خود و دیگری/ بخش چهاردهم/ اسطوره و نژاد/ درسگفتارهای ناصر فکوهی/ با همکاری سامال عرفانی۱
یکی از اشکال باستانی “خود و دیگری”، یا هویت و دیگربودگی، مبحث اسطوره و نژاد است که تا به امروز هم ادامه داشته است و مسائلی را برای انسان ایجاد کرده که در کنار تاثیرات مثبت، مسائل و دستاوردهایش بیشتر منفی بودهاند. عنوان برنامهی امروز را اسطورهی نژاد نامیدهام که منظور از واژهی اسطوره در اینجا، یک ذهنیت و فکری است که منشا آن در یک نوع باور خیالی است اما این باور خیالی میتواند تاثیرات کاملا واقعی داشتهباشد. نژاد نیز یکی دیگر از موارد است که در مباحث امروزمان به آن خواهیم پرداخت. مفهوم نژاد و مباحث مرتبط با آن برای خوانندگان این گفتار نا آشنا نیست. نخستین پرسشی که از خود میکنیم این است که آیا بر روی تعریف مفهوم نژاد، اجماع نظر وجود دارد یا خیر. انسانشناسی۲ به عنوان علمی که نزدیکترین پیوند را با شناخت فرهنگ به طور عام دارد هم به دلایل تاریخی و هم به دلیل امروزین با مفهوم نژاد بسیار نزدیک است. اکثریت مطلق مردم از دوران باستان تا به امروز، منظورشان از نژاد تفاوتهای ظاهری بوده که انسانها را بهطور کامل از یکدیگر تفکیک میکرده و قابل تشخیص مینموده، تفاوتهایی که نیاز به فکر کردن زیادی نداشته و بسیار ظاهری و آشکار بوده است. معمولا آنچه که در متون قدیمی به عنوان نژاد به آن اشاره شده و براساس آن نژادهای مختلف بازشناسی میشدهاند، رنگ پوست بوده که به علامت و نشانهای برای فاصلهگذاری و تمایز میان نژادها تبدیل شده است. امروز نیز اگر این پرسش را مطرح کنید که نژاد چیست احتمالا فرد غیر متخصص این حوزه، در پاسخ از نژادهای سیاه و سفید، سرخپوستان و … نام ببرد، یعنی به رنگ پوست اشاره خواهد کرد. رنگ پوست بسیار مشخص است و یک سفیدپوست از یک سیاه پوست بهسرعت قابل تشخیص است و در جداسازی این دو دچار تردید نخواهید شد. گروهی دیگر از ویژگیها یعنی تفاوتهای فیزیولوژیک و کالبدی میان انسانها که به دورههای رشد طبیعی انسان مرتبط نیستند مانند رنگ مو، شکل کالبد و رنگ چشم، نیز در تفاوتگذاری میان نژادها توسط غیرمتخصصان بکار گرفته میشوند. کسی تفاوتهای سنی مانند کودک، بزرگسال و کهنسال یا بعضی دیگر از تفکیکهای زیباییشناختی مانند زشتی و زیبایی که به آنها در ادامه خواهیم پرداخت را به جای نژاد تشخیص نمیدهد. میتوان گفت تمرکز نژاد بر بخشی از بدن است که از همه جا بیشتر به نمایش در میآید و دیده میشود یعنی رنگ پوست و بعد از آن رنگ مو و چشم و همچنین شکل کالبد. اگر به قدیمیترین متون در دسترس که در این باره سخن گفتهاند اشاره کنیم، میتوان به متون یونان باستان اشاره کرد که در آنها کسانی همچون ارسطو به صراحت از این تفاوتهای کالبدی و نژادی نام میبرند و حتی این تفاوتهای کالبدی را با تفاوتهای روحی در ارتباط میدانند و این نظریه را مطرح میکنند که تفاوتهای کالبدی تنها در سطح کالبد نمیمانند، بدین معنا که اگر کسی سفیدپوست است یا پوست تیره دارد تنها در رنگ پوست خلاصه نمیشود بلکه رنگ پوست و مو چشم و … (که برای یونانیان زبان هم اهمیت بسیاری داشت و بر آن بسیار تاکید داشتند) دارای ریشههای درونی هم هستند بدین معنا که معتقد بودند که این تفاوتهای بیرونی شکل ظاهری تفاوتهای درونی انسانها هستند. از زمان بردهداری در یونان که امپراطوری همچون ایران نبود و از دولت-شهرهای بسیار و کوچک تشکیل شدهبود، کارهای اصلی را بردگان انجام میدادند و بازار بردگان بسیار رونق داشت و بهنوعی یک نیاز اجتماعی وجود داشت که بردهداری توجیه شود که کار توجیه آن توسط متفکران آن دوره انجام میشد. کسانی همچون ارسطو و دیگر فیلسوفان یونان بردهداری را چنین توجیه میکردند که بردگان برای بردگی آفریده شدهاند و این نه تنها در رنگ پوست، بلکه در کالبدشان نیز دیده میشود. در بردهداری باستانی و بردهداری معاصر (بجز آنچه که به عنوان بردهداری مدرن میشناسیم که دومرتبه بوجود آمده)، همهی گروههای انسانی حضور دارند و لذا به نوعی ارسطو به کل فیزیولوژی اشاره کرده و ذهنیت را مطرح میکند. از همان دوره این بحث مطرح میشود که کسی که برده است دلیل بردگیش در خودش است. او برده زاده شده چه به رنگ سیاه و چه به هر رنگ دیگری. برده حتی اگر رنگ پوستش سفید باشد، این برده یا کند ذهنی دارد یا هیکلی تنومند دارد که برای بردگی ساختهشده و بنابراین شکست در جنگ که امری کاملا فرهنگی است، یک شکست طبیعی پنداشته میشد، این یعنی طبیعی جلوه دادن پدیدههای فرهنگی. شکی نیست که یونان باستان این تفکر را همچون دیگر اندیشههای یونان باستان از نظام بینالنهرینی وام گرفتهاند، زیرا که نظام یونانی که ما از آن سخن میگوییم به قدیمیترین منابع یعنی هزار سال پیش از میلاد برمیگردد. ارسطو و افلاطون و … در حدود پنجم و چهارم پیش از میلاد زندگی میکردند، اما یونان باستان خود ریشه در بینالنهرین و دولتهای بینالنهرینی دارد. امروز با شناختی که از اسطورههای بینالنهرینی و اسطورههای باستانی هند و ایرانی در شمال هند داریم، که پیشینهی این اسطورهها به حدود هفت هزار سال پیش میرسد، میدانیم که در آنجا نیز سلسلهمراتب وجود داشت. همانگونه که ژرژ دومزیل۳ بیان میکند حتی در جامعهای که افرادش از فیزیولوژی یکسانی برخوردار بودند سلسلهمراتب وجود داشت. او معتقد است که جوامع هند و ایرانی و بعدتر اروپا نیزکه به همین جوامع ارتباط پیدا میکند، دارای سلسلهمراتب سهگانهی جنگجویان، روحانیون و کشاورزان بودند که طبقهی اخیر زیردست دو طبقهی اول بودند و کار تولیدی بر عهدهی آنها بود. طبقه در نظامهای متفاوت اسامی متفاوتی دارد. در نظام هندی با واژهی جَتی که به شغل مرتبط میشد از آن نام برده میشد. سلسلهمراتب در عینِحال به مشاغل ارتباط پیدا میکرد و وَرنه واژهی دیگری است به معنای رنگ، که نه به رنگ پوست افراد بلکه در مرحلهی اول به سلسلهمراتب درون خود یک جامعه اشاره داشت و افراد را به طبقات مختلف از بالا به پایین تقسیم میکرد. رنگها نشاندهندهی کار افراد بودند که سریع میشد تشخیص داد که هر فردی به چه گروهی تعلق دارد و لذا چه قوانینی را باید رعایت کند، مبادلات و ارتباطات با او چگونه باشد و … این پیشینهی نژادگرایی یا نژادپرستی باستانی است.
تفکر نژادی همانگونه که اشاره کردیم با تفکر سلسلهمراتبی آغاز میشود. لویی دومون۴، تاریخشناس فرانسوی م همچنین ژرژ دومزیل و امیل بنونیست۵ و بسیاری افراد دیگر، نشان میدهند که سلسلهمراتب پایهگذار نظامهای نوین تحولِ جوامع انسانی هستند و بسیاری از آنها بعد از انقلاب کشاورزی شروع میشوند. این پرسش که آیا پیش از انقلاب کشاورزی هم وجود داشتند یا خیر را نمیتوان با اطمینان کامل پاسخ داد. احتمالا وجود داشته اما نه به شدتی که بعدا در دوران تمدن شروع میشود. بعد از آنکه تمدن شروع میشود میتوان با اطمینان گفت که سلسلهمراتب اجتماعی بوجود میآید و تقسیم کار اجتماعی افراد بوجود میآید که بر آن اساس شغل افراد و سیستم خویشاوندی افراد تعیین میشود (یعنی اینکه یک فرد با چه کسانی میتواند ازدواج کند) و بر اساس آن جایگاه فرد در جامعه تعیین میشود و اینکه جایگاه را تا چه حد و بر چه اساسی میتواند تغییر دهد. تقریبا تمام نظامهای باستانی، نظامهای سلسلهمراتبی هستند که با شغل فرد ارتباط دارند و در تمام آنها نظام خویشاوندی مشخص کرده است که فرد تنها با افراد خاصی ازدواج کند. یعنی تمام آنها نظامهای همسرگزینی مشخص دارند یعنی یک فرد از یک کاست یا طبقه (اروپاییان به آنها کاست میگفتند، واژهای که خود هندیها بکار میبردند واژهی جتی بود یعنی شغل یا وَرنه به معنای رنگ) حق ازدواج با افراد گروه دیگر را نداشتند، خصوصا ازدواج با گروه فرادست. لذا نظام اجتماعی به این گونه عمل میکرد که هر فردی کار نیاکان خود را ادامه دهد و بدین ترتیب سیستم اجتماعی میتوانست عمل کند. در داخل هر ردهی سلسلهمراتب اجتماعی باز سلسلهمراتب دیگری از بالا به پایین وجود داشت و در آنها هم نظامهای همسرگزینی عمل میکردند اما با شدتی کمتر. همین نظام پایه گذار دولت-شهرهایی است که در حدود هفت هزار سال پیش در بینالنهرین ظاهر میشوند و این تا به یونان باستان ادامه می یابد. در یونان باستان نظریهسازی در این باره شروع میشود. بردهداری و فروش بردگان در یونان امری کاملا رایج بود و از پیش از میلاد تا زمانی که مسیحیت ظاهر میشود و تا قرون وسطی بردهداری بسیار گسترش داشته است. معمولا منشا برده جنگها بودند، یعنی در جنگ (بجز گروههایی که زندگیشان ایجاب نمیکرده مانند گروههای کوچنشین جنگجو همچون مغولها و قبایل شمال اروپا که برده نمیخواستند زیرا برده برای آنها فایدهای نداشت و اینها در جنگ فقط میکشتند و تخریب میکردند) اسیرها را به بردگی میگرفتند بدین شکل که دولت-شهرها در جنگ اسیر میگرفتند و این اسرا را در بازارهای برده میفروختند و از این پول استفاده میکردند و همچنین از زنان اسیر برای بزرگ کردن حرمسرا و از مردان برای جنگ استفاده میکردند. نظام بردهداری بسیار قدیمی است و سالیان ادامه مییابد. در قرون وسطی گروههای دیگری از جمله تجار عرب و تجار اروپایی وارد تجارت برده میشوند و از آن زمان این نظام پیوند میخورد به نظامهای تجاری یعنی کسانی که ماجراجو هستند و به دنبال پول و درآمد هستند به نقاط دوردست میروند و از آن زمان شکار برده شروع میشود و دیگر بحث جنگ نیست. مثلا در آفریقا با کمک خود قبایل متفاوت آفریقایی که با یکدیگر در جنگ هستند برده شکار میکنند و از گروههای مختلف برده میگیرند و آنها را به کسانی که در بنادر تجارت برده میکردند میفروختند و از آنجا بردهها به نقاط مختلف فرستاده میشدند. بردهفروشان عرب مسلمان و برده فروشان آمریکایی بسیار بارز بودند. بازارهای بزرگی در دنیا وجود داشت جهت خرید و فروش بردهها و در قرن ۱۹ تجارت برده و بردهداری بسیار گستردهتر میشود. کریستف کلمب در سال ۱۴۹۲ وارد آمریکا میشود، در آن زمان هنوز مسالهی فتح آمریکا به شکلی که بعدها مطرح میشود، مطرح نبود. از قرن ۱۶ به مدت یک قرن، هدف اصلی غارت قارهی آمریکا است، طلا، نقره و … و دیگر منابع قارهی آمریکا غارت میشوند به شکلی که بسیاری از مجسمهها و زینتآلاتی که از طلا و نقره ساخته شده بودند را آب میکردند و به اروپا میفرستادند. از قرن ۱۷ به بعد غارتگران آمریکا، به این سمت گرایش پیدا میکنند که از این قاره استفاده کنند و به همین دلیل نیاز به برده بسیار افزایش مییابد خصوصا که بومیان آمریکا به دلیل بیماریهایی که اروپاییان به آمریکا آورده بودند و بومیان به دلیل جداافتادگی از باقی دنیا برای مدت چند ده هزار سال، در برابر این بیماریها مصونیت نداشتند و حدود هشتاد درصد بومیان به دلیل این بیماریها از میان رفتهبودند. به همین دلیل نیروی کار مورد نیاز را از طریق بردگان تامین میکردند خصوصا بردگان سیاه پوست، و راه دیگر تامین نیروی کار مهاجرت فقرای اروپایی به آمریکا بود. در اینجا نظریات بردهداری با همان ایدههای اصلی که در یونان باستان وجودداشت، دومرتبه مطرح شدند. مفهوم یک دیگری که غیرانسانی میشود و به حیوانات تشبیه میشود تا هر رفتاری را با او انجام داد. این نظریه در ابتدا به نظریههای تطور و تکامل پیوند میخورد. در قرن ۱۹ نظریههای مربوط به نظامهای طبقهبندی یا سلسلهمراتبی جانوران را توسط کسانی چون لامارک میبینیم که در کتابش “نظامهای جانوران بدون مهره” در سال ۱۸۰۱ منتشر میکند یا کتاب “تاریخچهی طبیعی جانوران بدون مهره” را در ۱۸۱۵ منتشر میکند یا داروین که در سال ۱۸۳۱ تا ۱۸۳۶ سفر علمی خود را شروع میکند و کتاب “منشا انواع را در ۱۸۵۹ منتشر میکند و در همین زمان است که نظریات سلسلهمراتبی مربوط به رابطهی فقرا و افراد فرادست در جامعه بوجود میآید. کتاب “رساله در باب اصل جمعیت”(۱۷۹۸) مالتوس کتابی است علیه فقرا با این ایده که نباید به فقرا کمک کرد زیرا فقرا رشد جمعیتی تصاعدی دارند و جای ثروتمندان را میگیرند. مشاهده میکنیم که به نوعی بحث نژادگرایی با بحث سلسلهمراتب طبیعی و داروینیسم و حتی با مالتوسیانیسم پیوند میخورد و این همزمان است با انقلاب صنعتی. انقلاب صنعتی، جریان را بسیار تشدید میکند به گونهای که موضوع نژاد هرچه بیشتر مطرح میشود و آن هم به عنوان واقعیتی که منشا طبیعی دارد و به دلیل اینکه این واقعیت کاملا آشکار و قابل مشاهده است زیرسوال بردن آن آسان نبود. کسی نمیتواند بگوید که یک سیاه پوست، سیاه نیست یا یک سفیدپوست، سفید نیست و … در نتیجه این مساله نیاز به اثبات ندارد. آنچه که نیاز به اثبات دارد آن است که چون کسی سیاهپوست یا سرخپوست است یا چون کسی به دین دیگری گرایش دارد (که در مورد یهودیان بسیار بکار میرفت در نظریات ضد یهود و آنتی سمی) لذا پستتر است. لذا این تفکر که سلسلهمراتب، بازتاب یک موقعیت درونی است بسیار تقویت میشود و امکان میدهد اروپاییان با خشونت بسیاری علیه بردگان و علیه گروههای غیرسفید وارد عمل شوند که این پایه و اساس استعمار است و اینکه اروپاییان با کمترین مضرت خاطری به کشورهای بسیار دوردست بروند و مردم را استثمار کنند و اموال و میراث فرهنگی آنها را غارت کنند و خودشان را به عنوان برده اسیر کنند و به کشور خود منتقل کنند و به نمایش بگذارند در حدی که نمایشگاهها و باغ وحشهایی برپا کنند که آنها را باغ وحش انسانی مینامیدند و در آنها اسیران را به عنوان جانوران عجیب به نمایش میگذاشتند. در اینجا بحث نژاد در اوج خودش است یعنی از یک طرف بحث نژاد با نظریات قدیمی سلسلهمراتب جهت توجیه نابرابری میان انسانها، پیوند میخورد و از طرف دیگر با مسالهی بردهداری پیوند میخورد و از طرف دیگر با طبیعی دانستن تمام اینها در داروینیسم. زمانی که آرتور دوگوبینو۶ کتابش با عنوان “رساله در باب نابرابری نژادهای انسانی” را در سال ۱۸۵۴ مینویسد کاملا مساله جا افتاده است که نژادها با هم نه تنها نابرابرند بلکه نژادهای بالاتر و نژادهای پست تر وجود دارند. این نظریه در صد سال بعد کاملا در عمل علیه بومیان مستعمرات، بردگان، کشورهای غیراروپایی و با اعمال بالاترین سطح خشونت اعمال میشود.
- خود و دیگری/ بخش چهاردهم/ اسطوره و نژاد/ درسگفتارهای ناصر فکوهی/ ۴ شهریور ۱۴۰۰/آمادهسازی برای انتشار، ویرایش نوشتاری و علمی: سامال عرفانی- خرداد ۱۴۰۳
- انسانشناسی که شاید بتوان گفت نزدیکترین علم است به علمی که بسیاری تمایل داشتند تا آن را فرهنگشناسی بنامند اما آن دانش پا نگرفت و آنچه به عنوان مطالعات فرهنگی مطرح میشود نیز چیز دیگری است و لزوما به فرهنگشناسی نزدیک نبوده و تفاوتهای بسیاری با هم دارند.
- Goerges Dumezil
- Louis charles Jean Dumont
- Emile Benveniste
- Arthur de Gobineau