خاطرات فضا (۲): تنهایی ِ انبوه

ناصر فکوهی

درد، فضایی‌است درونی. یا شاید بهتر باشد بگوییم فضایی که بسیاری گریزی جز آن ندارند که با تنهایی تجربه‌اش کنند. کسانی همچون کودکی که من بودم.  البته،شکی نیست که اگر  در کنار تنهایی تو، کسی در کنارت باشد، دستی که آن را بگیری، که پوستت را با عشق و مهربانی نوازش کند، آرامش و شاید اندکی آنرا از یاد ببری. اما اگر کسی همراهی‌ات نکند، درد به خودی خود به فضایی تبدیل می‌شود، همچون یک زندان. تو را در چنگ خود می‌گیرد و زندگی‌ات را تباه می‌کند. بدن تبدیل به همان زندانی می‌شود که مانویان می‌گفتند، اما درد بر خلاف  اعتقاد آن‌ها و دست‌کم بنا بر تجربه شخصی من، چیزی به تو نمی‌افزاید بلکه  تو را زیر مشت و لگدهایش خُرد می‌کند. تجربه من از کودکی و نوجوانی‌ام را می‌توان در همین دو واژه خلاصه کرد: درد» و «تنهایی». و البته واژگان دیگری هم که همراهی‌شان می‌کنند، شیرین‌تر نیستند: «تحقیر»، «سرخوردگی»، «نومیدی»، «نفرت»، «بیزاری»، «ملال». اما موضوع در اینجا درد یا هیچ یک از این ناملایمات به خودی خود نیست که هرکدام برای خود داستان‌هایی دارند و روایت‌هایی طولانی، بلکه بیشتر تشریح چارچوب عمومی و کلی آن زندگی کودکانه تلخ هدفم است و اینکه در برابر این موج از نگون‌بختی‌های عمدتا ذهنی، نمی‌دانم آیا چاره دیگری نیز داشتم جز آنکه درون خود بخزم و بدنم را آن زمان که دردی نداشتم، بدل به دژی علیه جهان نفرت‌آور بیرونی نکنم. آیا این را می‌توان «درون‌گرایی» نامید. البته اینکه بخواهم درون‌گرایی را در خود، که آن را از سال‌های نخست زندگی‌ام – البته بی آنکه درست بفهمم-حس می‌کردم، صرفا به درد نسبت دهم، به نظرم اغراق‌آمیز است و نه چندان قابل دفاع. به گمان من، آدم‌ها شاید به دلایل بی‌شمار روانی، اجتماعی و حتی کالبدی درون‌گرا‌تر یا برون‌گرا‌تر می‌شوند.  اما از زمانی که یادم می‌آید تا امروز من همیشه درون‌گرا بوده‌ام، تنها، با «بهترین دوستم» که خودم بوده و «گوشه»ای برای گذران این تنهایی دوست‌داشتنی و نفرت‌آور؛ گوشه‌ای که همیشه یک «فضا» بود ولو فضایی درونی و ذهنی. درون‌گرا بودن حتی زمانی که شاید ناخودآگاه در فرایندهایی مناسکی، اگر نگویم «نمایشی» خود را به آن نزدیک می کردم و می‌کنم، گونه‌ای نفی «فضای برونی» با پناه بردن به «فضای درونی» بود: این فضا از دستکم ده  یا یازده سالگی  اتاقی بود که داشتم، اما پیش و پس از آن، ذهنم و خودی که دائم با او سخن می‌گفتم: بنابراین شاید بتوانم بگویم تنهایی و فضای درونی من «زبان»ی بود که با خودم، پیش و بیش از هرکسی دیگر حرف می‌زدم: در نهایت،شاید بسیار باشند آدم‌هایی که فضایی را جز  ذهن خود به رسمیت نشمارند و حتی تمایلی گریزناپذیر به تبدیل همه فضاها، به فضاهایی «ذهنی و تخیلی» داشته باشند ولو آنکه بخشی یا گاه همه آن را به فضاهای مادی و واقعی بیرونی در شکلی خاص، مثل همان اتاق کودکانه دربسته تبدیل کنند. بزرگترین آرامش من زمانی آغاز می شد که به اتاقم می‌رفتم و در را از داخل قفل می‌کردم. تنهایی، تاریکی، درد، سکوت، بی‌خبری، رویا و فرو رفتن در تخیلاتی که به هیچ کسی جز خودت تعلق نداشت. این را شاید بتوان با  نوعی «خلوت کردن با خود» تعریف کرد و از همین رو نیز، فضاهایی که بیش از همه برای من  جالب و  جذاب بودند و هنوز هم هستند، فضاهای بسته،  منفرد و تک‌افتاده و حتی شاید بتوانم بگویم «خفه» بودند که در آن‌ها از «جهان» جدا شوم و احساس کنم که جهان هم به دلیل ترسش از «تنهایی« و «انفراد» و «تنگی» و «خفگی» در آنجا راحتم بگذارد. آنجایی که می‌توانستم و هنوز می‌توانم با خودم در تنهایی «سخن بگویم» یا در رویاهایی بی‌پایان فرو بروم و جهان دور و نزدیک خودم را آن طور که می‌خواهم و نه آنگونه که هست، برای خود بسازم و تصویر کنم. فکر کردن از کودکی، و خواب در بیداری برای من همیشه نوعی سخن گفتن با خودم و از این رو تنهایی، برایم  موقعیتی  آرمانی بوده و است. این را شاید بتوان نوعی «پهنه‌هراسی» (آگورافوبیا) هم دانست، یعنی هراس از فضاهای بیش از اندازه باز و آزاد و گشوده که نمی دانی پشت افق‌ها و چشم‌اندازهایی که می بینی چیست؟ و یا حتی آن‌ها  و چیزهای دوردست برایت جنبه تهدید کننده‌ای می‌یابند. از کودکی همیشه ترجیح می دادم در اتاق‌هایی کاملا تاریک و با درها و پنجره‌های بسته بخوابم و کمترین نور و صدا در زمان خواب آزارم می‌داد. هراس من نه از تاریکی که از روشنایی، نه از ابهام چیزهایی که ممکن است درون تاریکی باشند بلکه از کوری حاصل نور درخشان و سفیدی که همه رنگ‌ها را می‌کشت بود. خواب برایم نوعی تمرین مرگ بود که گمان می‌کنم باید در خاموش‌ترین و باوقارترین شکل ممکن اتفاق بیافتد. از کودکی نیز  تجربه‌های زیادی در این زمینه دارم  به خصوص در خانه ای که از ۸ سالگی به آنجا نقل مکان کردیم. خانه‌ای بسیار بزرگ  و سه‌طبقه، در خیابان مشتاق آن روزگار (شهدای ژاندارمری کنونی) روبروی دانشگاه  تهران، که حیات  و باغچه و استخر باغچه‌ای بزرگ و زیبا داشت. دورتادور باغچه، پُر از درخت‌ها و گل‌های رنگارنگ بود. خانه‌ای با اتاق‌های زیاد و آدم‌هایی که همیشه آن را پر و خالی می‌کردند. طبقات درون هم فرو می‌ رفتند و اتاق‌ها گویی راه‌هایی نادیده به یکدیگر داشتند. با بچه‌هایی که در رقابت برای تسخیر اتقاق‌ها و صعود در طبقات  بودند زیرا این صعود به آن‌ها  امکان آزادی بیشتر و فاصله گرفتن بیشتری از مرگز خانه که به مثابه نقطه‌ای زورگویانه درک می‌شد امکان می‌داد. بچه‌ها، تعدادشان همیشه زیاد بود و اغلب بین اتاق‌ها  بنا بر سن و سال و مسیرهای زندگی شان در جابه‌جایی بودند. بنابراین یافتن فضاهای تنگ و دور از چشم را برای کسی که  خلوتی را جستجو می‌کرد تا با تنهایی خود بازی کند.

برای من بسیار مناسب بود. حتی باز  یک خاطره  تکان دهنده  و تروماتیک در سنی بسیار پایین و دقیقا نمی دانم در جه خانه ای، شاید در خانه خاله ام (در واقع  دختر خاله ای که همسن و سال مادرم بود و به همین جهت او را خاله خطاب می کردیم)  که آن هم در نزدیک خانه ما  در خیابان فخر رازی بود و کمی کوچکتر از خانه ما بود، اتفاق افتاد. این خانه هم  بسیار بزرگ با حیاتی  زیبا و  سه طبقه بود.  شاید آنجا بود که روزی  شاید در چهار یا پنج سالگی با یک دختر بچه از  خانواده مادری، درون یک  کمد  رفتیم و درهایش را بستیم. در آن  موقعیت کودکی ، تاریکی برایم بهترین حالت بود. و داخل کمد جند دقیقه ای بازی  کردیم تا کمد  روی درهایش  بر زمین افتاد و  فکر کنم چند نفر به اتاق سرازیر شدند که  ما را بیرون بکشند و طبق معمول وقتی از سالم بودنمان،  مطمئن شدند زیر کتک  گرفته شدیم . البته بیشتر من که ظاهرا مقصر بودم که آن دخترک را درون  کمد کشیده ام. خاطره تلخی که از این خاله پیدا کردم تا زمانی که  می مرد برایم باقی ماند و بیش از هر چیز به همین چند دقیقه ای مربوط می شد که  سقوط کمد و بیرون کشیده شدن و کتک  و دعوای بعدش مربوط می شد. خاله برایم سرنمونه ای از یک «دیکتاتور» مطلق می آمد که مرا از تاریکی بیرون کشیده بود و  روشنایی و  وصل شدن به جمع را به من تحمیل کرده بود و از آن بدتر در آن سن و سال  کودکی  «مشکوک» بودن رابطه با جنس مخالف را که در ذهنش وجود داشت به من تحمبل می کرد که به نظرم حتی در آن زمان بسیار  ناعادلانه و به نوعی «کثیف» می آمد.

خجالتی بودن خود در این امر  تاثیر داشت. در تمام دوران کودکی تا نوجوانی بسیار خجالتی بودم و این امر باعث می شد که بهترین جای خانه برای من  «دنج» ترین و خلوت ترین جاهای آن باشد. حتی زمانی که می خوابیدم،  پتو یا لحاف برایم  نوعی پناهگاه دربرابر جهان بیرونی  به حساب می آمدند به نحوی که وقتی کسی به خانه مان می آمد که نمی خواستم ببینمش  زیر پتو می رفتم و خودم را به خواب می زدم یا تابستانها روی پشت بام.  رابطه درون / برون برایم  رابطه ای بود که پتو  یا لحاف مرزش را تعیین می کرد. گمان می کردم و هنوز می کنم که  دائما در حال  تعرض و  تجاوز به حریم فردی من است. شاید بتوانم بگویم همیشه  این درون گرایی سبب می شد که  از دیگران فاصله بگیرم یا به آنها نزدیک نشوم. حتی به آنها که گمان می کنند به ایشان نزدیک هستم. این درباره خانواده  به خصوص مشهود بود و ما به ازای  فضایی این  امر هم  ترجیح دادن فضاهایی بود که امکان بیشتری برای فاصله گرفتن ایجاد می کرد  در حالی که فضا های شلوغ و غیر قابل اجتنابی که تماس را اجباری می کردند برایم وحشت آور بودند. اصولا تجمع های بزرگ و آدم های بی شماری یا زیادی که در یک فضا جمع می شدند به نظر من نوعی «در هم آمیختگی» در حد هرزنگاری (پورنوگرافی) می آمد و می آید. و از این رو  از چنین فضاهایی همیشه نفرت داشته و در آنها احساس  ناامنی و  تعرض محیط به خودم و  فکر و  بدنم را می کردم و می کنم.