جهانى‌‏شدن و فرهنگ / نقد کتاب / بخش اول

ناصر فکوهی

این کتاب در شش فصل به‏ صورت گسترده موضوع جهانى‏‌شدن را از دریچه فرهنگى و عمدتاً با تکیه بر جدیدترین مفاهیمى که در حوزه انسان‏‌شناسى و مطالعات فرهنگى و ارتباطات مطرح شده‏‌اند، مورد بررسى قرار مى‏‌دهد.
در طول سال‏‌هاى اخیر و به همراه افزایش تنش‏‌ها و برخوردها در سطوح ملى و فراملى، موضوع جهانى‏‌شدن به اشکالى متناقض، به‏ طور پیوسته و با شدت و قدرت روزافزون مطرح مى‏‌شود. طرح این موضوع از دو جانبِ کاملاً متضاد در ستایش و یا در محکوم کردن این پدیده عنوان و تمایل بسیارى به این امر مشاهده مى‏‌شود که دلیل عمده مشکلات کنونى در جهان را از یک‏سو در عدم اجرا و تحقق جهانى‏‌شدن در همه ابعاد آن، و از سوى دیگر، برعکس، در شتاب بیش از اندازه در تحقق‏یافتن این پروژه بدانند.
این بحث که در اساس خود در سال‏‌هاى پس از جنگ جهانى دوم، و هم‏زمان با شکل‏‌گرفتن جهان جدید در یالتا – تقسیم جهان به دو حوزه نفوذ شوروى و امریکا و ظاهر شدن «جهان سوم» از خلال تشکیل دولت‏‌هاى ملى ضعیف و توسعه‏‌نیافته در کنار دو مرکز توسعه‏‌یافته سرمایه‏‌دارى و سوسیالیستى – مطرح شد، در ابتدا به‏ وسیله گروهى از جامعه‏‌شناسان و اندیشمندان اروپایى و امریکایى – عمدتاً ریمون آرون، دانیل بل، لیپست و فون هایک – نمایندگى مى‏‌شد که دعوى «پایان یافتن عصر ایدئولوژى‏‌ها» و آغاز «عصر فن‏‌سالارى» را داشتند. از نگاه این اندیشمندان، ویژگى جهان جدید در آن است که عصر صنعتى و تنش‏‌هاى ناگزیر و ذاتى آن را پشت سر گذاشته و قدم در عصر پساصنعتى نهاده است که محور آن دانش و فنون است. پوزیتیویسم ادعایى این اندیشه که نوعى جهت‏‌گیرى خنثاى سیاسى را نیز به ناچار ایجاب مى‏‌کرد، از همان زمان با مقاومت «مکتب فرانکفورت» و گروهى بزرگ از اندیشمندان علوم اجتماعى مواجه شد. این روشنفکران با تأکید بر قدرت ضرورى و نقش حیاتى «آرمان‏شهرها» در زندگى انسانى با وجود فرو ریختن پى‏درپى آن‏‌ها – با بحران استالینیسم پس از مرگ استالین در ۱۹۵۳ و شورش‏‌هاى اروپاى شرقى – نسبت به خطر ازدست‏‌رفتن کورکورانه باورهاى آرمان‏شهرى به بهاى دست‏یافتن به جامعه‏‌اى به ظاهر منطقى هشدار مى‏‌دادند.
سال‏‌ها بعد، حتى پس از فروریختن آرمان‏‌هایى باز هم بزرگ، جمله‏‌اى زیبا این امر را متبلور مى‏‌کرد: «بهتر آن است که همراه سارتر اشتباه کرد تا همراه آرون بر حق بود». در سال‏‌هاى بعدى، نظریه‏‌هاى ارتباطات و در رأس آن‏‌ها مک لوهان و مفهوم «دهکده جهانى» راه را براى لیبرالیسم نو هموار کردند. دو مفهوم «جامعه اطلاعاتى» از یک‏سو و «جامعه پساصنعتى» از سوى دیگر، چنان با یکدیگر پیوند خوردند که به نظر مى‏‌رسید همه معماهاى توسعه از میان برداشته شده‏‌اند و تنها کارى که باقى مانده است «کاربردى کردن» برنامه‏‌هاى از پیش نوشته و تدوین شده است. با سقوط شوروى و اقمارش و با چرخش چین به‏ سوى اقتصاد بازار، آرمان‏‌هاى نولیبرالى هرچه بیش‏تر خود را در سه محور مشخص مطرح کردند: نخست محور اقتصادى با بازار به‏‌مثابه تنها سازوکار معتبر براى رشد و توسعه و پیشرفت و حرکت به‏ سوى «جامعه رفاه»؛ دوم محور محیط‌شناختى اجتماعى و فرهنگى با شهرنشینى به‏ مثابه تنها شکل معتبر و متمدن زیستى: شهر به‏ عنوان مرکز تراکم ثروت (بانک‏‌ها)، قدرت (مراکز تصمیم‏‌گیرى)، و سبک زندگى مصرف‏‌گرا و الگوبردارى شده از «شیوه زندگى امریکایى»، و سرانجام محور سیاسى با دولت ملى و نهادهاى فروملى و فراملىِ نشئت گرفته از آن به‏ مثابه تنها شکل موجودیت حقوقى و قانونى انسان‏‌ها در هر نوع تجمع گروهى از آن‏‌ها در تمامى رده‏‌ها و سطح‏‌ها. با توجه به این نکته‏‌ها بود که مفهوم جهانى‏‌شدن هرچه بیش از پیش شروع به ظاهر شدن کرد و به‏ ویژه از سوى بانیان لیبرالیسم و به‏ عنوان راه‏ حل معجزه‏‌آساى تمامى مشکلات بشر مطرح شد.
در دو دهه ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ مفاهیمى که در حوزه جهانى شدن با تأکید بر موارد فوق ارائه مى‏‌شدند، چنان بدیهى مى‏‌نمودند که کم‏ترین انتقادى نسبت به آن‏‌ها، به‏ سادگى با برچسب «واپس‏‌گرایى» کنار زده مى‏‌شد. نه در عرصه علمى، نه در عرصه اجتماعى و سیاسى، و به‏ ویژه به‏ هیچ‏وجه در عرصه اقتصادى کسى را توان مقابله با یکه‏‌تازى لیبرالیسم نو نبود و از این‏‌رو مفهوم پایان ایدئولوژى، این‏‌بار با شعارى باز هم بزرگ‏‌تر؛ یعنى «پایان تاریخ» فوکویاما، به میدان آمد. به ظاهر تنها کافى بود دولت‏‌هاى بزرگ و ثروتمند با ارتش‏‌هاى قدرتمند خود و با بانک‏‌هاى باز هم قدرتمندتر خود، در همراهى با نهادهاى مالى بین‏‌المللى – بانک جهانى، صندوق بین‏‌المللى پول، و سپس سازمان تجارت جهانى – راه‏‌هاى لازم را به همه کشورهاى جهان دیکته، و جاده را براى عبور ماشین بزرگ و درحقیقت «جاده صاف کن» بزرگ جهانى‏‌شدن آماده کنند. اما متأسفانه و در واقع خوشبختانه، براى ضعیف‏‌ترها، معادلات به این سادگى قابل حل‏‌شدن نبودند، نظام جهانى به‏ سرعت با بحران‏‌هایى کوچک و بزرگ، که شرایط را به‏ سوى توقف یا کند شدن دستگاه «جهانى‏‌سازى» در بن‌بست‌هایى هرچه پیچیده‏‌تر کشیدند، روبه‏ رو شد.
ظهور چنین بن‏‌بست‏‌هایى، تبلور خود را با افزایش هرچه بیش‏تر شکاف میان کشورهاى فقیر و ثروتمند، و با ظاهرشدن آن‏چه «جهان چهارم» نام گرفت و منظور از آن قشر بزرگ فقراى شهرى و طردشدگان و مصیبت‏‌زدگان دنیاى توسعه‏‌یافته بود – همان کسانى که پیر بوردیو کتاب معروف خود مصیبت جهان را به آن‏‌ها اختصاص داد – به نمایش گذاشت و سبب شد که اطمینان به چشم‏‌انداز روشن پروژه جهانى‏‌شدن، کم‏‌کم دچار تزلزل شود. این امر، هم‏زمان با قدرت گرفتن و مستدل شدن هرچه بیش‏تر گفتمان پسامدرن، در ارتباط با پیامدهاى مدرنیته اتفاق مى‏‌افتاد و طبعاً انطباق دادن و ترسیم خط سیرى که بیش از پیش نوزایى را به انسان‏‌گرایى فاشیسم و لیبرالیسم نو پیوند مى‏‌داد، ساده‏‌تر مى‏‌شد. هرچند در این زمینه، میان طرفداران پسامدرن اتفاق‏‌نظر نبود و خوش‏بین‏‌ترین آن‏‌ها بر آن بودند که هنوز مى‏‌توان پروژه روشنگرى را نجات داد و به سر منزل مقصود رساند. بدین‏‌ترتیب، نیاز به ادبیات منتقدانه نسبت به جهانى شدن، ادبیاتى که بتواند جاى ادبیات تبلیغاتى، فن‏‌سالارانه و گفتمان ساده‏‌اندیشانه و درحقیقت بازاریابانه «جامعه اطلاعاتى» را بگیرد، احساس شد. کتاب تاملینسون، یکى از آثارى است که به‏ صورتى واقع‏‌گرایانه توانسته است بسیارى از مباحثى را که به گرد پرسمان کنونى جهانى‏‌شدن مطرح هستند، ارائه کند.
رویکرد ابتدایى تاملینسون، رویکردى علمى توصیفى است؛ به‏ صورتى که مى‏‌کوشد به کالبدشکافى پدیده جهانى‏‌شدن، فراتر از گفتمان متعارف فن‏‌سالارانه، دست یازد. بدین‏‌ترتیب در فصل نخست، نویسنده جهانى شدن را از خلال دو مفهوم «پیچیدگى» – مفهومى که پیش از او ادگار مورن در فرانسه به‏ ویژه در کتاب سه‏‌گانه روش به‏ کار برده است – و «همجوارى» را – که در دیدگاه‏‌هاى انسان‏‌شناختى و معمارى دهه‏‌هاى ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ در نزد هال نیز مطرح شده بودند – عنوان مى‏‌کند:

«جهانى‏‌شدن، شبکه‏‌اى به‏ سرعت گسترش یابنده و همیشه متراکم‏‌شونده از پیوندهاى متقابل و وابستگى‏‌هاى متقابل است که وجه مشخصه زندگى اجتماعى مدرن به‏ شمار مى‏‌رود» (ص ۱۴) «گم‏شدن فاصله‏‌ها از راه کاهش چشمگیر زمان و پیمودن آن‏‌ها، چه به‏ طور فیزیکى (…) چه به‏ گونه‏‌اى تصویرى (…) و در سطحى دیگر از تحلیل ارتباط به‏ واسطه ایده «کش آمدن» مناسبات اجتماعى در طول مکان (گیدنز) با ایده هم‌جوارى مکانى تداخل پیدا مى‏‌کند.» (ص‏ص ۱۵ – ۱۶)

تاملینسون همچنین از همان ابتدا رویکرد فرهنگى خود به مسئله را که کمابیش دیدگاهى تفسیرى و ملهم از آراى کلیفورد گیرتز – انسان‏‌شناس امریکایى مکتب انسان‏‌شناسى تفسیرى – است، ارائه مى‏‌دهد و فرهنگ را «سطحى از زندگى که در آن انسان‏‌ها به کمک راه و رسم‏‌هاى بازنمایى نمادین به ساختن معنى مى‏‌پردازند» (ص ۳۵)، تعریف مى‏‌کند.
تاملینسون در این فصل، رویکرد اقتصادى به موضوع جهانى‏‌شدن – در واقع رویکرد سرمایه‏‌دارى نولیبرالى – را به‏ شدت مورد انتقاد قرار مى‏‌دهد. چند بُعدى بودن جهان‏‌گرایى به باور او در برابر تک‏‌بُعدى بودن این رویکرد قرار مى‏‌گیرد. البته انتقاد تاملینسون عمدتاً با اتکا به نظریات اندیشمندانى چون هیرست و تامپسون به‏ طور خاص متوجه کسانى چون کنیشى اوهمایى، برنامه‏‌ریز تجارى ژاپنى، است که فرهنگ جهانى را در تقابل با دولت‏‌هاى ملى مى‏‌داند و این سطح از سازمان‏‌یافتگى؛ یعنى هویت‏‌هاى ملى، را مانع و مزاحمى براى توسعه مى‏‌شمارد. با این وصف از خلال چنین انتقادى، و با وجود تک‏‌بُعدى بودن دیدگاه متفکران نولیبرال، نمى‏‌توان همچون نویسنده نتیجه گرفت که امروزه ما با نوعى «ادعاهاى اغراق‏‌آمیز درباره قدرت سرمایه‏‌دارى جهانى» روبه‏‌رو باشیم که پذیرش آن‏‌ها بتواند «از نظر سیاسى فلج‏‌کننده» باشد (ص ۳۲). باید توجه داشت که حرکت اساسى جهانى‏‌شدن، حرکتى استعمارى و سپس نواستعمارى بوده است. بدیهى است که نولیبرالیسم حاضر به قبول چنین تعبیرى از جهانى‏‌شدن نیست و بیش‏تر تمایل دارد آن را همچون قرن نوزدهم و بیستم در چارچوب یک ایدئولوژى «پیشرفت»، «توسعه»، و «تطورگرایى طبیعى» ارائه دهد.
همین رویکرد که شاید بتوان آن را تا اندازه‏‌اى نوعى «تقلیل‏‌گرایى فرهنگى» به حساب آورد و البته در آن با تفسیرى بسیار محدود از معنى «فرهنگ» روبه‏‌رو هستیم، در ارتباط با بُعد صنعتى و رسانه‏‌اى فرهنگ نیز پیش نهاده مى‏‌شود، چنان‏که تاملینسون از کسانى که «مشغله‏‌شان اظهار شگفتى از ظهور فناورى‏‌هاى جدید پیام‏‌رسانى» است، انتقاد مى‌‏کند و رویکرد آن‏‌ها را در سطح گفتمانى «ژورنالیستى» قرار مى‏‌دهد. در این‏جا وى حتى ابایى ندارد که با گیدنز نیز برخورد کند، حال آن‏که گیدنز به‏ طور عام و مانوئل کاستلز به‏ طور خاص، که با پنداره «جامعه شبکه‏‌اى» خود مسائلى مشابه را مطرح مى‏‌کنند، مسلماً نمى‏‌توانند جزءِ شیفتگان ناخودآگاه فناورى قرار داده شوند، بلکه باید آن‏‌ها را جزءِ کسانى دانست که دقیقاً مى‏‌دانند بُعد فناورانه بخشى اساسى از فرهنگ است که هرچه بیش از پیش معیارهاى زندگى مدرن را تعیین مى‏‌کند.

ادامه دارد

جهانى شدن و فرهنگ، جان تاملینسون، ترجمه محسن حکیمى، تهران، دفتر پژوهش‌‏هاى فرهنگى، ۱۳۸۱؛ مجله نامه انسان‏‌شناسى، ش ۳، تهران، انجمن انسان‏‌شناسى ایران، پاییز و زمستان ۱۳۸۲.