خوشبختی و سبک زندگی (۱۸): توتالیتاریسم قرن بیستم

سمینار مسائل فرهنگی-اجتماعی: خوشبختی و سبک زندگی (بخش هجدهم) / توتالیتاریسم قرن بیستم / با همکاری آیدا نوابی [۱]

 

در این جلسه به رابطه بین خوشبختی با فرآیندهایی که در قرن بیستم با آن‌ها مواجهه بودیم می پردازیم. این فرآیندها در بحث امروز ما به توتالیتاریسم چپ و توتالیتاریسم راست اختصاص دارد. این نظام‌ها اصولاً هرچیزی را در قالب زور و اجبار به کار می‌گیرند. اما آیا می‌شود چیزی به نام خوشبختی اجباری داشت یانه؟ یعنی قدرت و اراده‌ی عمومی، سازمان اجتماعی و کسانی که در رأس آن قرار گرفته‌اند به ادعای خودشان افراد را به زور خوشبخت کنند و ادعایشان این باشد که کارهایی که ما برای شما انجام می‌دهیم در جهت خوشبختی شماست. ظاهر این ادعا عقلانی نیست؛ چطور می‌تواند آدم کسی را با عدم تمایل خودش خوشبخت کند در حالی که خوشبختی امری کاملاً ارادی است. اگرچه اشکال بیمارگونی از آن نیز وجود دارد که تابع اراده ای عقلانی نیست. برای نمونه اگر کسی به جای اینکه دوست داشته باشد راحت و خوشحال و آرام باشد و دغدغه ای نداشته باشد، برعکس تمایل به درد و رنج و ناراحتی و هیجان‌های آزاردهنده داشته باشد، در روان شناسی به اصلاح مازوخیسم به آن گفته می‌شود. مازوخیسم، یعنی خودآزاری‌‌. این به این معنی است که کسی از اینکه آزار ببیند لذت ببرد. اگرچه ایم عارضه‌های روان شناسی را نمی‌توان به سادگی با تحلیل‌های اجتماعی توضیح داد. به طور کلی انسان‌ها به دنبال آزادی روان و آرامش و خوشبختی ورفاه هستند. بنابراین بحث بر سر این است که بین لذت و خوشبختی کدام را باید انتخاب کرد. همانطور که قبلاً توضیح داده شده لذت امری مقطعی و لحظه ای است و نمی‌توان به آن تکیه کرد. برای رسیدن به خوشبختی نیاز به نوعی تداوم وجود دارد. چگونگی رسیدن به خوشبختی بنابراین اهمیت دارد. اما اینجا بحث بر سر نوعی خوشبختی اجباری است؛ این موضوعی است که در توتالیتاریسم توجیه می‌شود، اما چطور در توتالیتاریسم این موضوع توجیه می‌شود و چطور آدم‌هایی پیدا می‌شوند در دوره‌های تاریخی کوتاه یا بلند این موضوع را پیش می‌برند. مدل نازیسم در آلمان بعد از به قدرت رسیدن هیتلر نمونه ای از این نوع است. هیتلر از سال ۱۹۳۳ تا ۱۹۴۵ حمایت اکثر مطلق آلمانی‌ها را داشت. همچنین در قرن بیستم در شوروی و روسیه نیز این مدل را داشتیم که البته بیش از ۷۰ سال طول می‌کشد. شکنجه؛ اعدام، خفقان گسترده که البته طرفداری مردم را نداشتند. این رژیم‌ها با سرکوب وزور مردم را اداره می‌کردند. نکته جالب توجه در مورد این سیستم‌ها این بود که این نظام‌ها شعار خوشبختی  وسعادت مردم را داشتند. ادعای اینها این بود که مردم را خوشبخت می‌کنند، از مردم محافظت می‌کنند و اگر اینها نباشند مردم بدبخت خواهند شد. اینها هستند که آمدند و مردم را نجات دادند. ادعای استالینیست‌ها و لنینیست‌ها و حزف کمونیسم (بلشویکی) در سال ۱۹۱۷ این بود که ما آمده ایم شما را از سیستم تزاری نجات دهیم.

ادعای هیتلر هم این بود که ما آمده ایم شما را از فقر و بدبختی و فلاکت در آلمان بعد از جنگ جهانی اول نجات دهیم. اگرچه وضعیت آلمان به لحاظ اقتصادی کمی‌بهتر شد و از آن وضعیت فقر بیرون آمد اما مردم رفاه و هر چه داشتند را در جنگ از دست دادند و آلمان با خاک یکسان شد. و عده زیادی از مردم از بین رفتند. در مورد روسیه به طور واضح نمی‌توان گفت وضعیت بهتر شد، در برخی از شهرها زندگی شهرنشینان شاید کمی‌بهتر شد. اما چون روسیه تزاری دوره سیاهی برای مردم این مناطق بود و شیوه ارباب رعیتی سنتی روسیه باعث سیاه شدن زندگی دهقانان شده بود، شاید به این دلیل توتالیتاریسم شوروری ادعای بهتر کردن و خوشبختی مردم را دارد، در حالی که بعد از از بین رفتن روسیه تزاری، فقر مطلق حاکم شد. مردم با سرکوب، وحشت، خفقان، ترس دائم از اینکه دستگیر شوند، به اردوگاه فرستاده شوند، شکنجه شوند و ترس از اینکه کسانی دارند از آنها جاسوسی کنند هم مواجه بودند. اگرچه در سخنرانی‌های دیگری به طور مفصل به موضوع دیکتاتوری ‌ها و نسل کشی‌ها پرداختم. کتاب‌هانا آرنت مهم‌ترین منبع برای خواندن این موضوع است. همچنین‌هابزبام در کتاب های خود درباره تاریخ چند قرن آخر انسان به ویژه  تاریخ قرن بیستم تحلیل های بسیار جالبی عرضه می‌کند. ولی درمورد استبداد و توتالیتاریسم کتاب‌های بسیار زیادی وجود دارد که بتوانید به آن رجوع کنید. اگرچه باید توتالیتاریسم و نظام‌های اولیگارشی و اقتدارگرایی را از یکدیگر تفکیک کرد. نظام اولیگارشیک نظام اقلیت‌هاست. یعنی که اقلیتی باشند که در قدرت سیاسی قرار داشته باشند، اقلیت نسبت به آن جمعیتی که روی ان قدرت اعمال می‌کنند. این شکلی از اشکال حکومت بود در یونان باستان وجود داشت. سیستمهای اولیگارشیک لزوماً سیستمهای دیکتاتوری نیستند و متفاوت هستند. شما ممکن است حتی اشکالی از دموکراسی را به عنوان نوعی نظام حاکمیت هم داشته باشید.اگرچه دموکراسی اجتماعی در آن وجود ندارد. اگرچه این نظام‌ها رای گیری هم دارند و کسانی که رای می‌آورند پست‌های سیاسی را می‌گیرند اما به آن اکثریت نمی‌گوییم. برای نمونه ترکیه چنین سیستمی‌دارد. در ترکیه نوعی دموکراسی ظاهری وجود دارد.  اردوغان همچین وضعیتی دارد، اکثریت آرا را برده اما بحث اساسی در اینجا این است که آیا اکثریت آراء را به صورت عقلانی آورده، به صورت عادلانه آورده یا انواع و اقسام تقلب‌ها و انواع و اقسام فریبکاری‌ها پروپاگانداها و کارهای مختلفی ایجاد کرده و  از قدرت سوء استفاده کرده تا بتواند به قدرت برسد. درچنین حالتی مثلاً من میتوانم از سیستم ترکیه بعنوان یک سیستم اولیگارشیک نام ببرم. دیکتاتوری یک فرد یا یک سیستم اولیگارشیک است که یک اقلیتی هستند که در حقیقت آدم‌های سیاسی تابع اردوغان هستند که یک اولیگارشی را می‌سازند و اینها همه چیز را در دست خودشان گرفتند.

در اروپا نیز در مجارستان  چنین سیستمی‌وجود دارد که یک نوع سیستم اولیگارشیک هست که یک اقلیتی دارند حکومت می‌کنند و در چنین حالتی ما می‌گوییم با یک اولیگارشی سرو کار داریم.  حال این نوع حکومت چه تفاوتی با دیکتاتوری دارد. این تفاوت این است که در دیکتاتوری حلقه‌ای که حکومت می‌کند، حلقه‌ای که قدرت را در دستش دارد خیلی کوچکتر هست. بنابراین در دیکتاتوری‌ها معمولاً یک نفری داریم به نام دیکتاتو. برای نمونه در خاورمیانه حکومت صدام که با یک کودتا سرکار آمده نوعی حکومت دیکتاتوری است.

من مجموعه‌ای درسگفتاری در مورد دیکتاتورها داشتم که می توانید به آنها رجوع کنید که اینها اغلب هم شبیه به هم هستند، یعنی یا دیکتاتورهای خانوادگی هستند یعنی از پدر و پسر همینطور دیکتاتوری ادامه پیدا کرده یا دیکتاتوری‌هایی هستند که از دل جنبشهای ضد امپریالیستی و جنبشهای آزادی بخش بیرون آمدند. مردمی‌داشتند علیه استعمار می‌جنگیدند و کسی که در راسشان بوده آمده قدرت را گرفته ولی بعد خودش تبدیل شده به یک دیکتاتور. بنابراین مسئله‌ی عاملیت فردی در دیکتاتوری خیلی خیلی اهمیت دارد و این چیزی است که آن را از سیستم اولیگارشیک جدا می‌کند، چون در سیستم اولیگارشیک فرد نیست که فقط تصمیم می‌گیردف معمولاً فرد به همراه یک مجموعه تصمیم می‌گیرد. برای نمونه در ترکیه اردوغان به همراه مجموعه ای از آدم‌هایی که با او هستند و کنترل چیزهای مختلف را، نهادهای مختلف و غیره را دارند، دارد حکومت می‌کند. یک حکومت اولیگارشیک است و نمی‌توان به آن دیکتاتوری گفت.

ما یک دیکتاتور داریم که همه چیز به او وصل است. مثلا در دوره شاه را ما می‌توانیم به عنوان یک دیکتاتوری نام ببریم چون همه چیز به یک فرد مربوط می‌شد. هرچند آن فرد فقط یک فرد نبود، بلکه حلقه ای داشت که با آن ا مشورت می‌کرد، نظر می‌خواست ولی خب حرف خودش را اجرا می‌کرد و تداوم این وضعیت یعنی رفتن به طرف فردی تر شدن سیستم، ما را می‌رساند به آن چیزی که به آن استبداد می‌گویند.

در ایران باستان اگر بخواهیم با همین ترمینولوژی امروزی صحبت کنیم، ما  با یک حکومت اولیگارشیک روبرو بودیم، کاربرد واژه اولیگارشیک در اینجا شاید چندان درست نباشد، منظورم در مورد حکومتهای باستانی است، به دلیل اینکه حکومتهای باستانی سیستم‌های کاستی (عمدتا هندواروپایی) هستند یعنی در حقیقت شاه از درون یک کاست انتخاب می شد و سپس نماینده هر سه کاست می شد و ممکن بود یک شاه قدرتمندتر و یک شاهی ضعیفتر باشد. ولی در حقیقتی کاست او بود که حکومت می‌کرد و حالا بعضی از این پادشاهان قدرت شاه را بیشتر اعمال می‌کردند و بعضی‌ها کمتر. اما هر اندازه مسئله فردی تر بشود ما به مفهوم مستبد نزدیک می‌شویم. یعنی یک فرد در نهایت تصمیم می‌گیرد که این سیستم را نابود کند، خودکشی کند، اصلا تخریب کند و غیره و حکومت‌های توتالیتر هم می‌توانند به چنین وضعیتی برسند؛ برای نمونه حکومت هیتلری در این مورد بسیار گویاست یعنی حکومت هیتلری با یک توتالیتاریسم شروع می‌شود و با یک استبداد فردی تمام می‌شود که آن فرد درواقع کل سیستم را به باد می‌دهد. همین اتفاق در مورد شوروی بعد از استالین هم می‌افتد. هرچند شوروی بعد از استالین ادامه پیدا می‌کند ولی دیگر از همانجا کلید سقوطش هم می‌خورد. پس دیدیم که هر اندازه به طرف فردیت برویم وارد سیستم استبداد می‌شویم. بعد از استبداد دیکتاتوری هست، بعد از دیکتاتوری اولیگارشی هست و بعد از سیستم توتالیترهست که سیستم توتالیتر در حقیقت شخصی نباید باشد و توتالیتر معمولاً مبنایش یک حزب هست یک سازمان سیاسی هست که آدم های مختلفی در آن قرار دارند و درآن یک فردی هست که به آن پیشوا یا رهبر می‌گویند که رئیس آن سیستم است. آن رئیس هم بر یک سازمان کاملا بزرگی در حال حکومت کردن هست که خود آن حکومت جمعی که دارد اتفاق میفتد که آن را از یک دیکتاتوری متفاوت می‌کند.

همه این اشکال مدعی آن هستند که خوشبختی فردی را خود فرد نیست که می‌تواند تأمین کند، بلکه جمع هست که می‌تواند تأیید و تامین کند. بنابراین ما در اینجا با یک رابطه‌ی فرد/جمع سر و کار داریم و یک رابطه کل/جزء. در واقع بحث این گونه از حکومت‌ها این است که ما یک کل هستیم که این کل هست که می‌تواند اجزای خودش را به بهترین موقعیتی برساند که برای آن‌ها قابل تصوراست از جمله در خوشبختی فردی و جمعی (که یکی گرفته می‌شوند): حکومت کل و اجزا. اگر ما این گونه به قضیه نگاه کنیم منطقی به نظر می‌رسد که اجزا با هم جمع می‌شوند و این کلیت را می‌سازند. پس کلیت هست که باید این اجزا را اداره کند. بله ولی مسئله اساسی این است که رابطه کل و اجزاست که می‌تواند یک سیستم را پایدار کند یا ناپایدار کند، تشدید کند یا ثبات بدهد، آدمها را خوشبخت کند یا بدبخت بکند. اینکه در هر سیستمی‌اجزایی وجود دارد و کلیتی هم وجود دارد. در اینکه جای شکی نیست ولی اینکه اینها با هم چه رابطه ای برقرار می‌کنند هست که بسیار مهم است‌. اینکه این رابطه چطور می‌تواند باعث خوشبختی یا بدبختی افراد بشود‌، اهمیت دارد. بنابراین این ادعایی است که تمام این سیستم‌ها می‌کنند در عین حال این سیستم‌ها با سیستم‌های باستانی به طور کلی متفاوت هستند. یعنی در سیستم‌های باستانی ما اگر هم می‌رسیدیم به اقتدارگرایی این اقتدارگرایی پایه‌های خودش را دارد.  برای نمونه در سیستم هند و اروپایی که سیستمی‌هست که بعداً غرب هم از داخلش بیرون می‌آید و همانطور که  قبلا گفتم از شمال هند تداوم داشته تا اروپا و بعد آمریکا، این سیستم کاستی بوده است. کاست‌ها سیستم‌های بزرگ شغلی و حرفه‌ای در جامعه بودند که جایگاه افراد را تعیین می‌کردند و در داخل خودشان درون همسر بودند، افرادشان با هم‌ می‌توانستند ازدواج کنند و در نتیجه این سیستم کاستی تکرار می‌شده و کاملاً هم سلسله مراتب بوده اند. این‌ها جماعت‌های بزرگی بودند که آدم‌ها بر اساس آن‌ها زندگی خودشان را تنظیم می‌کردند که گفتیم هم که افراد خوشبختی و بدبختی خودشان را بر اساس میزانی که با این کاست خودشان انطباق داشتند می‌توانستند بسنجند. نه چیزی که بیرون از کاستشان بود. گروه‌های بی‌کاست  هنوز در هند هستند.  آدمهایی هستند که به شدت مورد حمله همه هستند. آنها را نجس میدانند، به آن‌ها پاریا می‌گویند یعنی آدمهایی که بدون کاستند و نجس هستند و اصلاً نباید به آن‌ها نزدیک شد و آن‌ها بایدکثیف‌ترین کارها را انجام بدهند. اینها به نوعی افراد نفرین شده‌ی جامعه هستند. در سیستم‌های باستانی لااقل هند و اروپایی، ما وقتی می‌رسیم به مثلا استبداد یا می‌رسیم به اولیگارشی یا می‌رسیم به دیکتاتوری، اینها نمی‌توانند با سیستم کاستی در تضاد باشند. همه این نظام‌ها خودشان را منجی می‌دانند. باید به این نکته توجه داشته باشیم که منجی‌گرایی از خوشبخت کردن آن آدم‌ها ادعای بزرگ تری دارد. هیتلر هم مردم را به سختی پیش برد و نابودی زیادی ایجاد کرد در آلمان و همه مردم تصورشان این بود که او سیستمی‌را ایجاد کرده بود که کیش شخصیت در مرکزش بود تصورشان این بود که خب هر چیزی که هیتلر بگوید لزوماً به این خواهد کشید که ما خوشبخت بشویم. در مورد سیستم هیتلری این منجی گرایی به طور کلی جای مفهوم خوشبختی را گرفت.

 

 

[۱] سمینار مسائل فرهنگی و اجتماعی معاصر/ ناصر فکوهی / فصل دوم / خوشبختی و سبک زندگی/ تابستان۱۴۰۲/ بخش هفدهم/ با همکاری، ویرایش علمی و نوشتاری آیدا نوابی / تابستان ۱۴۰۳