جهانى‏‌شدن وگفت‏گوى تمدن‏‌ها / بخش دوم/ ۱۳۸۱

ناصر فکوهی

گفت‏گو
زمانى که مفهوم گفت‏گوى تمدن‏‎ها در سال ۱۹۹۷ مطرح شد، در فاصله‏‌اى کوتاه توانست بُردى جهانى بیابد؛ به‏ صورتى که مجمع عمومى سازمان ملل متحد، سال ۲۰۰۱ را سال جهانى گفت‏گوى تمدن‏‌ها نامید و به‏ تدریج در سراسر جهان دولت‌مردان، روشنفکران، و صاحب‏‌نظرانى در سطوح رسمى و غیررسمى پشتیبانى خود را از آن اعلام کردند. دو پرسش اساسى در برابر این استقبال مطرح بود: آیا باید نو بودن مفهوم را دلیل اصلى استقبال دانست؟ و یا تقابل آن را با مفهومى تهدیدآمیز و ناامیدکننده که چند سال پیش از آن ساموئل هانتینگتون با عنوان «برخورد تمدن‏‌ها» مطرح کرده بود؟
در مورد نخست، باید اذعان کرد که مفهوم «گفت‏گوى تمدن‏‌ها» مفهومى کاملاً جدید نبوده است . در واقع تمدن‏‌هاى انسانى همواره به اشکالى متفاوت در حال گفت‏گو با یکدیگر بوده‏‌اند. اگر خواسته باشیم از دیدگاه انسان‏‌شناسان به قضیه بنگریم، این «گفت‏گو» را مى‏‌توانیم همان «مبادله» و «ارتباطات»ى بدانیم که جوامع و فرهنگ‏‌هاى انسانى را به یکدیگر پیوسته و شرطى ضرورى براى بقاى آن‏‌ها بوده است. از این‏‌رو فرایندهاى اشاعه فرهنگى، تداخل فرهنگ‏‌ها، حاملان، و عناصر آن‏‌ها درون یکدیگر و اثرگذارى‏‌ها و اثرپذیرى‏‌هاى متقابل، هرگز در تاریخ جوامع انسانى متوقف نشده‏‌اند. این واقعیت به اندازه‏‌اى بوده است که حتى در سخت‏‌ترین و بحرانى‏‌ترین شرایط، یعنى، حتى در زمان‏‌هایى که به ظاهر هر نوع گفت‏گویى متوقف بوده است و انسان‏‌ها رو درروى یکدیگر به جنگ و کشتار متقابل مى‏پرداخته‏‌اند، بازهم شاهد تبادلات فرهنگى بوده‏‌ایم. جنگ‏‌هاى صلیبى و تبادلات فرهنگى ناشى از آن‏‌ها، شاید از بهترین مثال‏‌ها در این مورد باشند. البته باید اذعان کرد که این «گفت‏گو»ها اغلب شکلى ناآگاهانه و شاید بتوان گفت تا اندازه‏‌اى «غریزى» داشته‏‌اند. هر موجودیتى، اعم از یک فرهنگ یا جامعه کوچک یا بزرگ، تا آن اندازه به‏ سوى گفت‏گو یا تبادل با دیگرى پیش مى‏‌رفت که نیازهاى زیستى‏‌اش ایجاب مى‏‌کردند. با وجود این، نمى‏‌توان انکار کرد که با پیدا شدن پنداره اومانیسم اروپایى و عصر روشنگرى، پنداره گفت‏گو نیز پا به مرحله‏‌اى جدید گذاشت که نتیجه آن دو انقلاب بزرگ صنعتى و سیاسى و پدید آمدن «جهان» به‏‌هم پیوسته جدید بود. با وجود این، براى آن‏که پنداره‏‌هاى فیلسوفان اومانیست و روشنگر، شکلى عملى به خود بگیرد، تجربه دردناک دو قرن نوزدهم و بیستم لازم بود و تنها پس از کشتارهاى گسترده دو جنگ جهانى بود که نهادى چون سازمان ملل متحد توانست امکان وجودى خود را بیابد و این سازمان سرانجام توانست چه در اهداف رسمى و اعلام شده خویش، و چه به‏ ویژه در مجموعه سازمان‏‌هاى گوناگون خود و برنامه‏‌ها و عملکردهاى هر یک از آن‏‌ها مفهوم گفت‏گو را، هرچند با مشکلات فراوان و بى‏پایان، در عمل مطرح و اجرا کند.
در مورد دوم و بر خلاف آن‏چه گاه گفته شده است، استقبال از نظریه گفت‏گوى تمدن‏‌ها را نمى‏‌توان تحت‏‌تأثیر واکنشى نسبت به نظریه هانتینگتون دانست. درحقیقت ریشه نظریه برخورد و تعارض تمدن‏‌ها و فرهنگ‏‌ها نیز قدمتى به اندازه عمر انسانیت دارد. جوامع انسانى همواره به گونه‏‌اى بیگانه‏‌ترس بوده‏‌اند. در این مورد، چنان‏چه تنها خود را به تاریخ اروپا محدود کنیم، مى‏‌توانیم بیگانه‏‌ترسى را تقریباً در تمامى دوره‏‌هاى آن از دوران باستان تا امروز مشاهده کنیم: یونانیان تصویر تحریف‏‌شده و ترسناکى از «بربرها» براى خود ترسیم مى‏‌کردند؛ سردمداران کلیساى قرون‏‌وسطایى «کافران بیگانه» را مهم‏‌ترین عامل تهدید براى تمدن خود مى‏‌دانستند؛ اروپاى رنسانس و روشنگرى، همواره در وحشت از شبح استبداد «شرقى» بود که خود آن را ابداع کرده بود؛ قرون نوزدهم و بیستم آکنده از وحشتى مبهم بودند که نژادپرستی‌ها و یهودستیزى‏‌هاى گوناگون پدید آورده بودند؛ اروپاى نیمه دوم قرن بیستم را سایه هراسناک «کمونیسم» تهدید مى‏‌کرد و سرانجام در آخرین سال‏‌هاى همین قرن، گویى «اسلام» بود که باید به ناچار در این جایگاه قرار مى‏‌گرفت.

یک آلترناتیو
بنابراین اگر پنداره گفت‏گوى تمدن‏‌ها بار دیگر توانست مخاطبانى زیاد و گسترشى جهانى یابد، دلیل را باید در جایى دیگر جست‏جو کرد. آن‏چه درحقیقت زمینه‏‌اى بسیار مناسب را براى پذیرش این فکر به وجود آورده است، همان فرایندى است که در ابتداى این نوشته بدان اشاره شد؛ یعنى، جهانى‏‌شدن و احساس دوگانه نگرانى و امید ناشى از آن. دو دهه آخر قرن بیستم، نه فقط شاهد انقلاب انفورماتیک و زیروروشدن بنیان‏‌هاى جامعه صنعتى بودند، بلکه با سقوط کمونیسم از یک‏سو و شکست ایدئولوژى‏‌هاى نئولیبرال از سوى دیگر، بسیارى از باورهاى سرسخت این قرن به زیر سؤال رفتند. شک و تردید نسبت به جزم‏‌هاى قرن با حرکت فکرى گسترده و اثر گذارى شروع شد که پسامدرنیسم نام گرفت. این حرکت که ابتدا منشأ صرفاً هنرى داشت، به زودى تمامى ایدئولوژى‏‌هاى قاطع قرن را که مسئول فجایع انسانى بزرگ این قرن مى‏‌دانست، به نقدى سهمگین کشاند.
در این نقد رادیکال، دو جزم اساسى بیش از دیگران به زیر سؤال رفتند: نخست باور وجود نوعى جبر در تکامل جوامع انسانى به سوى تکامل و پیشرفت، پنداره‏‌اى که اومانیسم و روشنگرى ابداع کرده و مارکسیسم بدان دامن زده بود؛ و سپس باور نقش رهبرى‏‌کننده و کلیدى تمدن اروپایى صنعتى و مدرن در این فرایند تکاملى، پنداره‏‌اى که پوزیتیویسم و علم‏‌گرایى قرن بیستم به‏ وجود آورده بود. با زیر سؤال رفتن این دو جزم، که بشریت در طول چند قرن گذشته بهایى سنگین براى آن‏‌ها پرداخته بود، دو راه در پیش روى اندیشمندان و روشنفکران باقى مى‏‌ماند: نخست یک راه بدبینانه؛ یعنى، باور به تغییرناپذیرى روندى که مدرنیته و منطق فناورانه آغاز کرده‏‌اند و رفتن ناگزیر انسان به‏ سوى نابودى طبیعت و سپس نابودى خود، و دوم یک راه خوش‏بینانه، یعنى، باور به تغییرپذیرى روند مدرنیته و جهانى‏‌شدن براى انسانى کردن آن و هماهنگ کردن آن با طبیعت.
مفهوم گفت‏گوى تمدن‏‌ها مى‏‌تواند سهمى ارزنده در این راه دوم داشته باشد؛ یعنى، به‏ مثابه یک آلترناتیو واقعى زمینه دگرگون ساختن فرایند ناگزیر جهانى‏‌شدن مدرن را فراهم آورد. در این مفهوم، به باور ما، گفت‏گو واژه‏اى مترادف با مبادله و تمدن واژه‏‌اى مترادف با فرهنگ است. بنابراین، گفت‏گوى تمدن‏‌ها را مى‏‌توانیم معادلى کامل براى مبادله فرهنگ‏‌ها به حساب آوریم و این فرهنگ‏‌ها مى‏‌توانند از کوچک‏‌ترین سطوح، یعنى سطح فرد تا بزرگ‏ترین سطوح، یعنى، سطح ارزش‏‌هاى جهانشمول انسانى، قابل تعمیم باشند. نکته مهم و قابل تفکر در چگونگى ایجاد زمینه‏‌‌هایى است که این سطوح بى‏‌شمار بتوانند وارد فرایندى پیوسته از مبادله با یکدیگر شوند، بدون آن‏که خطرى اساسى را متوجه یکدیگر کنند و حتى از این بیش‏تر چگونه، این مبادله به جاى تضعیف فرهنگ‏‌هاى رودر رو به تقویت چندجانبه آن‏‌ها منجر شود.
براى تحقق این هدف، باید بتوان جهان را در مفهومى واقعى‏‌تر بازآفرینى کرد. در این‏جا مقصود ما، فرایندى دقیقاً معکوس با پروژه استعمارى است. باید بتوان تاریخ را به‏ صورتى واژگونه بازنویسى کرد و بار دیگر سبب «پیدایش» جهان شد. براى این کار ضرورتى به گذار از یک راه مصیبت‏‌بار، از یک «انفجار بزرگ» اجتماعى اقتصادى، وجود ندارد و اگر در زمان لازم و آگاهانه به‏ سوى این امر حرکت کنیم، مى‏‌توان امیدوار بود که رسیدن به این بازآفرینى به‏ صورتى مسالمت‏‌آمیز انجام بگیرد. اما به‏ هر رو براى این‏که این امر تحقق یابد، دو اقدام اساسى ضرورت دارد. نخست آن‏که به تعاریفى جدید از مفاهیمى چون «تمدن»، «فرهنگ»، «پیشرفت»، و «سعادت» دست یابیم که ما را در موقعیتى مناسب‏‌تر و واقع بینانه‏‌تر از موقعیت فیلسوفان روشنگرى قرار بدهند، و دومین اقدام اساسى آن است که با اولویت‏‌بخشیدن به «فرهنگ» در برابر «اقتصاد»، محور اقتصادى جهانى‏‌شدن را به محورى فرهنگى بدل کنیم. این جهان فرهنگى طبعاً جهانى متکثر و مرکب از میلیون‏‌ها فرهنگ در هزارتوهاى بى‏‌پایان خواهد بود که با جهان به ظاهر متکثر و در واقعِ یک صدایى کنونى کاملاً متفاوت است. درحقیقت آن‏چه امروز به‏ ظاهر تکثر فرهنگى پنداشته مى‏‌شود، درحقیقت تکه‏‌تکه‏‌شدن جهان به میلیون‏‌ها پاره‏‌اى است که تنها از طریق مدارهاى قدرت اقتصادى سیاسى قابل ارتباط با یکدیگرند. این تکه‏‌تکه‏‌شدن، بیش‏تر به جامعه‏‌اى توده‏‌وار شباهت دارد تا به یک دموکراتیزاسیون آرمانى. گفت‏گوى فرهنگ‏‌ها که در معناى مبادله فرهنگ‏‌ها مى‏‌تواند تمامى سطوح فرهنگى را در بربگیرد، راهى است براى جدایى از این جهان پاره‏‌پاره و حرکت به‏ سوى جهانى متکثر که در آن مدارهاى مبادله فرهنگى در حوزه‏‌هاى هرچه گسترده‏‌تر جامعه مدنى، جایگزین مدارهاى قدرت اقتصادى و سیاسى شوند. اگر آینده‏‌اى براى انسانیت و براى جهانى انسانى متصور باشد، این آینده بى‏‌شک آینده‏‌اى متکثر و فرهنگى، و این جهان بى‏‌شک جهانى رهایى‏‌یافته از پیش‏داورى‏‌هاى بیگانه‏‌هراس و نژادگرایانه و سوداگرى‏‌هاى مالى و سیاسى خواهد بود.

این مقاله براى مرکز بین‏‌المللى گفت‏گوى تمدن‏‌ها، به زبان فارسى و فرانسه، در سال ۱۳۸۱ نوشته شد، اما به چاپ نرسید.