سمینار مسائل فرهنگی-اجتماعی: خوشبختی و سبک زندگی (بخش چهاردهم) /از رنسانس تا انقلاب صنعتی/ با همکاری آیدا نوابی[۱]
قرون وسطی که به دورهای هزارساله از سقوط رم در نیمه قرن پنجم میلادی تا فتح آمریکا و ورود اروپاییها به این قاره در اواخر قرن پانزده و ابتدای قرن شانزده گفته میشود، در ذهن بیشتر با مسیحیت و دورانی تاریک در پیوند است. در این دوره شاهد سلطه نیرومند و محدودکننده کلیسای کاتولیک هستیم. دادگاههای تفتیش عقاید و شکنجه در ابعاد نسبتا گستردهای در بخشی از این دوران وجود دارد. اما باید توجه داشته باشیم که در اینباره مبالغه نیز زیاد شده است، یعنی این گونه نبوده که اساساً جریانهای اندیشه و تفکر چه دینی و چه فللسفی از میان رفته باشد
استعمار و بهگونهای اروپایی شدن کل جهان سبب میشود تا تاریخ جهان نیز خود را با تاریخ اروپا تنظیم کند و همه چیز با فهم اروپایی و نگاه به خود از زاویهدیدِ اروپاییها (حتی نسبت به گذشته خودشان)تغییر کند. شاهدیم که در چند قرن گذشته تغییرات اقتصادی ـ سیاسی به گونهای بوده که روابط جهانی به شکلی بسیار گسترده و سلطه اروپای غربی بر کل جهان شکل میگیرد. فرایند جهانی شدن تأثیر مشخصی بر فرهنگ میگذارد؛ از آنجا که الگوی توسعه و پیشرفت غرب است، دستکم تا نیمه قرن بیست، نیروی قدرتمند نظامیـ سیاسی تمام جهان را ناگزیر به شبیهشدن به غرب میکند، دیگر مناطق دنیا به حاشیه تبدیل میشوند و زیر سلطه اروپا میروند. بر خلاف ادعای برخی، به گمان من تا امروز نیز این روند ادامه یافته و جهان از این وضعیت خارج نشده است. در واقع، سلطه استعماری غرب بر جهان در قالب سرمایهداری، سرمایهداری متأخر و فناوریهای پیشرفته تغییر شکل و تغییر ماهیت داده است. نمیتوان امید داشت که کشورهای رقیب مثلاً روسیه و چین که خود درگیر استبداد ساختاری هستند، جایگزین مناسبی برای کشورهای استعمارگر باشند.
از این رو، دستکم از رنسانس به بعد، برای تبیین و صورتبندی بسیاری از مفاهیم ناگزیر هستیم چشمانداز غرب را مبنا قرار داده و آن را پیش چشم داشته باشیم. برای نمونه حتی امروز هم وقتی از چیستی خوشبختی و سبک زندگی سخن به میان میآید، حتی آن عده که خود را مخالف غرب و آمریکا میدانند نیز از نظریههای غربی بهره میبرند، فرزندان خود را برای تحصیل به غرب میفرستند، از آخرین فناوریهای غربی بهره میبرند، بر اتومبیل غربی سوار میشوند و حتی پول خود را نه در روسیه و چین، بلکه در کشورهای غربی سرمایهگذاری میکنند. در سالهای اخیر بسیار دیدهایم کسانی که زمانی ظاهر ایدئولوژیک به خود میگرفتند در نهایت به غرب گریختند. این اتفاق فقط خاص ایران نیست.
ناگزیر باید چشمانداز اندیشه غرب را درباره خوشبختی و سبک زندگی نیز بدانیم تا بتوانیم از زندگی خود سخن بگوییم. از رنسانس شاهد استعمار غرب هستیم. جهان ابتدا به زور و بعد داوطلبانه تلاش کرده است تا از هر نظر شبیه غرب شود اما کنارگذاشتن و فراموشکردن فرهنگ گذشته بهسادگی ممکن نیست و شرایط زیستی یکباره تغییر نمیکند. گفتیم اروپای قرون وسطی به علت سلطه تفکر مسیحی به نوعی خاموشی دچار شد. در جلسات پیشین اشاره کردیم که بر اساس تفکر مسیحی، انسان در ازای گناه اولیه به زمینی سقوط کرده که دار مکافات است. او باید در این دار مکافات عذاب بکشد تا تزکیه پیدا کند و رستگار شود. بر اساس این ساختار اندیشهای خوشبختی بر زمین بیمعناست و اگر سعادتی هم متصور باشد آنجهانی است. در این جهان تنها میتوان از خداوند اطاعت کرد و حتی تمام عذابها و ظلم حاکمان خواست پروردگار و از سوی اوست و انسان ناگزیر به تحمل است.
اگر قرون وسطا برای غرب عمدتا دوران تاریکی و سختی است و آن چه اروپا را تعریف میکند فقر و فلاکت است و تنها افراد معدودی در نظام پادشاهی و کلیسا زندگی اشرافی دارند، برای اسلام و کشورهای اسلامی بیشتر دوران شکوفایی است. در قرن هفتم میلادی شاهد ظهور اسلام هستیم. دین نوظهور به سرعت با تمدن ایرانی و بینالنهرینی پیوند میخورد و یک امپراطوری اسلامیشکل میگیرد. بر خلاف مسیحیتِ قرن هشت تا پانزده میلادی، تمدن اسلامیتا قرن سیزده یعنی حمله مغولها، بسیار شکوفا، پر رونق و ثروتمند است. همانگونه که ادوارد سعید بهدرستی میگوید تصور شرق در همین زمان شکل میگیرد. تاریخدانی چون امین معلوف در کتاب بسیار مفید و زیبای خود با عنوان «جنگهای صلیبی به روایت اعراب»[۲] که ااستاد گرامی عبدالحسین نیکگهر آن را ترجمه کرده است و خواندنش را توصیه میکنم، نشان میدهد صلیبیونی که به بهانه بهدست آوردن صلیب مفروض حضرت مسیح داوطلبانه در اورشلیم یا بیتالمقدس دست به حمله میزدند در واقع و در بسیاری موارد با انگیزهی ثروتاندوزی و چپاول شهرهای شرقی به این حرکت می پیوستند تا در عارت شرکت کنند.
در دوران رنسانس که آغازش ایتالیاست، نوزایی و تحولی شگرف در جهان مسیحیت اتفاق میافتد. به همین دلیل بنیادین و البته دلایل دیگر که در دنیای اسلام پدید میآید از جمله حمله مغولها، اختلافات درونی و به قدرت رسیدن افراد متعصب شاهد سقوط اسلام و از دسترفتن شکوفاییاش هستیم. رنسانس نیازمند فراهمآمدن شرایطی است که یکی از آنها مادی و اقتصادی است. این شرط در ایتالیا، انگلیس و چند کشور دیگر و از طریق آغاز تجارت جهانی با کشورهای آنسوی آبها محقق میشود. این اولین شکل بازار جهانی است و در این بازار جهان به هم پیوند میخورد. از درون همین فرایند و در قالب شرکتهای استعماری استعمار شکل میگیرد. این شرکتها از مردم پول میگرفتند، آن را در مستعمرات سرمایهگذاری میکردند و به مردم بهره میدادند.
از قرن شانزده مقاومت در مستعمرات شکل میگیرد، دولتها مداخله میکنند و استعمار از اواخر قرن هفده آرامآرام سیاسی میشود تا اواخر قرن نوزده که با یک استعمار کاملاً سیاسی مواجه هستیم. در این دوران جنگهای زیادی اتفاق میافتد، هم میان استعمارگرانی چون بریتانیا، اسپانیا، پرتقال، هلند بر سر مستعمرات، هم میان حاکمان مستعمرات و هم میان بومیان. بنابراین ثروت اروپای غربی از قرن دهم و یازدهم میلادی با غارت شهرهای شرقی در جنگهای صلیبی شروع به افزایش میکند، از طریق نظامهای کالایی که تجارت اروپایی را شکل میدهد بر این ثروت افزوده میشود، و از سال ۱۴۹۲ همزمان با ورود اروپاییها به آمریکا و بعد از طریق غارت مستعمرات در قرون هفده، هجده و نوزده باز هم این ثروت و مکنت بیشتر میشود.
همین انباشت ثروت در کنار فناوریهای مدرن و شکلگیری ایدههای نو منجر به انقلابهای سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و فناورانهای میشود. مدرنیته اروپایی شکل میگیرد، این مدرنیته خود را به سراسر جهان تعمیم میدهد، البته از وضعیت کنونی جهان میتوان ادعا کرد که چندان موفق نبوده است. البته اروپا با دوران افول هم مواجه است. در قرن چهارده و پانزده میلادی طاعون اروپا را فرا میگیرد و بسیاری را به کام مرگ میکشد. پس از این دوره است که اروپا بهسرعت و از جنبههای مختلف رشد میکند.
کلیسای کاتولیک قرون وسطی با دانش بهشدت مخالف است. روحانیون میخواهند صرفاً متون دینی مورد استناد قرار بگیرد. اما آرام آرام تغییر از درون کلیسا و به دست افرادی که عموماً خود از ساختار کلیسایی آمده بودند آغاز میشود. دیگرانی چون لوتر، کالون و دیگران از کلیسای کاتولیک جدا میشوند و پروتستانیسم را در قالب شاخهای تازه از مسیحیت به وجود میآورند که بهخصوص در شمال اروپا رشد زیادی میکند. روح از ماده جدا میشود. تزکیه و رستگاریِ روح نفی نمیشود، اما مفهوم خوشبختی بدنِ زمینی و اینجهانی به رسمیت پذیرفته میشود.
سنت توماس آکوویناس[۳] یکی از شخصیتهای برجسته و تأثیرگذار این دوره است که دو اندیشه برجسته او برای بحث کنونی ما اهمیت دارد. اول: تضاد و تخالفی میان عقل و دین وجود ندارد؛ دوم: جور حاکمان توجیهناپذیر است. به باور سنت توماس، عقل و دانش دین را ایجاد کرده است و این دو کاملکننده هم هستند. توماس الهیات و فلسفه را در مقابل هم نمیداند. خداوند خواهان ظلم نیست. بر اساس این اندیشه انسان میتواند هم سعادت زمینی و هم سعادت آسمانی را توأمان داشته باشد.
البته سنت توماس نیز مانند دیگر قدیسین کلیسای کاتولیک شورش علیه قدرت حاکم را گناه میداند. به باور او کسی که در قدرت است با خواست خدا در این جایگاه است و نباید حاکمیت او را مورد تردید قرار داد. اما باور ندارد که این فرد در جایگاه قدرت الهی نمیتواند ستم یا حتی گناه کند. توماس شورش علیه قدرت را گناه میداند، اما از نظر او مسئولیت این گناه بیشتر بر گردن حاکمان ظالم است تا مردم شورشی.
این تغییر از یک سو کلیسا و از سوی دیگر کل گفتمان عمومیرا از خدا ـ محوری[۴] به سوی انسان ـ محوری[۵] میبَرد. البته کلیسا کنار گذاشتن خدا را مطرح نمیکند و این ما هستیم که امروز برای فهم آن دوران از این واژگان استفاده میکنیم. تا پیش از رنسانس همه چیز بر محور خدا، مسیح و روحالقدس یا به عبارتی یک روح در سه بدن تعریف میشود. این خدایی است که عذابکشیدن انسان و به تبع آن رستگاری او را میخواهد. به همین علت در این نظام اندیشهای انسان نمیتواند محور باشد چون انسان موضوع دردی است که باید تحمل کند. اگر قرار بر محوریت انسان بود انسان به حدی از نیکبختی میرسید که در قرون وسطی مدّ نظر نیست.
[۱] سمینار مسائل فرهنگی و اجتماعی معاصر/ ناصر فکوهی / فصل دوم / خوشبختی و سبک زندگی/ تابستان۱۴۰۱/ بخش چهاردهم / با همکاری، ویرایش علمی و نوشتاری آیدا نوابی / بهار ۱۴۰۳
[۲] الحروب الصلیبیه کما رآها العرب
[۳] Saint Thomas (1225- 1274)
[۴] Theo centrism