اشرافیت ِ طبقه سوم،لذتبخش بود. پشت دیوارهای این اتاق شاید دهمتری و در بالا و پایینش، ماجراهای بیشماری میگذشتند که به آنها خواهم رسید. «حیات خلوت» که رویدادهای زیاد و ساکنان غریبی داشت و روزی نبود که از یکی از راههای بیشمار خانه منفذی به سوی آن نگشایم و در کنار دیوار بزرگ «زندان» به فکر آنچه در خانه هراسناک پُشتی میگذرد، فرو نروم. خانه پُشتی که ماجراها داشت و بعدها وقتی فیلم «پنجره عقبی» (۱۹۵۴)هیچکاک را دیدم، نمیتوانستم خاطرات روزانهام را از آن خانه به یاد نیاورم؛«راهروی روبرو» در اتاق، راهی به سوی سلولهای دیگر ِِ «زندان» و پلکان به طبقات دیگر را در خود داشت، و باز جایی بود که وقتی فیلم «درخشش» کوبریک (۱۹۸۰)و «تونی» را دیدم که در راهروهای هراسناک و تُهی آن با چرخش به پیش میراند، به یادش میافتادم؛ تراس روبرو برایم، آزادی ِغرق شدن در آسمان و هوای سردو گرم و نگاه تحقیرآمیز از بالاترین نقطه خانه به حیاط و آدمهایی را همراه میآورد که حالا آنقدر کوچک میشدند که میتوانستم در ذهنم با آنها همچون عروسکها بازی کنم و سرنوشتشان در دستم بود ؛ و سرانجام اوج اوجها: تراس بالایی که هم سراشیب بود و خطرناک و هم جایی که به آزادی نهایی منتهی میشد، آزادی مرگ، زیرا همیشه احساس میکردی برای خلاص شدن از دست زندگی تنها یک اراده کوچک کافی است تا خودت را درون تهی بزرگ روبرو رها کنی، و آزادی دانشجویانی که گاه در محوطه جلوی دانشگاه تهران فریاد آزادیخواهی میکشیدند و صدایشان مرا به آن نقطه خطرناک و به هیجانی خلسهوار میرساند؛ و سرانجام آن اتاقک انبارگونهای که از همان ابتدا قصد اشغالش را داشتم و سرانجام به مکانی تبدیل شد که قرار بود از من یک «عکاس» حرفهای بسازد که نساخت اما معجزه عکاسی را برای همیشه در ذهنم ثبت کرد
اتاق واحدی بی نظیر در فضا برایم بود. اتاقی که کلیدش در دستم بود و حتی توانسته بودم با استراتژیهای مختلف، اتاق بسیار کوچک کنارش را به عنوان تاریکخانه در اختیار خود بگیرم: اینها برای من گوشههای خلوت کودکیام بودند. اما در آنها هرگز تنها نبودم. همه اشیاء با من، بودند. زندگی اشیاء را که بعدها در کارهای رولان بارت، لوکلزیو و پیر سانسو، بازیافتم و به حدی مجذوبم کرد که کتابهایشان را ترجمه کردم، از همان موقع احساس میکردم. اشیایی مثل بخاری نفتی، میز بزرگ کاری که توانسته بودم از اموال خانه به اتاقم منتقل کنم، کتابخانهام که به تدریح و هفته به هفته بزرگتر میشد، کُمدم و لباسهای عجیب و غریب داخلش، تختخوابم و اشکال بینهایتی که میتوانستم رویش بخوابم، فرش لعنتی که نباید با سیگارهایم میسوزاندمش (مادرم وقتی از انصراف من از سیگار کشیدن با نصیحتهایش خسته شد،به همین راضی شد که «حداقل» از من بخواهد با تهسیگارهایم فرش را نسوزانم) و… چه حکایتهای بیپایانی که از این اشیاء دارم، از تمام آن «دوستان» که با من بودند و چقدر گویا و خاطرهبرانگیز بودند: فکر میکنم هرگز دوستانی به این خوبی نداشتهام و بعدها هم، اشیاء بهترین دوستانم بودند و میشدند که هرچقدر هم به آنها بیمحلی میکردم، از عینک مطالعهام گرفته، تا سویچ ماشین، از لباسهایم تا دستگاههای کامپیوتر و موبایل و ضبطصوت و همه وسایل دیگرم که هر جایی جایشان میگذاشتم، به شکلی معجزهآسا پیدا میشدند، فکر میکنم در این زمینه چیزی متافیزیک وجود داشت: عشق من به اشیاء به این فضاهای نادیده شده، عشقی عمیق بود به صورتی که به شکلی عجیب حتی زمانی که تصورش را نمیکردم به من باز میگشتند. تنها دو بار از بارهای بیشماری که کیف و اسنادم را گم کردم را نقل میکنم: یک بار در ایستگاه مترویی در پاریس بود، که چند روز بعد پیرزنی (که ظاهرا از روی مشخصات خانهمان را یافته بود) نفس زنان آن را تا طبقه پنجم بالا آورده بود تا به دستم برساند و بار دیگر در یک کشتی که از فرانسه مرا به انگلستان میبُرد و ناگهان با صدای بلندگوی کشتی که نامم را میخواند و میخواست که به پلیس کشتی رجوع کنم و وقتی با ترس و لرز به آنجا رفتم، ماموران انگلیسی گمرک ابتدا شروع به سر به سر گذاشتنم کردند و بعد مکالمهای تقریبا سوررئالیستی شروع شد که ترجمهاش این است:
ناصر فکوهی ، شما هستید؟
بله! مسئلهای پیش آمده؟
چیزی گم نکردهاید؟
فکر نمیکنم!
این کیف چی، مال شما نیست؟ [و کیف مدارک و پولم که البته پول چندانی درش نبود، را جلویم گذاشت]
چرا، ببخشید، مثل اینکه حواسم نیست!
حتما حواستان نیست، بفرمایید!
و البته من هم «فرمودم» و این باز هم برایم تجربهای نشد که از اموالم مراقبت کنم. تا زمانی که ازدواج کردم و مسئولیت حفط اموالم را به طور کامل و رسما به همسرم واگذاشتم که به صورت معجزه آسایی «دوستانم»، را که من با بی وفایی هر جایی و معمولا در جاهایی بیمورد، رهایشان میکنم، را پیدا میکرد و میکند و به من باز میگرداند.هرچند این مانع آن نشد که هم حلقه ازدواجم را گم کنم، هم ساعت و خودنویس نقرهای که پدر و مادر همسرم به من هدیه داده بودند، هم ده ها بار تلفن همراه و مبالغ کوچک و بزرگ پول و مدرک که شمارش از دستم رفته است. شاید برای همین است که تجربه بازیافتن دوستان، به شدت برایم هیجانانگیز شده است به صورتی که بعضی وقتها از خود میپرسم شاید به صورت ناخودآگاه، تعمدا این «جدایی» را ایجاد میکنم که آنها را دوباره پیدا کنم. و به گونهای غیرعقلانی تصور میکنم که اشیاء را به هر شکل هم که گم کنم، آنها مرا پیدا میکنند. و زمان این بازیافتن دوستان قدیمی یا جدید، زمانی بینهایت نشاطآور است ، تجربهای غیرقابل وصف هر چند حدس زده باشی که دوستت کجا رفته است و کجا ممکن است دوباره سر در بیاورد. هرچند هم که دوستان زیادی هرگز در کار نبودند و نیستند. و گاه که یکیشان را پیدا میکنم که به سالهای کودکیام تعلق دارد، از آنچه بر سرش و بر سرم آمده وحشتزده میشوم.
بنابراین تجربه «تنهایی» با یک یا چند شریک انسانی و به خصوص با «اشیاء» برای من بسیار مهم بوده است. به صورتی که درباره هر کدام از اشیائی که نام بردم میتوانم ساعتها سخن بگویم. به خصوص آن بخاری که در شبهای سرد زمستان بهترین شریکم برای خلوت کردن و تنهایی و اندیشیدن بود. بخاری سبز رنگ و استوانهای و کوچکی که بدنهاش شبکهای پر از منفذهای مستطیل شکل کوچک بود که از درونشان حرارت خیرتآوری بیرون میریخت. بخاری آنقدر نزدیک به دیوار که از دو طرفش میتوانستم پاهایم را دراز کنم و به دیوار بچسبانم و بعد غرق در خیالاتی میشدم مثل اینکه جهنم باید چه مکان وحشتناکی باشد، چون پاهایم چند ثانیهای بیشتر نمیتواستند حرارت بخاری را تحمل کنند.هر بار آنها را از بخاری دور میکردم احساس میکردم بیگناهی چه حسی دارد و هر بار به گناهان فکر میکردم پاهایم را نزدیک بخاری میکردم تا بفهمم بهایش چیست. و فکر می کردم باید سر به زیرتر و کمتر شیطنت کنم تا روانه جهنم نشوم و بسیاری افکار دیگر که حاصل رنگ و حس و بو و صدا و تصویر این بخاری بود. چه دوستانی و چه روزگارنی که از دستشان دادم! هرچند دوستان دیگری به دست آوردم. امروز میدانم که اگر به کسی بگویم که همان قدر دوستش دارم که بخاری کوچک دوران کودکیام حتما به او بر میخورد! و اگر بگویم آن بخاری را بیشتر دوست دارم شاید باز هم بیشتر بر بخورد، بنابراین سعی می کنم این جملات را در ذهنم پنهان کنم. از همان کودکی تا امروز در بسیاری موارد اشیائی که یک آدم را همراهی میکنند، برایم بسیار جذابتر و گاه مهمتر از خود آن آدم بودهاند و زمانی که با کسی صحبت میکردهام همان اندازه به وسایل و چیزهایی که او را در برگرفتهاند و رفتاری که او با اشیاء، حتی پیشپاافتادهترین اشیاء و خودش به مثابه یک شیئی میکند، برایم مهم است که رفتارهای اندامی و ماهیچهای و حسیاش و در آخرین مرحله است که با اهمیتی بسیار کمتر به حرفهایش میرسم که فکر میکنم در مقایسه با آن رفتارها و اشیایی که رفتارش با آنها دیدهام اهمیت کمتری دارند: اینجا یک نتیجه فضایی وجود دارد که شاید جالب باشد: اینکه «فضای» آدمها برایم همیشه از خودشان اهمیت بیشتری داشته است، منظورم فضای مادی است که بیرون از زبان به مثابه شکل اصلی بروز و بیان فضای درونی و معنایی مطرح بوده است، حتی در زبان هم فضای زبان یعنی شکل و لحن و بلندی و کوتاهی صدا و همه مشخصاتی از این دست برای مهمتر از آن چیزهایی بوده که میگفتهاند و اغلب به کلیشههایی دور و نزدیک شباهت داشته است. هرچند خودشان آنها را مهمترین چیزهایی میدانستند که شخصیتشان را میسازند و مهمترین عوامل نزدیکی یا دوریشان با دیگران. شاید به همین دلیل هم بوده و هست که نزدیکترین آدمها به من لزوما کسانی نیستند که بیشترین حرفهای مهم بینمان رد و بدل شده است بلکه کسانیاند که بیشترین مبادله فضایی بینمان اتفاق افتاده است. و امروز نه تنها این حس در من ضعیف نشده است بلکه پایههای نظری قویای (به قدرت میشل دوسرتو، پیر سانسو و رولان بارت) پیدا کرده است.
و سرانجام پیش از اینکه از فضای اتاق خارج شوم به خاطرهای اشاره کنم. وقتی پدرم قصد داشت خانه را رنگ بزند و چون کمی دموکرات شده بود نظر بچهها را میخواست و به نقاش گفته بود از آنها بپرسد. نقاش هم از من پرسید و من برای هر دیواری از اتاقم یک رنگ، آن هم رنگهای تند و عجیب (سبز پر رنگ، بنفش، نارنجی پررنگ و…) انتخاب کردم حتی درهای کُمد، را تو در تو با رنگهای مختلف. نقاش بیچاره عصبی شده بود که این دیگر چه رنگهایی است و میگفت بچه جان این رنگها دیوانهات میکند، آرامش ندارد. و سرانجام پدرم را راضی کردم که همان رنگهای عجیب و غریب را برای آدم عجیب و غریبی مثل من (البته چون شاگرد زرنگی بودم) بپذیرد. امروز که نقاشیهای انتزاعی میکشم، تلافی چانه زدنهای بی پایانم با استاد نقاش را روی کاغذ در میآورم. با رنگهای تیره و شفاف و تو در تو و درهم آمیزیهایی جنونآمیز و مخلوط کردن همه چیز با همه چیز و چسباندنشان با تنها چیز ممکن برای این کار: چسب مایع.