خاطرات فضا (۶): اتاق‌هایم

ناصر فکوهی

اتاق‌های من، برایم تجربه‌هایی بی‌مانند و اتوپیایی بودند. از زمانی که یادم می‌آید،  اولین اتاقم، اتاق کوچکی پنج شش متری بود در طبقه همکف  ِخانه‌مان. داشتن فضایی از آن خود که تنهاییت را می‌توانستی در مادیتی سخت (در و دیوارها) محصور ببینی، لذت‌بخش و اطمینان‌آور بود. هر‌چند، قفل کردن در و محفوظ بودن آن اتاقک به دلیل سن پایینم (شاید تا ده  دوازده سالگی) یعنی مرزهایش چندان رعایت نمی‌شدند و به سادگی به وسیله پدر و مادر و خواهر و برادران بزرگتر به آن‌ها تجاوز می‌شد. همین‌جا بود که کاربرد پنجره برای نخستین بار در ذهنم شکل گرفت و البته پرده. اتاق من رو به حیاط  و کمی پایین تر از سطح آن بود(و هر چند این موقعیت «زیر زمینی» تا حدی تحقیر آمیز بود،ولی بهرحال به «اتاق داشتن» می‌ارزید). همیشه تلاش می‌کردم با پرده‌ها اتاقم را از دیدگاه بیرونی حفظ کنم. دوست نداشتم کسی از بیرون درون اتاق را ببیند. این را یک دخالت زشت می‌دانستم. به همین دلیل نیز برای کشیدن پرده‌ها و پنهان کردن فضای اتاق، برای قفل کردن و داشتن کلیدی که دست خودم باشد و برای مخالفت با اینکه اسبا‌ب‌ها و کمدم را کسی تفتیش نکند تقریبا همیشه با مادر و یک خواهر بزرگتر درگیر بودم. فکر می‌کنم این اتاق اولین تجربه من از مفهوم «زندان» بود. جایی که از سر ناچاری درونش جای گرفته‌ای ولی در زندانی بزرگتر به نام خانه و خانواده قرار دارد که خودت تعیینشان نکرده‌ای. فضایی متناقض زیرا از یک سو آن لذت تنهایی محافظت شده در آن وجود داشت، ولی از سوی دیگر تمایل جنون‌آمیزی (با بهانه نگرانی و دلسوزی) برای نظارت.و مراقبت بر اینکه درون اتاقت چه می‌کنی؟ یا، وقتت را چطور می‌گذارنی؟ در کمد و میزت چه چیزهایی داری؟، به چه فکرهایی هستی؟، و اینکه:«مبادا منحرف شود؟» اتاق زندان بود اما بهر رو گوشه‌ای که شاید اگر از بیرون مراقبت نمی‌شدی یا کمتر مراقبت می‌شدی، می‌توانستی با تنهایی‌ات  با خود دیگرت، به گفتگو بنشینی. کاری که جنون آمیز می‌نمود. یک کودک منزوی و خجالتی و مردم‌گریز که تا به آخر چنین ماند. درها و پنجره‌ها برایم با ارزش بودند اما اگر فقط اختیارشان در دست خودم بود، کسی نمی‌توانست بدون اجازه من وارد شود یا درون اتاق و به خصوص اجزایش را ببیند و بازخواستی هم نمی‌شدم. یادم می‌آید که حتی شنیدن بازخواستی از پشت در که همیشه وقتی درون اتاق بودم و قفلش می‌کردم با آن روبرو می‌شدم و همیشه از این بابت سرزنش  و دعوا داشتم، برایم نفرت‌بار بود. اینکه بپرسند «آنجایی؟» ، «چکار داری می‌کنی؟» یا «چرا بیرون نمی‌آیی؟» «خسته نشدی از بس در اتاقت کز کردی» یا قرقرزدن‌های مادرانه که: «معلوم نیست آن تو چه غلطی می‌کند!» پاسخ‌های من کوتاه و همچون زمزمه مخالف و اعتراض‌آمیزی بود به اینکه: چرا حریم تنهایی‌ام را حفظ نکرده‌اند و اصولا چرا فکر می‌کنند این حق را دارند که با من چنین کنند؟ پدر و مادر و خواهر بزرگ بودن، به نظرم نخستین اشکال زورگویی می‌آمد و کودک بودن و تمایل به جدایی از جمع نخستین اشکال مظلومیت و آزادی‌خواهی.تاریخی.

یادم می‌آید سال‌ها بعد در فرانسه بود که برای نخستین بار با کتاب «کودک»(L’Enfant) جلد اول از زندگینامه سه جلدی ژول والس برخورد کردم، آنجا که نویسنده در ابتدای کتاب،  جمله معروف: «خانواده، من از شما نفرت دارم» شروع می‌کند و این جملات را از او می‌‌خوانیم: «‌هیچ‌گاه به یاد ندارم وقتی بسیار کوچک بودم، دست نوازشی بر سرم کشیده باشند؛ کسی ناز کرده باشد؛ در آغوشم گرفته و بوسه‌ای نثار کرده باشند؛اما برعکس همیشه شلاق می‌خوردم»؛ وقتی این جملات را می‌خواندم به یاد کودکی خودم افتادم که البته شلاقی در کار نبود اما مشت و لگدهای هولناک، چرا. اما آنچه بیشتر آزارم می‌داد نبود محبت فیزیکی از طرف پدر و مادر مُسنی بود که مُسن بودنشان بارها فشار شدیدی بر من آورد. البته در آن دوره اینکه پدر و مادر رفتاری محبت‌آمیز به صورت فیزیکی با بچه‌های خود نکنند کاملا عادی بود اما  مشکل آن بود که من نسلی نزدیک به خودم را نیز می‌دیدم که آن‌ها همیشه غرق محبت می‌شدند و این برایم عذاب‌آور بود.اما چه ارتباطی میان این رابطه عاطفی فضا وجود داشت؟ روشن است: اینکه تنهایی جایی بود که دست‌کم خودت می‌توانستی با خودت مهربان باشی یا در رویاهایت فرو روی و محبت‌های نداشته را در خواب و خلسه ، در تخیلات و توهماتت برای خودت بسازی و دقیقا همین لحظات بود که نمی‌خواستی آن‌ها که هیچ محبتی به تو ندارند یا نشان نمی‌دهند  وارد خلوتت شوند. بگذریم؛ بعدها «عاقل» شدم و «فهمیدم» که پدر و مادر لزوما محبت خود را «نشان» نمی‌دهند ولی در دلشان دوستت دارند. اما این سبب شد که خودم محبتم را به فرزندانم و فرزندان آن‌ها همیشه با گرمی تمام و وسواس‌گونه نشان بدهم.

بهر‌رو روزی که «کودک» را خواندم، احساس همذات‌پنداری شدیدی با والس می‌کردم و از این مسئله به شدت عذاب وجدان داشتم. نمی‌توانستم بپذیرم که می‌توان از خانواده خود متنفر بود.اما نمی‌توانستم نفرتم را (گرچه گذرا) به خصوص از پدرم زمانی که کودکی ده دوازده ساله ، ولو شرور، را آنچنان به زیر مشت و لگد می‌گرفت، از ذهنم پاک کنم. البته گفتم بعدها که توانستم بسیاری چیزها را بفهمم؛ اما «فهمیدن» هیچ وقت از جنس «حس کردن» و به خصوص «درونی شدن» نیست. اینکه بفهمیم چرا دوست داشته نشدیم، با اینکه درک کنیم ساختار «دوست داشته شدن» در جامعه سنتی شصت سال پیش چه بوده، دو چیز متفاوت است.

بدین ترتیب، معنای «اتاق داشتن» برای من تا امروز برخورداری از جایی بوده که بتوانم با خودم تنها باشم. به همین دلیل نیز هنوز تمایل دارم همه دلبستگی‌های شدید خود مثلا تماشای فیلم‌های مورد علاقه‌ام یا نقاشی کردن و گوش دادن به موسیقی‌های محبوبم را در تنهایی یا در حبابی ناپیدا (مثل گوشی‌هایی که مرا از صداهای بیرونی جدا و به جهانی دیگر فرو می‌برد) انجام بدهم.در دوره کودکی و در خانه پُر جمعیت ما ارتقای فضایی و آزادی بیشتر، به معنای دور شدن تدریجی از مرکز قدرت (طبقه هم‌کف، محل استقرار پدر و مادر و نظارت کامل بر همه حرکات و حرف‌ها)بود، بنابراین ارتقای من به طبقه دوم کمی با استقلال همراه بود ولی اتاقی در طبقه سوم بیشترین استقلال را.به من داد جایی که می‌توانستم با آسودگی خیال در را قفل کرده و موسیقی را با صدای بلند گوش کنم.پنجره‌ها را ببندم و پرده‌های کلفت را بکشم و نگذارم هیچ نوری به درون خلوتم وارد شود. آنجا هیچکس نبود. جز من و تخیلاتم. جز من و کتاب‌هایم. رویاهای کودکانه‌ام برای جدایی از آن جهان که نظرم بسیار حقیر می‌آمد درست مثل یک قفس (ولو طلایی)برای پرکشیدن و گریختن. در اولین فرصت. اسباب‌های داخل اتاق بزرگ بودند ، یادگار خواهران و برادرانی که سال‌ها پیش، حتی بدون آنکه من ببینمشان به خارج رفته بودند، اما کهنه. فکر می‌کنم آن تخت بزرگ آهنی و به خصوص آن میز چوبی عظیم که نمی‌دانم یادگار چه کسی در خانواده بود از دلایلی بودند که مرا به کارهای فکری علاقمند کردند. با خودم فکر می‌کردم برای نویسنده بزرگی شدن باید تختی بزرگ و میزی بزرگ هم داشت ؛ به همین بزرگی و عظمتی که به نظرم «سلطنتی» می‌آمد. هرچند هیچ چیز نداشتم که رویش بگذارم. تضاد میان خُردسالی و کوچک بودن من و کهنسال بودن و بزرگ بودن اشیاء اتاقم، تصویری بود که در آن زمان چندان درکش نمی‌کردم. اما بعدها که توانستم بهتر جهان را بفهمم به نظرم رسید این همان رابطه انسان و جهان یا حتی انسان و جامعه است. این جهان و این جامعه خیلی برای ما انسان‌های کوچک ، بزرگ هستند و شاید به همین دلیل نیز هست که می‌خواهیم نابودشان کنیم. اتاق از یک سو به راهرویی کوتاه باز می‌شد که در انتهایش اتاق یک برادر بزرگتر قرار داشت. از یکسو با پنجره‌های بزرگ به یک تراس که تابستان‌ها آنجا می‌خوابیدیم و از پشت به حیاط خلوتی که از آن ارتفاع حوض کوچک سنگی‌اش یک دایره کوچک بیشتر نبود. و بعد دیوار پشتی خانه و باغچه بزرگ خانه بعدی که بسیار مرموز بودند . در کنار این اتاق که فکر می کنم ده متری بود یک انباری کوچک دو سه متری قرار داشت که خرابه‌ای بود که بعدها اشغالش کردم و مثل استعمارگران قرن نوزدهم و بیستم به اتاق خودم الحاقش کردم. اما هر کدام از فضاهایی که به این اتاق مربوط می‌شدند از آن حیاط خلوت و خانه پشتی، تا راهرو پشت در، تا آن تراس برای و به خصوص سقف آن تراس که روبروی محوطه ورودی اصلی دانشگاه تهران بودند برای خود ماجراهایی داشتند که موضوعی است برای خاطرات بعدی.

ادامه دارد…