داستایفسکى و سیاست

ناصر فکوهی

آن‏چه در این گفتار درباره داستایفسکى بیان خواهد شد، از رویکردى خاص حرکت مى‏‌کند که با حوزه تخصصى ما انطباق دارد؛ بنابراین، لزوماً در چارچوب مباحث دیگر در این زمینه قرار نمى‏‌گیرد. این رویکرد، یک رویکرد سیاسى تاریخى است و نه یک رویکرد از منظر نقد ادبى. البته نمى‏‌توان ادعا کرد که این دو رویکرد کاملاً از یکدیگر جدا هستند، اما تفاوت‏‌هایى اساسى با یکدیگر دارند. از میان این تفاوت‏‌ها شاید مهم‏‌ترین‌شان آن باشد که نقد ادبى بیش‏تر به نتیجه غایى آفرینش ادبى؛ یعنى متن مى‏‌پردازد و براى این کار، طبعاً همه ابزارها ازجمله زمینه‏‌‌هاى سیاسى اجتماعى آفرینش آن متن را هم در نظر مى‏‌گیرد، اما درنهایت هدفش کالبدشکافى از متن و فرورفتن و درگیر شدن با آن است. درحالى‏‌که در رویکرد سیاسى تاریخى بیش‏تر از آن‏که خود متن اهمیت داشته باشد، زمینه‏‌هاى آفرینش آن اهمیت دارد و در نهایت متن هم مى‏‌تواند به‏ عنوان ابزار یا سندى براى روشن‏ شدن بیش‏تر موضوع، مورد استفاده قرار بگیرد. بنابراین، ما در این‏جا بیش‏تر به موقعیت‏‌هایى مى‏‌پردازیم که خلاقیت ادبى داستایفسکى درون آن‏‌ها شکل گرفته است و گمان مى‏‌کنیم بدین‏‌ترتیب مى‏‌توانیم کلیدهاى مهمى براى درک بهتر این آثار و تفکر بیش‏تر درباره آن‏‌ها به‏ دست آوریم.

جاودانگى ادبى و میرایى سیاسى‏
براى شروع بحث به جمله‏‌اى معروف از لنین اشاره کنیم که در پاسخ به پرسشى درباره آثار داستایفسکى گفته بود: «من وقتى براى مطالعه این یاوه‏‌گویى‏‌ها ندارم.» در برابر این پاسخ خودخواهانه، تاریخ به سختى داورى کرده است: بیش از ۱۲۰ سال پس از مرگ داستایفسکى و کم‏تر از ۸۰ سال پس از مرگ لنین، امروز کم‏تر کسى را مى‏‌توان حتى در میان نخبگان غیرمتخصص در موضوع پیدا کرد که نام اثرى از آثار لنین (همچون «دولت و انقلاب»، «امپریالیسم به‏ مثابه آخرین مرحله سرمایه‏‌دارى»، «یک گام به پیش دو گام به پس»، «دو تاکتیک سوسیال دموکراسى در انقلاب دموکراتیک» …) را به یاد آورد و یا حتى یک‏بار شنیده باشد و در مقابل، کم‏تر کسى را مى‏‌توان سراغ کرد که چه در میان نخبگان و چه در میان مردم عادى، حتى کم‏‌سواد، عناوینى چون «برادران کارامازوف»، «جنایت و مکافات»، «تسخیرشدگان»، و غیره را نشنیده، کتاب‏‌ها را نخوانده، و یا یکى از تعداد بى‏‌شمار فیلم‏‌ها و نمایش‏‌هایى را که از آن‏‌ها ساخته شده‏‌اند، ندیده باشد.
سال‏‌هاست که دیگر کتاب‏‌هاى لنین تجدید چاپ نمى‏‌شوند و کم‏تر از او، جز در متون تاریخى و بسیار تخصصى سخنى به میان نمى‏‌آید، اما روزى نیست که اثرى از آثار داستایفسکى در هزاران نسخه تیراژ و به همه زبان‏‌هاى جهان به انتشار نرسد. ماده متون ادبى به‏ طور عام و ماده متون ادبى داستایفسکى به‏ طور خاص، عمرى غیرقابل مقایسه با ماده متون سیاسى به‏ طور عام و متون لنینى به‏ طور خاص دارند. چرا که داستایفسکى از پدیده‏‌هایى در اعماق روح و ذهن انسان‏‌ها، از پدیده‏‌هایى جهانشمول چون گسست روح انسانى میان دو گرایش به شرارت و به نیکى، سخن مى‏‌گوید و متون سیاسى و به‏ ویژه متون لنین، صرفاً از راه‏‌هایى براى به‏ دست‏‌گرفتن قدرت و حفظ آن که خواه‏‌ناخواه مقطعى و گذرا هستند. البته در این زمینه باید جاى متون بنیادین همچون «جمهور»، «سیاست»، «شهریار» و اتوپیایى همچون «اتوپیا»، «سفر به ایکارى» … را جدا کرد.

نهیلیسم و سیاست‏
بحث درباره زمانه داستایفسکى، ما را ناگزیر به‏ سمت مبحث نهیلیسم مى‏‌برد. واژه نهیلیسم از نهیلى به معنى هیچ می‌آید که آن را در فارسى هم نیست‏‌گرایى یا هیچ‏‌گرایى ترجمه کرده‏‌اند. این واژه سواى ریشه قرون‏‌ وسطایى‏‌اش که به ادبیات مسیحیایى تعلق داشته و درباره بدعت‏‌گذاران به‏ کار مى‏‌رفته‏ است، عمدتاً پیشینه‏‌اى روسى دارد و به قرن نوزدهم بازمى‏‌گردد. این واژه همچون واژه آنارشیسم، تعابیر تقلیل‏‌گرا و عوام‏‌فریبانه بسیار دارد که لازم است اشاره‏‌اى به آن‏‌ها داشته باشیم، زیرا همین تعابیر در اندیشه خود داستایفسکى نیز بسیار مؤثر بوده‏‌اند. گرایش‏‌هاى راست و به‏ ویژه راست افراطى، از قرن نوزدهم تا امروز همواره این دو واژه را به‏ عنوان مترادف‏‌هایى براى نوعى تمایل گروهى یا فردىِ بى‏ معنى و درحقیقت جنون‏‌وار و بیمارگونه به تبهکارى، تخریب، ویران‌گرى، آدم‏‌کشى، و آن‏چه امروز به‏ گونه‏‌اى رایج با عنوان تروریسم طبقه‏‌بندى مى‏‌شود، به‏ کار برده‏‌اند. آخرین تجلى از این گرایش، در کتابى با عنوان «داستایفسکى در منهتن» نوشته آندره گلوکسمان، که پس از یازده سپتامبر ۲۰۰۱ منتشر شد، دیده مى‏‌شود. گلوکسمان، فیلسوف فرانسوى و از روشنفکران مائوئیست دهه ۱۹۷۰ بود که سپس به‏ شدت به راست گرایش پیدا کرد و در جنگ اخیر امریکا به همراه گروهى دیگر از روشنفکران فرانسوى مثل آلن فینکل‌کرات، و برنار کوشنر از حمله به عراق دفاع کرد. این موضع‏‌گیرى، که خوشبختانه در میان روشنفکران شکل اقلیتى داشت، بر اساس اندیشه‏‌اى انجام مى‏‌شد که اریک هابزباوم اخیراً در مقاله‏‌اى در لوموند دیپلماتیک، آن را «امپریالیسم حقوق بشر» نامیده است و آن را کاملاً با پنداره‏‌هایى مشابه همچون «تمدن و فرهنگ» در قرن نوزدهم که به موج گسترش امپریالیستى انجامید، قابل مقایسه مى‏‌داند.
گلوکسمان در این کتاب، تلاش مى‏‌کند بن‏‌لادن و تروریسم بنیادگراى اسلامى، فرانکیسم، تروریسم اروپایى دهه ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ ، نهیلیسم آنارشیستى، و سرانجام نهیلیسم روس قرن نوزدهم را در یک راستا قرار دهد و پنداره و ذات نهفته در همه این حرکات را هیچ‏‌انگارى و همان تز قدیمى تمایل درونى برخى انسان‏‌ها به تخریب و جنایت صرفاً براى تخریب و جنایت و بدون هیچ چشم‏‌اندازى از ساختن و مثبت بودن بداند.
این تعبیر کمابیش همان چیزى است که در برخى از کتاب‏‌هاى داستایفسکى، به‏ ویژه در «تسخیرشدگان» دیده مى‏‌شود. انقلابیون در این کتاب با چنان خطوط ساده‏‌انگارانه و درعین‏‌حال سخت و بدون انعطافى ترسیم شده‏‌اند که کتاب، حتى در حوزه نقد ادبى نیز به معمایى در زیبایی‌شناسى ادبى بدل شده است.

زمانه داستایفسکى‏
براى این‏که موضوع را بیش‏تر بشکافیم، بهتر است به قرن نوزدهم و زمانه داستایفسکى برگردیم. داستایفسکى در سال ۱۸۲۱ به دنیا آمده است، این زمان در فاصله‏‌اى ۳۰ ساله از انقلاب فرانسه در ۱۷۸۹ قرار دارد، اما ۹ سال پس از تولد او در ۱۸۳۰ یک انقلاب گسترده دیگر فرانسه را فرامى‏‌گیرد و به‏ ویژه زمانى که او ۲۷ سال دارد، انقلاب‏‌هاى بزرگ ۱۸۴۸ سراسر اروپا را فرامى‏‌گیرند. این همان سالى است که مارکس و انگلس بیان‏‌نامه حزب کمونیست را منتشر، و فروپاشى قدرت‏‌هاى اروپایى را در آینده‏‌اى نزدیک پیش‏‌بینى مى‏‌کنند. در این حال، تزار نیکلاى اول، که از دیکتاتورمنش‏‌ترین تزارهاى روسیه بود، به‏ شدت نسبت به سرنوشت امپراتورى خود نگران است.
در همین سال‏‌هاى بحرانى است که داستایفسکى تمایلاتى کاملاً سوسیالیستى و انسان‏‌گرایانه (اومانیستى) از خود بروز مى‏‌دهد. جوِّ مدرسه نظامى‏‌اى که در آن تحصیل مى‏‌کرد، او را بیزار مى‏‌کند و به‏ جاى رشته مهندسى که ناگزیر بود دنبال کند، شیفته رمان‏‌هاى فرانسوى و همچون بسیارى دیگر از جوانان این دوره، مجذوب پنداره‏‌هاى سوسیالیسم آرمان‏شهرى (اتوپیایى) مى‏‌شود: فوریه، و کابه. از این‏‌روست که به گروهى با رهبرى پتراشوسکى مى‏‌پیوندد و کتابى همچون «بیچارگان» مى‏‌نویسد. و به‏ همین دلیل هم هست که دستگیر مى‏‌شود و تا پاى چوبه دار مى‏‌رود و در آخرین لحظه بخشیده و به سیبرى تبعید مى‏‌شود.
مى‏‌دانیم که نخستین کتاب داستایفسکى، «بیچارگان» یا «مردمان بینوا»، به‏ شدت مورد تحسین بلینسکى قرار مى‏‌گیرد که در آن زمان معتبرترین منتقد ادبى روسیه بود. اما باید توجه داشته باشیم که بلینسکى سواى ساختار و شکل‏‌بندى نوآورانه اثر، دلایلى دیگر نیز براى آن‏که داستایفسکى را یک نویسنده بزرگ بداند، داشت. ویساریون بلینسکى در کنار کسانى دیگر، مانند پیوتر چادایف، آلکساندر هرتزن، و نیکلاى چرنیشفسکى، همگى داراى گرایش‏‌هاى ماتریالیستى و سوسیالیستى آرمان‏‌شهرگرایانه بودند. بلینسکى به‏ ویژه به آن معروف بود که گرایش موسوم به «هنر براى هنر» را رد مى‏‌کند و طرفدار نوعى هنر اجتماعى و متعهد است. هرتزن جزءِ هگلى‏‌هاى چپ بود و به‏ دلیل رادیکالیسم نظریات خود بسیار زود ناچار به فرار از روسیه و بنیان‏گذارى گاهنامه «ستاره قطبى» در تبعید شد که در نیمه دوم قرن نوزدهم در پاریس، ژنو، و برلن به یکى از مراکز تجمع روس‏‌هاى فرارى و انقلابى تبدیل شده بود. چرنیشفسکى هم، نویسنده کتاب معروف «چه باید کرد؟» بود که حتى با تزار آلکساندر دوم و اصلاحات او نیز مخالف بود و معتقد بود نظام تزارى به‏ طور کلى باید برچیده شود. همه این‏‌ها به گرایشى ادبى تعلق داشتند که در روسیه به آن «غرب‏‌گراها» مى‏‌گفتند. در برابر این گرایش، گرایشى دیگر هم بود که به اسلاو دوستان (اسلاووفیل) معروف بود. در این گرایش، کسانى چون آلکسیس خومیاکوف و سرگئى آکساکوف قرار داشتند که برعکس معتقد بودند روسیه باید از راهى ویژه، که همان راه رشد ناسیونالیستى، اسلاوى، و با تکیه کامل بر مسیحیت ارتدوکس بود، به رشد خودش ادامه دهد.
این گرایش‏‌هاى ادبى و فیلسوفانه در سال‏‌هاى بعدى؛ یعنى عمدتاً از سال‏‌هاى نیمه دوم قرن نوزدهم، که به پدید آمدن گرایش‏‌هاى سیاسى رودررو بدل شدند، روسیه را تا انقلاب ۱۹۱۷ پیش بردند که به برخى از آن‏‌ها اشاره خواهیم کرد، اما قبل از این، باید باز به سراغ داستایفسکى و ادامه سرگذشت او برویم.

داستایفسکى در تبعید

پس از آن‏که داستایفسکى به تبعید فرستاده شد. ابتدا چهار سال زندانى بود و سپس تا سال ۱۸۵۹ مجبور به اقامت اجبارى در سیبرى شد. در این مدت است که وى به‏ شدت گرایش‏‌هاى دینى و عرفانى پیدا مى‏‌کند. دو عامل اساسى که بسیار بر آن‏‌ها تأکید شده است، نخست همجوارى او با آدم‏‌هایى سهمگین و باورنکردنى است که تمامى واقعیت شرارت روح انسانى را به او از نزدیک نشان مى‏‌دهند و سپس در دست داشتن یک انجیل به‏ عنوان تنها کتاب، و در واقع تنها ابزار رهایى از این واقعیت سهمگین و باور نکردنى. ثمره این دوره هم، کتاب خاطرات خانه مردگان است. وقتى داستایفسکى به سن‏پترزبورگ برمى‏‌گردد، مى‏‌توان گفت هنوز انتخابى مطلق بین این دو گرایش غربى یا اسلاوى نکرده است. مجله‏‌اى که او منتشر مى‏‌کند، با عنوان زمان، گویاى تمایل درونى او براى سازش این دو گرایش است. خود او هم عملاً در زندگى‏‌اش گویاى گسستى است که این دو گرایش در روحش به‏ وجود آورده‏‌اند، او از یک‏سو تمایلى غیرقابل کنترل به آزادى و گریختن از همه قید و بندها به‏ ویژه قید و بندهاى اخلاقى دارد – هرزگى و قمار را هرگز کنار نمى‏‌گذارد و براى این کار اروپاى غربى را ترجیح مى‏‌دهد – و از سوى دیگر، تمایلى به شیطانى‏‌کردن این تمایلات درونى خود دارد که مى‏‌توان آن را در قالب شخصیت‏‌هایى وحشتناک چون ورخوونسکى و استاوروگین در تسخیرشدگان و راسکولنیکوف در «جنایت و مکافات» دید، که این شخصیت آخرى شاید تصویرى روشن از خود داستایفسکى است.

گسست روسیه و غرب یا خیروشر

بدین‏ ترتیب داستایفسکى بیش از هر چیز بر یک شکاف و گسست عمیق در روح انسان تأکید دارد که او را میان شیطان و خدا مردد مى‏‌کند. جمله معروفى که به داستایفسکى نسبت مى‏‌دهند: «اگر خدایى وجود نداشته باشد، پس همه چیز آزاد است» و او آن را از خلال قهرمانان منفى آثارش به‏ صورت «اگر خدایى وجود نداشته باشد، پس من مى‏‌توانم جاى او را بگیرم و همه چیز براى من آزاد است» درمى‏‌آورد. از عمیق‏‌ترین مباحث اجتماعى فلسفى این آثار است.
همین‏‌جا بار دیگر باید به موضوع نهیلیسم برگردیم. داستایفسکى تلاش دارد در رمان‏‌هاى خود به جنگ نهیلیست‏‌هایى برود که نمونه برجسته آن‏‌ها را در شخصیت سرگئى نچایف مى‏‌یابد و این شخصیت را در «تسخیرشدگان» در قالب ورخوونسکى تصویر مى‏‌کند. نچایف، دانشجویى شورشى، و خود بنیانگذار یک گروه دانشجویى نهیلیست بود. در دهه ۱۹۶۰ قرن نوزدهم، نچایف یک سازمان انقلابى به‏ نام «نارودنایا راسپراوا» یا «مجازات خلقى» به‏ وجود آورد که در آن بر اطاعت مطلق از رهبر تأکید داشت و دانشجویى به‏ نام ایوانف را که از دستورات او سرپیچى کرد به قتل رساند. این شاید، یکى از نخستین تصفیه‏‌هاى داخلى در سازمان‏‌هاى انقلابى باشد که بعدها بسیار دیده شدند. از این قبیل سازمان‏‌ها در روسیه نیمه دوم قرن نوزدهم بسیار دیده مى‏‌شدند که معروف‏‌ترین آن‏‌ها «نارودنیکى‏‌ها» یا «خلقیون» بودند که هدف خود را برانگیختن یک انقلاب دهقانى اعلام مى‏‌کردند و به‏ همین دلیل هم لنین همواره آن‏‌ها را به باد حمله مى‏‌گرفت که دهقانان را به کارگران صنعتى ترجیح داده‏‌اند. و یا گروه «نارودنایا ولیا» یا «اراده خلقى» که تزار آلکساندر دوم را در سال ۱۸۸۱ ترور کردند.
موضع‏‌گیرى داستایفسکى علیه حرکات نهیلیستى که باز هم باید تکرار کرد شکل اصلى حرکات انقلابى تا انقلاب ۱۹۱۷ بودند و حتى در این انقلاب نیز تنها به ضرب توطئه‏‌هاى سیاسى لنینى از فرایند انقلاب حذف شدند، هرچه بیش از پیش او را در موضع دفاع از اسلاووفیل‏‌ها و کلیساى ارتدوکس قرار مى‏‌داد و آثار او را به نمونه‏‌هایى بارز از ارزش‏‌هاى مسیحیت در برابر شیاطینى بدل مى‏‌کرد که در قالب غربى‏‌ها تعریف مى‏‌شدند. شیاطینى که قصد واژگونى جهان و زیرورو کردن ارزش‏‌ها را داشتند، سرف‏‌هاى جنایتکارى که پدر او را به قتل رسانده بودند و اکنون بر آن بودند که پدر روسیه، نماینده خداوند بر روى زمین، تزار، را به قتل رسانند و خود در جاى خداوند بنشینند: «اگر خداوندى وجود نداشته باشد، پس همه چیز مجاز است!»

نمونه آغازین گونه نهیلیستى‏

داستایفسکى چند سال پس از تورگنیف، که در کتاب «پدران و پسران» خود با خلق شخصیت بازاروف تلاش کرده بود گرایش نهیلیستى را در جامعه روسیه، به‏ ویژه در تقابل میان نسل‏‌ها، نشان دهد، در رمان «تسخیرشدگان» مى‏ کوشد نهیلیست‏ها را به باد حمله بگیرد و حرکت نهیلیستى را همان‏گونه که گفتیم به‏ مثابه یک حرکت گناه‏‌آلود و طغیانى انسانى و بیمارگونه (جنون‏‌آمیز) علیه خداوند ترسیم کند. اسم اصلى کتاب، شیاطین است و منظور از شیاطین در نظر داستایفسکى کسانى جز غربى‏‌هایى که در سفرهایش شناخته بود و نمایندگان بی‌بندوبار آن‏‌ها، نهیلیست‏‌هاى روس، نبودند. نهیلیست‏‌ها در این زمان به باور او نماینده گرایش‏‌هاى جنایتکار و برخاسته از ذات‏‌هایى شریرند که به‏ دست غربى‏‌ها و با شعارهاى آزادى و برابرى و با دشمنى آن‏‌ها علیه کلیسا و خانواده آزاد مى‏‌شوند.

انگیزه‏‌هاى اساسى‏
درباره تحلیل رمان‏‌هاى داستایفسکى، نظرات بسیار ارائه شده‏‌اند که آن‏‌ها را مى‏‌توان در چند گروه طبقه‏‌بندى کرد: الف) تحلیل‏‌هایى صرفاً روان‏‌شناختى بر پایه بیرون کشیدن نوعى عقده ادیپ و احساس عذاب وجدانى که داستایفسکى را پس از مرگ پدرش به‏ دست سرف‏‌هایش فراگرفت – زیرا خودش بارها آرزوى این مرگ را کرده بود تا از شکنجه دیکتاتورى او رها شود – و حتى شروع بحران‏‌هاى صرعِ او را نیز به همین دوره نسبت داده‏‌اند؛ ب) در گروهى دیگر از تحلیل‏‌ها گاه، همچون ابتداى انقلاب روسیه، او را نویسنده ارتجاع و مدافع آگاه و پیشتاز تزاریسم و روسیه بزرگ و کلیساى ارتجاعى ارتدوکس عنوان کرده‏‌اند و مى‏‌دانیم که تا سال ۱۹۵۳ و مرگ استالین، چاپ کتاب‏‌هاى او در شوروى سابق ممنوع بود؛ ج) برعکس، گروهى درست در نقطه مقابل تلاش کرده‏‌اند که داستایفسکى را داراى قدرت پیشگویى پیام‏‌آوران‌ه‏اى تلقى کنند، و او را یک دموکرات و آزاده به‏ شمار آورند که توانسته بود گرایش‏‌هاى منفى روح جامعه روسیه را درک و تمامى خشونت انقلاب ۱۹۱۷ و سال‏‌هاى خشونت‏‌آمیز رژیم کمونیستى را ده‏‌ها سال پیش از وقوع آن‏‌ها توصیف کند و این گروه در شخصیت‏‌هاى «تسخیرشدگان» توصیفى دقیق از رهبران حزب کمونیست شوروى را مى‏‌بینند؛ د) گروهى نیز صرفاً بر عرفانى بودن دیدگاه داستایفسکى و بر رمزآمیز بودن ذات انسانى در تعریف و توصیفى که او از آن مى‏‌دهد تأکید داشته‏‌اند.
در این میان شاید بتوان در تحلیلى جامعه‏‌شناختى در این زمینه، بیش از هر چیز بر گسست و شکافى تأکید کرد که در جامعه روسیه قرن نوزدهم میان سنت‏‌گرایى اسلاوى و تزاریستى از یک‏سو، و تجددطلبى غرب‏‌گرایانه و آزادى‏‌خواهانه و انقلابى از سوى دیگر وجود داشت. خود داستایفسکى نیز، به باور ما، تا انتها نتوانست میان این دو گرایش یکى را برگزیند و هرچند در آثار او بى‏‌شک غلبه دیدگاه سنت‏‌گرایانه و مسیحیت عرفانى و منجى‏‌گرایانه دیده مى‏‌شود، اما او را درعین‏‌حال باید یکى از چیره‏‌دست‏‌ترین طراحان پیچیدگى روح انسانى و سرکشى و شورشى بودن این روح به‏ شمار آورد که خود را در نوعى آزادى‏‌خواهى بى‏‌قید و بند نیز تعریف مى‏‌کند. شخصیت‏‌هاى داستایفسکى در ترسیم شیطانی‌شان حال نوعى مدرنیته هستند که نمى‏‌توان منکر رویکرد تحسین‏‌برانگیز خالق‌شان نسبت به آن بود – چه در واقع در آن‏ها به‏‌ گونه‏‌اى سرنوشت خود را نیز ترسیم مى‏‌کرد – با وجود این، داستایفسکى هرگز نمى‏‌توانست جسارت آن را بیابد که این شخصیت‏‌ها را تا اوج منطقى‏‌شان؛ یعنى زیر و رو کردن جامعه بسته تزارى، پیش برد و بلکه ترجیح مى‏‌داد با شیطانى کردن آن‏‌ها، ایشان را به دوزخى زمینى و ابدى محکوم کند.