فرشاد اسماعیلی
پدیده نمایشی شدن خشونت
شهر و سبکهای زندگی شهری میتوانند برای ما یک شانس باشند، زیرا ما را وا میدارند به سوی عقلانیت بیشتری برویم و تجمعهای بزرگی که نظامهای شهری ایجاد میکنند به انسانها امکان میدهند که بتوانند اندیشههای اخلاقی و زیستی و سالم خود را به یکدیگر پیوند دهند و راهحلهایی اساسی برای کنار گذاشتن ساختارهای خشونت بیابند. ولی شهر در عین حال میتواند درست به شکل معکوس بهانهیی نیز باشد که انسانها را به افزایش خلق و خوی توحش و به فرو رفتن هر چه بیشتر در نظامهای توهمی زور و ثروت برانگیزد
ناصر فکوهی متولد ۱۳۳۵در تهران، دانشیار گروه انسانشناسی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران و مدیر سایت «انسانشناسی و فرهنگ» است. دکتر فکوهی، در این سالها کتابهای زیادی تالیف و ترجمه داشته، همچنین مقالات متعددی در حوزه خشونت ارائه کرده است و مصاحبهها و سخنرانیهای مختلفی را در این حوزه از ایشان خوانده و شنیدهایم. فکوهی، در مطبوعات نیز همواره توانسته است ایدههایش را پیرامون جامعهشناسی و انسانشناسی با خوانندگان در میان بگذارد. فکوهی معتقد است خشونت گاهی در یک مناسبات ویژه به کالایی تبدیل میشود که از طریق بازار تصویر خریداران خودش را پیدا میکند و اینجاست که شرایط تحلیل تبهکاری را تغییر میدهد. فکوهی در حوزه خشونت صاحب ایده است و همواره تحلیلهای خود را در این حوزه مطرح کرده است. از همین رو، به سراغ ناصر فکوهی رفتیم تا تحلیل ایشان را در این باره بیشتر بشناسیم.
یکی از پدیدههایی که در حوزه خشونت در چند سال اخیر با آن روبهرو شدهایم تئاترگونگی شدن خشونت در جامعه است. خشونت علیه زنان، خشونت علیه کودکان، خشونت علیه حیوانات و… هر کدام به یک ژانر نمایشی تبدیل شدهاند و تماشاگران پروپا قرصی را هم برای خود دست و پا کردهاند که به هیچ قیمتی حاضر نیستند تماشای این نمایش سرگرمکننده را از دست بدهند. خشونت در قاب کلیپ؛ پدیده تازهیی به نظر میرسد. تحلیل شما از این مساله چگونه است؟
این مساله یک امر محلی نیست و در سطح جهان قابل مشاهده است، اگر خواسته باشم یک رفرنس تاریخی بدهم به گیدوبور و کتاب معروف او «جامعه نمایش» اشاره خواهم کرد که از دهها سال پیش چنین وضعیتی را حتی قبل از آنکه خبری از اینترنت یا شبکههای اجتماعی و روابط الکترونیک باشد، پیشبینی کرده بود و اگر بخواهم دورتر بروم به اورول میرسم که در جامعه «دیستاپیایی» خود در «۱۹۸۴» به تقلیل زبان اندیشمندانه به زبان «کد و تقلیل یافتهیی» اشاره میکرد که اندیشیدن برخلاف جریان آب را ناممکن میکرد. حال چگونه این مساله به نمایشی شدن ربط پیدا میکند؟ به این صورت که نظامهای حسی مستقیم انسانی که کمابیش قابل کنترل هستند (زیرا به صورت مستقیم با «بدن» انسان رابطه دارند) از کنترل او خارج شده و در کنترل نظامهای فناورانهیی قرار میگیرند که همهچیز را در طول ۵۰ سال گذشته به پدیدههای پولی و کالایی تبدیل کردهاند: انسانها، بدنها، روابط اجتماعی، سلامت و بهداشت، آموزش و حتی باید بگویم «انقلاب» و «انقلابیگری» را. هر چیزی به میزانی «ارزش» یافته که بتواند به «نمایش» دربیاید و به فروش برسد. امروز نیز خشونت بهشدت خریدار دارد. در همین حال که این گفتوگو را انجام میدهیم، امریکای شمالی و اروپا با پدیدهیی بیسابقه در تاریخ جنایت روبهرو شدهاند و آن جنایات هولناکی که همراه با پدیده «آدمخواری» و به صورت اندکی تعمیمیافته، روی شبکه اینترنت، طرفداران زیادی یافتهاند. یازدهم سپتامبر جهان را تغییر داد، زیرا نشان داد میتوان در واقعیت «فیلمی هولناک» ساخت و در برابر چشمان میلیونها انسان، هزاران انسان دیگر را بدون آنکه حتی تصورش را بکنند، قربانی کرد تا یک «نمایش» تمام و کمال ساخت.
امروز جهان دچار جنون خشونت شده است و این حاصل منطقی ۵۰ سال تقویت خصلتهای وحشیانه نظامیگری و استبداد و توحش استبدادجویانه است که از کشورهای مرکزی علیه کشورهای پیرامونی اعمال شد و این کشورها را نیز تبدیل به چیزی کردند شبیه به خودشان و بهتر است بگوییم همواره بسیار بدتر از خودشان. چشمانداز نیز امروز تیره است، زیرا به زحمت میتوان راهحلی جز در سطح جهانی و در درازمدت پیدا کرد، اما تمام مشکل در همینجاست که اولا پارامترهای سطح جهانی بیشمار و به همان اندازه غیر قابل برنامهریزیاند و در دراز مدت نیز معنای چندانی ندارند، زیرا همواره با هر گونه پیشبینیای که برای آن بکنیم میتوانند با چند پارامتر کوچک به کلی به هم بریزند. بنابراین آنچه در سطح امر محلی میبینیم رابطهیی چرخشی و دیالکتیک با سطح جهانی دارد، یک دور باطل که واقعا امروز کسی نمیداند چطور باید از آن خارج شد یا حتی اصلا میشود از آن خارج شد یا نه. وقتی همهچیز به کالا تبدیل شد و وقتی همه انسانها به جای انسان بودن به فروشندگانی تبدیل میشوند که دائما در حال خرید و فروش و جمع کردن اموال و ثروت برای آینده ای هستند که هیچ تضمینی حتی برای وجودش نیست، ما با یک موقعیت آنومی بزرگ روبهرو میشویم که مقابله با آن کاری در حد ناممکن است. اگر هم میبینیم این موقعیت، بیشتر از جاهای دیگر در نقاطی چون «تصویر» و در خصوصیاتی چون «خشونت» متمرکز است، دلیل آن است که در یک مقایسه بین کالاها و رابطه آنها با قیمتها و با توجه به انقلاب اینترنتی و اطلاعاتی، خشونت را میتوان با ارزانترین بها به یک کالای گرانقیمت تصویری تبدیل کرد. بنابراین از آن سودی بینهایت بالا به دست آورد. افزون بر این خشونت تصویری بنا بر تعریف در فضای الکترونیک انجام میگیرد که خطر برای تبهکاران در آن بسیار کمتر از جهان واقعی است.
به نظر شما مساله «لذت تماشا» در آنهایی که تماشاگر منفعل این خشونتها هستند یا آنهایی که این کلیپها را شکار میکنند یا آنهایی که این کلیپها را بعدا در صفحههای موبایل یا اینترنت میبینند، چقدر جدی است؟ به عبارتی چقدر میتوان این منفعل بودن را به «سرگرمی» فهم کرد؟
این پرسش را در اصل باید یک روانشناس پاسخ دهد اما من از موضع یک انسانشناس پاسخ خودم را به آن ارائه میکنم. در مطالعات انسانشناسی که در طول قرن بیستم بر هزاران جامعه گوناگون انجام گرفته است، مشاهده شده است تمام نظامهای اجتماعی برای آنکه بتوانند به «جامعه» تبدیل شوند- و به هر اندازه بخواهند این جامعه «بزرگتر» و «فناورانهتر» باشد- ناچار بودهاند ساختارهای خشونت هژمونیک و سلطه را در خود افزایش دهند. هر چند این کار را با نوعی زیباسازی (eugenisation) خشونت انجام دادهاند. به این ترتیب است که یک گفتمان مدرن یک جامعه «ابتدایی» را وحشی مینامد چون در آن چند «قربانی انسانی» کشف کرده است، اما خود به سهولت تنها در قرن بیستم نزدیک به ۴۰۰ میلیون نفر را به دلایل ایدئولوژیک، جنگها و تنشهای توهمآمیز به فجیعترین اشکال به کشتن داده است. وقتی پیشرفتهترین کشور جهان در میانه قرن به بهانه «مبارزه با خشونت» و «پایان دادن به جنگ» بمبهای اتمی خود را روی دو شهر بزرگ ژاپن میاندازد و در چند ثانیه صدها هزار انسان از پیر و جوان و زن و مرد و کودک را خاکستر میکند و تا دهها سال میراث شوم بیماریها و زادولدهای کودکان ناقص را بر جای میگذارد و تعداد بیشماری از روشنفکران جهان سومی از این کار تقدیر میکنند، میتوانید بفهمید که ما واقعا در یک موقعیت جنونآمیز سر میکنیم که در آن تقریبا هر چیزی را میتوان توجیه کرد، تنها به این شرط که «توجیه اقتصادی» داشته باشد. در این میان صحبت کردن از «سرگرمی»، «انفعال» یا تبدیل شدن این آدمها به جنایتکاران واقعی، متاسفانه پاسخ خود را بارها در طول تاریخ قرن بیستم و چند سالی که از قرن بیست و یکم گذشته، یافته است. نگاه کنید به موقعیت آلمان دهههای ۱۹۳۰ تا پایان جنگ: مردم عادی و اغلب بسیار فرهیخته بودند که بزرگترین جنایتکاران نازی را ساختند. در کامبوج و در چین کمونیست و شوروی دوره اشتراکی کردن کشاورزی، جوانان و حتی کودکان بودند که به جنایتکاران حرفهیی تبدیل شدند. همین امر را امروز در آفریقای سیاه میبینیم که کودکان ۱۲ تا ۱۵ ساله «سرباز» به روستاها حمله میکنند و به زنانی که چند برابر سن آنها را دارند تجاوز میکنند و کودکان دیگر و همین زنان را میکشند. یا به امریکای لاتین نگاه کنید و ببینید که چگونه جنایت بدل به یک «نا واقعه» شده است و جنایتکاران مواد مخدر چه قدرتی دارند. و حتی به دموکراسیهای پرسابقهیی که بزرگترین مصرفکنندگان محصولات نهایی همه این جنایاتها هستند؛ از اندامهای انسانی برای پیوند جراحی تا مواد مخدر، از پورنوگرافی کودکان، تا بردهداری جدید جنسی و کاری در سراسر ایالات متحده و کشورهای دیگر مرکزی. بنابراین خوشخیالی است که بپندارید «سرگرمی» و «انفعال» در همین حد باقی میماند، برعکس، این پدیدهها میتوانند با سرعتی باورنکردنی آدمها را حتی بدون آنکه خود متوجه شوند، به جنایتکارانی هولناک بدل کنند.
آیا میتوان به حوزه اخلاق ورود کرد و در تحلیل این مساله از تعابیری مثل سقوط اخلاقی جامعه یا کاهش همبستگی جمعی یا از بین رفتن روحیههای جمعی صحبت کرد؟ یا اینکه پای اخلاق به وسط کشیده نمیشود و آنهایی که در این صحنهها حضور دارند، اصلا خود را در معرض یک تصمیمگیری اخلاقی نمیبینند؟
بدون شک، لااقل این چیزی است که بسیاری از جامعهشناسان و انسانشناسان به آن باور دارند و در این راه پیرو مکتب اصیل جامعهشناسی آگوست کنت هستند که اخلاق را کاملترین و پیچیدهترین علم بشر میدانست. ما گمان نمیکنیم که راهحل برای خروج از این وضعیت، اگر اصولا خروجی ممکن باشد، نه در اتوپیاهای اقتصادی مثلا برابرگراییهای گوناگون برنامهریزیشده یا غیر برنامهریزیشده و انقلابی باشد و نه به ویژه بتوان راهحل را در ابداعها و موقعیتهای جدید فناورانه جستوجو کرد. برعکس فکر میکنیم در کنار این پدیدهها که بیشک ضروری هستند، بازگشت و درک عمیق از اخلاف زیستی راهحلی اساسی به شمار میرود: انسان باید در پیروی از رویکردی روسویی، موقعیت خود را در طبیعت و در میان سایر موجودات بازیابد، قدر و اندازه خود را بشناسد، مهارتها و قابلیتهای خود را با محیط اطراف خود با سایر موجودات و با چرخههای بوم زیستی هماهنگ کند و نه آنکه صرفا به سلطه هرچه بیشتر بر طبیعت و سود خود بیندیشید چون بدون هیچ و شک تردیدی در این بازی، بازنده خواهد بود. طبیعتی که میلیاردها سال میلیاردها گونه زیستی را در خود تجربه کرده است هرگز اجازه نخواهد داد که یک گونه کل آن را به خطر نابودی بکشاند. انسان امروز در این موقعیت است ولی طبیعت نیز در حال واکنش نشان دادن: تنها کافی است حرارت کره زمین چند درجه بالا رود تا گونه انسانی به صورتی اساسی با خطر نابودی روبهرو شود. بنابراین اخلاق آخرین پناهگاه ما است اما اخلاقی زیستی و نه موعظهگریهایی که جز شکلی «طبیعیشده» از همان گفتمانهای سلطهگرانه انسان بر طبیعت نیستند.
نقش « شهر» در تحلیل این پدیده چقدر اهمیت دارد؟ آیا به نظر شما این پدیده تماشای منفعلانه خشونت با توجه به فردیتر بودن سبک زندگی در شهر میتواند ویژگی زندگی شهری باشد؟ و آیا مناسبات این پدیده در مناطق غیرشهری با توجه به سبک زندگی جمعیتر به هم نمیخورد؟
شهر و سبکهای زندگی شهری میتوانند برای ما یک شانس باشند، زیرا ما را وا میدارند به سوی عقلانیت بیشتری برویم و تجمعهای بزرگی که نظامهای شهری ایجاد میکنند به انسانها امکان میدهند که بتوانند اندیشههای اخلاقی و زیستی و سالم خود را به یکدیگر پیوند دهند و راهحلهایی اساسی برای کنار گذاشتن ساختارهای خشونت بیابند. ولی شهر در عین حال میتواند درست به شکل معکوس بهانهیی نیز باشد که انسانها را به افزایش خلق و خوی توحش و به فرو رفتن هر چه بیشتر در نظامهای توهمی زور و ثروت برانگیزد. این چیزی است که امروز شاهدش هستیم، این ادعایی قابل دفاع است که تقریبا افزایش فساد خشونت با بزرگی شهرها نسبتی مستقیم دارد. نمیتوان شکی داشت که برخی نقاط نیویورک و سائوپائولو مکانهایی بسیار خطرناکتر از شهرهای کوچک هستند که نوعی کنترل عام اهالی بر یکدیگر و آشنایی آنها با یکدیگر وجود دارد. با این وصف گروهی از جامعهشناسان نیز با این امر مخالف هستند و معتقدند به نسبت جمعیت خشونت در شهرهای بزرگ کمتر است. اما چیزی که اغلب بر آن اجماع دارند این است که شهرهای بسیار بزرگ یک موقعیت آسیبشناسانه ایجاد میکند که میتواند به صورتی مقطعی (کوتاه یا بلند) شرایطی آنومیک ایجاد کند.
اما نکتهیی که باید توجه داشت، این است که شهرهایی با جمعیتهای بزرگ و به ویژه شهرهای توسعهیافته را نمیتوان به همانگونهیی مدیریت کرد که روستاها و شهرهای کوچک را. شهر جدید پدیدهیی پیچیده است که افزایش فشارها و کاهش آزادیها در آن شرایط تنشزا ایجاد میکند، اما عدم کنترل و افزایش آزادیها نیز همین طور. از این لحاظ به نظر من، در جهان کنونی زمان آن فرا رسیده است که ما از مفهوم شهر گذر کنیم و به مفهوم تازهیی برسیم که در آن بتوان موقعیتهای جدید فضای فیزیکی/ فضای مجازی را از یک سو، و موقعیتهای فردبودگی و جماعت بودگی را به صورتی فازی و نه به صورتی تقابلی مدیریت کرد. خشونت یکی از پدیدههایی است که شامل این پیچیدگی میشود و کنترل و مدیریت در شرایط که اصل بر تفاوت و ناهمگنی سبکهای زندگی و نه یکدست بودن و یکگونگی این سبکهاست، باید محور برنامهریزیهای ما باشد.
این گفتگو در چارچوب همکاری انسان شناسی و فرهنگ با روزنامه اعتماد انجام شده است و روز سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۱ منتشر شده است.