خود و دیگری (بخش هفدهم): سبک زندگی

خود و دیگری/ بخش هفدهم/ سبک زندگی/ درسگفتارهای ناصر فکوهی/ با همکاری سامال عرفانی۱

 

همانطور که پیشتر گفتیم در ارتباط با سبک زندگی، خود و دیگری به فاصله‌ی طبقاتی و برخورداری از امتیازات متفاوت اجتماعی افراد برمی‌گردد و بدین‌ترتیب گروه‌هایی با نام فرادستان و فرودستان شکل می‌گیرند که در ادامه به شرح این مسئله خواهیم پرداخت که فرادستان چگونه خود برتر و هژمونیک را بر جامعه تحمیل می‌کنند و با نگاه تحقیرآمیز به دیگری که در گروه‌های فرودست است می‌نگرند. در اینجا بحث ما به طبقه متوسط و پایین مرتبط است که امروزه به‌غیر از موارد استثنایی، در تمامی جوامع دنیا گروه اکثریت جامعه هستند. سبک زندگی برای گروه‌های متوسط و پایین برای اولین بار بعد از جنگ جهانی دوم مطرح شد، البته نه آنکه پیشتر اصلا مطرح نبوده‌باشد بلکه بعد از این زمان است که به یک مسئله‌ی اجتماعی تبدیل می‌شود. نحوه‌ی پوشش، تغذیه، گذران اوقات فراغت و … پیش از این زمان هم مطرح بوده اما هرگز مسئله‌ای اجتماعی نبوده و بیشتر به‌صورت موردی بررسی می‌شد. بعد از جنگ جهانی دوم و در دوره‌ای که اروپا تحت عنوان سی سال درخشان ( ۱۹۸۰-۱۹۵۰) تجربه می‌کند اتفاقاتی می‌افتد که سبب می‌شود سبک زندگی برای طبقات متوسط و پایین مطرح شود. مکتب بیرمنگام یا مکتب موسوم به مطالعات فرهنگی به مطالعه درباره‌ی همین مسئله پرداخته‌است. مکتب بیرمنگام و مکتب فرانکفورت فاصله‌ی اندکی از هم دارند. مکتب فرانکفورت در فاصله‌ی دو جنگ جهانی در آلمان دایر بود که در طول جنگ جهانی دوم اکثر فیلسوفانش به آمریکا مهاجرت کردند و برخی هم از بین رفتند. متفکران مکتب فرانکفورت نگاهی پر از شک و تردید به فرهنگی که فرهنگ مردمی خوانده می‌شد داشتند. نظرِ عمومی۲ در مکتب فرانکفورت در مورد فرهنگ مردمی آن بود که در جوامع سرمایه‌داری فرهنگ بورژوازی، افراد را بورژوا و ثروتمند نمی‌کند، بلکه نهایتا افراد را بورژوازده کرده و در یک سلیقه‌ی خاص قرار می‌دهد تا بتوان راحت‌تر آنها را استثمار کرد و به همین دلیل هم بود که در این مکتب از ابتذال فرهنگی سخن گفته می‌شد. مکتب بیرمنگام که مطالعات فرهنگی نیز خوانده می‌شود حدود سی سال بعد توسط کسانی چون ادوارد هال، ریچارد هوگارت و … در بیرمنگام انگلستان بنیان‌گذاری می‌شود. متفکرین مکتب بیرمنگام نیز از مارکسیسم متاثر بودند با این تفاوت که معتقد بودند که دموکراتیزه‌شدن ابزارهای فرهنگی که تقریبا در فاصله‌ی دو جنگ جهانی (۱۹۴۰-۱۹۲۰) و  به خصوص پس از جنگ‌ جهانی دوم (۱۹۶۰-۱۹۵۰) ساخته شده‌بودند و رسانه‌هایی مانند مطبوعات، کتاب، رادیو و تلویزیون و سینما و همچنین فناوری‌هایی که امکان می‌داد که اشکالی از هنر که قبلا تنها در دسترس اشراف بود بتواند به‌صورت گسترده‌ای در جامعه توزیع شود، به‌شدت جامعه و نظام‌های اجتماعی را دموکراتیزه کنند. برای مثال گسترش عکاسی این امکان را فراهم می‌کرد که عکس بسیاری از مکان‌ها و آثار در سراسر جهان پخش شود و افراد طبقه‌ی متوسط و پایین جامعه نیز بتوانند بسیاری از مناظری را که پیشتر امکان دیدن آنها را نداشتند ببینند (مسئله‌ای که امروز برای ما بسیار بدیهی به‌نظر می‌رسد). انقلاب عکاسی و فیلم‌برداری این امکان را فراهم کرد که بسیاری از چیزها و مکان‌هایی که افراد جوامع مختلف هرگز امکان دیدن آنها را نداشتند بتوانند ببینند. اما در این بین اتفاقی که می‌افتد آن است که دموکراتیزه شدن فرهنگی با دموکراتیزه شدن سیاسی، هماهنگی ندارد و این سبب می‌شود که در اکثر جوامع دنیا ازجمله ایران، نوعی تفاوت پدیدار شود که این تفاوت خود منشا تنش است. نظام‌های فرهنگی قابلیت دموکراتیزه کردن بسیار بالایی دارند و باید که سیاستگذاری فرهنگی به‌درستی انجام گیرد زیرا که خالقان هنر و فناوری، آنها را برای عموم پدید می‌آورند و نمی‌خواهند که تنگ‌نظرانه کتابی که می‌نویسند یا عکسی که می‌گیرند را کسی نبیند، اما در سی سال اخیر سرمایه‌داری قصد دارد جلوی دموکراتیزه شدن فرهنگی را بگیرد هم به دلیل مسائل مالی چون پولشویی و هم به دلایل سیاسی. هر اندازه که دموکراتیزاسیون فرهنگی بیشتر باشد و مردم باسوادتر شده و تربیت بهتری داشته باشند و بیشتر با هنر ارتباط برقرار کنند و بیشتر به موسیقی گوش دهند و زیبایی‌های فرهنگی را ببیند و شعر بخوانند و … اعمال هژمونی زورگویانه‌ی سیاسی بر آنها دشوارتر خواهد بود و به همین دلیل است که سرمایه‌داری وارد می‌شود. علی‌رغم ورود سرمایه‌داری به تصاحب هنر به نفع سرمایه‌داری از طریق ایدئولوژیزه کردن و یا از طریق در خدمت خود گرفتن هنر و هنرمندان، هنر درحال گسترش است. پیش از صنعتی شدن اکثریت هنرمندان چاره‌ای نداشتند جز آنکه نقاشی را برای کلیسا و کاخ‌های سلطنی بکشند، اما در دوران صنعتی این امکان بوجود می‌آید که هنر و فرهنگ بتواند گسترش یابد.

گسترش فرهنگ امکان تنوع را فرهم می‌آورد بدین‌ترتیب که با گسترش سینما، ادبیات، نقاشی و موسیقی،  ژانرهای مختلف سینمایی، ادبی (رمان‌ها، داستان‌های مختلف)، سبک‌های مختلف نقاشی، موسیقی و برنامه‌های مختلف تلویزیونی پدید می‌آیند. بعد از این زمان در ۱۹۸۰ وارد انقلاب اطلاعاتی می‌شویم که اوج تنوع و تکثر است. اگر به اتفاقاتی که در فاصله‌ی دو جنگ جهانی  و سال‌های بعد از جنگ جهانی دوم بسنده کنیم، می‌بینیم که در شهرها گستره‌ای برای داشتن سبک‌های زندگی متفاوت ایجاد می‌شود که کنشگران اجتماعی براساس سلایق متفاوت تقسیم‌بندی شوند، یعنی این امکان بوجود می‌آید که افراد بتوانند سبک‌های پوشش متفاوتی را بپوشند، غذاهای متفاوتی میل کنند و از اوقات فراغت خود به صور گوناگون استفاده کنند (به سینما بروند یا به برنامه‌هایی که دوست دارند در رادیو گوش دهند و … برخی از تفریحات هنوز گران‌قیمت باقی مانده‌اند و برخی ارزان شده‌اند). هر اندازه به امروز نزدیک‌تر می‌شویم این تنوع و دسترسی بیشتر و ارزان‌تر می‌شود که اوجش را در انقلاب اطلاعاتی می‌بینیم. این کٍثرت تنوع سبب می‌شود افرادی که در یک طبقه‌ی اقتصادی قرار دارند شیوه‌های زندگی متفاوتی داشته‌باشند، برای مثال در ایران گروهی دوست دارند که موسیقی ایرانی گوش دهند و گروهی موسیقی غیر ایرانی، گروهی تنها فیلم ایرانی می‌پسندند و گروهی دوست دارند که تنها فیلم خارجی ببینند و گروهی هر دو نوع فیلم را دوست دارند، گروهی نیز تنها فیلم های هنری نگاه می‌کنند و گروهی دوست دارند که فیلم‌های سرگرم‌کننده ببینند، گروهی دوست دارند داستان بخوانند و گروهی بیشتر کتاب‌های تحلیلی می‌خوانند و … که تنوع بسیار زیادی را گروه‌بندی‌ها و قشربندی‌های اجتماعی ایجاد می‌کند که  خوشایند نظام‌های فرادست و نظام‌های هژمونیک و نظام‌های توتالیتر نیست۳. نه تنها در اروپا بلکه در سایر کشورهای جهان نیز تنوع سلایق بسیار افزایش می‌یابد و همچنین شکاف نسلی بوجود می‌آید بدین معنا که نسل جدید از داستان‌ها، موسیقی وشیوه‌های سرگرمی و شیوه‌های گذران اوقات فراغتی که والدینشان لذت می‌بردند، لذت نمی‌برند و می‌خواهند مستقل باشند. در اینجاست که خطر تنش خود و دیگری پدید می‌آید و یک خود می‌تواند دچار خودمحوری شود و اصرار بر این داشته باشد که سلایق وی مد نظر باشد و آنها در بوجود آوردن سلیقه‌ی عمومی تعیین‌کننده باشند که با این گرایش بسیار روبرو می‌شویم و از اولین جاهایی که با آن روبرو می‌شویم خانواده است. بسیارند خانواده‌هایی که انتظار دارند فرزندانشان به همان شیوه‌ی مورد پسند والدین لباس بپوشند، انتخاب موسیقی و غذا و … فرزندان بر اساس میل آنها باشد که البته این رویه در انتها با موفقیت همراه نیست. در این زمینه خانواده یک طرف قضیه است که به خودی خود مساله‌ساز است و طرف دیگر قضیه، دولت‌ها هستند که تمایل بر آن دارند که سبک زندگی را مشخص و محدود کنند و افراد را وادار کنند که از یک سبک زندگی خاص، یا سبک‌ زندگی‌های محدودی استفاده کنند. هیچ چیزی برای هژمونی سیاسی و اِعمال هژمونی بدتر از آن نیست که با یک نظام تکثریافته سروکار داشته‌باشد چون نمی‌داند که با چنین نظامی چگونه برخورد کند.

در هفتاد سال اخیر بعد از جنگ جهانی دوم که دموکراتیزاسیون گسترده‌ی فرهنگی اتفاق افتاده است به‌همان اندازه دموکراتیزاسیون سیاسی انجام نشده‌است، و تفاوت در سطح این دو مسبب پدید آمدن تنش شده‌است. امروز تقریبا تمامی کشورها، از کشورهای توسعه‌یافته همچون آمریکا گرفته که از این لحاظ وضعیت بسیار بحرانی دارد و نیز کشورهای پیشرفته‌ی اروپایی، تا کشورهای جهان سوم، همگی وضعیت بحرانی با درجات متفاوت دارند. یعنی سطح دموکراسی و  گسترش دموکراتیزاسیون سیاسی در آنها به همان اندازه‌ی گسترش دموکراسی فرهنگی نبوده‌است. وضعیت در کشورهای درحال توسعه و جهان سوم بسیار بغرنج‌تر است. در کشورهای جهان سوم، دموکراسی سیاسی پیشرفت چندانی نکرده‌است به این دلیل واضح که دول توسعه‌یافته‌ی اروپایی نمی‌خواستند این کشورها به لحاظ سیاسی پیشرفت کرده و دموکراتیک شوند زیرا که قدرت‌های توتالیتر مخاطب بهتری برای قدرت‌های بزرگ هستند. هرچند شیوه‌ی حاکمیت قدرت‌های بزرگ دموکراسی است اما دموکراسی یک شیوه‌ی حاکمیت است و مسئله‌ی اساسی این دولت‌ها نیز بازتولید خود است. در کشورهای جهان سوم، پیشرفت در حوزه‌ی گسترش فرهنگی بیشتر از توسعه‌ی سیاسی بوده البته نه به این دلیل که کشورهای مرکزی خواهان پیشرفت فرهنگی کشورهای جهان سوم باشند۴. در نهایت ترجیح دولت‌های قدرتمند توسعه‌یافته بر ایجاد گسترش فرهنگی نبوده است و اگر در جایی این کار را کرده باشند مجبور بوده‌اند و یا اینکه کسانی این کار را کرده‌اند که جزو دولت‌ نبوده‌اند بلکه عضو سازمان‌های مدنی بوده‌اند. با گسترش فناوری اطلاعاتی از دهه‌ی ۱۹۸۰، تمام داده‌ها تغییر می‌کند و مسئله‌ی گسست میان توسعه‌ی سیاسی و توسعه‌ی فرهنگی تبدیل به یک مسئله‌ی اساسی  بحرانی می‌شود که هر روز بیشتر خود را نشان می‌دهد. در اینجا ساده‌انگارانه دچار این تله‌ی فکری نمی‌شویم که این گسست مطلقا امر مثبتی است یا مطلقا در یک جهت خاص اتفاق می‌افتد، یعنی نباید گفت که هر نوع گسترش فرهنگی یا دموکریزاسیون فرهنگی مثبت است و از طرف دیگر هر نوع از گسترش دموکراتیک باید از گسترش فرهنگی تبعیت کند. برخی از ایدئولوژی‌های فرهنگی در بسیاری از موارد معادل ایدئولوژی‌های سیاسی هستند مانند فرهنگ عامه، که بیشتر معادلی است برای پوپولیسم سیاسی. پوپولیسم سیاسی با همین مکانیسم عمل می‌کند اما با اهداف منفی در جهت استیلا و هژمونی درحالیکه فرهنگ عامه می‌خواهد آنچه را که در نزد مردم ارزشمند است حفظ کند و  فرهنگ نیاکانی را به‌روز کرده و از آن استفاده کند و یا حداقل بتواند آن را حفظ کند که البته هر دو از لحاظ ریشه‌ای یکی هستند. آنجا که فرهنگ پوپولیستی اندیشه‌ی فرهنگ عامه را تصاحب می‌کند با یک امر منفی روبرو هستیم. هرکجا قدرت، فرهنگ را تصاحب کند خطر در کمین است. خطری که در عین حال می‌تواند یک فرصت هم باشد بدین شکل که از حدود سی سال پیش این امکان بوجود آمده که ابتدا انقلاب اطلاعاتی۵ یا رایانه‌ای و سپس از سال‌های ۲۰۰۰ که انقلاب هوش مصنوعی شروع شد، هرچه بیشتر گسترش یابند که می‌تواند هم امر مثبتی باشد و گسترش فرهنگی را بیشتر کنند که به گسترش سیاسی فشار وارد کند تا در شکل مثبت آن اتفاق بیفتد و از طرف دیگر هم می‌تواند عاملی منفی باشند، یعنی همانطور که مردم دغدغه‌ی فرهنگ و بهتر‌شدن زندگی را داشته و به این فناوری‌ها دسترسی دارند، دولت‌ها نیز به این فناوری‌ها دسترسی دارند وتبعا نیتشان پیش از هر چیز بازتولد خودشان است  ولو آنکه دولت‌های انتخابی باشند. به‌یاد داشته باشیم که دموکراتیک بودن به این معنا نیست که نفس دولت و نفس قدرت تغییر می‌کند. نفس قدرت و دولت برای آن است که خود را بازتولید کنند و البته نه لزوما با همان افرادی که در قدرت هستند. نظریه‌ی دوپارتو در این مورد روشن‌کننده است که می‌گوید دموکراسی زمانی می‌تواند موفق باشد که با چرخش نخبگان همراه باشد. یعنی کشورهایی که توانسته‌اند چرخش نخبگان را مدیریت کنند موفق بوده‌اند. دلیل ابطال دیکتاتوری‌ها عدم مدیریت چنین چرخشی است. قدرت ذاتا به دنبال بازتولید خودش است و به دنبال فرهنگ برای کار مثبت و خیر برای خوشبختی مردم نیست. اگر مردم را باسواد می‌کنند در درجه‌ی اول برای این است که مردم بتوانند اخبار را بخوانند، دولت را بفهمند و از دستورات تبعیت کنند. شاید درون دولت افرادی هم باشند که دغدغه‌ی خیر مردم و نفع عمومی را داشته‌باشند ولی ذات قدرت خود چنین نیست. در چنین شرایطی با این خطر روبروییم که از یک طرف دولت‌ها یک خودِ فرهنگی در سبک زندگی بسازند که این خودِ فرهنگی به‌سرعت ایدئولوژیزه شود زیرا که دولت و فرادستان و نظام‌های هژمونیک از ابزارهایی برخوردارند که می‌توانند ایدئولوژیزاسیون و به‌خصوص اجرای ایدئولوژیزاسیون را انجام دهند یعنی توصیه‌های مشخصی بکنند که چه فیلمی را باید دید، چه کتابی را خواند، چه غذایی خورد و چه پوشید، چه زمانی خوابید و یا بیدار شد، چه زمانی مغازه‌ها بسته شوند و یا باز شوند. دولت‌ها و صاحبان قدرت خود را نماینده مردم می‌دانند و هرچه بیشتر تمایل دارند که خود را نماینده‌ی تام‌الاختیار بدانند و محدودیتی برای خود قائل نباشند. بنابراین خودی ایجاد می‌کنند که یک خودِ ایدئولوژیک، توتالیتر و بسیار هژمونیک است. البته وضعیت در کشورهای مختلف در زمان‌های مختلف بسیار متفاوت است اما در کل همیشه یک رابطه‌ی خود و دیگری بسیار سختی ایجاد می‌کنند که به تنش‌های اجتماعی و حتی به آنومی‌های اجتماعی، شورش‌ها و انقلابات اجتماعی منجر می‌شود. این خطر داخل خود مردم هم وجود دارد. این تصور بسیار ساده‌انگارانه است که مسائل اجتماعی در یک نظام اُلیگارشی (حکومت اقلیت) قابل حل هستند حتی اگر این نظام دموکراتیک باشد. تمامی نظام‌های دموکراتیک امروزه در معنایی الیگارشیک هستند یعنی از سیاستمدارانی تشکیل شده‌اند که سیاستمداری شغل حرفه‌ای آنها است. در آمریکا، فرانسه، آلمان، … دموکراسی مستقیم وجود ندارد که مردم بر مردم حکومت کنند بلکه سیاست هرچه بیشتر به امری حرفه‌ای تبدیل شده و این فرایند، یک فرایند خواسته‌شده و طراحی‌شده‌ است تا افراد عادی نتوانند اختیارات خود را در دست بگیرند. نظام‌های سیاسی به‌نوعی با نظام‌های مدنی (انجمن‌های مدنی، جوامع مدنی ) در تضاد هستند حال در برخی جاها بیشتر و در برخی جاها کمتر و در جاهایی مجبور به دفاع از آنها هستند، ولی خطر اصلی آنجاست که میان خود مردم تضاد ایجاد شود. هربار که در یک جامعه یک سبک‌زندگی به هر دلیلی بخواهد خود را محور قرار دهد و چون خود به سبک خاصی زندگی می‌کند دیگران را نیز وادار به آن سبک زندگی کند با گرایشی منفی روبرو خواهیم شد که عاقبت خوشی نخواهد داشت. اگر آزادی‌های افراد مانند اینکه چه غذایی بخورم یا چه بپوشم، زیان اجتماعی برای دیگران نداشته‌باشد، نمی‌توان این  آزادی‌ها در انتخاب غذا و لباس و … را ممنوع کرد. اینها مباحثی نسبی هستند اما نسبی بودن به این معنا نیست که باید قضیه را حل شده فرض کرد و هر نوع خودمحوری در سبک زندگی را باید تحمل کرد یا برعکس هر نوع ضوابطی در سبک زندگی را رعایت کرد. باید روابط با فضا و زمان به‌گونه‌ای تنظیم شود که بیشترین آزادی برای بیشترین افراد فراهم شود که با شئون و آزادی دیگران در تضاد نباشد که این را از میزان رضایت مردم متوجه می‌شویم.

 

  1. خود و دیگری/ بخش هفدهم/ سبک زندگی/ درسگفتارهای ناصر فکوهی/ ۱۱ شهریور ۱۴۰۰/آماده‌سازی برای انتشار، ویرایش نوشتاری و علمی: سامال عرفانی- خرداد ۱۴۰۳
  2. در اینجا تعمدا وارد جزئیات نمی‌شویم و تنها به نظر کلی این مکتب می‌پردازیم.
  3. امروز نظام‌های توتالیتر به آن معنای گذشته وجود ندارند جز موارد خاصی چون کره‌ی شمالی که البته بیشتر یک زندان بزرگ حساب می‌شود با چندین میلیون نفر جمعیت و همچنین کشورهایی که بیشتر شکل مگامال و سوپرمارکت‌های بزرگ دارند همچون کشورهای عربی جنوب خلیج فارس، که اینها را کشور حساب نمی‌کنیم.
  4. دچار این اشتباه فکری نشویم که قدرت‌های مرکزی مانند دولت‌های اروپا یا آمریکا به دنبال سیاست گسترش دموکراسی فرهنگی بوده‌اند. آنها دلیلی برای این کار نداشتند زیرا به این نکته آگاه بودند که هرچقدر مردمان باسوادتر و تحصیل‌کرده‌تر باشند، هنر را بشناسند و … کمتر زیر بار زور می‌روند.
  5. Informatic revolution