خود و دیگری/ بخش هشتم/ انسان و طبیعت / درسگفتارهای ناصر فکوهی/ با همکاری سامال عرفانی۱
در این بخش به بررسی رابطهی خود و دیگری در قالب رابطهی انسان با طبیعت میپردازیم از ابتدا تا به امروز. بحث انسان و طبیعت از قدیمترین بحثهای مطرح در حوزهی علوم انسانی و علوم اجتماعی است. جملهی معروف ارسطو “انسان یک جانور سیاسی است”، سیاسی در مفهوم یونانی کلمه یعنی یک پولیس، یعنی جایگاهی شهری که چنین جانوری در آن زندگی میکند. از نظر یونانیها، شهرها مجموعههایی بودند که در آنها یک قرارداد طوایف مختلف را بههم پیوند داده و ضوابطی را رعایت مینمودند و به اشتراک میگذاشتند، برای نمونه خدایانشان را. یونانیها نظامهای چندخدایی داشتند که برای آنها ایزدستان برپا میکردند و با هم زندگی میکردند. این جملهی ارسطو دو موضوع را که ما در این درسگفتار به آنها میپردازیم دربر میگیرد. یکی رابطهی عمومی انسان با طبیعت و دیگری رابطهی انسان با حیوان. در این نوشتار بیشتر به موضوع رابطهی انسان با طبیعت میپردازیم و در ادامه در بخشهای دهم و یازدهم به رابطهی انسان و حیوان خواهیم پرداخت. در طول این دوره یعنی از زمان یونان باستان تا به امروز، بحث رابطهی انسان با طبیعت، بارها مطرح شده هم از دیدگاه فلسفه، هم از دیدگاه اندیشهی سیاسی، هم از دیدگاه اندیشهی اجتماعی، اما در برخی از دورهها، خصوصا بعد از انقلاب صنعتی این بحث بسیار اهمیت مییابد. البته حتی در پیش از انقلاب صنعتی، یعنی آنچه که مقدمهی انقلابهای صنعتی یا انقلابهای بورژوایی اواخر قرن ۱۸ و اوایل قرن ۱۹ بودند، میتوان رویکرد نسبت به طبیعت را در گروهی از اندیشههای بسیار پیشتاز به نسبت زمانهی خودشان مشاهده کنیم. برای نمونه در اندیشههای مونتین، فیلسوف فرانسوی قرن ۱۶. تاملات مونتنی و رسالههایش از اولین نوشتههایی است که به نوعی به تعریف رابطهی انسان و طبیعت اعتراض کردهاست. او همچنین به شروع دوران استعمار و اینکه اروپاییها به خودشان اجازه میدهند که خود را مرکز عالم بدانند و سرزمینهای مختلف را تسخیر کنند اعتراض مینماید. مونتین از پیشتازان فکری است که میتوانست قرنها بعد از خود و فجایع رقمزده به دست استعمار را پیشبینی کند و رویکرد پرخاشجویانه و خشونتآمیز انسان نسبت به طبیعت را محکوم کرده و به زیر سوال ببرد. ناگفته نماند که میتوان از ابن خلدون که قدیمیتر از مونتنی است نیز نام برد، که البته او از زاویهی دیگری به این موضوع مینگرد. ابن خلدون در نظریهی «عصبیت»، مسئله جدایی انسان از بادیهنشینی که در حقیقت همان جدایی از شهرنشینی است را حسن میداند و معتقد است که عصبیت در بادیهنشینی وجود دارد و زندگی در شهر سبب میشود که انسان عصبیت خود را ازدست داده و سست و تنآسا شود که به نظر ابن خلدون این نوعی از سقوط اخلاقی و اجتماعی را رقم میزند. بعدها این نظریه در روسو و دیدرو مطرح میشود. ژان ژاک روسو که لوی استروس وی را پدر اولیهی انسانشناسی میداند، این نظریه را مطرح میکند که این تفکری است که ما بهنوعی در باورهای عمومی هم داریم و اسطوره و باورهای دینی که دربارهی هبوط یا خروج انسان از بهشت وجود دارند، بهنوعی نمادی هستند از جدایی انسان از طبیعت. روسو در حدود سیصد سال پیش از جدایی انسان از طبیعت هشدار میدهد. انسانی که وی وحشی نیک یا انسان برهنه میخواند۲ ، این انسان جزئی از طبیعت است که مانند جانوران دیگر زندگی میکند اما به دلیل ابزارمند شدن و بهدلیل رسیدن به مسئلهی زبان و قدرتی که ابزار زبان به انسان میدهد، از طبیعت جدا شده و در ابتدا یک رابطهی گسست ایجاد کرده و سپس بهتدریج این رابطهی گسست تبدیل میشود به یک رابطهی تقابل که انسان از قرن ۱۵ میلادی به بعد هرچه بیشتر انسانمحورتر شده و خود را محور جهان میبیند. این انسان همچنین در داخل خود گروه انسانی نیز روابط سلسله مراتبی ایجاد میکند به گونهای که با نوعی از اروپامحوری روبرو میشویم یعنی اروپا خود را مرکز جهان میانگارد و با این انگاره به خود مشروعیت میدهد تا کل جهان را تسخیر کرده و به خود شبیه سازد. با همین نگاه است که اروپا خشونت استعماری را شروع کرده و بردهداری شروع شده و قرنها به درازا میکشد. این خشونت بعدها از حدود قرن بیستم معکوس شده و مسئلهی مهاجرتهای گسترده شروع میشود که امروزه اروپا و آمریکا همه درگیر تکثر فرهنگی هستند و در تلاشند تا این مسئله را حل نمایند. شبه پوپولیسم فاشیستی و ناسیونالیستی در این کشورها وجود دارد که نوعی از واکنش است به رابطهی پرخاشجویانهی انسان غربی نسبت به انسان پیرامونی غیرغربی و استعمار کردن آنها و سپس خشونت نسبت به طبیعت. هر دو نوع خشونت، یعنی خشونت انسان علیه طبیعت و خشونت انسان علیه انسان، هردو نتیجهی خودبرتربینی و انسانمحوربینی انسان است. انسان غربی به دلیل اینکه خود را برتر میبیند و خود را مرکز عالم میداند، هر رفتاری با پیرامون طبیعی خود را روا میداند، اعم از پیرامون طبیعی جاندار(جانوران، گیاهان، درختان،…) و پیرامون طبیعی بیجان (خاک، آب،…) و آنها را بهشدت زیر فشار قرار میدهد تا زندگی خود را بهتر کند. این خشونتورزی البته به درون جامعهی انسانی منتقل میشود. امروز در ابتدای قرن ۲۰ به این رسیدهایم که تقریبا تمام جهان در بحران قرار دارد، بحران اختلاف طبقاتی، نابرابری در توزیع امتیازات۲ و بحرانهای گستردهی اقلیمی که نتیجهی خشونت انسان علیه اقلیم است که در درجهی اول خود گونهی انسانی که گونهی بسیار شکنندهای است را تهدید میکند.۳ تغییر حرارت کرهی زمین در حد چند درجه، میتواند زندگی میلیونها انسان و حتی کل گونهی انسانی را بهخطر اندازد. با ترسیم یک خط سیر نشان خواهیم داد که چگونه انسان، طبیعت را به یک دیگری تبدیل کرد و بجای ایجاد یک مبادلهی سالم و مناسب و پایدار با طبیعت، نوعی رابطهی خودمحوربینانهی بسیار خطرناک را ایجاد کرد.
رابطهی خود و دیگری، باید یک رابطهی تعاملی باشد تا بتواند به نتیجهی مطلوب برسد. در قالب رابطهی انسان و طبیعت، باید اشاره کرد که روسو در اسطورهی قدیمی و بعد از روسو در هبوط، بسیاری بازتابی را میبینند که روسو آن را در قالب مسالهی انسانی که در عین متمدن شدن نگونبخت میشود، تئوریزه میکند. دلیل این نگونبختی را نیز جدا شدن انسان از طبیعت مادر میداند. وی معتقد بود که انسان فاقد ابزار و فاقد زبان، چون جزئی از طبیعت بود خوشبختتر و قویتر بود، درحالیکه انسانی که از طبیعت جدا میشود خود را با انواع خطرات روبرو میکند. تمثیل انسان برهنهی روسو آن است که اگر یک انسان شهری را برهنه کرده و ابزارهایش را از وی بگیرند و او را با انسان برهنهای که در طبیعت بزرگشده، رودرو کنند، از انسان رشدکرده در طبیعت بسیار ضعیفتر بوده و سریع هم از بین خواهدرفت. روسو پیشبینیاش آن است که این یک نگونبختی بازگشتناپذیر برای انسان است و اما در عینحال معتقد به یک نوع قانونمندی یا قانونگرایی نیز هست که انسان شهر را که نماد فرهنگ است براساس یک قرارداد اجتماعی بهگونهای بسازد و در آن زندگی کند که در آن کمترین تضاد را با پیرامون طبیعی داشتهباشد که مدل آرمانی آن شهر ژنو است، یک دولت-شهر کوچک که در آن انسانها با یکدیگر روابط تعاملی کمتر پرخاشجویانه و کمتر تنشآمیزی ایجاد کرده و با طبیعت نیز روابط تنشآمیز و پرخاشجویانه نداشتهباشند. این ایدهآل روسو بود که در عمل این اتفاق نمیافتد. با انقلاب صنعتی و با استعمارگرایی و بردهداری، و البته پیشتر از آن نیز در قرن ۱۶ با تجارتگرایی،۴ انسان اروپا را عملا به مرکز جهان تبدیل میکند و اندیشهها، نهادها و اشکالی را که در اروپا بوجود آمدههبود را جهانی میکند و این کار را به یک شکل غیرقابل بازگشت انجام میدهد. این فرایند را تقریبا میتوان با فرایند جهانیشدن کنونی مقایسه کرد، یعنی جهانیشدن یک راه یکطرفه است. اگر کسی نخواهد با جهانیشدنی که اتفاق افتاده، سازش و تعامل کند، ازبین خواهدرفت، همانگونه که در خاورمیانه بارها شاهد آن بودهایم. آنچه که در گذشته نیز روی داده همین است، انسان از طبیعت جدا شده و شهر را میسازد اما برخلاف آرزوی روسو این شهر در سطح یک شهر یا دولت کوچک مبتنی بر قرارداد اجتماعی مورد توافق همه که در آن قدرت به یک دولت قابل کنترل و پاسخگو منتقل شود و روابط تنشآمیز انسانها با یکدیگر و با طبیعت به حداقل برسد، اتفاق نمیافتد و بلکه به سمت اشکال بزرگ قدرت میرویم، یعنی دولت-شهرها به دولتهای بزرگ تبدیل میشوند که در ابتدا دولتها مطلقه هستند و سپس دولتهای دموکراتیک صنعتی و بعد ابرقدرتهای بزرگ بوجود میآیند که این ابرقدرتها در ابتدا ابرقدرتهای استعماری هستند خصوصا فرانسه و بریتانیا، اسپانیا و پرتقال و بعد از جنگ جهانی دوم آمریکا و شوروی. امروزه نیز همین منطق ادامه دارد و میتوان از ابرقدرتها سخن گفت مانند آمریکا، روسیه و چین که تعدادی کشور نیز درحال تبدیل شدن به ابرقدرت یا قدرتهای قرن ۲۱ هستند حال با قدرت کمتری، مانند هندوستان و برزیل. منطق همان منطق بزرگ شدن مفهوم شهر و کلان شدن روابط شهری و فاصلهی بیشتر گرفتن از طبیعت و زیادهخواهی بیشتر از طبیعت است. یعنی رابطهی خودی که در اینجا انسان است و طبیعت که در اینجا دیگری است، از یک رابطهی مبادلهی قابل دفاع خارج شده و به یک رابطهی هرچه بیشتر تنشآمیز تبدیل میشود که در آن یکی از طرفین که انسان است همه چیز را برای خود میخواهد و فشار را به حداکثر میرساند. اتفاقی که در طی دو قرن اخیر افتاده و حاصلش روابط خوشنتآمیز انسانها با یکدیگر است. قرن بیستم خشونتبارترین قرن تاریخ بشر بوده که در آن سیصد میلیون انسان بهدلیل تفاوت ایدئولوژی کشته شدند. اکنون نیز وضعیت دنیا بحرانآمیز است. رابطهی خشونتآمیز با طبیعت به بهانهی رفاه انجام میگیرد و اینکه انسان همیشه باید طالب بیشترین باشد و به کم راضی نباشد. برای مثال، اگر متوسط عمر انسان در ابتدای قرن بیستم، پنجاه سال بود، اکنون به هشتاد سال رسیده و هنوز هم انسان در پی طولانیتر کردن عمر بشری است. انسان تنوع بیشتر و لذت بیشتری میخواهد و در همین راستا، روابط بسیار خشونتآمیزی با موجودات بیجان و با جانداران ایجاد میکند از شکنجه و کشتار گرفته تا ایجاد اردوگاههای مرگ (همانطور که الیزابت دوفونته، کشتارگاههای حیوانی امروزی را با اردوگاههای مرگ نازی مقایسه کرده و در آنها نوعی همذاتی میبیند). چنین روابطی ایجاب میکند که خود و دیگری را بهنوعی بهرسمیت بشناسیم. مونتنی و روسو طرفدار این بودند که انسان جزئی از طبیعت باقی بماند، اما برای آنها نیز روی ندادن این امر، بدیهی بود زیرا که انسان، انسان است. شاید در ظاهر جملهی انسان، انسان است یک جملهی همانگویانه به نظر بیاید اما همین بدیهی فرض کردن ما را به سمت نقد روسو و نیز انسانشناسانی میبرد که از وی و مونتین پیروی کردند. زمانی به تالیف میرسیم که با افکار جدیدی روبرو میشویم دربارهی بحران دنیای امروز، یعنی بحران اقلیمی. اندیشمندی چون برونو لاتور حاضر نیست علم را به عنوان یک قاطعیت کامل بپذیرد زیرا که معتقد است که علم در اختیار انسان است و بیشتر در خدمت قدرتمندترین انسانها، یعنی سرمایهداران و نخبگان جامعه که یا هوش بیشتری داشتهاند و یا شانس این را داشتهاند که سرمایهی فرهنگی بیشتری داشتهباشند یا شانس این را داشتهاند که پول بیشتری داشتهباشند. ادگار مورن و یا لویی دومون نیز بر همین نکته تاکید دارد. دومون به سلسله مراتب میپردازد و همچنین میتوان از ایوان ایلیچ نام برد. همهی این افراد معتقدند که خشونت علیه طبیعت از جایی شروع میشود که ما خود را از طبیعت جدا میکنیم یعنی طبیعت را بهعنوان یک دیگری درنظر میگیریم. فیلیپ دسکولا، کسی است که از سالهای ۲۰۰۵ تفکر کاملا جدیدی را مطرح میکند یا میتوان گفت که مفهومسازی جدیدی را مطرح میکند که اکنون نیز مطرح است. فیلیپ دسکولا انسانشناس فرانسوی است که جایگزین فرانسوا هریتیه۵ ( که خود فرانسوا هریتیه هم جایگزین لوی استروس شده بود) شد و در راس آزمایشگاه انسانشناسی فرهنگی و اجتماعی کلژ دو فرانس قرار گرفت و همینطور کرسی طبیعت و فرهنگ را در کلژ دو فرانس دارد. در سال ۲۰۰۵ کتاب «فراتر از طبیعت و فرهنگ» را منتشر میکند و بحثی بسیار تازه را مطرح میکند بدین معنا که وی طبیعت را یک مفهوم ابداعی توسط انسان میداند. طبیعت چیزی است که بهنوعی انسان آن را ساخته و ما چیزی به نام طبیعت در واقع نداریم، که در اینجا در مقابل برونو لاتور قرار میگیرد که بهنوعی و نه کاملا از گایا بهعنوان طبیعت سخن گفته و بیشتر نظریات روسویی را دنبال میکند. بهنظر من نظرات فیلیپ دسکولا درستتر و عمیقتر هستند که در بخشهای بعدی به شرح بیشتر آنها میپردازیم تا ببینیم موضوع خود و دیگری چگونه در ارتباط با طبیعت بوجود میآید؟ چگونه طبیعت بهعنوان دیگری بوجود میآید. او این امر که امروز طبیعت برای ما یک دیگری است را بهزیر سوال نمیبرد بلکه فرایند شکلگیری این دیگری و ابداع آن را توضیح میدهد.
- خود و دیگری/ بخش هشتم/ انسان و طبیعت/ درسگفتارهای ناصر فکوهی/ ۱۴ مرداد ۱۴۰۰/آمادهسازی برای انتشار، ویرایش نوشتاری و علمی: سامال عرفانی- اسفند ۱۴۰۲
- واژهی انسان برهنه، بعدتر بیشتر با آثار لوی استراوس مطرح میشود که منظور از انسان برهنه انسانی است که ابزاری ندارد.
- در بحث انسان و حیوان نشان خواهیم داد که انسان از شکنندهترین موجودات طبیعت است.
- mercantilism
- Françoise Héritier