سمینار مسائل فرهنگی-اجتماعی: خوشبختی و سبک زندگی (بخش شانزدهم) /اتوپیا و دیستوپیا/ با همکاری آیدا نوابی [۱]
مفهوم اتوپیا و دیستوپیا که معادلهای فارسی آرمانشهر و ویرانشهر را برای آنها به کار میبریم، از لحاظ ریشهشناسی به معنای یک مکان(توپوس در یونانی) است؛ مکانی بسیار خوب و آرمانی. واژه آرمانی نیز از این مفهوم میآید؛ یعنی جهان متافیزیکی که در آن همه چیز به باور سقراط و افلاطون فرم عالی خودش را داشت.
در مورد واژه اتوپیا با تلفظهای مختلف اتوپیا یا یوتوپیا میتواند به معنی ناکجاآباد ترجمه شود که اگر آن پیشوند را به معنی نفی بگیریم به معنی آرمانشهر است که بهعنوان یک جای آرمانی است و ویران شهر بهجای توپوس استفاده میشود. شهر در این واژه بهجای توپوس کار برده میشود؛ زیرا ریشه این واژگان یونانی است. در یونان موضوعی که برای شیوه زیستن بسیار روی آن بحث میشد، شهر بود و شهر یونانی یا پولیس (polis) منشأ یا مرکزی بود که تفکر بر اساس آن انجام میگرفت. اگر مجموعه آثار ارسطو، افلاطون و یا اغلب از فیلسوفان یونانی را بخوانید، متوجه میشوید که این تفکرات به شهر- دولتهای قرن پنجم و چهارم یونان تعلق داشتند، یعنی در دوران طلایی به ویژه در آتن. شکل آرمانی روابط انسانی در یونان و رم باستان و چگونه زندگی کردن بسیار مهم بود. آنها خوشبختی را یک هدف غایی میدانستند که بعد از آن کسی به دنبال هدف دیگری نیست. در جلسات قبل به تفصیل درباره انواع ادیان روم و یونان صحبت شد. تفکرات اتوپیایی و دیستوپیایی در حقیقت یعنی رسیدن به یک جامعه و یا به یک شهر. در ابتدای دوران صنعتیشدن مسئله شهر هنوز مسئله اصلی بود. همانطور که اشاره کردم وقتی ژان ژاک روسو از قرارداد اجتماعی و کسانی که نظریهپرداز سیستم جدید هستند صحبت میکند، به ویژه روسو که دیدگاهش در درجه اول مربوط به جامعه جدید شهر است. به تدریج مفاهیم دیگری مانند ملت نیز اضافه میشود؛ بنابراین از حد شهر فراتر میرود و شکل سرزمینی را به خود میگیرد و کشور تعریف میشود و با اتحاد چندین شهر باهم، جامعه آرمانی متولد میشود. اما بحث ما روی جامعه یا شهر و اندازهای که روی آن صحبت میکنیم نیست، بلکه بر سر این است که چگونه میتوان به جامعه آرمانی رسید؟ جامعهای که همه در آن خوشبخت باشند. این موضوع بسیار زود مطرح میشود. اگر به مباحث جلسه گذشته دقت کنیم میبینیم که کتاب اصلی توماس مور در قرن شانزدهم یعنی در سال ۱۵۱۵ میلادی منتشر شد. بهنوعی رنسانس چشماندازی را برای جامعه جدید مطرح میکند که این جامعه خودش را تا سه قرن بعد نشان میدهد و آن انقلاب صنعتی است. اما هر اندازه که در رنسانس چشماندازی برای جامعه جدید وجود دارد که درخشان و طلایی است، خود جامعه صنعتی مأیوسکننده است وهنگامیکه به قرن نوزدهم میرسیم و جامعه صنعتی به وجود میآید، در ابتدا، بیشتر از اینکه زندگی آدمها را بهتر کند، زندگیشان را بدتر میکند و بهاینترتیب تمایلات اتوپیایی ازیکطرف تشدید میشود و یعنی بسیاری از افراد به این فکر میافتند که در این شرایط سخت جامعه چه کاری باید کرد. شرایط سخت در آن دوران مثل کار سخت در کارخانهها، زنان و مردان و حتی کودکانی که مجبور بودند روزی شانزده ساعت کار کنند.
در این شرایط زندگی خانوادگی از هم میپاشید، در همچین وضعیتی چطور میشود به یک جامعه عادلانه و خوشبخت رسید؟ حتی بعد از رنسانس نیز موضوع دستیابی به خوشبختی مطرح بود؛ جوامع اروپایی در آن زمان در اوج درگیریهای مذهبی بودند، جنگهای سختی بین کاتولیکها و مخالفان آنها صورتگرفته بود. این جنگها برای رسیدن به این موضوع بود که نقش دین در یک جامعه چه باید باشد و چه کسانی باید نمایندگان دین باشند و چطور جامعه باید روابط خودش را با دین تنظیم کند و همینطور چطور باید به جامعهای رسید که جامعهای آرمانی باشد. این موضوع از زمان توماس مور مطرح شده بود و میبینیم که از آن زمان به بعد کسانی که این مسئله را مطرح میکنند از یک نقطه اولیه حرکت میکنند که آن در واقع وضعیت موجود است که وضعیت خوبی نیست. مور البته در این قضیه نسبت به کتابها و اندیشمندان اصلی آرمانشهرگرایی، خیلی پیشرو بود.
اصل تفکر رسیدن به شهر آرمانی به افلاطون برمیگردد. او جامعه آرمانی را اینگونه تصور میکرد که فیلسوفان باید حکومت را در دست داشته باشند. دوران بعد از رنسانس با مور آغاز میشود؛ ولی تمرکز اندیشیدن بررسی اینکه چگونه باید به جامعه آرمانی رسید در قرن نوزدهم اتفاق میافتد. در درسگفتارهای اتوپیا من به شارل فوریه اشاره کردم و به مفهوم هماهنگی جدید که در ۱۸۲۴ مطرح میکنند. همچنین به گرایشهای کمونیست مارکس و انگلس که در ۱۸۴۸ مطرح میشود و سیستمهای کیبوتص[۲] که در اواخر قرن ۱۹ مطرح میشود و به باغشهرها که ابنزر هوارد در ۱۸۸۲ مطرح میکند. موج جدید اتوپیا که بعد از ۱۹۶۸ برمیگردد، چند دهه بعد از انقلاب فرانسه است. به این دلیل انقلاب فرانسه الگویی برای جهان آینده عرضه میکند که کاملاً الگوی زیبایی است. اگر از شعارهای اصلی انقلاب فرانسه حرکت کنیم میبینیم که آزادی، برابری و برادری است. یعنی اینکه همه افراد آزاد هستند و قید و بندهای مذهبی، اجتماعی، سنتی وجود ندارد.
بنابراین، موضوع میتواند رشد زیادی کند و افراد میتوانند زندگی را آنطور که میخواهند انتخاب کنند و از طرف دیگر این مسئله که آدمها با هم برابرند منجر میشود که دولت به آنها امکاناتی دهد که مهمترینشان مسئله مدارس و آموزشوپرورش است و اینکه ثروت، موقعیت و جایگاه قبلی که افراد درگذشته داشتند مثل اشرافیت، روحانیت باید منحل شود.
مسئله همبستگی (برادری) نیزدر مفهومیبه نام «ملت» مطرح میشود که باید به دولت مشروعیت بدهد. برخلاف قبل که دولت مشروعیت خود را از اشرافیت و یا خداوند میگرفت، و با اعتقاد به این موضوع که خون در رگهای اشرافیت است که بهنوعی استعلایی بود و خود را به خداوند مربوط میکرد، حالا باید از مفهومیبه نام ملت آن را بگیرد. این ملت باید ساخته میشد؛ چون در واقعیت مفهوم ملت در اواخر قرن هجدهم وجود نداشت. بعد از انقلاب فرانسه، بهتدریج در قرن ۱۹ ملت شروع به شکلگرفتن از طریق بهوجودآوردن مفاهیمیمثل تاریخ مشترک، یک فرهنگ و یک میراثفرهنگی مشترک میکند. این یک نوع احساس همبستگی هم درآینده و هم درگذشته بود، بین کسانی بود که در آن مشارکت داشتند.
این موضوع را بندیکت اندرسون در کتاب «جماعتهای خیالین» خود مطرح کرده که چطورمفهوم ملت گام به گام ساخته میشود و افراد احساس میکنند که به یکدیگر همبسته هستند؛ در یک کشور و زیر یک سلطه قرارداشتن، در تبعیت و اطاعت از یک حاکم نیست، بلکه معنایش در وابستگی و همبستگی است که بین اینها درگذشته مشترک و آینده مشترکشان وجود دارد. اگر اینها خوشبخت شوند همه با هم خوشبخت و اگر بدبخت شوند نیز همه با هم بدبخت میشوند؛ بنابراین باید در خوبی و بدی با هم شریک باشند و البته این در قرن بیستم بیشتر در بدی شریک میشوند. در قرن بیستم به تدریج ازدرون این معنای همبستگی، نظریه ملیگرایی بیرون میآید. بعد از این،به این دلیل تعصباتی که افراد بر گذشتههای خیالی خود و بر نژاد، زبان و فرهنگ خود دارند، میلیونها نفر کشته میشوند و در حقیقت بهجای اینکه به آرمانشهر برسند به ویران شهر میرسند. ولی خود همین مفهوم بیشتر ازیک قرن طول میکشد که جا بیفتد؛ بنابراین انقلاب فرانسه شعارهایی میدهد که به حرف خیلی جذاب هستند و چشمانداز زیبایی را تصور میکنند. ولی در واقعیت قضیه چنین چیزی تحقق پیدا نمیکند. هنگامیکه کارخانههایی در شهرها ساخته میشوند، کارگران را درون خود میکشند، وقتی معادن بزرگی در نقاط مختلف اروپا زغالسنگ استخراج میکنند و کارگران را به درون خود میکشند. وقتی ماشینهای صنعتی شروع به کار میکنند؛ ماشینهایی که باید با بیشترین حد ممکن و بدون توقف کار کنند و بیشترین بازده را داشته باشند، ویران شهر متولد میشود. اگر فیلم عصر جدید چارلیچاپلین این موضوع را بهخوبی نشان میدهد که توهمیخیالی و خوش بینی که نسبت به جامعه صنعتی وجود دارد، خیلی زود از بین میرود. کتاب مهمیکه همیشه به آن رفرنس داده میشود «وضعیت طبقه کارگر در انگلستان» انگلس است. فردریش انگلس که پسر یک کارخانهدار بود، بهجای پدر مینشیند؛ ولی معتقد به سوسیالیست بود و وضعیت طبقه کارگر را در آن کتاب تشریح میکند و نشان میدهد که شهرهای صنعتی چقدر آلوده بودند و مردم در چه شرایط سختی زندگی میکردند. اگر بخواهیم تصویری از شهر قرن نوزدهمیبدهیم، میتوانیم آن را کاملاً با فقیرترین و بدترین شهرها و محلات جهان سوم در حال حاضر مقایسه کنیم. بدترین شهرها و محلات جهان سوم تصویری است که انگلس در کتابش از شهرهای انگلیس ارائه میدهد. انگلستان از همه شهرهای دیگر انقلاب صنعتی جلوتر بوده است و شهرنشینی در انگلستان بسیار شتابزده انجام شده و به نرخهای حدود ۸۰ درصد میرسد؛ بنابراین شهر صنعتی بسیار ناامیدکننده بود و در آن اثری از برابری و آزادی نبود. از طرف دیگر دیده میشود که اربابان و رؤسای کارخانهها و اشراف هستند که جای اشراف جدید و بورژوازی را میگیرند و این درعینحال است که اشراف قدیم نیز که باقیماندهاند از دولت جدا شده؛ ولی قدرتشان را حفظ میکنند. همانطور که بوردیو در مجموعهای از کتابهایش نشان میدهد چه در قرن نوزده و چه در قرن بیستم، بیشتر یک توهم است که افراد میتوانند با آموزش و تربیت موقعیت طبقاتی و جایگاه اجتماعی خودشان را تغییر دهند. یکی از مهمترین نکاتی که بوردیو در کار خود نشان میدهد این است که سیستم تربیتی یک توهم است. یعنی اکثریت مطلق کارگران فرزندانی پیدا میکنند که اینها هم کارگر میشوند، یعنی از آن طبقه و جایگاه اجتماعی خود چندان خارج نمیشوند و اکثریت مطلق کسانی که در رأس جامعه هستند، اینها فرزندانشان را میتوانند باز در جای خود بنشانند. البته نقدی که آندره بودون به بوردیو میکند این است که سیستم آموزشی را دستکم میگیرد. البته من نمیتوانم بگویم که بوردیو صددرصد حق دارد؛ اما بیشتر حق را به او میدهم؛ چون واقعیت قضیه همانطور که امروز هم میبینید این است که بیشتر از ۲۰۰ سال بعد از انقلاب فرانسه، دانشگاهها و تحصیل برای بیشتر افراد یک توهم است. یعنی افراد تصور میکنند که اگر تحصیل کنند میتوانند یک جابهجایی عجیبوغریبی در وضعیت خود ایجاد کنند. اما عملاً اینطور نیست، اگر بادقت این مسئله بررسی شود مانند کاری که بوردیو در کتاب وارثان کرده است، میبینیم که اکثریت مطلق کسانی که در جایگاههای بالا قرار گرفتند به دلیل تحصیلات نیست. اگرچه تحصیلات امتیازی است که دارند؛ ولی خانواده، اشرافیت و ثروت در پشت آنها وجود دارد. به ویژه اگر کشوری مثل آمریکا را در نظر بگیرید میبینید که اکثریت مطلق کسانی که در رأس سیستم هستند، کسانی هستند که به بهترین کودکستانها، مدارس و در نهایت به بهترین دانشگاهها میروند و خود اینها بعدها در رأس امور قرار میگیرند یا سیاستمدار، سرمایهدار، کارخانهدارمیشوند و یا در رأس سیستمهای رسانهای قرار میگیرند. البته تعداد زیادی از افراد هستند، که در طبقات میتوانند جابه جا شوند، برای مثال کارگر به دنیا میآیند ولی میتوانند به یک ردهبالاتر برسند و جایگاه طبقاتیشان تغییر کند. ولی واقعیت این است که حدود ۸۰ الی ۹۰ درصد افرادی که در رأس جامعه هستند، در نسل قبل نیز در رأس جامعه بودند و بوردیو این مسئله را با عدد و رقم نشان میدهد که این یک توهم است. در ابتدا ضربه بسیار سختی به کسانی میزند که نظریههایی که حدود ۱۵۰ سال در مورد جامعه مدرن داده شده بود و منتظر بودند که زایشی اتفاق بیفتد و جامعه مدرن جامعهای باشد که در آن همه بتوانند خوشبخت باشند و به همه چیز برسند و وقتی جامعه شروع به کار میکند یک نوع توهمزدایی وحشتناک اتفاق میافتد. به این معنا که همه شاهد این هستند که در جامعه مدرن در خیلی از موارد این شهرها و کارخانهها نسبت به محیطهای روستایی که مهاجران میآیند کثیفتر هستند. درست است که آن روستاها اصلاً جایی برای زندگی و کارکردن نداشت و مردم نمیتوانستند در آن زندگی کنند که خود این هم به دلیل رشد اشرافیت روستایی است که گروههای فرودست را بهنوعی از روستا طرد میکند؛ ولی وقتی روستاییان وارد شهرها میشوند در شرایط بسیار مشکلی قرار میگیرند، ساعات کار طولانی و شرایط کاری سخت به ویژه برای زنان، وضعیت را دهشتناک میکرد.
این مسائل تا قرن بیستم ادامه پیدا کرد؛ دستمزد کمتر به زنان، و از هم پاشیدن کار زنان و کودکان و از هم پاشیدن سیستم خانوادگی و میزانی که به آنها دستمزد داده میشد در حدی بود که بتوانند حداقل غذایی داشته باشند و در مسکنهایی بسیار آلوده و بدون هرگونه تأسیسات رفاهی که در شهرهای بسیار کثیف و در شرایط اسفبار زندگی کنند.
برخی از افراد در حوزههای نظری و ادبی تلاش به ایجاد آرمان شهری از دنیای مدرن داشتند که بیشتر اندیشههای خود را در قالب کتابهایی مطرح میکنند که این کتابها یا ادبی هستند و یا نگاهی به آینده دارند که در قالب داستان و اشعار تولید میشود و یا در حوزه معماری و شهرسازی هستند. برای نمونه وقتی تفکران فوریه را بررسی میکنیم، منظور او از مفهوم والا نوعی شهرسازی و ساماندهی فضااست و یک نوع زندگی جمعی را مطرح میکند که افراد خیلی زندگی بهتری دارند.
اینجا البته بحث ادبیات نیست؛ بلکه بحث یک نوع سازماندهی اجتماعی و نوعی سازماندهی فضا است یا یک نوع سازماندهی اجتماعی است و آنچههاوارد در باغشهر مطرح میکند؛ یعنی ترکیب طبیعت و فضای ساخته شده؛ همه اینها اشکالی هستند که میتوان بهنوعی آنها را نظریهپردازان فضا دانست. فوریه کسی است که با مسئله شهر و طراحی و همینطورهاوارد در ارتباط است. در برخی از موارد هم کسانی هستند که در حوزه سیاسی فعالیت دارند. مثل کسانی که مفهوم کیبوتصها را مطرح میکنند. اینها کسانی هستند که از حوزه سیاسی آمدند و ایدههای سیاسی دارند و این ایدهها در فوریه و دیگران و حتی در مور نیز وجود دارد. اغلب این ایدههای سیاسی به چند نکته اساسی بر میگردند که در اتوپیاها همیشه میبینیم؛ اینکه اتوپیا یک فضای محدود شده است و در خیلی از موارد ما با یک جزیره سروکار داریم و افراد در یک جزیره زندگی میکنند که بهنوعی آن آبی که در اطراف جزیره است و یا آن فضایی که اتوپیا را از اطرافش جدا میکند نشان دهنده سیال بودن و بدون ساختاربودن و در نهایت توهمیشدن است. نکته دیگر این است که در روابطی که در اتوپیا وجود دارد مالکیت خصوصی حذف میشود. ما در اینجا به یک نوع افلاطونگرایی برمیگردیم که در آن مالکیت حذف میشود و بهنوعی خانواده مفهوم کلاسیک خود را از دست میدهد؛ یعنی تربیت عمومیجای خانواده را میگیرد. این همان موضوعی است که افلاطون مطرح میکند، یعنی اینکه کودکان نباید بهوسیله خانواده یا توسط پدر یا مادرشان تربیت شوند؛ بلکه باید بهصورت جمعی در مدرسه فلسفی و زیر نظر یک فیلسوف تربیت شوند که البته این اتفاق میافتد. یعنی در جامعه مدرن عملاً این اتفاق میافتد. اگر نگاه کنیم که چه کسی فرزندان ما را تربیت میکند، به این میرسیم که اکثر اینها دستپرورده سیستم عمومیهستند. بچهها از ۲ الی ۳ سالگی به نهادهایی داده میشوند که بیشتر عمرشان را در آن نهادها میگذرانند، یعنی یک فرد معمولاً از ۲ الی ۳ سالگی وارد این نهادها میروند و عملاً تا سنی که بهنوعی پختگی میرسند و مثلاً تا ۲۵ الی ۲۶ سالگی در این نهادها هستند که تربیت میشوند نه در خانواده.
اگرچه خانواده تأثیر مهمیدارد؛ اما در جامعه پیشاصنعتی نقش مهمتری داشت. در گذشته تربیت یک فرد در خانواده یا در یک شکل گسترشیافته از خانواده که همان صنعتگری و پیشهوری شهری بود و یا در روابط شاگردی استادی تربیت میشدند؛ بنابراین مسئله مالکیت مطرح است. به این صورت است که ابزارهای تولید و اصولاً سرمایهداری صنعتی است که باید کنترل شود. در این ایدها و نظریات اتوپیائیستها، مسئله این بود که سرمایهداری باید کنترل شود و ثروت و رفاه باید توزیع شود و هرچه بیشتر به همه مردم رفاه برسد. مسئله دیگر این بود که افراد بتوانند از یک تربیت عمومیبرخوردار باشند و همچنین در شهرها، مسکنها و فضاهای شهری زندگی کنند که مناسب باشد و از یک رفاه فضایی و زمانبندی مناسب برخوردار باشند. زمانی که این افراد این مباحث را مطرح میکنند، اینها مباحثی هستند که بسیار دور از ذهن است و هیچ تناسبی با آن موقعیتی که وجود دارد، ندارند. هر چند میبینیم که حدود ۱۰۰ الی ۱۵۰ سال بعد بسیاری از اینها به واقعیت از لحاظ سیستم تربیتی، دانشگاه تبدیل میشوند ونقش بسیار مهمیپیدا میکنند. اگرچه این وعده که همه بتوانند از طریق عبور از سیستم تحصیلی به رتبههای بالا برسند و جایگزین افراد حاکم شوند، اتفاق نمیافتد؛ ولی سیستم تحصیلی را نباید دستکم گرفت. بههرحال تعداد بسیار زیادی از افراد از طریق سیستم تحصیلی میتوانند خودشان را بالا بکشند و وضعیت بهتری از پدران و نسلهای گذشته خود داشته باشند.
[۱] سمینار مسائل فرهنگی و اجتماعی معاصر/ ناصر فکوهی / فصل دوم / خوشبختی و سبک زندگی/ تابستان۱۴۰۱/ بخش شانزدهم / با همکاری، ویرایش علمی و نوشتاری آیدا نوابی / تابستان ۱۴۰۳
[۲]در اصطلاح به معنی گردهمایی، خوشهبندی یک جامعه هدفمند در اسرائیل است که بهطور سنتی بر پایه کشاورزی بنا شدهاست.