خاطرات فضا(۱): به رنگ خون

خاطرات فضا(۱)/ به رنگ خون[۱]

نخستین خاطره زندگی من، شاید همان چیزی که از هر کودکی بتوان انتظار داشت: یک «ضربه» (تروما) بر نزدیکترین و صمیمی‌ترین فضایی که می‌شناختم (و می‌شناسم): بدنم بود. شاید بیش از پنجاه سال پیش؛ شاید یک زمستان؛ شاید زمانی در چهار یا پنج سالگی؛ شاید در ابتدای دهه ۱۳۴۰.
اتاق روشن است، سفید و ساکت؛ نوری از پنجره به درونش می‌پاشد. نیم‌روز است، شاید هم نه، نزدیک غروب. زمان و فضا در تعلیق‌اند و انتظار داری سفیدی و سکوت هر آن از میان بروند و جایشان را به گونه‌ای تاریکی هراسناک پُر‌فریاد بدهند. یک صندلی چوبی قهوه‌ای؛ و پدری که مثل همیشه همان نزدیکی‌هاست / یا نیست. گویی دیگر هیچ چیز در فضا وجود ندارد و حتی اتاق و پدر نیز به اشباحی بدل شده‌اند که شاید سپس به این خاطره/ رویا چسبیده‌اند. گویی همه چیز در فضایی اثیری موج می‌زند با حرکاتی آرام و صداهایی که کش می‌آیند: همچون فیلمی پیش رو در لحظاتی که خواب در چشمانت سنگینی می‌کند و تصاویر رفته‌رفته محو می‌شوند و بازمی‌گردند. در آغاز، تنها من هستم و صندلی چوبی و قرچ و قروچ‌هایش؛ و تکان‌هایش با شیطنت بازیگوشانه کودک و سپس البته … سقوط …  و موج سُرخ خون. تصویری که بر آن رنگ تندی پاشیده باشند. همه چیز به رنگ سُرخ در‌ می‌آید. بیدار شده‌ام و تصویر فیلم فقط سُرخی بی‌پایانی را نشان می‌دهد: خونی که پیش چشمانم است و به گمانم از دهانم سرازیر می‌شود. مادرم نیست. و پدر، که پیدایش شده و فکر می‌کنم  چیزی روی زبانم می‌گذارد. درد، برایم بسیار مبهم است، دردی ندارم و یا مهم‌ترین چیزی نیست که در خاطرم مانده باشد.  فکر می کنم فضا و  ضربه و اتاق روشن و حضور پدر برایم بیشتر جلوه دارند تا درد. به خصوص رابطه نزدیک و قرار گرفتن در آغوش پدر، یک امر نادر و استثنایی که به برکت خون و پارگی به دست آمده. در آن سال‌ها، فاصله‌ها زیاد بودند. دست‌های چندانی برای نوازش وجود نداشتند و ضربه و درد و سوزش و پوست‌هایی که خاطرات غمگین و دردناک را به تمام بدن می‌رساندند، بسیار بیشتر از گرما و نرمی پوستانی لطیف که عشق و محبتی را به بدن منتقل کنند. همین که بدنت به رسمیت شناخته شده بود، همین که آغوشی باز شده بود که تو را درون خودش بگیرد. همین که دست‌ بزرگترها نه برای ضربه زدن بلکه برای نوازش یا ادای نوازش را در آوردن به تو نزدیک می‌شدند، لذت‌بخش بود. درد، رسانه انتقال این لذت جسمانی و کالبدی شده بود. و البته خون، بر تمام این تصاویر غلبه داشت. پس از آن، حوادث محو می شوند تا در یک اتاق روشن دیگر ظاهر شوند؛ اتاقی تمام سفید با آدم‌هایی سفید پوش،  و چهره‌هایی با یک مهربانی ساختگی و از سر وظیفه. یک تخت و  پزشکی که می خواست درون دهانم را ببیند و گویی چیزهایی می گفت که آرامم کند  تا درد و خطر و ترس را فراموش کنم. تصویر انبر از همه روشن تر است یا  چیزی مثل انبر که زبانم را بیرون می‌کشید  و از اینجاست که ورود این فضای دردناک، این شیئی هیولا وار به دهانم درد را به شدت  وارد ماجرا می‌کند، ماهیچه زبان باید بخیه می‌خورد.  شاید پزشک چهره مهربانی داشت؛ شاید هم مهربانی‌اش بیشتر برای آن بود که بخیه‌اش را بزند. ناگهان اما تمام فضاها و زمان‌ها به ناگهان و با شتاب به نیستی و تیرگی می‌روند و در اینجا نسبتی مستقیم با درد به نظرم روشن می‌آید. فکر می‌کنم درد ِ هر بخیه را هنوز، شصت و اندی سال، هنوز احساس می‌کنم. دردی عمیق و در همان حال وهم‌آلود که گویی هرگز وجود نداشته باشد. همه چیز محو می‌شود. این نخستین خاطره‌ای است که از زندگی خود به یاد دارم اما خاطره ای که  یادآوری‌اش همواره برایم  خوشایند بوده است نمی‌دانم چرا؟ اما فکر می‌کنم این خاطره  به دلیل رویدادهای بعدی زندگی‌ام،  میان فضا، درد، لذت، بدن و تیرگی و روشنایی و اتاق‌ها و فضاهای درونی برایم نوعی پیوستگی به وجود آورد که در سال‌های بعد، بارها و بارها در اتاق‌های سفید بیمارستانی و فضاهای پزشکی تکرار شدند: اتاق‌های سفید و روشن و ضد عفونی شده با بوی شدید الکل؛ تنهایی، وارد شدن در فضایی درونی و ذهنی که تنهایی را لذت بخش می‌کرد و البته آدم‌هایی که گاه  و بیگاه می‌آمدند که یا خدمتی بدهند‌، غذایی بیاورند، یا حالی بپرسند؛ و در محیط‌های بیمارستانی، زنان و مردانی سپید‌پوش که دائما در میان فرشتگانی مهربان و شکنجه گرانی خشمگین در نوسان بودند: همه، انبر به دست، یا  پنهان پشت دستگاه های مهیب و وسایلی که اغلب دردآور بودند. ابزارهایی که همیشه در دستان این‌ها بود و تو، میخکوب بر تخت با لوله‌هایی که در سرتاسر بدنت با سوزن‌های تیز فرو رفته بودند. و خون و رنگ سُرخ وقیحش که همه جا حاضر بود و به تو می‌خندید. گویی بخشی از بدن آن آدم‌ها، آن هیولاها و ابزارهای شکنجه‌شان، همه فضای اتاق سفید روشن را پُر می‌کردند و جایی برای چیزی دیگر، احساسی دیگر، احساسی جز ترس و به خصوص نبود هیچ عشق و محبتی باقی نمی‌گذاشتند. فضا و زمان ِ من این‌ها بودند: انبرها، قیچی‌ها، آمپول‌های آماده برای تزریق با سوزن‌های دردناک و با اندازه‌هایی گاه مبالغه‌آمیز، تخت‌های سفید، ملافه‌های که دائم باید عوض می‌شدند و پرستارانی که  از خواب بیدارم می‌کردند، از تخت بیرونم می‌کشیدند  تا رختخواب را مرتب کنند. و با هم وراجی کنند.  و ساعات انتظار برای آنکه کسی بیاید. رابطه‌ای دردمند و لذت بخش با فضا و با زمان، با بدن خود و با بدن‌هایی که  بسیار دوردست به نظر می‌رسیدند بدن‌هایی که می‌رفتند و تنهایم می‌گذاشتند بی آنکه هرگز مرا لمس کنند. بی‌آنکه گرمایشان را بر پوستم حس کنم. با لبخند‌های ساختگی، با عطرهای بد‌بوی خودشان و بدنشان و گل‌هایشان. با رنگ‌های زشت خودشان و لباس‌هایشان و جعبه‌های شیرینی‌شان. تنهایی به مثابه درد و تنهایی به مثابه لذت؛ در اتاقی که فضایی بود برای  کنش تنها ماندن و اندیشیدن  و ساختن موجودات تخیلی ذهنی که می‌توانستی ساعت‌ها با آن‌ها سرگرم باشی، ساختن سناریوهای خیالین از زندگی‌، از گذشته و حال و آینده.

 

 

[۱]  این مجموعه از نوشته‌ها از دل پاسخ به پرسش‌ها، در گفتگوهایی دوستانه با یکی از دانشجویان پیشینم بیش از ده سال پیش، بیرون آمده‌اند اما بسیار دگرگون شده‌اند و شاید در کتاب خاطراتی کودکی منتشر شوند.