آنچه در این گفتار درباره داستایفسکى بیان خواهد شد، از رویکردى خاص حرکت مىکند که با حوزه تخصصى ما انطباق دارد؛ بنابراین، لزوماً در چارچوب مباحث دیگر در این زمینه قرار نمىگیرد. این رویکرد، یک رویکرد سیاسى تاریخى است و نه یک رویکرد از منظر نقد ادبى. البته نمىتوان ادعا کرد که این دو رویکرد کاملاً از یکدیگر جدا هستند، اما تفاوتهایى اساسى با یکدیگر دارند. از میان این تفاوتها شاید مهمترینشان آن باشد که نقد ادبى بیشتر به نتیجه غایى آفرینش ادبى؛ یعنى متن مىپردازد و براى این کار، طبعاً همه ابزارها ازجمله زمینههاى سیاسى اجتماعى آفرینش آن متن را هم در نظر مىگیرد، اما درنهایت هدفش کالبدشکافى از متن و فرورفتن و درگیر شدن با آن است. درحالىکه در رویکرد سیاسى تاریخى بیشتر از آنکه خود متن اهمیت داشته باشد، زمینههاى آفرینش آن اهمیت دارد و در نهایت متن هم مىتواند به عنوان ابزار یا سندى براى روشن شدن بیشتر موضوع، مورد استفاده قرار بگیرد. بنابراین، ما در اینجا بیشتر به موقعیتهایى مىپردازیم که خلاقیت ادبى داستایفسکى درون آنها شکل گرفته است و گمان مىکنیم بدینترتیب مىتوانیم کلیدهاى مهمى براى درک بهتر این آثار و تفکر بیشتر درباره آنها به دست آوریم.
جاودانگى ادبى و میرایى سیاسى
براى شروع بحث به جملهاى معروف از لنین اشاره کنیم که در پاسخ به پرسشى درباره آثار داستایفسکى گفته بود: «من وقتى براى مطالعه این یاوهگویىها ندارم.» در برابر این پاسخ خودخواهانه، تاریخ به سختى داورى کرده است: بیش از ۱۲۰ سال پس از مرگ داستایفسکى و کمتر از ۸۰ سال پس از مرگ لنین، امروز کمتر کسى را مىتوان حتى در میان نخبگان غیرمتخصص در موضوع پیدا کرد که نام اثرى از آثار لنین (همچون «دولت و انقلاب»، «امپریالیسم به مثابه آخرین مرحله سرمایهدارى»، «یک گام به پیش دو گام به پس»، «دو تاکتیک سوسیال دموکراسى در انقلاب دموکراتیک» …) را به یاد آورد و یا حتى یکبار شنیده باشد و در مقابل، کمتر کسى را مىتوان سراغ کرد که چه در میان نخبگان و چه در میان مردم عادى، حتى کمسواد، عناوینى چون «برادران کارامازوف»، «جنایت و مکافات»، «تسخیرشدگان»، و غیره را نشنیده، کتابها را نخوانده، و یا یکى از تعداد بىشمار فیلمها و نمایشهایى را که از آنها ساخته شدهاند، ندیده باشد.
سالهاست که دیگر کتابهاى لنین تجدید چاپ نمىشوند و کمتر از او، جز در متون تاریخى و بسیار تخصصى سخنى به میان نمىآید، اما روزى نیست که اثرى از آثار داستایفسکى در هزاران نسخه تیراژ و به همه زبانهاى جهان به انتشار نرسد. ماده متون ادبى به طور عام و ماده متون ادبى داستایفسکى به طور خاص، عمرى غیرقابل مقایسه با ماده متون سیاسى به طور عام و متون لنینى به طور خاص دارند. چرا که داستایفسکى از پدیدههایى در اعماق روح و ذهن انسانها، از پدیدههایى جهانشمول چون گسست روح انسانى میان دو گرایش به شرارت و به نیکى، سخن مىگوید و متون سیاسى و به ویژه متون لنین، صرفاً از راههایى براى به دستگرفتن قدرت و حفظ آن که خواهناخواه مقطعى و گذرا هستند. البته در این زمینه باید جاى متون بنیادین همچون «جمهور»، «سیاست»، «شهریار» و اتوپیایى همچون «اتوپیا»، «سفر به ایکارى» … را جدا کرد.
نهیلیسم و سیاست
بحث درباره زمانه داستایفسکى، ما را ناگزیر به سمت مبحث نهیلیسم مىبرد. واژه نهیلیسم از نهیلى به معنى هیچ میآید که آن را در فارسى هم نیستگرایى یا هیچگرایى ترجمه کردهاند. این واژه سواى ریشه قرون وسطایىاش که به ادبیات مسیحیایى تعلق داشته و درباره بدعتگذاران به کار مىرفته است، عمدتاً پیشینهاى روسى دارد و به قرن نوزدهم بازمىگردد. این واژه همچون واژه آنارشیسم، تعابیر تقلیلگرا و عوامفریبانه بسیار دارد که لازم است اشارهاى به آنها داشته باشیم، زیرا همین تعابیر در اندیشه خود داستایفسکى نیز بسیار مؤثر بودهاند. گرایشهاى راست و به ویژه راست افراطى، از قرن نوزدهم تا امروز همواره این دو واژه را به عنوان مترادفهایى براى نوعى تمایل گروهى یا فردىِ بى معنى و درحقیقت جنونوار و بیمارگونه به تبهکارى، تخریب، ویرانگرى، آدمکشى، و آنچه امروز به گونهاى رایج با عنوان تروریسم طبقهبندى مىشود، به کار بردهاند. آخرین تجلى از این گرایش، در کتابى با عنوان «داستایفسکى در منهتن» نوشته آندره گلوکسمان، که پس از یازده سپتامبر ۲۰۰۱ منتشر شد، دیده مىشود. گلوکسمان، فیلسوف فرانسوى و از روشنفکران مائوئیست دهه ۱۹۷۰ بود که سپس به شدت به راست گرایش پیدا کرد و در جنگ اخیر امریکا به همراه گروهى دیگر از روشنفکران فرانسوى مثل آلن فینکلکرات، و برنار کوشنر از حمله به عراق دفاع کرد. این موضعگیرى، که خوشبختانه در میان روشنفکران شکل اقلیتى داشت، بر اساس اندیشهاى انجام مىشد که اریک هابزباوم اخیراً در مقالهاى در لوموند دیپلماتیک، آن را «امپریالیسم حقوق بشر» نامیده است و آن را کاملاً با پندارههایى مشابه همچون «تمدن و فرهنگ» در قرن نوزدهم که به موج گسترش امپریالیستى انجامید، قابل مقایسه مىداند.
گلوکسمان در این کتاب، تلاش مىکند بنلادن و تروریسم بنیادگراى اسلامى، فرانکیسم، تروریسم اروپایى دهه ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ ، نهیلیسم آنارشیستى، و سرانجام نهیلیسم روس قرن نوزدهم را در یک راستا قرار دهد و پنداره و ذات نهفته در همه این حرکات را هیچانگارى و همان تز قدیمى تمایل درونى برخى انسانها به تخریب و جنایت صرفاً براى تخریب و جنایت و بدون هیچ چشماندازى از ساختن و مثبت بودن بداند.
این تعبیر کمابیش همان چیزى است که در برخى از کتابهاى داستایفسکى، به ویژه در «تسخیرشدگان» دیده مىشود. انقلابیون در این کتاب با چنان خطوط سادهانگارانه و درعینحال سخت و بدون انعطافى ترسیم شدهاند که کتاب، حتى در حوزه نقد ادبى نیز به معمایى در زیباییشناسى ادبى بدل شده است.
زمانه داستایفسکى
براى اینکه موضوع را بیشتر بشکافیم، بهتر است به قرن نوزدهم و زمانه داستایفسکى برگردیم. داستایفسکى در سال ۱۸۲۱ به دنیا آمده است، این زمان در فاصلهاى ۳۰ ساله از انقلاب فرانسه در ۱۷۸۹ قرار دارد، اما ۹ سال پس از تولد او در ۱۸۳۰ یک انقلاب گسترده دیگر فرانسه را فرامىگیرد و به ویژه زمانى که او ۲۷ سال دارد، انقلابهاى بزرگ ۱۸۴۸ سراسر اروپا را فرامىگیرند. این همان سالى است که مارکس و انگلس بیاننامه حزب کمونیست را منتشر، و فروپاشى قدرتهاى اروپایى را در آیندهاى نزدیک پیشبینى مىکنند. در این حال، تزار نیکلاى اول، که از دیکتاتورمنشترین تزارهاى روسیه بود، به شدت نسبت به سرنوشت امپراتورى خود نگران است.
در همین سالهاى بحرانى است که داستایفسکى تمایلاتى کاملاً سوسیالیستى و انسانگرایانه (اومانیستى) از خود بروز مىدهد. جوِّ مدرسه نظامىاى که در آن تحصیل مىکرد، او را بیزار مىکند و به جاى رشته مهندسى که ناگزیر بود دنبال کند، شیفته رمانهاى فرانسوى و همچون بسیارى دیگر از جوانان این دوره، مجذوب پندارههاى سوسیالیسم آرمانشهرى (اتوپیایى) مىشود: فوریه، و کابه. از اینروست که به گروهى با رهبرى پتراشوسکى مىپیوندد و کتابى همچون «بیچارگان» مىنویسد. و به همین دلیل هم هست که دستگیر مىشود و تا پاى چوبه دار مىرود و در آخرین لحظه بخشیده و به سیبرى تبعید مىشود.
مىدانیم که نخستین کتاب داستایفسکى، «بیچارگان» یا «مردمان بینوا»، به شدت مورد تحسین بلینسکى قرار مىگیرد که در آن زمان معتبرترین منتقد ادبى روسیه بود. اما باید توجه داشته باشیم که بلینسکى سواى ساختار و شکلبندى نوآورانه اثر، دلایلى دیگر نیز براى آنکه داستایفسکى را یک نویسنده بزرگ بداند، داشت. ویساریون بلینسکى در کنار کسانى دیگر، مانند پیوتر چادایف، آلکساندر هرتزن، و نیکلاى چرنیشفسکى، همگى داراى گرایشهاى ماتریالیستى و سوسیالیستى آرمانشهرگرایانه بودند. بلینسکى به ویژه به آن معروف بود که گرایش موسوم به «هنر براى هنر» را رد مىکند و طرفدار نوعى هنر اجتماعى و متعهد است. هرتزن جزءِ هگلىهاى چپ بود و به دلیل رادیکالیسم نظریات خود بسیار زود ناچار به فرار از روسیه و بنیانگذارى گاهنامه «ستاره قطبى» در تبعید شد که در نیمه دوم قرن نوزدهم در پاریس، ژنو، و برلن به یکى از مراکز تجمع روسهاى فرارى و انقلابى تبدیل شده بود. چرنیشفسکى هم، نویسنده کتاب معروف «چه باید کرد؟» بود که حتى با تزار آلکساندر دوم و اصلاحات او نیز مخالف بود و معتقد بود نظام تزارى به طور کلى باید برچیده شود. همه اینها به گرایشى ادبى تعلق داشتند که در روسیه به آن «غربگراها» مىگفتند. در برابر این گرایش، گرایشى دیگر هم بود که به اسلاو دوستان (اسلاووفیل) معروف بود. در این گرایش، کسانى چون آلکسیس خومیاکوف و سرگئى آکساکوف قرار داشتند که برعکس معتقد بودند روسیه باید از راهى ویژه، که همان راه رشد ناسیونالیستى، اسلاوى، و با تکیه کامل بر مسیحیت ارتدوکس بود، به رشد خودش ادامه دهد.
این گرایشهاى ادبى و فیلسوفانه در سالهاى بعدى؛ یعنى عمدتاً از سالهاى نیمه دوم قرن نوزدهم، که به پدید آمدن گرایشهاى سیاسى رودررو بدل شدند، روسیه را تا انقلاب ۱۹۱۷ پیش بردند که به برخى از آنها اشاره خواهیم کرد، اما قبل از این، باید باز به سراغ داستایفسکى و ادامه سرگذشت او برویم.
داستایفسکى در تبعید
پس از آنکه داستایفسکى به تبعید فرستاده شد. ابتدا چهار سال زندانى بود و سپس تا سال ۱۸۵۹ مجبور به اقامت اجبارى در سیبرى شد. در این مدت است که وى به شدت گرایشهاى دینى و عرفانى پیدا مىکند. دو عامل اساسى که بسیار بر آنها تأکید شده است، نخست همجوارى او با آدمهایى سهمگین و باورنکردنى است که تمامى واقعیت شرارت روح انسانى را به او از نزدیک نشان مىدهند و سپس در دست داشتن یک انجیل به عنوان تنها کتاب، و در واقع تنها ابزار رهایى از این واقعیت سهمگین و باور نکردنى. ثمره این دوره هم، کتاب خاطرات خانه مردگان است. وقتى داستایفسکى به سنپترزبورگ برمىگردد، مىتوان گفت هنوز انتخابى مطلق بین این دو گرایش غربى یا اسلاوى نکرده است. مجلهاى که او منتشر مىکند، با عنوان زمان، گویاى تمایل درونى او براى سازش این دو گرایش است. خود او هم عملاً در زندگىاش گویاى گسستى است که این دو گرایش در روحش به وجود آوردهاند، او از یکسو تمایلى غیرقابل کنترل به آزادى و گریختن از همه قید و بندها به ویژه قید و بندهاى اخلاقى دارد – هرزگى و قمار را هرگز کنار نمىگذارد و براى این کار اروپاى غربى را ترجیح مىدهد – و از سوى دیگر، تمایلى به شیطانىکردن این تمایلات درونى خود دارد که مىتوان آن را در قالب شخصیتهایى وحشتناک چون ورخوونسکى و استاوروگین در تسخیرشدگان و راسکولنیکوف در «جنایت و مکافات» دید، که این شخصیت آخرى شاید تصویرى روشن از خود داستایفسکى است.
گسست روسیه و غرب یا خیروشر
بدین ترتیب داستایفسکى بیش از هر چیز بر یک شکاف و گسست عمیق در روح انسان تأکید دارد که او را میان شیطان و خدا مردد مىکند. جمله معروفى که به داستایفسکى نسبت مىدهند: «اگر خدایى وجود نداشته باشد، پس همه چیز آزاد است» و او آن را از خلال قهرمانان منفى آثارش به صورت «اگر خدایى وجود نداشته باشد، پس من مىتوانم جاى او را بگیرم و همه چیز براى من آزاد است» درمىآورد. از عمیقترین مباحث اجتماعى فلسفى این آثار است.
همینجا بار دیگر باید به موضوع نهیلیسم برگردیم. داستایفسکى تلاش دارد در رمانهاى خود به جنگ نهیلیستهایى برود که نمونه برجسته آنها را در شخصیت سرگئى نچایف مىیابد و این شخصیت را در «تسخیرشدگان» در قالب ورخوونسکى تصویر مىکند. نچایف، دانشجویى شورشى، و خود بنیانگذار یک گروه دانشجویى نهیلیست بود. در دهه ۱۹۶۰ قرن نوزدهم، نچایف یک سازمان انقلابى به نام «نارودنایا راسپراوا» یا «مجازات خلقى» به وجود آورد که در آن بر اطاعت مطلق از رهبر تأکید داشت و دانشجویى به نام ایوانف را که از دستورات او سرپیچى کرد به قتل رساند. این شاید، یکى از نخستین تصفیههاى داخلى در سازمانهاى انقلابى باشد که بعدها بسیار دیده شدند. از این قبیل سازمانها در روسیه نیمه دوم قرن نوزدهم بسیار دیده مىشدند که معروفترین آنها «نارودنیکىها» یا «خلقیون» بودند که هدف خود را برانگیختن یک انقلاب دهقانى اعلام مىکردند و به همین دلیل هم لنین همواره آنها را به باد حمله مىگرفت که دهقانان را به کارگران صنعتى ترجیح دادهاند. و یا گروه «نارودنایا ولیا» یا «اراده خلقى» که تزار آلکساندر دوم را در سال ۱۸۸۱ ترور کردند.
موضعگیرى داستایفسکى علیه حرکات نهیلیستى که باز هم باید تکرار کرد شکل اصلى حرکات انقلابى تا انقلاب ۱۹۱۷ بودند و حتى در این انقلاب نیز تنها به ضرب توطئههاى سیاسى لنینى از فرایند انقلاب حذف شدند، هرچه بیش از پیش او را در موضع دفاع از اسلاووفیلها و کلیساى ارتدوکس قرار مىداد و آثار او را به نمونههایى بارز از ارزشهاى مسیحیت در برابر شیاطینى بدل مىکرد که در قالب غربىها تعریف مىشدند. شیاطینى که قصد واژگونى جهان و زیرورو کردن ارزشها را داشتند، سرفهاى جنایتکارى که پدر او را به قتل رسانده بودند و اکنون بر آن بودند که پدر روسیه، نماینده خداوند بر روى زمین، تزار، را به قتل رسانند و خود در جاى خداوند بنشینند: «اگر خداوندى وجود نداشته باشد، پس همه چیز مجاز است!»
نمونه آغازین گونه نهیلیستى
داستایفسکى چند سال پس از تورگنیف، که در کتاب «پدران و پسران» خود با خلق شخصیت بازاروف تلاش کرده بود گرایش نهیلیستى را در جامعه روسیه، به ویژه در تقابل میان نسلها، نشان دهد، در رمان «تسخیرشدگان» مى کوشد نهیلیستها را به باد حمله بگیرد و حرکت نهیلیستى را همانگونه که گفتیم به مثابه یک حرکت گناهآلود و طغیانى انسانى و بیمارگونه (جنونآمیز) علیه خداوند ترسیم کند. اسم اصلى کتاب، شیاطین است و منظور از شیاطین در نظر داستایفسکى کسانى جز غربىهایى که در سفرهایش شناخته بود و نمایندگان بیبندوبار آنها، نهیلیستهاى روس، نبودند. نهیلیستها در این زمان به باور او نماینده گرایشهاى جنایتکار و برخاسته از ذاتهایى شریرند که به دست غربىها و با شعارهاى آزادى و برابرى و با دشمنى آنها علیه کلیسا و خانواده آزاد مىشوند.
انگیزههاى اساسى
درباره تحلیل رمانهاى داستایفسکى، نظرات بسیار ارائه شدهاند که آنها را مىتوان در چند گروه طبقهبندى کرد: الف) تحلیلهایى صرفاً روانشناختى بر پایه بیرون کشیدن نوعى عقده ادیپ و احساس عذاب وجدانى که داستایفسکى را پس از مرگ پدرش به دست سرفهایش فراگرفت – زیرا خودش بارها آرزوى این مرگ را کرده بود تا از شکنجه دیکتاتورى او رها شود – و حتى شروع بحرانهاى صرعِ او را نیز به همین دوره نسبت دادهاند؛ ب) در گروهى دیگر از تحلیلها گاه، همچون ابتداى انقلاب روسیه، او را نویسنده ارتجاع و مدافع آگاه و پیشتاز تزاریسم و روسیه بزرگ و کلیساى ارتجاعى ارتدوکس عنوان کردهاند و مىدانیم که تا سال ۱۹۵۳ و مرگ استالین، چاپ کتابهاى او در شوروى سابق ممنوع بود؛ ج) برعکس، گروهى درست در نقطه مقابل تلاش کردهاند که داستایفسکى را داراى قدرت پیشگویى پیامآورانهاى تلقى کنند، و او را یک دموکرات و آزاده به شمار آورند که توانسته بود گرایشهاى منفى روح جامعه روسیه را درک و تمامى خشونت انقلاب ۱۹۱۷ و سالهاى خشونتآمیز رژیم کمونیستى را دهها سال پیش از وقوع آنها توصیف کند و این گروه در شخصیتهاى «تسخیرشدگان» توصیفى دقیق از رهبران حزب کمونیست شوروى را مىبینند؛ د) گروهى نیز صرفاً بر عرفانى بودن دیدگاه داستایفسکى و بر رمزآمیز بودن ذات انسانى در تعریف و توصیفى که او از آن مىدهد تأکید داشتهاند.
در این میان شاید بتوان در تحلیلى جامعهشناختى در این زمینه، بیش از هر چیز بر گسست و شکافى تأکید کرد که در جامعه روسیه قرن نوزدهم میان سنتگرایى اسلاوى و تزاریستى از یکسو، و تجددطلبى غربگرایانه و آزادىخواهانه و انقلابى از سوى دیگر وجود داشت. خود داستایفسکى نیز، به باور ما، تا انتها نتوانست میان این دو گرایش یکى را برگزیند و هرچند در آثار او بىشک غلبه دیدگاه سنتگرایانه و مسیحیت عرفانى و منجىگرایانه دیده مىشود، اما او را درعینحال باید یکى از چیرهدستترین طراحان پیچیدگى روح انسانى و سرکشى و شورشى بودن این روح به شمار آورد که خود را در نوعى آزادىخواهى بىقید و بند نیز تعریف مىکند. شخصیتهاى داستایفسکى در ترسیم شیطانیشان حال نوعى مدرنیته هستند که نمىتوان منکر رویکرد تحسینبرانگیز خالقشان نسبت به آن بود – چه در واقع در آنها به گونهاى سرنوشت خود را نیز ترسیم مىکرد – با وجود این، داستایفسکى هرگز نمىتوانست جسارت آن را بیابد که این شخصیتها را تا اوج منطقىشان؛ یعنى زیر و رو کردن جامعه بسته تزارى، پیش برد و بلکه ترجیح مىداد با شیطانى کردن آنها، ایشان را به دوزخى زمینى و ابدى محکوم کند.