گفتگو
زمانى که مفهوم گفتگوى تمدنها در سال ۱۹۹۷ مطرح شد، در فاصلهاى کوتاه توانست بُردى جهانى بیابد؛ به صورتى که مجمع عمومى سازمان ملل متحد، سال ۲۰۰۱ را سال جهانى گفتگوى تمدنها نامید و به تدریج در سراسر جهان دولتمردان، روشنفکران، و صاحبنظرانى در سطوح رسمى و غیررسمى پشتیبانى خود را از آن اعلام کردند. دو پرسش اساسى در برابر این استقبال مطرح بود: آیا باید نو بودن مفهوم را دلیل اصلى استقبال دانست؟ و یا تقابل آن را با مفهومى تهدیدآمیز و ناامیدکننده که چند سال پیش از آن ساموئل هانتینگتون با عنوان «برخورد تمدنها» مطرح کرده بود؟
در مورد نخست، باید اذعان کرد که مفهوم «گفتگوى تمدنها» مفهومى کاملاً جدید نبوده است . در واقع تمدنهاى انسانى همواره به اشکالى متفاوت در حال گفتگو با یکدیگر بودهاند. اگر خواسته باشیم از دیدگاه انسانشناسان به قضیه بنگریم، این «گفتگو» را مىتوانیم همان «مبادله» و «ارتباطات»ى بدانیم که جوامع و فرهنگهاى انسانى را به یکدیگر پیوسته و شرطى ضرورى براى بقاى آنها بوده است. از اینرو فرایندهاى اشاعه فرهنگى، تداخل فرهنگها، حاملان، و عناصر آنها درون یکدیگر و اثرگذارىها و اثرپذیرىهاى متقابل، هرگز در تاریخ جوامع انسانى متوقف نشدهاند. این واقعیت به اندازهاى بوده است که حتى در سختترین و بحرانىترین شرایط، یعنى، حتى در زمانهایى که به ظاهر هر نوع گفتگویى متوقف بوده است و انسانها رو درروى یکدیگر به جنگ و کشتار متقابل مىپرداختهاند، بازهم شاهد تبادلات فرهنگى بودهایم. جنگهاى صلیبى و تبادلات فرهنگى ناشى از آنها، شاید از بهترین مثالها در این مورد باشند. البته باید اذعان کرد که این «گفتگو»ها اغلب شکلى ناآگاهانه و شاید بتوان گفت تا اندازهاى «غریزى» داشتهاند. هر موجودیتى، اعم از یک فرهنگ یا جامعه کوچک یا بزرگ، تا آن اندازه به سوى گفتگو یا تبادل با دیگرى پیش مىرفت که نیازهاى زیستىاش ایجاب مىکردند. با وجود این، نمىتوان انکار کرد که با پیدا شدن پنداره اومانیسم اروپایى و عصر روشنگرى، پنداره گفتگو نیز پا به مرحلهاى جدید گذاشت که نتیجه آن دو انقلاب بزرگ صنعتى و سیاسى و پدید آمدن «جهان» بههم پیوسته جدید بود. با وجود این، براى آنکه پندارههاى فیلسوفان اومانیست و روشنگر، شکلى عملى به خود بگیرد، تجربه دردناک دو قرن نوزدهم و بیستم لازم بود و تنها پس از کشتارهاى گسترده دو جنگ جهانى بود که نهادى چون سازمان ملل متحد توانست امکان وجودى خود را بیابد و این سازمان سرانجام توانست چه در اهداف رسمى و اعلام شده خویش، و چه به ویژه در مجموعه سازمانهاى گوناگون خود و برنامهها و عملکردهاى هر یک از آنها مفهوم گفتگو را، هرچند با مشکلات فراوان و بىپایان، در عمل مطرح و اجرا کند.
در مورد دوم و بر خلاف آنچه گاه گفته شده است، استقبال از نظریه گفتگوى تمدنها را نمىتوان تحتتأثیر واکنشى نسبت به نظریه هانتینگتون دانست. درحقیقت ریشه نظریه برخورد و تعارض تمدنها و فرهنگها نیز قدمتى به اندازه عمر انسانیت دارد. جوامع انسانى همواره به گونهاى بیگانهترس بودهاند. در این مورد، چنانچه تنها خود را به تاریخ اروپا محدود کنیم، مىتوانیم بیگانهترسى را تقریباً در تمامى دورههاى آن از دوران باستان تا امروز مشاهده کنیم: یونانیان تصویر تحریفشده و ترسناکى از «بربرها» براى خود ترسیم مىکردند؛ سردمداران کلیساى قرونوسطایى «کافران بیگانه» را مهمترین عامل تهدید براى تمدن خود مىدانستند؛ اروپاى رنسانس و روشنگرى، همواره در وحشت از شبح استبداد «شرقى» بود که خود آن را ابداع کرده بود؛ قرون نوزدهم و بیستم آکنده از وحشتى مبهم بودند که نژادپرستیها و یهودستیزىهاى گوناگون پدید آورده بودند؛ اروپاى نیمه دوم قرن بیستم را سایه هراسناک «کمونیسم» تهدید مىکرد و سرانجام در آخرین سالهاى همین قرن، گویى «اسلام» بود که باید به ناچار در این جایگاه قرار مىگرفت.
یک آلترناتیو
بنابراین اگر پنداره گفتگوى تمدنها بار دیگر توانست مخاطبانى زیاد و گسترشى جهانى یابد، دلیل را باید در جایى دیگر جستجو کرد. آنچه درحقیقت زمینهاى بسیار مناسب را براى پذیرش این فکر به وجود آورده است، همان فرایندى است که در ابتداى این نوشته بدان اشاره شد؛ یعنى، جهانىشدن و احساس دوگانه نگرانى و امید ناشى از آن. دو دهه آخر قرن بیستم، نه فقط شاهد انقلاب انفورماتیک و زیروروشدن بنیانهاى جامعه صنعتى بودند، بلکه با سقوط کمونیسم از یکسو و شکست ایدئولوژىهاى نئولیبرال از سوى دیگر، بسیارى از باورهاى سرسخت این قرن به زیر سؤال رفتند. شک و تردید نسبت به جزمهاى قرن با حرکت فکرى گسترده و اثر گذارى شروع شد که پسامدرنیسم نام گرفت. این حرکت که ابتدا منشأ صرفاً هنرى داشت، به زودى تمامى ایدئولوژىهاى قاطع قرن را که مسئول فجایع انسانى بزرگ این قرن مىدانست، به نقدى سهمگین کشاند.
در این نقد رادیکال، دو جزم اساسى بیش از دیگران به زیر سؤال رفتند: نخست باور وجود نوعى جبر در تکامل جوامع انسانى به سوى تکامل و پیشرفت، پندارهاى که اومانیسم و روشنگرى ابداع کرده و مارکسیسم بدان دامن زده بود؛ و سپس باور نقش رهبرىکننده و کلیدى تمدن اروپایى صنعتى و مدرن در این فرایند تکاملى، پندارهاى که پوزیتیویسم و علمگرایى قرن بیستم به وجود آورده بود. با زیر سؤال رفتن این دو جزم، که بشریت در طول چند قرن گذشته بهایى سنگین براى آنها پرداخته بود، دو راه در پیش روى اندیشمندان و روشنفکران باقى مىماند: نخست یک راه بدبینانه؛ یعنى، باور به تغییرناپذیرى روندى که مدرنیته و منطق فناورانه آغاز کردهاند و رفتن ناگزیر انسان به سوى نابودى طبیعت و سپس نابودى خود، و دوم یک راه خوشبینانه، یعنى، باور به تغییرپذیرى روند مدرنیته و جهانىشدن براى انسانى کردن آن و هماهنگ کردن آن با طبیعت.
مفهوم گفتگوى تمدنها مىتواند سهمى ارزنده در این راه دوم داشته باشد؛ یعنى، به مثابه یک آلترناتیو واقعى زمینه دگرگون ساختن فرایند ناگزیر جهانىشدن مدرن را فراهم آورد. در این مفهوم، به باور ما، گفتگو واژهاى مترادف با مبادله و تمدن واژهاى مترادف با فرهنگ است. بنابراین، گفتگوى تمدنها را مىتوانیم معادلى کامل براى مبادله فرهنگها به حساب آوریم و این فرهنگها مىتوانند از کوچکترین سطوح، یعنى سطح فرد تا بزرگترین سطوح، یعنى، سطح ارزشهاى جهانشمول انسانى، قابل تعمیم باشند. نکته مهم و قابل تفکر در چگونگى ایجاد زمینههایى است که این سطوح بىشمار بتوانند وارد فرایندى پیوسته از مبادله با یکدیگر شوند، بدون آنکه خطرى اساسى را متوجه یکدیگر کنند و حتى از این بیشتر چگونه، این مبادله به جاى تضعیف فرهنگهاى رودر رو به تقویت چندجانبه آنها منجر شود.
براى تحقق این هدف، باید بتوان جهان را در مفهومى واقعىتر بازآفرینى کرد. در اینجا مقصود ما، فرایندى دقیقاً معکوس با پروژه استعمارى است. باید بتوان تاریخ را به صورتى واژگونه بازنویسى کرد و بار دیگر سبب «پیدایش» جهان شد. براى این کار ضرورتى به گذار از یک راه مصیبتبار، از یک «انفجار بزرگ» اجتماعى اقتصادى، وجود ندارد و اگر در زمان لازم و آگاهانه به سوى این امر حرکت کنیم، مىتوان امیدوار بود که رسیدن به این بازآفرینى به صورتى مسالمتآمیز انجام بگیرد. اما به هر رو براى اینکه این امر تحقق یابد، دو اقدام اساسى ضرورت دارد. نخست آنکه به تعاریفى جدید از مفاهیمى چون «تمدن»، «فرهنگ»، «پیشرفت»، و «سعادت» دست یابیم که ما را در موقعیتى مناسبتر و واقع بینانهتر از موقعیت فیلسوفان روشنگرى قرار بدهند، و دومین اقدام اساسى آن است که با اولویتبخشیدن به «فرهنگ» در برابر «اقتصاد»، محور اقتصادى جهانىشدن را به محورى فرهنگى بدل کنیم. این جهان فرهنگى طبعاً جهانى متکثر و مرکب از میلیونها فرهنگ در هزارتوهاى بىپایان خواهد بود که با جهان به ظاهر متکثر و در واقعِ یک صدایى کنونى کاملاً متفاوت است. درحقیقت آنچه امروز به ظاهر تکثر فرهنگى پنداشته مىشود، درحقیقت تکهتکهشدن جهان به میلیونها پارهاى است که تنها از طریق مدارهاى قدرت اقتصادى سیاسى قابل ارتباط با یکدیگرند. این تکهتکهشدن، بیشتر به جامعهاى تودهوار شباهت دارد تا به یک دموکراتیزاسیون آرمانى. گفتگوى فرهنگها که در معناى مبادله فرهنگها مىتواند تمامى سطوح فرهنگى را در بربگیرد، راهى است براى جدایى از این جهان پارهپاره و حرکت به سوى جهانى متکثر که در آن مدارهاى مبادله فرهنگى در حوزههاى هرچه گستردهتر جامعه مدنى، جایگزین مدارهاى قدرت اقتصادى و سیاسى شوند. اگر آیندهاى براى انسانیت و براى جهانى انسانى متصور باشد، این آینده بىشک آیندهاى متکثر و فرهنگى، و این جهان بىشک جهانى رهایىیافته از پیشداورىهاى بیگانههراس و نژادگرایانه و سوداگرىهاى مالى و سیاسى خواهد بود.
این مقاله براى مرکز بینالمللى گفتگوى تمدنها، به زبان فارسى و فرانسه، در سال ۱۳۸۱ نوشته شد، اما به چاپ نرسید.