به عنوان مقدمه ای بر بحث تاریخ شکل گیری «فضا و حافظه جمعی» می توان به چنین روند و ساختاری اشاره داشت: در طول تاریخ شناخته شده ای که ما از تمدن های انسانی یعنی از شکل گیری مفهوم فضا و انباشت حافظه ای آن داریم، سه انقلاب بزرگ فناورانه ای که شاهدشان بوده ایم عبارتند از:
«انقلاب کشاورزی» در حدود ۱۰ هزار سال پیش، «انقلاب صنعتی» در حدود ۲۰۰ سال پیش و «انقلاب اطلاعاتی» (انفورماتیک) در حدود ۳۰ سال پیش.
هر یک از این انقلاب ها زندگی انسان ها را به شکل فردی و جمعی به کلی زیر و رو کردند. این دگرگونی ها را می توان به صورت زیر و باز هم در رویکردی ساختاری بیان کرد: انقلاب نخست، جماعت های پراکنده شکارچی و گردآورنده انسانی را به سوی «اسکان» می کشد؛ انسان کشاورز بتدریج در نقاطی خاص ساکن می شود و «ریشه» می دواند. هم از این رو، مفهوم «ریشه دار شدن» و یا برعکس «بی ریشه بودن» با ذهنیتی کشاورزی همراه است که کشاورزی، روستا و فضای آن را به خاطره ای جمعی از فضای «اسکان» تعبیر می کند.
اما انقلاب بعدی ریشه ها را تخریب کرده و از جایی به جای دیگر می کشاند؛ مفهوم «سفر» به مفهوم «مهاجرت» گسترش پیدا می کند: مردم فقرزده روستایی به دلیل روند گسترش سرمایه داری، روانه شهرها می شوند و اسکان از نوع دیگری را تجربه می کنند. نوعی ریشه دار شدن نیمه کاره و همیشه شکننده در شهرهای بزرگ که اصل در آنها «ناشناس بودن» و «ناشناس ماندن» است. ریشه در اینجا بیشتر از آنکه به اسکان مرتبط باشد، تعبیر «تراکم» در فضا را دارد و خاطرات شهر، لایه های پی درپی و فشرده و متراکمی هستند که «خاطره جمعی» را می سازند.
و سرانجام انقلاب سوم، به گونه ای ما را از مفهوم «سرزمینیت» جدا می کند و این بار ریشه ها و تراکم هر دو، با فرو رفتن گسترده همه مردم در مدارهای الکترونیک و ساده شدن و تقلیل روابط به روابط صفر و یک پایان می گیرند.
این سه مرحله یعنی «اسکان»، «تراکم» و «پراکنش» از روستا به شهر و از شهر به فض
ای مجازی، خود گویای گذار از موقعیتی از «ناخودآگاهی جمعی» در یک هویت متکثر جماعتی (در مرحله کشاورزی) به نوعی «خودآگاهی جمعی» بشمار می آیند.
به عبارت دیگر، در اینجا ما با هویت هایی واحد در قالب های هم جمعی و هم فردی و متناقض سر و کار داریم؛ هویت هایی که از یک سو، سوژه مدرن را دربر دارند و از سوی دیگر، به تعبیر «بندیکت آندرسون»، «جماعت خیالین» ملت را. بدین ترتیب است که نوعی وحدت هویتی در موقعیتی از تراکم شهری به وجود می آید که به خودی خود قابل دوام (مگر با هزینه های سنگینی از خشونت و تنش میان گروه های مختلف) نیست و این خشونت های گسترده شهری را ما با جنگ ها و توتالیتاریسم ها و اردوگاه های مرگ و نسل کشی ها و قتل عام های قرن بیستمی شاهدیم.
و سرانجام سومین انقلاب بار دیگر ما را به سوی یک گونه از «ناخودآگاهی» اما این بار باز هم در هویت های متکثر هدایت می کند. و شاید به نسبت قرن بیستم باید از چنین موقعیتی راضی باشیم و آن را شانسی تلقی کنیم که به دلیل امکان تحقق یافتن تکثر و در عین حال باقی ماندن فضای متراکم شهری، فرصتی به حساب بیاوریم که بتوانیم خشونت و تنش ها را کاهش دهیم زیرا می توانیم به «تفاوت هویتی» امکان وجود و تحقق یافتن بدهیم. در نهایت می بینیم که لایه های فضایی خاطرات فردی و جمعی دائماً از بدن زیستی/ عینی فردی به بدن ذهنی/ عقیدتی جمعی (بیولوژیک و ابژکتیو در برابر سوبژکتیو و ایدئولوژیک) رفت وآمد می کنند.
انسان شناسی در طول تاریخ خود شاید بیشتر از هر علمی بر موضوع «هویت»، «خاطره» و روابط آنها با یکدیگر در کالبدهای فردی و اجتماعی پرداخته است. اما این علم به مثابه علمی بین رشته ای در طول ۳۰ سال گذشته چاره ای نداشته است جز آنکه بپذیرد باید خود را باز هم به شیوه ای متناقض تر در رویکردی پیچیده تر از شناخت متکثر و چند لایه بین رشته ای قرار دهد. تحول علوم دیگر از این رو عاملی اساسی برای انسان شناسی بوده است: مطالعات عصب شناسی روانی و روان شناسی شناختی در طول سال های اخیر سهم بزرگی در دگرگونی دیدگاه های ما نسبت به آنچه عرصه خودآگاهی و ناخودآگاهی می پنداشتیم، داشته اند.
بدین ترتیب، مفهوم ناخودآگاه از امری کما بیش مبهم و مورد تردید به گونه ای که در روانکاوی فرویدی مطرح شد و استنادی بود به بخش های سرکوب و رانده شده به حاشیه های نظام روانی، به مفهومی هر چه محسوس تر و قابل مطالعه در آزمایشگاه زیستی بدل شد و نتایج به دست آمده این قابلیت را یافتند که در مطالعات شناختی خاص یا مربوط به علوم اجتماعی به کار گرفته شوند.
«ناخودآگاه» دیگر امری نبود که صرفاً در بیماران روان پریش و یا برای پشت سرگذاشتن عقده هایی که برای ورود به روابط اجتماعی باید از آنها عبور کرد، مطالعه شود. در نتیجه ما از نوعی «گفتمان روانکاوانه کلاسیک» و اولیه به سوی «روانکاوی پیچیده تری» در نزد لاکان، و همچنین به سوی رشته های علوم شناختی، کردارشناسی جانوری، انسان شناسی عواطف و حس ها و کاربردهای آنها در حوزه های گوناگون کشیده شدیم. از این رو است که از یک سو با پژوهشگران معماری نظیر «یوهانی پالاسما» و از سوی دیگر، با انسان شناسان بدن چون «داوید لوبروتون» سر و کار می یابیم که از بدن و حس های انسانی بهترین ابزارها را برای درک جهان و فضا/ زمانی را می سازند که زیست ما در آن شکل گرفته و تداوم می یابد. «ناخودآگاه» از این رو است که به امری هر چه کاربردی تر در زندگی روزمره و از جمله در روابط شهری ما تبدیل شده است.
امروز اگر از یک واقعیت علمی و تجربه های آزمایشگاهی آن و تحلیل هایشان حرکت کنیم، می توانیم بگوییم اجماع نسبتاً بزرگی وجود دارد که حدود ۸۰ درصد از دستورات عصبی– ماهیچه ای ما که به باور ما از بخش خودآگاه مغزمان ریشه می گرفتند، منشا خود را نه در این بخش آناتومیک، بلکه در ناحیه درونی تر، و به دور از دسترس آگاهانه ما گرفته اند. به این امر دیدگاه لاکانی پیوند جدایی ناپذیر میان آگاهی و ناخودآگاهی را بیفزاییم که نه به مثابه فرآیندی درون/برونی بلکه به مثابه لایه ای واحد و پیوسته عمل می کند و یا رویکرد دانشمندانی چون «لیونل نکاش» را که مضمون «نگاه نابینا» (blindsight) را مطرح کرده اند، یعنی قابلیت های آناتومیک و ذهنی انسان به دیدن فراتر از راه های متعارفی که ما تصور می کردیم مثلاً از طریق صلبیه و یا از خلال بینشی درونی و اندیشمندان دیگری در حوزه روان شناسی شناختی چون «استانیسلاس دوئنه» که اتوماتیسم های نورونال مغزی، یعنی شکل گیری زنجیره های نورونال و اتوماتیزه شدن را مطرح می کنند که میان یکدیگر، کنش الکتروشیمیایی به وجود آورده و روابط با جهان بیرونی یا همان زمان/فضا را در دست می گیرند و به سایر روابط حرکتی و ذهنی بدل می سازند: از جمله همه چیزهایی که ما «حافظه جمعی آگاهانه» می نامیم، اما همچنین همه چیزهایی که می توان آنها را «حافظه جمعی ناخودآگاه» نامید؛ پیوندی میان «بدن فردی» و «بدن اجتماعی» و «بدن متافیزیک».
از اینجا گریزی به تاریخ اواخر قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم بزنیم که در آن در چارچوب گسترش نظریه تطوری و استعماری که به دنبال توسعه ارضی اروپا به امریکا و آسیا از راه رسیده بود و نظریه های گوناگون تاریخ گرای تطوری به سوی سلسله مراتب تمدن ها و فرهنگ های انسانی حرکت می کرد و در این میان بر یکی از مهمترین اموری که تاکید داشت برخورداری یا برخوردار نبودن جوامع از نظام های ثبت هنجارمند (نورماتیو) یعنی «خط»ی بود که باید به متنی گرافیک منجر می شد. در این گرایش ها آنچه «خط» را از سایر نظام های گرافیک و در تعبیری گسترده تر از نظام های فضایی جدا می کرد پدیده تکرارپذیری و پیوستگی معنایی و بنابراین کاهش نسبتاً بالای قابلیت تفسیر در خط بود که در سایر اشکال گرافیک (نقاشی، بافتن، حکاکی و غیره) قابل تشخیص نبود. بدین ترتیب در طول زمانی بسیار طولانی ارزش اندکی به تمام اشکال غیرقابل تقلیل یافتن به نظام های گرافیک داده می شد از جمله به نظام های معماری که به هندسه مادی خود تقلیل می یافتند. این امر البته خود روایتی دیگر از لوگوسنتریسم (کلام محوری به تعبیر دریدا در گراماتولوژی) است که بالاترین ارزش را به کلام حاضر/حضور می داد و به جای تاکید بر نظام تصویری بر نظام صوتی در تقابل گفتاری تاکید داشت که در نظام اروپایی اصل بود.
اما با یافته های جدید می توان رویکردی کاملاً متفاوت نسبت به فضا را مطرح کرد که خود قادر است درکی انقلابی از تفکر معماری را ارائه دهد که شاید بتوان به یکی از نمونه های پیش از زمان آن به کار «رِم کولهاوس» (مثلاً کتابخانه شهر سیاتل با استفاده از شکل ها و رنگ هایی که عموماً در چنین فضایی غیرمتعارف هستند)، و شکستن روابط جا افتاده زمانی– مکانی- حسی، اشاره کرد.
حال به طرح این سوال مهم بپردازیم که آیا زمان آن فرا نرسیده است که فضا و روابط فضایی را به مثابه گونه ای «خط» نه با حداقل بلکه با حداکثر تفسیر و خوانش پذیری برای بیان و برای ایجاد ارتباط های میان بدن هایی قبول کنیم که هر کدام به عنوان یک عنصر جداگانه روان شناختی-بیولوژیک در نظام های فضایی بخصوص نظام های فضایی شهری کلانشهری حرکت می کنند؟ و این خوانش و تفسیر را پایه نوع جدیدی از تنش زدایی از روابط واگرا برای ایجاد روابط همگرای شهری قرار دهیم.
تاکنون تصور ما آن بوده است که نشانه شناسی را از دوسوسور تا بارت، می توان به مثابه پاسخی نسبتاً کامل دانست در اینکه چگونه بدن فردی از خلال زبان و ساختارهای واژگانی، متنی، ساختاری آن، به بدن اجتماعی تبدیل می شود. اما امروز مساله بر سر آن است که میزان پیچیدگی ها و میزان موازات های معنایی مادی/غیرمادی – واقعی/مجازی نمی تواند جز در تلاش برای درک پذیر کردن ساز و کارهای ِ به شدت پیچیده فضا به متن و روابط فضایی به یک «خط» جدید، انجام گیرد.
به عبارت دیگر، مشکل ما آن است که درک کنیم چگونه انسان ها با حرکت بدن هایشان در فضا یا با حرکت ندادن این بدن ها، ایجاد معنا می کنند و فضا را به خط و متن تبدیل می کنند. سپس این متن فهمیده شده و به صورت جمعی به هماهنگی و سنکرونیسم ِ (همزمانی) و آناکرونیسم (درزمانی) سیستم های عصبی و ماهیچه ای تبدیل می شوند که نظم اجتماعی را ایجاد می کنند و نظریه سرکوب و نظریه های قدرت در برابر نظریه های اتوماتیسم ذهنی، چاره ای جز بازاندیشی به مفاهیم پیشین خود ندارند. درونی شدن نظم، را باید فراتر از سرکوب و گفتمان سراسر بین (panoptic) فوکویی، با ذاتی در خود فضا و روابط ذهنی و مادی با آن نشان داد.
روزنامه ایران، شماره ۶۰۸۳ به تاریخ ۳۰/۸/۹۴، صفحه ۱۷ (اندیشه)