خوشبختی و سبک زندگی (۱۹): توتالیتاریسم قرن بیستم

سمینار مسائل فرهنگی-اجتماعی: خوشبختی و سبک زندگی (بخش نوزدهم) / توتالیتاریسم قرن بیستم / با همکاری آیدا نوابی [۱]

 

ما در بسیاری از سیستم‌های مدرن می‌بینیم که خوشبختی را کلا تبدیل به بدبختی می‌کنند و اینکه مردم واقعا یک شرایط بسیار وحشتناک را با ادعای «خوشبختی» تحمل می‌کنند. برای نمونه یک کشوری را در نظر بگیریم مثل کره شمالی. معروف است کره شمالی که مثل یک زندان بزرگ است واقعا هم همینطور هست. در کره شمالی آن خانواده ای که در قدرت هستند، خودشان را منجیان یعنی پیامبر و حتی خدا می‌دانند. خدایانی می‌دانند که آمدند و مردم را نجات می‌دهند و می‌گویند که در این جهان فاسد در این جهانی که همه مردم بدبخت هستند ما شما را خوشبخت می‌کنیم و آن خوشبختی را هم به صورت خاصی تعریف می‌کنند. در آن کارهایی که در آنجا برای مردم درست کردند، شیوه زندگی که درست کردند، قطع رابطه ای که با جهان کردند و غیره می‌توان دیکتاتوری را دید.

در کره شمالی بارها شاهد این بودیم که خشکسالی‌هایی به وجود آمده، کمبود محصول به وجود آمده و مردم به گرسنگی افتادند و از قحطی مردند. در کره شمالی خوشبختی در پرستش است، در یک کیش به اصطلاح رهبر و رئیس درواقع که پدر کشور هم به حساب می‌آید‌. خدای آن کشور هم به نوعی به حساب می‌آید و نیاکانش که البته سیستم نیاکانی و پرستش نیاکانی شرقی بیرون می‌آید. این‌ها طرفدار حزبی هستند که درآن آدم‌ها را باید دشمن یکدیگر بدانند، بخصوص غرب را باید دشمن بدانند، باید طرفدار مطلق یک کیش شخصیتی باشند که پیشوایی که در راس آن هست. باید همیشه از زندگی خودشان راضی باشند همیشه اظهار خوشبختی کنند، همیشه بخندند. این نکته جالبی هست که در کره شمالی باید همیشه افراد بخندند. هیچکس نباید از خودش اثری از غم و اندوه و ناامیدی نشان دهد مگر در مواردی که مثلاً یکی از رهبران بزرگ یا یکی از آن کسانی که در راس قدرت هست بمیرد. در اینجا افراد برعکس باید تا جایی که ممکن است گریه کنند، خودشان را بزنند و ناله کنند‌؛ ولی در غیر این موارد باید دائما باید از خودشان خوشحالی نشان بدهند. تمام فیلم‌های رسمی‌که در مورد کره شمالی وجود دارد را تماشا کنید، می‌بینید که مردم به شکل احمقانه‌ای دائماً در حال خندیدن هستند، دائما در حال لبخند زدن هستند؛ یعنی نشان دادن اینکه ما خیلی خوشبختیم. وقتی از آن‌ها پرسیده می‌شود که آیا خوشبخت هستید یا نه پاسخ می‌دهند: بله البته. ما در بهشت زندگی می‌کنیم. شما هستید که در جهنم زندگی می‌کنید شما هستید که بیکاری دارید، شماها هستید که بدبختی دارید و ما بهترین زندگی را داریم و در نتیجه پروپاگاندا حزبی را به شکل کاملا دقیق درونی کرده‌اند یا به هر حال به آن تظاهر می‌کنند چون ممکن است کاملاً هم از سر ترس باشد یعنی به دلیل آن ترسی که دارند اینطور صحبت می‌کنند، اما به هر حال فرقی ندارد آن خوشبختی به این شکل تعریف شده و این یک خوشبختی اجباری است که با همین عنوان اجباری بودن به افراد تحمیل می‌شود و افراد باید خودشان را در آن قرار بدهند.

با همین منطق ما اگر برویم به سراغ سیستم‌های دیگر هم به همین نتیجه می‌رسیم یعنی ببینید دیکتاتور در درجه اول خودش را در قالب یک فرد سخن گو مطرح می‌کند.  قبل از انقلاب صنعتی و به خصوص قبل از قرن بیستم ما سیستم عمومی‌نداریم، چیزی به نام امر عمومی‌نداریم. قدرت حاکمی‌وجود دارد با آدم‌هایی که زیر سلطه این قدرت حاکم هستند در حالی که از زمانی که انقلاب صنعتی و انقلاب سیاسی می‌شود و به خصوص از زمانی به بعد که اینها تا حدی تحول پیدا می‌کند، تحقق پیدا میکند، به جایی می‌رسد و ما وارد موقعیتی می‌شویم که اینها دعوی این را دارند که یک پهنه دارند که مشروعیتشان را از آن می‌گیرند . در بدترین دیکتاتوری‌ها شما می‌بینید که به یک نوعی استناد لااقل ظاهری به مردم می‌دهند. گاه انتخابات برگزار می‌کنند و نود ونه درصد به دیکتاتور رای می‌دهند یا از طریق حزب اعمال قدرت می‌کنند. حزب جمع می‌شود، تمام نمایندگان حزبی به یک نفر رای می‌دهند او در راس قرار می‌گیرد. بنابراین به یک نوعی همه‌شان استناد می‌دهند به جیب مردم. تفاوت پهنه‌ای چون کره شمالی با دیکتاتوری‌های کلاسیک در آن است که در اینجا لزوما اصلا این سئوال مطرح نیست که چه کسی باید حکومت کند؟ چون مشخص است چه کسی باید حکومت کند؛ چون این امر از یک سیستم کیش نیاکانی بیرون می‌آید، اما در حتی توتالیتاریسم‌های شوروی و چینی و غیره همیشه، ب یک نوع استناد دائم و البته دروغین به مردم روبرو هستیم. پس در توتالیتاریسم شوروی مسئله یک مقداری متفاوت بوده به شکل صوری البته رعایت می‌شد ولی بهر حال همه می‌دانستند که قدرت استالین مطلق است و در آنجا هم ما چه در توتالیتاریسم روسی چه در توتالیتاریسم هیتلری چه در سایر اشکال توتالیتاریسم و دیکتاتوری مسئله نجات را داریم نجات خود موضوعی است که باید بسیارمورد تامل باشد. چرا نجات؟ چه کسی گفته که افراد نیاز به نجات دارند؟ این بحث دیگری است؛ اینکه افراد ممکن است زندگی سختی داشته باشند این یک بحث هست اینکه افراد احتیاج به نجات دارند بحث دیگری. این دو، یک امر واحد نیست: ببینید مثلا ما یک موقعیتی داریم که مردم دچار قحطی شده‌اند. دچار بی‌آبی شده‌اند و خشکسالی؛ مردم گرسنه‌اند، هیچ ندارند، این یک وضعیت است. ولی مسئله اینکه این موضوع حل بشود به خودی خود یک نجات نیست. نجات یعنی که باید اینها از یک مرحله ای گذشته باشند، محکوم به چیزی شده باشند بنابراین باید وارد یک فرمی‌از متافیزیک شوند. اینجا یعنی این بلایی که به وجود آمده یک بلایی نبوده که در اثر طبیعت آمده و نبودِ مثلا باران. در واقع مجازات بوده اینکه تنبیهی در کار بوده به دلیل گناهی که مردم مرتکب شده‌اند، و برایش مجازات می‌شوند و حال نیاز دارند  کسی بیاید و مثلاً شفاعتشان را بکند که بتوانند دوباره به باران برسند. بنابراین برای نجات لازم است که افراد ابتدا احساس گناه کنند، یعنی معتقد باشند که گناهی کرد‌ه‌اند و محکوم هستند. این موضع در ادیان ابراهیمی ‌وجود داشته و به طور مساوی هم وجود نداشته، مثلا در مسیحیت غربی، مسیحیتی که مبتنی بر تثلیث است این به شدت قوی بوده در مسیحت اولیه (شرقی)وجود نداشته است.  لازمه این نجات این است که اینها تقاص پس بدهند و زندگی سختی داشته باشند که یک مقدار زیادی دلیل سیاسی این هستش که مسیحیت درون یک حوزه قدرت بزرگی مثل رم به وجود می‌آید در سرزمینهایی که در دست رم هست و در نتیجه نمی‌تواند با این قدرت سیاسی مبارزه کند و باید به نوعی آن را به رسمیت بپذیرد و بنابراین به نوعی این روایت آفرینش و آغاز جهان را می‌برد، هرچه بیشتر بر روی آن گناه اولیه تاکید می‌کند. ولی لزوما مثلا در اسلام این اتفاق نمی‌افتد. در اسلام یک دیدگاه خیلی بازتری نسبت به خوشبختی انسان وجود دارد و آن عقده‌هایی که در مسیحیت وجود دارد و آن برجسته کردن گناه اولیه در اسلام وجود ندارد در یهودیت هم به آن شکل وجود ندارد. در مسیحیت که با رم شروع می‌شود یعنی از قرن چهارم شروع می‌شود وجود ندارد. خود این احساس گناه خیلی اهمیت دارد و  باید روی آن فکر کرد، یعنی آدمهایی که حق خودشان بدانند که در وضعیت بدی هستند از اینجا می‌بینیم که گفتمان استعماری چطور از این ریشه بسیار باستانی و قدیمی‌استفاده می‌کند. نگاه کنید به تمام کتاب‌هایی که با این موضوع نوشته شده، که در خود ایران بسیار زیاد است، تا به نوعی این را به ما تلقین کند که این تقصیر خود ما بوده که به وضعیتی رسیده‌ایم که دذر آن هستیم یعنی «صرفا خود ما»، نه تقصیر دیگران. من نمی‌گویم تقصیر ما نبوده است من خودم هم بارها گفتم مسئولیت یک گروهی در آن اتفاقاتی که بر سرش می‌آید در جای خودش هست ولی این نمی‌تواند سیاست‌های استعماری را توجیه کند.

وقتی ما می‌گوییم که هر بلایی سر ما می‌آید به قول معروف از ماست که بر ماست، این یعنی دیگران تقصیر ندارند و هر جا هم که صحبتی می‌شود می‌گوییم نه آنها هر کاری می‌کنند خودشان می‌کنند و هیچ مشکلی ندارد ولی ما خودمان مقصر هستیم. اینگونه هر جنایتی توجیه می‌شود.

مثلا کسانی که تجاوز به زنان را توجیه می‌کنند چگونه این توجیه را انجام می‌دهند؟ می‌گویند: تقصیر خود زنان بوده که «تحریک» کرده‌اند. اما اینکه زنان را مقصر بدانیم نوعی بی‌خردی است. بله یک عرفی در جامعه وجود دارد که باید رعایت کنند، همه باید رعایت کنند تا همزیستی بین آدم‌ها بتواند ممکن بشود ولی جای قربانی کننده و قربانی شونده را نمی‌توان عوض کرد. ما می‌دانیم در گفتمان استعماری هم این کار انجام شد و گفتمان استعماری می‌آید و عملا جای این دو را عوض می‌کند یعنی استعمار با جسارت بسیار بالایی می‌آید و اسم خودش را میگذارد استعمار. همین واژه استعماری یعنی اینکه : استعمار یعنی عمران کردن، آباد کردن یعنی نه تنها می‌رود سرزمین یک فرد دیگررا می‌گیرد،  او را محکوم می‌کند، او را بدبخت می‌کند، او را به اسارت در می‌آورد، او را به بردگی در می‌آورد، او را زیردست می‌کند، بلکه اسم این کار خود را تمدن سازی و پیشرفت  و نجات می‌گذارد.

در گفتمان استعماری می‌بینید که از یک نوع خوشبختی اجباری صحبت می‌شود، فقط در گفتمان توتالیتر نیست که این بحث می‌شود که ما شما را خوشبخت می‌کنیم شما باید مثلاً از ما اطاعت کنید تا خوشبخت بشوید، ولی گفتمان استعماری هم همین کار را می‌کند حتی در بردگی همین الان در آمریکا مباحثی مطرح شده که بسیار هم در حول و حوشش مناقشه است که برخی از جمهوری خواهان از جمله در کالیفرنیا، فرماندارش آمده و این بحث را مطرح کرده که برده داری عناصر مثبتی هم داشته و آن این بوده که این بردگانی که به اصطلاح در بردگی بودند به دلیل بردگی مهارت‌هایی یاد گرفتند که این مهارت‌ها باعث شد بعداً این‌ها بتوانند زندگی خوبی داشته باشند، بتوانند جذب جامعه بشوند و به عنوان یک فرد آزاد بتوانند زندگیشان را انجام دهند که به شدت علیه این مسئله واکنش نشان داده شد و سیاهان آمریکا ولی همینطور دموکرات‌ها، دموکراتهای سفید پوست هم در این مورد واکنش شدیدی نشان دادند که هیچ نکته مثبتی در بردگی وجود ندارد شما نمی‌توانید بگویید که برده را آوردید و به زور دزدیدید و آن همه بلا سر او آوردید، شکنجه دادید تجاوز کردید کتک زدید و غیره و اینها و حالا ادعایتان این است که ما به او چیزی یاد دادیم، چیزی یاددادن که منطق نمی‌شود مثل پدر مادری هستند که  بچه ای را شکنجه بدهند و کتک بزنند و بعد بگویند ما این کتک‌ها را زدیم که به او چیزی یاد بدهیم. این به اصطلاح یک تمایل وحشیانه است یک تمایل غیر عادی هستش که در آن شکل بیمارگونه اش همان کسانی هستند که گفتم بچه شان را شکنجه می‌دهند برای اینکه مثلا بتواند طرف به جایی برسد.

یک سیستم توتالیتاریستی می‌تواند از آدم‌های عادی که همین والدین معمولی می‌توانند باشند اینها می‌توانند برای خوشبختی یک فردی در واقع او را زیر فشاری قرار بدهند که زندگیش را نابود کنند همه‌ی شما، همه ما آدم‌هایی را می‌شناسیم که اینها فشار آوردند و می‌آورند به بچه‌های خودشان، همه عقده‌هایی که خودشان داشتند در زندگی برای اینکه مثلاً مهندس شوند، دکتر شوند، بروند در راس یک سیستمی‌و غیره، به زور می‌خواهند به بچه‌های خودشان تحمیل کنند. نوعی مدل اخلاقی را می خواهند به آن‌ها تحمیل کنند و از یک موضع نجات بخش می خواهند این کار را بکنند. از یک موضع به اصطلاح بالا میخواهند این کار را بکنند. در حالی که اصلا چنین مشروعیتی ندارند، مثلا فرض بکنید که کسانی که به نوعی با انتخاب‌هایی که کردند، با اشتباهاتی که کردند شریکند.

والدینی که اسباب یک شرایطی شدند اینها با کدام مشروعیت می‌خواهند به بچه‌هایشان درس بدهند، معلوم است بچه‌هایشان به حرفشان گوش نمی‌دهند بلکه می‌گویند شما چه برایمان به ارمغان آوردید که حالا می‌خواهید مارا نصیحت کنید؟ شما چه تصمیم درستی در زندگیتان گرفتید که الان می‌خواهید به ما درس بدهید ؟مثلا والدین آلمانی درسال یک هزار و نهصد و پنجاه بعد از آن فجایعی که به وجود آوردند در جنگ جهانی دوم بعد از اینکه رفتند دنبال هیتلر،رفتند دنبال فاشیسم، کشور خودشان را به باد دادند. کشورشان را وارد جنگ‌هایی کردند که نابودشان کرد.  آن بچه می‌تواند بگوید که تو که این چیزها را بلد ، تو این وضعیتی که برای ما به وجود آوردی را چطوری میتوانی توجیه کنی، هیچ جوابی ندارد بدهد، به خاطر اینکه جوابی وجود ندارد در اینجا. بنابراین می‌ خواهم به این نتیجه برسم و بحثم را تمام کنم، که خوشبختی اجباری از جانب هرکی باشد از جانب هرکسی که چنین ادعایی میکند خوشبختی اجباری در کار نیست. خوشبختی اجباری یک اسطوره هست در حقیقت میتوانند آدم‌ها، ادیان ،گروه‌ها ،اندیشه‌ها، سیاست‌ها، احزاب و غیره ، همه اینها می‌توانند توصیه‌هایی داشته باشند، می‌توانند روش‌هایی را پیشنهاد کنند، می‌توانند کارهایی را بکنند که توصیه بکنند به مردم ، راه نشان بدهند و غیره که مردم یا آدمهای مختلفی حتی فرزندانشان، اینها موفق تر باشند در زندگی ولی اینکه به اجبار بخواهند این کار را بکنند این یک ذات منفی در خودش دارد که خواه ناخواه کار را در یک چرخه منفی خواهد انداخت و بنابراین منظور من این است. بنابراین ما هرگز چیزی به نام خوشبختی اجباری نداشتیم و نخواهیم داشت.

 

[۱] سمینار مسائل فرهنگی و اجتماعی معاصر/ ناصر فکوهی / فصل دوم / خوشبختی و سبک زندگی/ تابستان۱۴۰۲/ بخش هفدهم/ با همکاری، ویرایش علمی و نوشتاری آیدا نوابی / تابستان ۱۴۰۳