خود و دیگری/ بخش هفتم/ جاندار و بیجان/ درسگفتارهای ناصر فکوهی/ با همکاری سامال عرفانی۱
انسانمحوری هم در گرایشهای قدیمتر انسانشناسی و هم در گرایشهای جدیدتر انسانشناسی وجود داشتهاست. انسان حتی زمانی که به اشیا و موجودات دیگر فکر میکند خود را در مرکز موجودیتها قرار میدهد. درحالیکه اگر ما زاویهی دیدمان را عوض کنیم به نتایج بسیار متفاوتتری میرسیم. در اینجا به برخی از چشماندازهای نظری میپردازیم، سوای چشماندازهای اخلاقی اگزیستانسیالیستی یا هستی شناسی. البته در اینجا منظور چشماندازهایی است که بیشتر به کار ما میآیند. الیزابت دوفونته در این میان سهم بسیار مهمی دارد. او معتقد است که انسان در درجهی اول باید رابطهاش را با طبیعت و خصوصا با جانوران تنظیم کند. دوفونته که کتابش سکوت جانوران نام دارد، خود از خانوادههایی است که از هولوکاست جان سالم بدر برده و هیچ ترسی ندارد از آنکه رابطهای که انسان درحال حاضر با جانوران دارد را با جنایاتی که در هولوکاست اتفاق افتاد و طی آن میلیونها نفر کشته شدند، مقایسه کند. چه جانوران و چه انسانها، برای اینکه کشته شوند و برای اینکه کشته شدنشان مشروعیت داشتهباشد باید ابتدا غیرانسانی شوند. اصولا این بحث بسیار مطرح شده که غیرانسانی کردن دیگری یا شیطانی کردن دیگری عاملی است برای اینکه یک عمل غیراخلاقی را اخلاقی جلوه دهیم، کاری که ما با آنچه که دشمن مینامیم انجام میدهیم. زمانی که میگوییم دشمن حمله کرد، کشتن آن دشمن منطقی جلوه میکند و این میتواند خشونت درون انسان و خشونت نسبت به دیگری را افزایش دهد کما اینکه وقتی دزدی به خانهای حمله میکند صاحبخانه میتواند او را بکشد زیرا که صاحبخانه او را به عنوان دزد غیرانسانی میکند یا زمانی که کشوری به کشوری دیگر حمله میکند و کشتار روی میدهد اما سربازان دچار تناقش میشوند زیرا کسانی که به خاطر دفاع از کشورشان دست به کشتن میزنند لزوما نمیتوانند این مساله را هضم کنند که چگونه به این کار دست زدهاند، ایدئولوژی تا اندازهای بهشان کمک میکند اما نه به میزانی که ما تصور میکنیم. در رابطه با حیوانات نیز این وجود دارد، همانطور که الیزابت دوفونته بیان کرده که ما حیوان را بخاطر مصارف خودمان به موقعیت شی میبریم و به حیوان به عنوان یک حیوان توجه نمیکنیم. بین جانوری که زنده است مثلا گوسفندی که میبینیم و میتوانیم به آن دست بزنیم، در چشمهایش بنگریم و حرکات و بازیش را ببینیم و گوسفندی که تبدیل شده به تکههای گوشت بستهبندی شده ارتباطی نمیبینیم بلکه یک گسست ذهنی و مادی ایجاد میکنیم تا بتوانیم تحمل پذیر کنیم آنچه را که تحمل ناپذیر است یعنی یک رابطه هژمونیک بسیار بیرحمانه که موجودی به خودش اجازه میدهد کشتارگاههای بزرگی به راه بیاندازد مانند اردوگاههای مرگ که جانوران را به شکل صنعتی و در ابعاد میلیونی بکشد تا بر عمر خود بیافزاید. بعدا در بخش انسان و حیوان به این موضوع بیشتر خواهیمپرداخت اما بطور خلاصه بگوییم که همه میدانیم که انسانها حیوانات را بصورت میلیونی میکشند و آنها را شکنجه میکنند تا بر عمر خود بیفزایند. جهت یافتن داروی بیماریها، حیوانات را به انواع بیماریها مبتلا میکنند وانواع آزمایشها را روی آنها انجام میدهند. جنبهی دیگر، رابطهی انسان با طبیعت است که بعدتر به آن خواهیم پرداخت. جنبه بزرگتر رابطه با موجودیتها است یعنی رابطه با کوهها، سنگها و تمام آنچه که ما مشخصات آنچه که جان مینامیم را در آنها نمیبینیم. یعنی وقتی از یک شی حرف میزنیم چه این شی انسانساخت باشد مانند وسایلی که انسان ساخته مانند اتومبیل و چه آنچه ما نساختهایم و بصورت طبیعی وجود دارند مانند کوه، آب رودخانه، … که وجود دارند اما زنده نیستند، میبینیم که انسان آنها را در یک سلسله مراتب چیده است یعنی انسان موجودات بی جان را در پایینترین رده قرار داده، سپس جانداران و جانداران را هم طبقه بندی کرده تا به انسان خودش رسیده. این طبقه بندیها کاملا انسانمحورند و براساس نیازهای انسان چیده شدهاند یعنی انسان یک سری از جانوران را که برای انسان فایدهی بیشتری داشتند یعنی مثلا میتوانسته بهعنوان غذا از آنها استفاده کند را با عنوان جانور خانگی بیارزش کرده و بنابراین آنها را به اردوگاههای مرگ میفرستد و آنها را تبدیل به گوشت کرده و میخورد و گروهی دیگر از جانوران را اهلی کرده تا کارهای دیگری برایش انجام دهند مانند سگ، گربه تا همراهیش کنند و این دور نیست از اتفاقی که در اردوگاههای مرگ روی میدهد، در این اردوگاهها انسانهایی را که توانایی انجام کار داشتند را از بقیه جدا میکردند تا کارهای اجباری انجام دهند و بقیه انسانها را میکشتند. غیر از موضوع حیوانات و جانداران، در ارتباط با موجودیتهای دیگر یعنی چیزها، چه چیزهای ساختهی بشر و چه چیزهایی که بصورت طبیعی وجود دارند اینها مباحث مهمی را مطرح کردهاند که من به برخی از مباحث در این بخش اشاره میکنم تا اهمیت آنها مشخص شود. سوای مباحثی که آپادورای و دیگرانی که به او نزدیکند و بحث اجتماعیبودن یک شی را مطرح میکنند، قابلیت یک شی را مطرح میکنند به اینکه در داخل خودش حافظه انباشت کند که بتواند ایجاد ارتباط کند و … شی به خودی خودش دارای حق است یعنی مبحثی مطرح شده به نام حقوق اشیا. وقتی که از حقوق اشیای یک شهر سخن میگوییم مثلا حقوق یک مجسمه، از لحاظ اجرایی تا جایی پیش رفته که یک اثر هنری یا یک سنگ که قالب خاصی پیدا کرده و تبدیل شده به یک اثر و این اثر البته در رفرنس انسان تبدیل شده به شی که دارای حقوق است یعنی دارای شناسنامه میشود و قیمت دارد یعنی اگر کسی به آن ضربه بزند میتوان آن فرد را جریمه کرد و … اما در مورد حق طبیعت تا به این حد پیش نرفتهایم. در برخی جاها میتوان علیه فردی که به محیط زیست ضرر رسانده است، مثلا ضرر به معادن، اقامه دعوی کرد و فرد را مجازات کرد. اینجا وارد بحث حقوق اشیا میشویم که باید به آن فکر کنیم و همچنین وارد بحث نمادشناسی اشیا و زندگی اجتماعی اشیا و ارزشی که اشیا دارند میشویم و میتوان روی این موضوع کار کرد تا آن فرهنگ را شناخت. شکلهای یک شی، رنگهای یک شی، مصنوع بودن یا طبیعی بودن یک شی و … همه در درک روابط میان فرهنگها کمک میکنند. در موضوع حقوق اشیا است باید بتوان حقوق را تعریف کرد و رابطهی اشیا بدون جان و جاندار نیز مشخص شود و سپس مساله مرز مطرح میشود. مرز موجودات جاندار و بیجان. شاید چنین بنظر برسد که این مرز کاملا مشخص و روشن است و بسیاری معتقدند که وقتی از شی سخن میگوییم معلوم است که درباره چه چیزی سخن میگوییم و نیازی به تعمق ندارد درحالیکه اینگونه نیست. همه میدانیم که بسیاری از اشیا وجود دارند که آنقدر برای ما ارزش دارند که ما از آنها مانند چشمانمان نگهداری میکنیم. این مرز را باریک میکند و این مرز در عین حال مرزی سخت نیست بلکه مرزی منعطف است بین جاندار و بیجان. در برخی از شاخصها میتوانیم مرزبندی را مشخص کنیم مثلا شاخص حرکت، که باز حتی این نیز بگونهای که بتوانیم با قطعیت بگوییم قابل تشخیص نیست یا تولید مثل و غیره. اینها موضوعاتی برای اندیشیدن درباره اشیا و رابطه با دیگری به عنوان یک شی است. موضوع دیگر سو استفاده و تصاحب اشیا است. ما بطور گسترده در سیستمهای انسانی شاهد هستیم که انسانها با تعاریفی که ارائه میکنند و با چارچوبی که به موجودیتهای غیرجاندار میدهند بهصور مختلف در حال سو استفاده هستند. برای نمونه نگاه کنید به واژهی هنر، اروپاییها به صورت گسترده به اشیایی که در بین مردمان غیر اروپایی پیدا میکردند نام هنر میدادند. این لزوما آن اشیا را به سطح بالاتری نمیبُرد بلکه در واقع این اشیا را از زندگی واقعی آن انسانها خارج میکرد و کسانی که از آن اشیا استفاده میکردند و این اشیا جزو زندگی روزمرهشان بود یکباره میبینند که دیگر نمیتوانند از آنها استفاده کنند، به دلایل مختلف از جمله فقر این اشیا را میفروختند یا برای فروش میساختند و با این وضعیت رابطه بومیان با اشیایی که خود نسلها ساخته و در زندگی استفاده کرده بودند تغییر میکرد و بدینترتریب رابطهای که آن فرد با یک لیوان داشت با یک جام، کاسه یا شی که در اطرافش بود تغییر میکرد. این اتفاق را در بافتهها به شکل گستردهای میتوان دید که کالایی شدن، رابطه با بافتهها را کاملا تغییر میدهد. در فرهنگی مانند ایران، در رابطه با فرشها، رابطه با پارچههای بافته شده، با گلیمها و … که در خود حامل یک رابطه انسانی و فرهنگی بودند از بین میروند. در تصاحب اشیا وضع از این بدتر هم هست. با آوردن اشیا به درون یک سیستم تصاحب، از آنها انواع و اقسام استفادهها را میکنیم. از تصاحب رنگها گرفته تا تصاحب شکلها و تصاحب آثار طبیعی یعنی از همهی چیزهایی که در طبیعت وجود دارند استفاده میکنیم تا بتوانیم ایدئولوژی خود را به عنوان انسان و بهعنوان یک موجود انسانمحور پیش ببریم و دیگری مورد نظرمان را تخریب کنیم.
در بخش آخر از مبحث جاندار و بیجان سعی مینماییم که به یک نتیجهگیری برسیم. البته موضوعات مطرح شده بسیار کوتاه بود و تنها در سطح آشنایی با موضوع بود و اینکه بفهمیم که بحث خود و دیگری چقدر گسترده و وسیع است و چقدر چیزها میتوانند در موقعیت خود قرار بگیرند و چقدر در موقعیت دیگری و همه چیز در رابطه با آنها عوض شود. در جهانی که ما در آن زندگی میکنیم همانطور که الیزابت دوفونته میگوید چارهای نداریم جز آنکه رابطهمان با موجودات غیرانسانی را بازتعریف کنیم (در بخش رابطه با طبیعت و رابطه با جانداران بیشتر به این بحث خواهیم پرداخت، در اینجا بحث از موجودات بیجان است). جاندار بودن به ما بهعنوان انسان حق ویژهای نمیدهد جز حقی که پایه و اساسش خشونت است و این یک واقعیت است. کسانی میتوانند بگویند که خیر خشونت نیست عقل است و میدانیم که عقل مبتنی بر زبان است اما عقل، زبان، نشانه و … در نهایت اجرایی شدنش است که از اینها پدیدههایی موثر میسازد. همانگونه که میبینیم قدرتهای بزرگ زبان خود را به سایر نقاط جهان تحمیل میکنند، مانند وضعیت تحمیل زبان انگلیسی در دنیای امروز. امروز اگر بخواهید درباره یک مبحث علمی مطلبی بنویسید تا در سطح بینالمللی مطرح شود انتخاب زیادی ندارید و باید انگلیسی بدانید و این زبان که یک سیستم نمادین است خودش را به کل جهان تحمیل کرده است. زبان انگلیسی در اصل زبان چند ده میلیون انسان بود اما امروز همهی هفت میلیارد نفر جمعیت کره زمین مجبورند که این زبان را کمابیش یاد بگیرند و در برخی از حوزهها مانند حوزهی علم یک اجبار کامل است یعنی کسی که زبان انگلیسی نداند از حوزهی علم اخراج میشود. نمونهی دیگر عملکردی مانند نوشتار است. نوشتار که به فرهنگهای خاصی اختصاص داشته. شکل نوشتار، خصوصا نوشتار فونتیک که متشکل شده از حروف و صدا و نه نوشتارهای تصویری مانند هیروگلیف و …که تا مدتها پیش تصور بر این بود که اینها اصلا وجود خارجی ندارند اما امروز این تصور عوض شده و همین عوض شدن نکته قابل تامل و تاکید ماست. از زبان اگر حرف بزنیم تا مدتها پیش البته نه بسیار قدیم، باور بر این بود که تنها همین زبانی که با آن سخن میگوییم عامل بیان و ارتباط است. یونانیها که تصور میکردند که تنها در زبان یونانی میتوان اندیشید و هرکسی که به زبان یونانی سخن نمیگفت را تحقیر میکردند و معتقد بودند که آن فرد توانایی اندیشیدن ندارد و در حد جانوران است. زبانهای غیر یونانی را مانند صداهای جانوران میدانستند که همین تفکر کمی پیشرفتهترش به امروز هم رسیده و تا امروز ادامه دارد و زبانهای مرکزی قدرتی در خود میبینند تا زبانهای حاشیهای را تخریب کرده و نادیده بگیرند. امروز شاهد هستیم که حتی در علوم انسانی و اجتماعی که خود از منتقدان هستند، چند زبان بر همهی دیگر زبانها غالب هستند و اینها اغلب همان زبانهای استعماری هستند مانند زبان فرانسوی و اسپانیایی و دیگر زبانها ناچارند تا خود را کنار بکشند. همین موقعیت را در داخل سیستمهای ملی نیز میبینیم. سیستم مرکزی زبانهای حاشیهای را برکنار میکند با استفاده از شیوههای زیباسازی شده در سطح یک کشور با مطرح کردن بحثهایی مانند ملت، ملیگرایی و زبان ملی و … که تا حدی درست است که در هر کشوری باید زبان میانجی وجود داشته باشد اما میانجی بودن یک زبان لزوما لازم نیست که از طریق تخریب دیگر زبانها صورت بگیرد همانطور که میانجی بودن یک زبان بینالمللی لازم نیست که از طریق تخریب دیگر زبانها در سطح بینالمللی انجام بگیرد و دیگر آنکه لازم نیست که تنها یک زبان میانجی چه در سطح ملی چه در سطح بینالمللی وجود داشته باشد. امروز بحث اساسی در آن است که اگر انسان از منطق انسانمحور خارج نشود در حال یک خودکشی تدریجی خواهد بود. روابط انسان بهتدریج تنشآمیز شده و بیش از پیش به حدود غیرقابل مدیریت میرسد. بسیاری معتقدند که خشونتی که انسان در طول مدت کوتاه عمر خود بر روی کرهی زمین و خصوصا متمدن شدنش (چهار میلیون سال در مقایسه با چهار میلیارد سال عمر کره زمین، بسیار زمان کوتاهی است) علیه طبیعت اعمال کردهاست بسیار پرخاشجویانه و خشن بوده و این خشونت سپس به داخل خود گونهی انسان نیز منتقل شده یعنی در هیچ گونهای غیر از انسانها نمیبینید که تا به این حد در درون خود تخریب و کشتار و شکنجه داشتهباشند، که این تا حدی بازتاب رابطهای است که انسان با پیرامون خودش دارد. از اینجا تا حدی میتوان به این نتیجهگیری رسید که اگر بتوانیم تا اندازهای رابطه خود با محیط و موجودیتها و محیط را تغییر دهیم و از انسانمحور دیدن همه چیز خارج شویم این شانس را داریم که با آنچه که در خارج از ما وجود دارد به رابطهی هماهنگتر و هارمونیکتری (اصطلاحی که در قرون ۱۸ و ۱۹ میان اتوپیستها مرسوم بود) برسیم. باید به این درک برسیم که زبان تنها به زبان انسانی محدود نمیشود و شیوههای ثبت و خاطره صرفا به سیستمهای نوشتار انسانی و کلمات انسانی محدود نمیشوند. یک کوه، یک درخت و یک سنگ و یک شی میتواند در داخل خودش زمان و مکان و خاطره را ثبت کند که البته کاملا متفاوت است ازسیستم انسانی. چون انسان هرگز به چیزی که با او متفاوت است نیاندیشیده است و هرگز حاضر نشده که این دیگری کاملا متفاوت از خودش را درک کرده و بپذیرد، بنابراین اصلا به سراغ این نرفته که مثلا آیا سنگها با هم حرف میزنند، حرف زدن سنگها با هم چه معنایی دارد و حرف زدن جانوران با هم چه معنایی دارد و بیان، در سیستمهای غیرنوشتاری چه موقعیتی میتواند داشته باشد. مثالهای زیادی از این نوع را در کشور ایران داریم، برای مثال سیستمهای بیانی را در بافتهها میبینیم. بافتهها سیستمهایی بیانی هستند همانطور که ساختها و معماری. در ساخت فضاها، ساختها بیان اشیا هستند و نه لزوما ساخت بیان معماری که آن را میسازد. معمار در بسیاری از موارد دارد یک سنت تاریخی را به شکل ناخودآگاه تکرار میکند و نمیداند که چرا یک شکل را در جایی بکار میبرد. سیستمهای هنری امروز به این سمت حرکت میکنند که ما بهنوعی موجودیتهای غیر انسانی را نیز به رسمیت بپذیریم و این حکم را صادر نکنیم که انسان حق دارد که هر نوع از خشونت و هژمونی را علیه هرآنچه که انسان نیست و یا جاندار نیست اعمال کند. یک کلام، آنچه که لوی استروس هم خیلی بر آن تاکید دارد در کتاب گرمسیریانِ اندوهبار در انتهایش که بسیاری آن را به عنوان رویکردی ناامیدانه مطرح کردهاند اما از نظر خود اشتراوس اینگونه نیست، اشتراوس میگوید که جهان بدون انسان آغاز شد یعنی جهان میلیاردها سال وجود داشت و انسانی در کار نبود و جهان به زندگی خود در صلح و صفا ادامه میداد و جانوران از زندگی لذت میبردند، عواطف وجود داشت و… بعد انسان ظاهر شد که یک گونهی مخرب بود برای محیط زیست. پیشبینی اشتراوس آن است که جهان بدون انسان به پایان میرسد یعنی قبل از آنکه جهان به پایان برسد انسان به پایان میرسد زیرا که میدانیم که انسان موجودی است شکننده در دمای خاصی از میان میرود( گرما و سرمای بیش از حد). حدود ۹۹% گونههایی که در کره زمین زیستهاند در طول فرایند تحول چند میلیارد سال از میان رفتهاند و انسان یک استثنا نیست و این بحث مهمی است. جهان بدون انسان چه معنایی دارد، حتی جهان بدون حیات چه معنایی دارد. میلیاردها سیاره در کیهان وجود دارد، چرا ما چنین میاندیشیم که اگر حیات وجود نداشته باشد چیزی وجود ندارد؟ من نام این را زیستمحوری۱ میگذارم یعنی ما تصور میکنیم که چیزی چون زنده است حق دارد که بر چیزی که زنده نیست هژمونی داشتهباشد، که البته این یک تصور اشتباه است زیرا که چیزی که زنده است ابزارهایی دارد مانند کنترل خودآگاه اندامهایش و غیره ولی آیا کوه این کنترل را دارد؟ کوه و دریا و … این را به شکل دیگری دارند. قدرتی که دریا دارد یا قدرتی که در سنگهای یک کوه هست را نادیده گرفتهایم زیرا اصلا به آنها فکر نمیکنیم. زمان آن رسیده که از این نوع نگاه خارج شویم و هوشمندی، زبان و بیان و … را نه خاص انسان بدانیم و نه خاص جانداران، بلکه بپذیریم که چیزی به نام موجودات داریم که بخشی از این موجودات دارای جان هستند و بخشی از آنها بیجانند. جاندار بودن یک موقعیت است، موقعیتی که از لحظهای شروع میشود و در لحظهای نیز پایان مییابد و همه موجودات طول عمری دارند حال طولانی و یا کوتاه اما در هر حال روزی این عمر به پایان میرسد. منظور از عمر اینست که از لحظهای که یک موجود بیجان به جاندار تبدیل میشود و در لحظهای جانش را ازدست میدهد و تبدیل میشود به یک موجود بیجان ولی حتی زمانی که بیجان است باز هم وجود دارد کما اینکه ما اجدادمان و اجسادشان را دوست داریم و با آنها ارتباط داریم.
Endnotes
- Biocentrism
Endnotes
- خود و دیگری/ بخش هفتم/ جاندار و بیجان/ درسگفتارهای ناصر فکوهی/ ۵ مرداد ۱۴۰۰/آمادهسازی برای انتشار، ویرایش نوشتاری و علمی: سامال عرفانی- اسفند ۱۴۰۲