خود و دیگری/ بخش بیستم/ فرهنگ دیگری/ درسگفتارهای ناصر فکوهی/ با همکاری سامال عرفانی۱
در گفتارهای پیشین جنبههای مختلف خود و دیگری را مطرح شد و در این گفتار به آخرین جنبه یعنی دیگری فرهنگی میپردازیم. مفهوم فرهنگ به دلیل گستردگی آن دارای ابهام است. برخی فرهنگ را بیشتر جنبههای اکتسابی میدانند یعنی آنچه در زندگی میآموزیم و فرهنگ را در تقابل با طبیعت قرار میدهند. عدهای دیگر فرهنگ و طبیعت را بهصورت یک پیوستار میبینند. تعریف موسوم به ادوارد تایلور، انسانشناس بریتانیایی اواخر قرن ۱۹ و ابتدای قرن ۲۰، یک مفهوم ترکیبی از فرهنگ ارائه میدهد که شامل تمامی آن چیزهایی میشود که بهنوعی انسان را از دیگر موجودات منفک میکند و بهنوعی جامعه را بوجود میآورد، مانند زبان، مهارتهای مختلف، هنر، افکار و اندیشه و سبکهای خاص زندگی که ما در انسان مشاهده میکنیم و … که در این میان مهمترین آنها قابلیت ابزارسازی انسان و همچنین قابلیت سخنوری و زبان انسان است.
آنچه که در بخشهای پیشین دربارهی خود و دیگری و یا بهعبارتی دربارهی هویت خود و دیگربودگی بیان کردیم را میتوانیم در نظامهای متفاوت ببینیم، از نظامهای بیولوژیک میکروسکوپیک که در ذات حیات وجود دارد گرفته تا نظامهای بسیار بزرگ کیهانی. خود و دیگری همیشه برای انسان مطرح بودهاست چه در درون انسان، چه بیرون از انسان و حتی چه بیرون از سیارهای که انسان بر روی آن زندگی میکند. نکتهی قابل تاکید آن است که وجود خود و دیگری ضروری است زیرا که هم حیات و هم فرهنگی که به چنین حیاتی وابسته باشد، یعنی انسان به مثابهی یک موجود طبیعی و فرهنگی نیاز دارد که دارای فرهنگ باشد و خودش را بشناسد و هم نیاز دارد که دیگری را بشناسد و میان خود و دیگری تفاوت قائل شود و در کنار این تفاوت میان خود و دیگری رابطهی تبادل ایجاد کند و از داخل این رابطه است که انسانیت انسان بیرون آمده و از دیگر گونهها متفاوت میشود. بسیاری از دستاوردهای مثبت انسان مانند هنر و اخلاق و … از درون این تفاوت بیرون میآیند. هر اندازه تبادل با دیگری را بهبود ببخشیم بدین این معنا که رابطهی خود با دیگری یک رابطهی برد-برد یعنی به سود هر دو طرف باشد میتوان از دل این تبادل خیری جمعی را بوجود آوریم که بهسود هر دو طرف باشد. جهت رسیدن به این آمال، رابطه با هر چیزی یا با هر موجود و یا نژادی و در اینجا هر فرهنگی، باید از یک نقطهی کلیدی حرکت کند که این نقطهی کلیدی بهرسمیت شناختن دیگری است. که البته این کار در فرهنگ بهسادگی قابل انجام نیست زیرا که فرهنگ شامل تمام زندگی ما میشود. زبان، باورها و اعتقادات، خانواده، شیوههای زیست روزمره، معیشت، عقاید سیاسی و … همه جزو فرهنگ هستند و مجموعهی اینها فرهنگ را میسازد. زمانی که به سراغ دیگری میرویم، بخشی از این دیگری بیشتر یا کمتر با ما اشتراک دارند و بخشی کاملا متفاوت هستند. مثلا در فرهنگ ایرانی، اگر پهنه سیاسی، اجتماعی را بهعنوان فرهنگ خود در نظر بگیریم و خود را با فردی که در فرهنگ فرانسوی زندگی میکند مقایسه کنیم، مسلما دارای نقاط مشترک هستیم اما نقاط تفاوتمان هم بسیار زیاد است و پیدا کردن تعادل میان این دو، موضوع گفتار ماست و اینکه اصولا چگونه میتوان به چنین تعادلی رسید. برای رسیدن به چنین تعادلی اولین گام آن است که بتوان بدیهیات را دید.بدیهی پنداشتن سبب میشود که بسیاری از مسائل که در طول زندگی با آنها سروکار داریم را چنان بدیهی فرض کنیم که اصلا به آنها نیندیشم. برای مثال برای ما بدیهی است که ایرانی هستیم، یا فارسی حرف میزنیم یا جنسیت زن یا مرد داریم و در جای خاصی با سبک خاصی زندگی میکنیم. درحالیکه هیچکدام از اینها بدیهی نیستند و دلایلی داشته که در چنین موقعیتهایی قرار گرفتهایم، حتی از نظر بیولوژیک. البه در بیولوژی در مقایسه با جنبههای اجتماعی چندان نقش نداریم، اما بهرحال بخش بزرگی از زندگی ما در کنار بیولوژی، بخش فرهنگی است که در آن تاثیرگذاریم. اینکه ما در چه خانوادهای بهدنیا آمدهایم و چه تربیتی داشتهایم در زندگی ما بسیار تاثیر داشتهاند و خود فرهنگی ما را ساختهاند، که البته باید سازوکارهای آن را درک کرد و نه آنکه آن را بدیهی فرض کرد. برای مثال من یک ایرانی مسلمان شیعه هستم که در زبان فارسی بزرگ شدهام و والدینم هم به این زبان سخن گفتهاند، در شهر تهران بزرگ شدهام و در دورهی خاصی از تاریخ ایران ( ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰)دوران کودکی و نوجوانی خود را گذراندهام، سپس وارد فرهنگهای انگلیسی و فرانسوی شده و بعد از سالها خو گرفتن با این فرهنگها، بار دیگر به ایران بازگشتهام و در دانشگاه مشغول به کار شده و خود را با نوع خاصی از زندگی که زندگی دانشگاهی است انطباق دادهام. اگر هر کدام از اینها را بدیهی بگیرم، مثلا ایرانی بودن یا در تهران زندگی کردن خود را بدیهی بگیرم، در همان نقطهی اول با مشکل مواجه میشوم زیرا که مانع بیشتر اندیشیدنم میشود. وقتی به این نمیاندیشم که تهران دههی چهل و پنجاه چهچیزی بود که در آن بزرگ شدم، که بعد از ۱۸ سالگی به خارج از ایران رفتم، و بهعنوان یک امر فرهنگی یا امری که باید با دقت آن را موشکافی کرد بدان نیندیشم و صرفا فکر کنم که من تهرانی بودم مانند همهی تهرانیهای دیگر و تفاوتی قائل نشوم که تهرانی که از آن سخن میگویم در چه چارچوب زمانی و فضایی سیر میکرد و تهران دههی چهل و پنجاه چه تهرانی بود که در آن بزرگ شدم و چه کسانی و چه فرهنگی من را احاطه کرده بودند و با چه مسائلی و مشکلات و امتیازاتی روبرو بودم و به چه گروه اجتماعی تعلق داشتم و آن گروه اجتماعی چه چیزهایی به من داد و چه چیزهایی را از من گرفت و چطور من را تربیت کرد و چگونه از تربیت من در برخی از حوزهها جلوگیری کرد و … تا اینها را متوجه نشوم نخواهم توانست فرهنگ خود را درک کنم.
چیزی به نام فرهنگ بطور عام که همه جزو آن باشند یک توهم است. انسانهایی که در یک شهر در یک زبان در یک دوره زندگی کردهاند یکسان نیستند. برای برداشتن قدم بعدی باید این تفاوت را درک کنم، مثلا بفهمم خانوادهای که در آن بزرگ شدم که لزوما یک خانوادهی فرهنگی نبود، والدین من در حد همان دوران درس خواندهبودند و تحصیلات دانشگاهی نداشتند، فرهنگ هم در خانهی ما مانند اکثریت قریب به اتفاق خانوادههای ایرانی وجود نداشت. خانههایی که کتاب و مطبوعات در آنها خوانده میشد و بحثهای فرهنگی در آنها رواج داشت و شخصیتهای فرهنگی به آنها رفت و آمد داشتند، استثنا بودند. من اگر این را متوجه نشوم و خود را با شخص دیگری که در همان دوران بزرگ شده مقایسه کنم، نه فرهنگ خود و فرهنگ او را خواهم فهمید و نه سیر تحول خود را.
در مقایسه با امر بیولوژیک، امر فرهنگی را بدیهیتر فرض میکنیم که دلیلش آن است که امر بیولوژیک در بخش بزرگی از نظر پنهان است، مثلا ما یا زن هستیم یا مرد هستیم. یک فرانسوی یا یک انگلیسی هم یا یک زن است یا یک مرد. بنابراین در اینجا بهنظر میرسد که از یک فرهنگ مردانه سخن گفتن، یعنی از مرد بودن و زن بودن سخن گفتن به دلایل صوری و سطحی و نه دلایل واقعی، امر سادهتری است یعنی سادهتر میتوان تشخیص داد که یک نفر مرد است و من هم مرد هستم و بر این اساس چنین نتیجه گرفت که ما یک فرهنگ مشترک مردانه داریم، که چنین نتیجهگیری البته کاملا اشتباه است. اشتباه بودن چنین نتیجهگیری آنجا خود را بهتر نشان میدهد که بلافاصله عناصر دیگری که عناصر فرهنگی هستند به میان میآیند و ما متوجه میشویم که مرد بودن به خودی خود نمیتواند یک فرهنگ باشد زیرا که رفتارهای یک مرد یا یک زن یا کودک در فرهنگهای مختلف بسیار متفاوت است. در حوزهی فرهنگ خالص (که البته خالص واژهی چنان درستی نیست) در مسائل فرهنگی، مانند زبان، عقاید و باورهای فرهنگی مسئله به این سادگی نیست. تصور آنکه کلیشههای فرهنگی همان فرهنگ هستند، بیشتر از آنکه به درک فرهنگ و اینکه ما نیز جزئی از این فرهنگ هستیم کمک کنند، ما را در یک فرایند کلیشهای شدن قرار میدهد.
پیچیدگی اندیشیدن دربارهی ایرانی بودن آن زمان خود را نشان میدهد که به این فکر کنیم که در قرن ۲۱، در سال ۱۴۰۰ برابر با ۲۰۲۰ میلادی، ایرانی بودن چه معنایی برای ایرانیانی که در شهرهای مختلف ایران زندگی میکنند دارد، چه معنایی برای کسانی که در جایگاههای طبقاتی مختلف و در مشاغل مختلف هستند دارد، و سپس از طریق غیر مستقیم و از طریق بازنمایی تصاویر منتشرشده و آنچه که دیگران در مورد ما نوشتهاند و … ببینیم که آنها چه تصوری از فرهنگ ایران دارند. اندیشیدن دربارهی ایرانی بودن حتی پیچیدهتر هم میشود زیرا که در شرایط جهانی شدنی که ما امروز با آن سروکار داریم، متوجه میشویم که در بسیاری از موارد خود، فرهنگ خود را دستکاری میکنیم و در آن تغییرات ایجاد میکنیم، از شکل میاندازیم یا شکل خاصی به آن میدهیم و سپس در آینهی دیگری نگاه میکنیم و آنچه که در آینهی دیگری منعکس شدهاست را تصور میکنیم که نگاه دیگری به ما است. درحالیکه این نگاه خودمان به خود ما است را به یک کلیشه تبدیل میکنیم و سپس این کلیشه را تقلید میکنیم. مثال این قضیه که موضوع مناسبی برای پژوهش نیز هست این است که سوای واقعیت فرهنگی که یک واقعیت متکثر بوده و در انسانهای مختلف متفاوت است، بازنماییهایی از واقعیت داریم که در ادبیات، سینما، عکسها، زندگی روزمرهی ما وجوددارند که برخی از اینها منعکس میشوند، برای نمونه فیلمهایی که به فستیوالهای خارجی میروند و یا رپورتاژهایی که دربارهی ایران تهیه میشوند. بازنمایی است که فرهنگ را در مفهوم و نگاه آیینهای مطرح میکند که ما خود را در آینه (که همان فیلم، کتاب، عکس، داستان و روایت و هر آنچه که برای دیگری تعریف میکنیم) منعکس میکنیم که ممکن است دیگری این انعکاس را دستکاری کند. در اینجا از نظریهی توطئه سخن نمیگوییم، بلکه سخن از آن است که دیگری هم همین مسئله را دارد و باید بهنوعی نشان دهد که خود او چه خودی است و دیگری چه دیگری است. برای مثال اگر ریشههای شرقشناسی۲ را نگاه کنیم، و آنچه که بسیاری امروزه آن را شرقشناسی جدید۳ میخوانند، مانند غربشناسی یعنی تصویری که ما از غرب داریم۴ را در نظر بگیریم، مشاهده میکنیم که این کلیشهها را خود ما ساختهایم. یک فیلم یا روایت شهری میسازیم یا در برخورد با دیگران، از ایرانی بودن سخن میگوییم، یا حتی در روش غیرمستقیم، به زبان فارسی در شبکههای اجتماعی مینویسیم، که تعداد ایرانیانی که مهاجرت کردهاند بسیار زیاد است و بسیار دربارهی مسائل فرهنگی یا پدیدههای فرهنگی مینویسند، آشپزی ایران، مهماننوازی ایران، طبیعت و جغرافیای ایران، تاریخ و بناهای تاریخی ایران، موقعیت شهرهای ایران و … بدین ترتیب اینها تصویری میسازند که خود این تصویر متکثر میشود. یک کلیشهی مرکزی از این تصویر در افکار عمومی ایجاد میشود، یعنی یک فرد متوسط الحال فرانسوی یا آمریکایی یا هندی و … تصویری از ایرانی بودن در ذهنش ایجاد میشود که این تصویر کمابیش مغشوش نیز هست مگر آنکه آن فرد متخصص باشد، کما آنکه بسیاری از آمریکاییان یا بسیاری از اروپاییانی که لزوما ربطی به شرق ندارند و کشورهای شرقی، خاورمیانه و … را نمیشناسند، تصورشان مغشوش است و دربارهی بسیاری از تفاوتهای موجود در این فرهنگها آگاه نیستند، برای مثال، تفاوت سنی و شیعه، تفاوت زبان فارسی و عربی را نمیدانند، تاریخ و جغرافیای منطقه را بهخوبی نمیشناسند. اما کلیشهای میسازند که این کلیشه جا افتاده و به کلیشهی مرکزی تبدیل میشود. سپس کلیشهی مرکزی به ما برمیگردد که هم جالب است و هم تاسفانگیز. یعنی خود تصویری را بر آینه میتابانیم، سپس آنچه را که آینه نشانمان میدهد باور میکنیم در حالیکه این تصویر لزوما واقعیت نیست زیرا میتوان به صور مختلف جلوی آینه ایستاد، میتوان زندگی واقعی را در آینه نمایش داد و یا میتوان آن را دستکاری کرد و تصویر دستکاری شده را باز تاباند، میتوان خود را آرایش کرد و آن را به آینه نشان داد، میتوان آینه را در منزل کس دیگری گذاشت و تظاهر کرد که انگار خانهی خود اوست. میتوان در زمان و فضای خاصی خود را نشان داد، میتوان علیرغم غمگین بودن خود را شاد نشان داد و یا برعکس. میتوان خود را فقرزده و یا ثروتمند نشان داد. میتوان ملیگرا یا ضد ملی نشان داد. میتوان نقش بازی کرد و بدینترتیب چیزی را در آینه منعکس کرد که البته این مسئله لزوما به شکل آگاهانه انجام نمیگیرد. ظرافت و پیچیدگی موضوع خود و دیگری در این است که این اتفاق یعنی قرارگرفتن در مقابل آینه، (منظور مباحث روانکاوانهی لاکانی و خود آیینهای او نیست بلکه منظور یک آینه ی فرهنگی است) در عین حال که یک تصویر را نشان میدهد که معلوم نیست واقعی باشد، دستکاری هم میکند مانند برخی از آینههایی که شکل را تغییر میدهد و شکل را کوتاهتر، بلندتر و… نشان میدهند. اشکال در آنجا است که ما نمیتوانیم سازوکار بوجود آمدن خودمان را بفهمیم به دلیل اینکه تصویر آینه را واقعیت میپنداریم. من که خود را در یک آینه منعکس میکنم ممکن است که یا ناخودآگاه شکلی به خود و اطراف خود و جایگاه خود بدهم که در آینه منعکس شود که یک آینهی دستکاری کننده هم نباشد اما دروغین باشد زیرا تصویری که من از خود ارائه کردهام دروغین است بدون آنکه حتی خود متوجه باشم، و یا آنکه خود آینه دستکاریکننده باشد و تصویر را بزرگ یا کوچک، زشت یا زیبا کند و سپس در آینه نگاه کنم و به خود بگویم من آنچه فکر میکردم نیستم بلکه آن چیزی هستم که آینه نشان میدهد. در چنین حالتی خود من یا خود ما را، خود تعیین نمیکنیم بلکه دیگری تعیین میکند. فاجعهای که امروز در دنیا در رابطهی خود و دیگری وجود دارد آن است که اکثریت مردم جهان به دلیل فرایندهایی که از قرن ۱۹ به بعد رخ داد (یعنی از انقلاب صنعتی تا به امروز) از فرایندهای تجاریسازی۵ و سپس از فرایند استعماری، سپس فرایند پسااستعماری، سپس توسعه، بعد جهانی شدن و سپس از تمام اشکال واکنشی که در مقابل اینها وجود داشت عبور کردند. تمام واکنشهای ضدجهانی شدن، واکنشهای ملیگرایانهی افراطی، واکنشهای حیرتزدگی در برابر جهان بیرونی، تمام واکنشهایی که دیگری را نفی میکند بدون آنکه شناختی از خود یا دیگری داشتهباشد، به غرب بد میگوید مانند سنتی که در ایران وجود دارد که آل احمد و پیش از او فَردید دربارهی غربزدگی گفتهاند که ما با غرب بد هستیم، در حالیکه آنچه میگوییم با آن بد هستیم را خود ما به لحاظ تاریخی ساختیم . غربی که بوجود آمده بعد از قرون وسطی توسط دانشمندان ایرانی و اسلامی پدید آمد و آنها بودند که سنت یونانی را به اروپای غربی منتقل کردند. اروپایی که عمدتا بهوسیلهی بربرهای شمال اروپا غارت شده بود بعد از غارت روم در قرن پنجم بعد از میلاد، تمامی گذشتهی یونانی- رومی را که خود نابود کردهبود تصاحب کرد و ما هم در این میان پیوندهای موجود را فراموش کردیم و به همین جهت فراموش کردیم که بخش بزرگی از غربی که به آن میتازیم را خود ما بوجود آوردیم و تمام این عوامل دستکاری کننده باعث میشوند که ما نتوانیم نه خود و نه دیگری را از نظر فرهنگی درک کنیم.
- خود و دیگری/ بخش بیستم/ فرهنگ دیگری/ درسگفتارهای ناصر فکوهی/ ۲۴ شهریور ۱۴۰۰/آمادهسازی برای انتشار، ویرایش نوشتاری و علمی: سامال عرفانی- تیر ۱۴۰۳
- orientalism
- Neo orientalism
- Neo Occidentalism
- mercantilism