان معنى‏‌دار – ما را به نتایجى یکسان مى‏‌رساند: از لحاظ محتوا، اسطوره عموماً یک «داستان» یا یک «روایت» تصور مى‏‌شد که بهترین و کامل‏‌ترین نمونه‏‌هاى آن در اسطوره‏‌هاى خدایان انسان‏‌گونه، ایزدستانِ یونانیان و یا در افسانه‏‌هاى پادشاهان هند و ایرانى، یافت مى‏‌شود. داستان اسطوره‏‌اى، داستانى بدون پایه و اساس معلوم پنداشته مى‏‌شد که به گونه‏‌اى شاعرانه و افسانه‏‌اى (در مفهوم سحرانگیز و شگفت‏‌آور)، خبر از نوعى زایش و پیدایش مى‏‌داد: زایش یک خدا، یک جهان، یک قهرمان، زایش نیاکان باستانى یا سرنمونه‏‌ها و حتى زایش و پیدایش نمونه‏‌هایى آغازین به شکل توتم‏‌ها. پس از زایش، عموماً روایت به سیر حوادثى زنجیره‏‌اى مى‏‌پرداخت که موضوع اصلى را به تعدادى بى‏‌شمار موضوعات فرعى درهم مى‏‌آمیخت و در طول این روایت، مفاهیم بسیار زیادى در قالب‏‌هاى دینى، اخلاقى، و حتى سیاسى و اجتماعى به تصویر کشیده مى‏‌شدند و قابلیت انتقال مى‏‌یافتند. مفاهیم اسطوره‏‌اى همچنین داراى خاصیت نوعى تبیین و «توضیح» هستى‏‌شناسانه پدیده‏‌ها و موجودیت‏‌ها به‏‌شمار مى‏‌آمدند، توضیحى که در خود بُعدى افسون‌گرانه و افسانه‏‌اى داشت.
بنابراین، مى‏‌توان نتیجه گرفت که از لحاظ محتوا، اسطوره‏‌ها در نزدیکى کاملى با افسانه‏‌ها، بخشى از گنجینه فولکلوریک فرهنگ‏‌ها را مى‏‌ساختند که در خود حامل ارزش‏‌هاى اخلاقى و آموزشى بودند و به همین عنوان نیز از سوى مردمِ آن فرهنگ درک و به‏‌کار گرفته مى‏‌شدند.
اما اسطوره از لحاظ شکل نیز داراى مشخصاتى کمابیش قابل تعریف تصور مى‏‌شد، علاوه بر آن‏که قالب روایى و سیر زنجیره‏اى به‏ گونه‏‌اى کاملاً روشن در اسطوره‏‌ها به‏‌چشم مى‏‌خورد. اما این روایت زنجیروار در اساس خود غیرقابل جاى گرفتن در قالب‏‌هاى عقلانى و منطقى و درحقیقت نوعى رمز و راز پنداشته مى‏‌شد. در واقع تصور آن بود که نباید در اسطوره به‏‌دنبال یک عقلانیت منطقى قابل درک انسانى بود، بلکه بیش‏تر باید آن را با ساخت‏‌هاى سست و به ظاهر «مبهم» و «پریشان»، اما در واقع رمزگونه و چند لایه‏‌اى همچون آن‏چه در رؤیا و خواب مى‏‌بینیم، مقایسه کرد: موجودات و جانورانى ناشناخته و خیالى دست به اعمالى شگفت‏‌آور و ظاهراً بى‏‌معنى مى‏‌زنند و روابط غریبى با یکدیگر برقرار مى‏‌کنند که نتیجه آن‏‌ها نیز گاه غریب و درک‏‌ناشدنى است، اما با «تأویل» و «تعبیر» و «تفسیر» آن‏‌ها، با به‏‌کارگیرى آن‏‌ها در فرایندهاى «رمزآموزى» مى‏‌توان گره از راز بسیارى «زایش»ها و «پیدایش»هاى واقعیت زندگى برداشت و هستى را در لایه‏‌هاى بى‏‌شمار و پرمعنایش درک کرد.
این درک از محتوا و شکل اسطوره، هرچند هرگز به این صورت به بیان در نیامد، دست‏‌کم در برخى از ابعادش چه در تمدن‏‌هاى باستانى و چه در حوزه ادیان بزرگ، مشترک بودند. آن‏چه درحقیقت میان دو گروه تفاوت به‏‌وجود مى‏‌آورد، درجه «اعتبار»ى بود که در هر یک از آن‏‌ها به روایت اسطوره‏‌اى نسبت داده مى‏‌شد. این اعتبار که مى‏‌توان آن را نوعى اعتقاد نیز به‏‌شمار آورد، عامل اصلى تفکیک میان «اسطوره» و «افسانه» به‏‌شمار مى‏‌آمد که دست‏‌کم تا قرن نوزدهم مرزهاى دقیقى میان آن‏‌ها وجود نداشت. شاید بتوان گفت که تفکر باستانى در حوزه‏‌هاى خارجى از ادیان الهى، تفکیک میان قدسى و ناقدسى را عمدتاً بر پایه اندیشه‏‌اى اسطوره‏‌اى تبیین مى‏‌کرد. این امر نه‏ فقط در انسان‏‌شکل‏‌گرایى یونانى، بلکه تقریباً در تمامى ادیان باستانى از جمله در مزداگرایى و بودیسم و هندویسم به‏ چشم مى‏‌خورد. لایه‏‌هایى متعدد از روایت‏‌هاى اسطوره‏‌اى گویاى اندیشه دینى هستند به‏‌صورتى که گاه این دو را نمى‏‌توان از یکدیگر جدا کرد و این امر حتى در دوره‏‌هاى متأخر آن ادیان؛ یعنى پس از برخوردشان با ادیان جدید الهى، از خلال فرایند هرمنوتیک و تأویل روایت اسطوره‏‌اى به «واقعیت دینى» مى‏‌توانست پاسخگو باشد.
تقابل میان اندیشه اسطوره‏‌اى در ادیان باستانى و اندیشه استعلایى در ادیان الهى سبب آن شد که اسطوره‏‌ها از سوى این ادیان تا اندازه‏‌اى زیاد بى‏‌اعتبار جلوه کنند و به‏ ویژه در قرون‏‌وسطاى مسیحى و اسلامى، مفهوم اسطوره تا حدى زیاد با مفهوم افسانه یکى شود و چندان جدى گرفته نشود.

زایش دوباره‏
اما برداشتى جدید که از آغاز قرن نوزدهم درباره اسطوره به‏ وجود آمد، گسستى نسبتاً بزرگ را با دوران قرون‏ وسطا نشان مى‏‌داد و در واقع بر آن بود که تا پى به کارکردها و ارزش نهفته در اسطوره‏‌ها که راز پایدارى و سرسختى آن‏‌ها در برابر گذشت زمان به‏ شمار مى‏‌آمد، ببرد. دنى دو روژمون در بخشى از کتاب خویش، عشق و غرب (۱۹۳۹)، این برداشت جدید را به‏ صورتى گویا بیان مى‏‌کند:

«به صورت کلى مى‏‌توان گفت که اسطوره یک داستان است، یک افسانه نمادین، ساده و حیرت‏‌انگیز. داستانى که تعدادى بى‏‌شمار از موقعیت‏‌هاى مشابه را در خود خلاصه مى‏‌کند … در معنایى دقیق‏تر، اسطوره‏‌ها گویاى ضوابط رفتارى یک گروه اجتماعى یا دینى هستند. بنابراین اسطوره‏‌ها از عنصرى قدسى سرچشمه مى‏‌گیرند که گروه، خود را به گرد آن شکل داده است … اسطوره نویسنده‏اى ندارد. منشأ در تاریکى است و حتى معنى آن نیز تا اندازه‏اى چنین است … اما مشخصه ژرف‏تر اسطوره، قدرتى است که بر ما دارد، قدرتى که عموماً به‏ صورت ناخودآگاه بر ما اثر مى‏‌گذارد».

در واقع با قرن نوزدهم فرایندى آغاز شد که باید آن را زایش دوباره اسطوره نامید. اروپا که در این زمان گسترش جهانى خود را آغاز کرده بود، با مجموعه‏‌اى بزرگ از فرهنگ‏‌هاى غیراروپایى روبه‏‌رو مى‏شد که چه در قالب تمدن‏‌هاى باستانى همچون ایران، مصر و چین و چه در قالب جوامع غیرشهرى و «غیرمتمدنانه» همچون جوامع افریقا، اقیانوسیه، و امریکا که نام عمومى «ابتدایى» بر آن‏‌ها گذاشته شد، گستره‏‌اى بى‏‌پایان از مفاهیم اسطوره‏‌اى را پیش روى اروپا قرار مى‏‌دادند. گستره‏‌اى که در نگاه بسیارى از این فرهنگ‏‌ها، به‏ ویژه در جوامع موسوم به «ابتدایى»، توضیحى هستى‏‌شناختى بر تقریباً تمامى پدیده‏‌ها و موجودیت‏‌هاى فرهنگى، اجتماعى، سیاسى، و اقتصادى آن‏‌ها بود.
زمانى که مردم‏‌شناسى در نخستین قدم‏‌هاى خود پا به عرصه شناخت جوامع غیراروپایى گذاشت و تلاش کرد نظام‏‌هایى چون نظام خویشاوندى، نظام اقتصادى و سیاسى این جوامع را درک کند، به‏ سرعت ناچار شد مطالعات خود را به‏ سوى شناخت مقولات اسطوره‏‌اى، ازجمله توتم‏‌ها و تابوها سوق دهد. از این‏‌رو اثرى عظیم چون «شاخه زرین» نوشته جیمز فریزر که در واقع بر اساس گردآورى اطلاعاتى بى‏‌شمار تنظیم شده بود که از سفرنامه‏‌ها، گزارش‏‌هاى استعمارى، مشاهدات مبلغان مذهبى، و … درباره جوامع غیراروپایى به‏ دست او رسیده بود، در واقع تلاشى بود براى نخستین طبقه‏‌بندى‏‌هاى مفهومى در عناصر بى‏‌شمار اسطوره‏اى.
در همین اثر که بارها مورد انتقادهاى شدید قرار گرفت، شاید این نکته که براى نخستین بار تلاش مى‏‌شد به منطقى درونى در اسطوره‏‌ها دست یابد و فراتر از اشکال بى‏‌پایان، پراکنده و درهم شکسته آن‏‌ها، شباهت‏‌ها، ساخت‏‌ها، و طبقه‏‌ها و رده‏‌ها، ولو با دیدگاهى تطورگرا و خودمحور اروپایى، در میان آن‏‌ها یافت شود خود گویاى دگرگونى قابل‏‌توجهى بود که نسبت به مفهوم اسطوره در آغاز قرن نوزدهم به‏ وجود آمده بود.
در کنار گسترش استعمارى اروپا و رودررویى آن با فرهنگ‏‌هاى دیگر و همراه با آن، کشفیات جغرافیایى و به‏ ویژه زبان‏‌شناختى نیز نقشى بى‏ اندازه پراهمیت در تغییر نگرش نسبت به اسطوره داشتند. در این میان کشف سانسکریت به‏ عنوان زبان مادر هند و اروپایى، انقلابى به‏ وجود آورد. زبان هر چه بیش‏تر به‏ عنوان گنجینه‏‌اى از معانى و مفاهیم درک مى‏شد که اشتراک در آن و وجود خانواده‏‌ها و ریشه‏‌هاى مشترک در آن مى‏‌توانست به درک اشتراک‏‌هاى فرهنگى بینجامد. از این‏‌رو، اروپا به ناگهان دریافت که ریشه‏‌هایش برخلاف آن‏چه در سراسر قرون‏‌وسطا مى‏‌پنداشت در تمدن‏‌هاى ناشناخته مشرق‏‌زمین، در اسطوره‏‌هاى گنگ و اسرارآمیز ایرانى و هندى نهفته است. این ضربه‏‌اى فرهنگى بود که به انگیزه‏‌اى قدرتمند براى به حرکت درآوردن مطالعات زبان‏‌شناختى، مردم‏‌شناختى و از همان طریق، مطالعات اسطوره‏‌شناختى بدل شد.

ادامه دارد

کتاب ماه هنر، ش ۲۵، تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، مهر و آبان ۱۳۷۹.