سمینار مسائل فرهنگی-اجتماعی: خوشبختی و سبک زندگی (بخش هفدهم) /اتوپیا و دیستوپیا/ با همکاری آیدا نوابی [۱]
امروز فرهنگ کاملاً دموکراتیزه شده است. بعد از جنگ جهانی دوم ما در موقعیتی هستیم که دسترسی به کتاب، موسیقی، دسترسی به اپرا، هنر و دیگرفضاها به دلیل بهوجودآمدن نهادهای دموکراتیکی مثل موزهها، فرهنگسراها و تمام مکانهایی که افراد میتوانند بروند و از این فرهنگها برخوردار شوند دموکراتیزه شده است، اما وقتی در آن زمان این مباحث مطرح میشد هیچکدام اینها وجود نداشت. نکته دیگری که مطرح میشود طبقه متوسط است. طبقه متوسط امروز در کشورهای توسعهیافته اصل و اساس و چارهای است که در جامعه ثبات ایجاد میکند؛ این یعنی نابرابری طبقاتی از بین نرفته و هنوز یک اقلیت کوچکی در رأس جامعه است که بیشترین ثروت را دارند و اقلیتی هم هستند که به شکل فرودست در جامعه که به دلایل مختلفی چون عدم مهارت و توانایی و یا حوادث ناگوار در وضعیت ناخوشایندی هستند. اما طبقه متوسط بهعنوان یکطبقه بزرگ عمل میکند که این طبقه متوسط ثبات را در سیستم ایجاد میکند و کشورهای توسعهیافته خیلی به این مسئله اهمیت میدهند که از طریق سیستمهای مالی یا از طریق سیستمهای بازتولید درآمد اجتماعی که همان مالیات و عوارضی است که گرفته میشود، مازاد ثروت را در جامعه توزیع کند. البته من معتقدم که سیستمهای نئولیبرالی که بعد از۱۹۸۰ سرکار میآیند، مانع این قضیه شدند و باعث شدند که به سمت وضعیت نامطلوبی برود. به این معنی آن طبقهای که در رأس جامعه هستند سهم هرچه بزرگتر و بزرگتری از ثروت جامعه از آن خود میکنند و طبقه فرودست بزرگ تر میشود و طبقه متوسط کوچک میشود. هرچه طبقه متوسط کوچکتر شود، جامعه با تنشهای بزرگتری روبرو میشود و ثبات خود را از دست میدهد.
در جهان کنونی ما در حال حاضر در چنین وضعیتی هستیم و شاهد تنشهایی هستیم. در کشور خودمان هم چون افراد نمیتوانند به طبقه متوسط دسترسی داشته باشند، یعنی چشماندازشان این باشد که در طبقه متوسط هستند و رفاه نسبی دارند و میتوانند این رفاه را بیشتر کنند، به یک نوع ناامیدی میرسند که این ناامیدی سرچشمه تنش در جامعه است و سرچشمه ناآرامیاست و ناآرامیو تنش نیز سرچشمه بیثباتی است. این یکچرخه باطلی را در جامعه ایجاد میکند. در چنین شرایطی آن اندیشههای اتوپیایی گروهی بهوسیله کسانی که در ادبیات هستند یا بهصورت ادبی به قضیه نگاه میکنند مطرح میشود. برخی از آنها کسانی هستند یا خودشان در کار صنعتی هستند و برخی نیز افراد سیاسی هستند که به دنبال آلترناتیو و تغییر سیستم هستند؛ ولی رادیکال و انقلابی در مفهوم خشونتآمیزش و در مفهوم اینکه بخواهند جامعه را زیرورو کنند، نیستند. برخی نیز کاملاً انقلابی هستند و به دنبال ایجاد انقلاب اجتماعی هستند و این را در بهترین جایی که میبینیم در کتاب «بیاننامه حزب کمونیست» است که مارکس و انگلس در سال ۱۸۴۸ یعنی همان سالی که انقلابهای متعددی در اروپا اتفاق میافتد منتشر میکنند و این بیاننامه همانطور که از اسمش مشخص است برای زیرورو کردن جامعه است.
همه اینها به دنبال مفهوم آرمانشهر هستند؛ بنابراین میتوانیم بگوییم بهنوعی قرن نوزدهم صنعتیشدن را بهعنوان یک واقعیت فنّاورانه و سیاسی و دولت ملی و دولت- ملت را به وجود میآورد و اغلب به اینها تقدس میدهد؛ به این معنی مفهومیمثل مصرف تقدس پیدا میکند و بعد در قرن بعدی میبینیم که چطور مصرفگرایی بهعنوان نقطه اوج لذت، نقطه اوج خوشبختی مطرح میشود، یعنی وقتی که در ایدئولوژی آمریکایی بخصوص بعد از جنگ جهانی دوم بین دو جنگ جهانی؛ به ویژه بعد از جنگ جهانی دوم، سبک زندگی آمریکایی بهعنوان آلترناتیوی در مقابل سیستم سوسیالیستی شوروی مطرح میشود.
با شروع جنگ سرد، آمریکا هرچه بیشتر در تبلیغات ایدئولوژیک خود در مقابل تبلیغات ایدئولوژیک شوروی این موضوع را مطرح میکند که خوشبختی اشتراکی دروغ است. در آمریکا بر اساس سیستم سرمایهداری، فردگرایی، ثروت شخصی و بر اساس کمبود یا نبود سختگیریهای دولتی بر ابتکارهای شخصی و ابتکارهای اقتصادی نوعی سرشاری و فراوانی اتفاق میافتد و خوشبختی واقعی در مصرف است. جامعه آمریکا بخصوص بین سالهای ۱۹۵۰ تا ۱۹۸۰ بهشدت متمرکز است روی مفهوم مصرف بهعنوان شاخص خوشبختی مانور میدهند.
به این معنی هر اندازه افراد بیشتر مصرف کنند، خوشبخت تر هستند. این جامعه را در یک دور یا چرخه باطل میاندازد. هرچه بیشتر جامعه آمریکا به درون این تفکر فرو میرود که بالاتر از سطحی که سطح اقتصادیاش است زندگی کنند. مردم برای این کار احتیاج به قرض گرفتن دارند و قرض را از طریق فروش قرضههای ملی به خارج انجام میدهند و خود این قضیه باعث میشود که آمریکا هرچه بیشتر بهطرف نظامیگری برود و ما میبینیم که بعد از جنگ جهانی دوم از ۱۹۵۰ آمریکا بهصورت دائم در جنگ است. تقریباً ما هرگز آمریکا را ندیدیم که دوره صلحی از ۱۹۵۰ داشته باشد. تا امروز همیشه در نقاط مختلف دنیا در حال جنگ است و پایگاههای نظامیآمریکا در همه جای دنیا وجود دارند، زیرا آمریکا ادعا میکند که سرزمینی است که همه امکانات در آن وجود دارد و هر کسی که بیاید میتواند به هر چیزی برسد. این تصویر ایدئولوژیک سطحی قضیه است. واقعیت قضیه این است که آمریکا بر یک نوع نظامیگری و یک نوع اشغال نظامیجهان تکیه میکند و یک نوع خبر دائمی مسئله جنگ است برای اینکه این موضوع تضمینی باشد بر پولش که آن را تبدیل کرده به پول بینالمللی و بهاینترتیب سود بسیار زیادی را میتواند داخل خودش بیاورد و مردمش میتوانند در سطح بسیار بالاتری نسبت به کل جهان زندگی کنند.
آمریکا سالهاست که دچار آفتی به نام ترامپیسم شده که مسئله بسیار جدی است برای آمریکا. آمریکا هرگز تصور نمیکرد در لبه پرتگاه فاشیسم قرار بگیرد. یعنی با یک پوپولیسمیروبرو شود که این پوپولیسم میتواند آنقدر خطرناک باشد که کل سیستم آمریکا را دچار تهدید کند. اینجاست که ما به این موضوع میرسیم که همیشه این نکته وجود داشته که سیستمهای اتوپیایی یکی از خطرات بزرگی که در آنهاست این است که تبدیل شوند به سیستمهای دیستوپیایی و آن اتفاقی که به طور مثال در شوروی افتاد این بود که آدمهایی که ادعا داشتند که میخواهند یک سیستم خوشبختی عمومیایجاد کنند، این سیستم بنا بر قوانینی که در آن بود و اعتقادی که از قبل وجود داشت و خیلیها آن را پیشبینی میکردند که این اتفاق میافتد. این تبدیلشدن به ویران شهر، جامعهای توتالیتاریستی بود که ۷۰ سال در آنجا وجود داشت. اکنون شاهد آن هستیم که آن جامعه، جامعهای است که بافاصله بسیار زیاد نسبت به خوشبختی قرار دارد و فقط یک اقلیت انگشت شماری در آن هستند که میتوانند از خوشبختی صحبت کنند، همین اتفاق در چین افتاد و همین اتفاق به شکل خیلی دراماتیکتر، خیلی وحشتناکتری در توتالیتاریسمهای راست و فاشیستی در آلمان هیتلری و در ایتالیا افتاد.
آلمان هیتلری که زمانی در سالهای ابتدای قرن بیستم، در تمام حوزههای هنر و اندیشه مدرن چشماندازهای بسیار خوبی برای رشد داشت، بهجایی رسید که بعد از افتادن درون جنون فاشیسم یعنی همان در غلتیدن از اتوپیاگرایی به دیستوپیاگرایی و از آرمانشهری به ویرانشهری، آلمان با خاک یکسان شد و حدود ۴۰ الی ۵۰ سال به دو بخش تقسیم شد. یک بخش آلمان زیر اشغال نظامیخارجیان بود، میلیونها نفر نیز در آلمان و در بدترین وضع ممکن کشته شدند و کشور خرابه شد و اگرچه دوباره وارد نظام جهانی شد اما بهخاطر جنایاتی که مرتکب شده بود، هنوز هم نتوانسته حتی به یکصدم آن چیزی که از قبل فاشیسم بود برگردد. یعنی تفکر، اندیشه و هنر را در آلمان اصلاً به آن شکلی نمیبینم که در ابتدای قرن بیستم بلافاصله زیادی آلمان در رأس همه جریانات بود. این موضوع به توهم نسبت به خوشبختی برمیگردد؛ به این معنی وقتی توهم نسبت به خوشبختی این است که ما میتوانیم یکباره همه را خوشبخت کنیم، یعنی یک سیستم خوشبختی جمعی بسازیم. چون در آمریکا نیز بهرغم اینکه بحث فردگرایی مطرح میشود، یک سیستم اجتماعی پشت این فردگرایی وجود دارد که همان سیستم سرمایهداری لیبرالی یا نئولیبرالی هست که قوانین خودش را دارد. مثل این است که آمریکا را بدون سیستم نظامیاش در نظر بگیرید، آمریکا بدون سیستم نظامینمیتواند وجود خارجی داشته باشد. تمام این سیستم سیاسی و نظامیترکیب پیچیدهای که دارد و در سیاستمدارانی که در رأس هستند و در سطح جهانی روابطی را که به وجود آورده، کودتاها و دخالتهای نظامیکه میکند، همه اینها میتواند آمریکا را بسازد. حالا این توهم که میشود با یک سیستم ایدئولوژیک، یک سیستم سازماندهی اجتماعی به یک خوشبختی عمومیبرای همه رسید در همهجا تقریباً با شکست روبرو شده است. آخرین جوامعی که با این رویکرد پیش رفتند، آمریکا و چین هستند که هنوز این ادعا را دارند که میتوانند در این پروژه به موفقیت برسند و بدون شک نخواهند رسید. در خود آمریکا علائم بحران ترامپیست هست؛ ولی لزوما ربطی به شخص ترامپ ندارد. در حقیقت آمریکا یک جامعه متکثر ایجاد کرده که این جامعه متکثر نمیتواند الگویی برای کل دنیا باشد و به این قضیه ادامه دهد که دنیا را در وضعیت خطر جنگ نگه دارد و با اشغال نامیجهان، پول ملی خود را تضمین کند. دیر یا زود این از بین خواهد رفت. در مورد چین نیز بهعنوان یک قدرت اقتصادی بزرگ مطرح میشود. این مسئله وجود دارد که قدرت اقتصادی بزرگ بدون آزادی، چقدر میتواند دوام داشته باشد؟ بهنوعی چین با محرومکردن بخش بزرگی از جمعیت خود یعنی همان بخشی که در غرب چین یعنی در روستاهای پهناور چین زندگی میکنند و کاملاً محروم هستند که نمیتواند در بخش شرقی خود یعنی در کرانههای اقیانوس آن شهرهای بزرگ را داشته باشد که حتی در همان شهرهای بزرگ هم با همان مسائلی روبرو هستیم که در ابتدای انقلاب صنعتی با آن مواجه بودیم، مانند کار گسترده کودکان، کار زنان، ساعات کار وحشتناک و به همه اینها تمام آن قوانین سرکوبگرایانه حزب کمونیست چین را نیز اضافه کنید که کاملاً به آن چیزی که در سرمایهداری قرن نوزدهمی میگذشت شباهت دارد و آن قوانین سرکوبگری که در آن وجود داشت. بنابراین تصور میشود که میتوان بدبختی و یا دیستوپیای وحشتناک را به یک اتوپیا تبدیل کرد، اما این یک نوع توهم است. من اینجا شما را به یکی از مقالاتی که دارم رفرنس میدهم تحت عنوان “اسطورههای بنیانگذار شهر مدرن” که من در این مقاله یک تحلیل اسطورهشناسی از روی الگویی از اسطورهها کردم و در آنجا نشان دادم که چطور برای اینکه شهر مدرن شکل بگیرد، ابتدا لذت به یک نوع تقدس تبدیل میشود؛ یعنی نوعی تقدسی به لذت داده میشود و هدوئیسم یا توهم هدونیسم به اوج خود میرسد، یعنی جامعه صنعتی همان لذت مطلق است؛ اما در شکل پایدار یعنی جامعه صنعتی برخلاف آن چیزی که تصور میشود که لذت پایدار نیست، یک نوع به لذت رسیدن است؛ اما با پایداری و این بر اساس سازوکار تقدس بخشیدن به کار و تقدس بخشیدن به مصرف انجام میدهد. درواقع چون افراد مصرف میکنند، یک نوع احساس لذت، خوشی و خوشبختی میکنند؛ ولی بلافاصله احساس محرومیت میکند و این محرومیت خودش را به این شکل نشان میدهد که باز میخواهد مصرف کند. جامعه سرمایهداری و جامعه صنعتی مصرف را با تقدس بخشیدن به آن به چیزی که دائم باید انجام داد تا دائماً در حالت خوشی مطلق بود تبدیل میکند.
نقد جامعه مصرفی را در کتاب بوردیار و کتابهای متعددی که درباره نقد جامعه مصرفی نوشته شده میبینیم که بعد از مسئله جنگ جهانی دوم مطرح میشود و فجایعی که در آن اتفاق میافتد و رویکرد نقد فرانکفورتی که نسبت فجایعی که در جنگ جهانی دوم اتفاق میافتد. همچنین این نقدهای درونی به مسئله جنبش دانشجویی مه ۶۸ و کل جنبشهای ضدجنگ نیز برمیگردد که واکنشی است به جنگسرد، بین شوروی و آمریکا که از جنگ کره تا جنگ ویتنام نیز ادامه پیدا میکند تا مسئله فروپاشی شوروی که شروع آن از ۱۹۸۰ است و در ۱۹۹۰ این فروپاشی اتفاق میافتد و یک دوره بین ۱۹۹۰ تا ۲۰۰۰ داریم که جنگهای بسیار وحشتناکی در شرق اروپا و در منطقه قفقاز شکل میگیرد و بعد هم خشونت با جنگهای خاورمیانه ادامه پیدا میکند که از سال ۲۰۰۰ با حملات تروریستی به برجهای دوقلو شروع میشود و تا امروز ادامه دارد و امروز بهنوعی میتوانیم جنگ اوکراین را تداوم و یا حتی شروع یک دوره جدیدی از جنگها بدانیم و میبینیم که این جنگها دائماً ادامه پیدا میکنند؛ چون منطق این جنگها، این است که میتوان از طریق سرمایهداری به یک نوع اتوپیایی رسید که همه مصرف و دارایی را بهعنوان یک لذت تجربه کنند؛ لذت پایداری که میتوانند همواره داشته باشند.
این ایده کاملاً غیرعقلانی است. این جامعه فقط در یک شکل رمانتیک میتواند اتفاق بیفتد، مگر اینکه آن چیزی که در حقیقت آدمها به دنبال آن هستند، چیزی باشد که اعتدال در آن وجود داشته باشد و به نظر من این اتفاق افتاده است. فرمولی که با سوسیال-دموکراسی در اروپای بعد از جنگ جهانی دوم مطرح میشود، همان چیزی است که بخصوص در اسکاندیناوی میبینیم در اروپای غربی نیز کموبیش اینها وجود دارد. اگر بحرانهای مهاجرت و دیگر مسائل نبود- چیزی که قابل کنترل نیست- راه درستی برای این کشورها وجود داشت، اما این کشورها نیزقربانی سرمایهداری آمریکا و افسار گسیختگیاش که میخواهد همه دنیا را اشغال کند و در دست خود بگیرد، شدند. مدل سوسیال-دموکراسی یعنی اینکه افراد از یک بازار آزاد برخوردارند ولی سهم خود را به جامعه میدهند و این سهم در جامعه توزیع میشود و طبقه متوسط بزرگی وجود دارد و آدمها در این طبقه بزرگ، آنهایی که در طبقه فرودست هستند، همیشه این شانس را در اکثر موارد دارند که بتوانند وارد طبقه متوسط شوند. در طبقه متوسط نیز افراد این شانس را دارند که وضعیت خود را بهتر کنند و از همه مهمتر انتخاب وجود دارد، یعنی اینکه آدمها لذتها و خوشبختیهای خودشان را انتخاب میکنند. بعضیها این لذت را در داشتن خانهای بزرگتر میبینند، مثلاً در شهر خاصی زندگی کنند یا دائم به رستوران بروند و تفریحاتی به این شکل انجام دهند. گروه دیگر لذت زندگیشان را بیشتر در خلاقیت میبینند و اینکه هنرمند باشند، کتاب بنویسند، کتابهای بیشتری بخوانند و از زندگی به این شکل استفاده کنند. گروه دیگری خوشبختی را درگرو دوستی میبینند. به طور مثال سازمانهایی برای کمک به دیگران درست میکنند به کشورهای درحالتوسعه، به فقرا و به گروههای محتاج کمک میکنند و بهاینترتیب انجمنهای مدنی بسیاری رشد میکنند و بسیاری، این انجمنهای مدنی را نوعی راهحل برای خوشبختی میدانند و خوشبختیشان را در کمک به دیگران پیدا میکنند. تمام اینها نشاندهنده این است که آلترناتیوهای مختلفی در سوسیالدموکراسی وجود دارد و درعینحال که سیستم ایدهآلی نیست، یعنی خود این ایدئال بودن و آرمانی بودن یک نوع توهم متافیزیکی است که بتوانیم به آن برسیم. اما میتوان بهطرف سیستمهای بهتر و بهتر رفت که همیشه شکننده است. یعنی خود این توهم که پیشرفت یک راه برگشتناپذیر است در سالهای اخیر کاملاً نشاندادهشده است که یک توهم است و اگر افراد بخواهند در این توهم بمانند که پیشرفت جادهای است که در آن جلو میروید، بعد با مشکل روبرو میشوند.
این اولین باری نیست که در آمریکا یک جریان همچون ترامپیسم به وجود میآید و عقبگرد میکند. قبلاً در خود آمریکا دوران مکارتیسم را داشتیم که جامعه عقبگرد میکند. در اروپا نازیسم و توتالیتاریسم بودند که اینها عقبگردهای کاملی است در سیستم دموکراتیک. آلمان قبل از اینکه درون فاشیسم بیفتد کشور پیشرفته و بسیار شکوفایی بود. جنگ جهانی اول باعث شد که تبدیل به یک کشور ورشکسته شود و فشاری که به کسانی که در جنگ به پیروزی میرسیدند باعث شد که آلمان در این مسیر قهقرایی بیفتد که به مشکلاتی دچار شود که میبینیم. من فکر میکنم که این راهحل در اینجا وجود دارد؛ ولی آن راهحلهای اسطورهای که با یک معجزه هم خوشبخت شوند با یک معجزهای ایدئولوژیک راهحل عقلانی ندارند. چه توتالیتاریسم فاشیستی را در نظر بگیریم و چه توتالیتاریسم راست را در آلمان و ایتالیا و چه توتالیتاریسم چپ مثل چین، شوروی، ویتنام، کوبا را در نظر بگیریم چه سیستمهای سرمایهداری را در نظر بگیریم؛ مانند مدل آمریکایی، همه اینها در نهایت نشان دادند که در انتها به یک خوشبختی کامل برای همه نمیرسند؛ بلکه یک بدبختی کامل است. این چیزی است که جهان صنعتی میخواهد و نظرش این است که چون تولید صنعتی یک تولید انبوه است؛ یعنی کالاهای بسیار زیادی تولید میکند که همه میتوانند از آنها استفاده کنند، پس به همین طریق خوشبختی را میتوان بهصورت انبوه تولید کرد. فرض کنید چنین چیزی را هم بتوان درست کرد و همه از این مسئله خوشبخت شوند. مسلم است که چنین اتفاقی هرگز نمیافتد، این به این دلیل است که آدمها یکسان نیستند. هنگامیکه یک حکومت و یا یکزمانه و یا یک موقعیتی، مردم را از چیزهایی محروم کند، به دلیل خود این محرومیت و به دلیل فشاری که این محرومیت میآورد و فشاری که یک نوع ممنوعیت در زندگی افراد میآورد اینها تمام فکرشان در این است که اگر ما از این ممنوعیت خارج شویم، خوشبخت خواهیم شد. اکنون در ایران ما در چنین موقعیتی هستیم، فشاری که حاصل سیاستهای وضع موجود است؛ این فشار از لباس گرفته تا غذا و تمام سیستمهای شهری و همه سبک زندگی و تمام زندگی خصوصی آدمها به شدت زیاد است و افراد احساس بدبختی زیاد میکنند، خودکشیها بسیار زیاد شده است. این سیستم نمیتواند دوام بیاورد؛ زیرا برای آدمها خوشبختی یکسان نیست.
تصورافراد این است که اگر این ممنوعیتها این سیستم کنار رود، یکباره خوشبخت میشوند. درحالیکه چنین چیزی نیست. نبود آن فشارها باعث بهترشدن زندگیشان خواهد بود. اما بلافاصله مشکلات دیگری در زندگیشان ظاهر میشود که قبلاً اینها را نداشتند. اما چون در حال حاضر مسئله این است که بتوانند آنطور که میخواهند بپوشند و هر کاری که میخواهند راه بیندازند و اجازه هیچکدام را ندارند، این احساس بدبختی بیشتر میشود.
این بیشتر مشکل سیستم و وضع موجود است و این نظام عقلانیت لازم را ندارد که بفهمد که بهزور نمیشود که یک سیستم بزرگ جمعی و اجتماعی را مدیریت کرد. ولی دیر یا زود با فروپاشی یا هر اتفاقی با عقلانیت سیستم این مشکل حل میشود. وقتی این مشکل حل شد آن موقع آن تکثری که در خواستههای مردم است و در درک آنها از خوشبختی و لذت است، این تبدیل به منبعی برای احساس یک نوع ناامیدی، احساس یک نوع بدبختی میشود. زیرا برای همه مسئله پول نیست. پول وقتی بهاندازه حداقلی وجود داشت، مانند مسکن، غذا در حدی وجود داشته باشد که مردم فکر نیازهای اولیهشان نباشند. مثل بخش بزرگی از آدمهایی که امروز در دنیا هستند، آن موقع دیگر اولویتها آن اولویتهایی نیست که بگوییم یکی است. هر دولتی هم که باشد ممکن است به گروهی از کارها و اشکال الویت دهد و به گروهی دیگر ندهد. لزوماً دیکتاتوری فرهنگی که از طریق دولت اعمال میشود بدتر از دیکتاتوری که بازار اعمال میکند نیست. فرض کنید امروز ممکن است کسی بخواهد کتاب چاپ کند و یک حکومت سیاسی به علت سانسور به آن اجازه ندهند و این بسیار دردناک است و آن فرد احساس بدبختی میکند؛ ولی وقتی سیستم سیاسی اجازه چاپ ندهد و مانند کشورهای توسعهیافته دیگر سانسور وجود نداشته باشد، آن موقع بازار است که این دیکتاتوری را اعمال میکند؛ یعنی کسی که کتاب را نوشته و میخواهد آن را منتشر کند به این مسئله برخورد میکند که برای آن احتیاج به یک ناشر دارد و نمیتواند پیدا کند کسی حاضر نیست آن را منتشر کند؛ زیرا ناشر میگوید که این کتاب خواننده ندارد و یا فروش نمیرود و نویسنده در آنجا نیز به بنبست میخورد و بازهم نمیتواند کتابش را منتشر کند. اگر از مسئله انتشار بگذریم، مسئله خوانش، پذیرش کتاب و مسئله بازشناسی است. آن بحثی که من در یکی از مباحث خود در دوره قبلی کرده بودم، مسئله بازشناسی است؛ یعنی به رسمیت شناختهشدن از طریق یک سیستم عمومی. بازشناسی نیز اتفاق نمیافتد، فرد کتابش را چاپ میکند و به بازار میفرستد و اما هیچکس به آن اهمیت نمیدهد و احساس میکند؛ چون اهمیتی به کتابش داده نشده او بدبخت است. بنابراین تمایل اتوپیایی، از لحاظ تاریخی تمایلی است که موتوری برای بهبود جامعه انگاشته میشود اما اگر این درست فهمیده نشود، افراد به یک چیز کاملاً ناشناخته تن میدهند که این چیز کاملاً ناشناخته میتواند خیلی سریع شکل پوپولیسم دیستوپیایی به خودش بگیرد و تبدیل به یک سیستم دیستوپیایی شود حتی زمانی که این جامعه به یک وضعیت نسبتاً خوبی هم برسند باز ضمانتی نیست که این باقی بماند؛ بنابراین باید به اشکالی فکر کرد که اگر جامعه خوشبختی وجود دارد باید اکثریت احساس رفاه کنند، باید به این فکر کرد که این وضعیت چیزی نیست که تضمین شده باشد، آن آزادی و این خوشبختی در خطر است. این واژه هماهنگی، یکی از واژههای اساسی است که در ادبیات اتوپیایی است و در رویکرد طبیعتگرایانه و در نزد روسو وجود داشت. هماهنگی، یکی از کلیدهای اصلی خوشبختی است که جامعه صنعتی وعده آن را میدهد؛ ولی اجرا نمیکند، زیرا تمرکزش بر روی تولید سود هرچه بیشتر است و یک نوع حرص و آز و برای ثروتهای بیشتر و یک نوع آتش برای شهرت است که در انتهای اینها هیچچیزی نیست. در انتهای اینها مرگ است؛ بنابراین سیستم خودش را تخریب میکند و بهطرف خود ویرانگری میرود.
[۱] سمینار مسائل فرهنگی و اجتماعی معاصر/ ناصر فکوهی / فصل دوم / خوشبختی و سبک زندگی/ تابستان۱۴۰۱/ بخش هفدهم / با همکاری، ویرایش علمی و نوشتاری آیدا نوابی / تابستان ۱۴۰۳