جدال شکل و محتوا در عرصه عمومی

 

مقدمه

مباحثی که در طول سال‌های اخیر بر سر شکل‌ها و ظواهر افراد و گروه‌های اجتماعی انجام گرفته است، گاه به چنان حدی از گسترش رسیده است که گویی شکل‌ها تعیین‌کننده‌ترین پدیده‌ها بوده و باید محتواها و معانی را در رابطه با آن‌ها تحلیل کرد. این صوری‌گرایی البته امری غریب و غیر‌قابل پیش‌بینی به خصوص در چارچوب حرکت‌های بزرگ اجتماعی  که تغییرات ارزشی وسیعی را در یک پهنه فرهنگی ایجاد می‌کنند، نیست. اما عدم توجه به چگونگی تحول آن و پی‌آمدهای کوتاه و دراز مدتش می‌تواند هزینه‌های اجتماعی زیادی داشته باشد. در مقاله زیر تلاش می‌شود موضوع از نظرگاه انسان‌شناسی فرهنگی و رابطه خاصی که می‌توان میان شکل و محتوا از لحاظ فرهنگی تعریف کرد، بررسی شده و در نهایت به تحلیلی از وضع موجود چه در زمینه گفتمانی و چه در زمینه واقعی در جامعه کنونی ایران می‌رسید.

(این مقاله در ابتدای دهه ۱۳۸۰ نوشته شده است)


از فرهنگ مادی تا فرهنگ معنوی: از شکل تا محتوا

تمام تلاش‌هایی که در طول دویست سال اخیر برای ارائه تعریفی دقیق و جامع از فرهنگ انجام شده است، از تعاریف قرن نوزدهمی گرفته که با الگو‌برداری از انسان‌شناسانی چون ادوارد برنت تایلر، دیدگاهی تطوری را دنبال می‌کردند تا آخرین تعاریف پسامدرن، همچون آنچه در دیدگاه‌های جیمز کلیفورد و کلیفورد گیرتز با آن‌ها روبرو می‌شویم در فرهنگ دو بعد مادی و معنایی را از یکدیگر تمیز می‌دهند.

در این دیدگاه‌ها از یک سو تاکید بر تمام جنبه‌هایی است که  به نحوی از انحاء «محسوس» بودن ( در دستگاه حسی انسان، بینایی، شنوایی، بساوایی…) را برجسته می‌سازند و پیش از هر چیز بر «مشاهده‌پذیری» تاکید دارند. در این مفهوم فرهنگ بیش از هر چیز  در ابزار‌مندی و ابزار‌گونگی آن تعریف می‌شود: در «چیز» و «شیئی» بودن، در «قابل‌ اندازه‌گیری» بودن، در قابلیت آن به جای گرفتن در «قالب‌ها» و «دال‌ها». از این نقطه‌نظر، فرهنگ‌ها در نهایت همواره پدیده‌هایی هستند که در شیئی بودگی‌شان، بروز یافته و فهمیده می‌شوند. ولو آنکه به ناچار برای «برداشت» و «ادراک» آن‌ها نیاز به گذارشان از یک دستگاه نماد‌ساز و شناختی (زبان) باشد. زبان در این چارچوب از شیئی و قالب و اشکال آن تبعیت می‌کند و حتی می‌توان گفت زیر فشار آن‌ها قرار می‌گیرد به گونه‌ای که شاید تا حد «بی‌معنایی» پیش رود. زبان حتی می‌تواند خود به مثابه ابزاری کلیشه‌ای و کلیشه‌ساز در‌آید که در نهایت به موقعیت واژگونی برسد. موقعیتی که جرج اورول در رمان «۱۹۸۴» در یک کشور مفروض توتالیتر ( که التبه منظور او شوروی پیشین بوده است) تجسم می‌کند: زبان با کلیشه‌ای شدن اغراق‌آمیز آن بدل به یک شیئی  کامل می‌شود؛ به گونه‌ای که «وزارت صلح» وظیفه جنگ را برعهده دارد و «وزارت آزادی» وظیفه سرکوب افکار و اندیشه ها را …

از سوی دیگر و در برابر این بعد، بعد ذهنی، غیر‌مادی، اسطوره‌ای خیالین و فکری قرار داده شده است. بعدی که خود را در پنداشت و ادراک نشان می‌دهد و ساختارهایش درون ذهن شکل گرفته و دسترسی مستقیم به خود را چه برای خود فرد و چه  برای دیگران ناممکن می‌کند. چه آنگاه که از ذهنیت‌های فردی سخن می‌گوئیم( تنها ذهنیت‌های مطلقا موجود) و چه زمانی که از آگاهی، ذهنیت، حافظه یا وجدان جمعی سخن می‌گوئیم( که ساختی صرفا مفروض و ثانویه است) در هر دو حالت دسترسی به  چنین ذهنیت‌هایی از خلال تبلور مادی‌شان در قالب‌های زبانی و یا قالب‌های رفتاری امکان‌پذیر است. بنابراین در اینجا به نوعی، بار دیگر به مادیت می‌رسیم. و دقیقا همین امر است که توجیه‌کننده شکل‌گیری رویکردهای ماتریالیستی از قدیمی‌ترین اشکال آن‌ها تا ماتریالیسم دیالکتیک مارکسی و از آن تا نومارکسیسم و نوماتریالیسم جدید بوده است: این ایده اصلی که در «واقع» همه چیز در مادیت تعریف شده و تبلور می‌یابد و راهی جز از خلال مادیت و شکل و ساخت‌های محسوس  برای درک فرهنگ و انسان‌ها وجود ندارد.

البته انسان‌شناسی در گرایش‌های جدید خود (از استروس تا گیرتز) به ویژه در سه دهه اخیر این رویکرد را به شدت مورد انتقاد قرار داده است و بر آن تاکید داشته است که کلید درک انسان به مثابه موجوی فردی و به خصوص کلید درک انسان‌ها به مثابه مجموعه‌ای کمابیش هماهنگ‌شده و سازمان‌یافته در قالب جماعت‌ها، خرده‌فرهنگ‌ها و سپس در ترکیب‌های بزرگتر اجتماعی، بیش از هر کجا در ساختارهای و ساخت‌های ذهنی، اسطوره‌ها، نشانه‌ها و نمادها و شکل و محتوای تفسیری که از این پدیده‌ها انجام می‌گیرد و به رفتارهای عملی منجر می‌شود، نهفته است.

قدرت و شکل

بهر رو در هر دو تعبیر شکل، عرصه اساسی ارزیابی فرهنگ است. هم از این رو نباید تعجب کرد که انسان‌ها در روابط میان یکدیگر که به قشر‌بندی، سلسله‌مراتبی ‌شدن، تنش، همسازی، همگرایی یا واگرایی و غیره می‌انجامند، عمدتا بر شکل‌ها تاکید دارند و آن‌ها را معیار تنظیم رفتارهای مادی یا نمادین خود قرار می‌دهند.

قدرت‌های سیاسی به دلیل نیازی که به تکیه زدن و بهره بردن از روابط اجتماعی برای تقویت و تداوم بخشیدن به خود دارند تلاش می‌کنند کنترل خود را بیش از هر چیز بر شکل‌ها بر قرار کنند و تغییر محتواها و معانی را در وهله‌ای بعدی ناچار به تبعیت از شکل‌ها نمایند. نظری به تاریخ دولت‌ها و انقلاب‌های سیاسی نشان می‌دهد که فرایند «تمایز» ( به تعبیر بوردیویی کلمه) تا چه اندازه در آن‌ها اهمیت داشته است: در فرانسه انقلابی انتهای قرن هجده پوشیدن شلوار گشاد و کلاه فرنجی را نشانه انقلابی بودن و «شهروندی» می‌دانستند. در حالی که پوشیدن لباس‌های پر زرق و برق اشرافی یا جامعه سیاه روحانیون می‌توانست حکم مرگشان را صادر کند. در جنگ جهانی دوم‌، فاشیسم که خود را نیرویی انقلابی می‌دانست و اعلام می‌کرد در آلمان اونیفورم‌های قهوه‌ای رنگ و کاملا مشخصی بر تن اعضای خود می‌کرد،  در حالی که هواداران این جنبش در ایتالیا پیراهن‌های مشکی می‌پوشیدند. فاشیست‌ها در عین حال یهودیان را وا می‌داشتند که بر لباس‌های خود علامت ستاره داوود بدوزند و بر شیشه مغازه‌هایشان همین علامت را ترسیم کنند. و یا خود با رنگ‌های تند و زننده واژه «یهود» را بر آن‌ها می‌نوشتند تا هویت و تفاوت آن‌ها هر‌چه بیشر آشکار شود. در چین مائو، لباس‌های خاصی که از یک کت با یقه‌ای کوتاه ( که بعدها از همین پیشینه به «یقه مائویی» معروف شد) و یک شلوار ساده پارچه‌ای و نازک تشکیل شده بود و لباس رسمی و انقلابی را تشکیل می‌داد در حالی که کت و شلوار و پیراهن غربی نمادهایی کامل از وابستگی و خودفروشی به حساب می‌آمدند. در شوروی استالینی و حتی تا پیش از فروپاشی کمونیسم در سال ۱۹۹۰ در این کشور، در کل بلوک شرق، نوعی اخلاق گرایی و پوشش در نحوه لباس پوشیدن حاکم بود که آن را هم باید ثمره اصرار قدرت حاکم به تحمیل یک کد ویژه و تمایز‌دهنده به غرب ( به ویژه در مورد زنان)  نسبت داد. در حکومت خمرهای سرخ کمونیست در کامبوج دهه ۱۹۷۰ میلادی نه فقط لباس‌هایی خاص مرکب از یک کت پیراهنی شکل و شلوار سیاه رنگ نازک مورد استفاده قرار گرفت بلکه بسیاری از نمادهای حتی غیر‌پوششی نظیر عینک به عنوان نشانه‌هایی شیطانی تلقی می‌شدند که دشمن( در این مورد خاص روشنفکران غرب‌زده) را مشخص می‌کرد و چه بسیار کسانی که صرفا به جرم عینکی بودن به وسیله خمرهای سرخ  شکنجه و اعدام شدند. اراده سیاسی در حقیقت با تاکید بر شکل‌، سهل‌ترین راه را برای ایجاد اطاعت و به ویژه به نمایش گذاشتن اطاعت می‌یابد و در این راه به نوعی سرایت و رفتار اجتاعی سرسپردگی و همگرایی با خود دامن می‌زند.

صوری شدن به مثابه تبلور اطاعت سیاسی

نمایش اطاعت به این ترتیب در چارچوب‌های سیاسی و ایدئولوژیک بسیار متفاوت،  بر باور در اطاعت برتری و اولویت می‌یابد. بدین ترتیب ساختارهای اجتماعی به سوی سخت شدن صوری پیش می‌روند که البته عامل جبران‌کننده (تعدیل‌دهنده) به این سخت‌شدگی انعطاف یافتن  و تفسیر‌پذیری محتواست. در نتیجه  قالب‌هایی هر‌چه سخت‌تر و غیر‌قابل انعطاف‌تر، محتواهایی هر‌چه سستتر را در خود حمل می‌کنند.

با این وصف چنین موقعیتی مطلقا به شکنندگی نظام معنایی منجر می‌شود که از درون پوسیده و به شدت و صرفا وابسته به شکل‌ها و کلیشه‌هایی می‌شود که آن را حمل می‌کنند و این شکل‌ها نیز به محض آنکه دچار آسیب می‌شوند، به دلیل همان پوسیدگی درونی سبب فروپاشی عمومی سیستم می‌شوند. این اتفاقی است که ما تقریبا در تمام اشکال توتالیاریسم معاصر از رژیم‌های شوروی و چین گرفته تا کامبوج و ویتنام و نمونه‌های معاصر راست برای مثال سیستم‌های دیکتاتوری نظامی آمریکای لاتین شاهدش بوده‌ایم.

بنابراین تاکید بر شکل و صوری شدن هر‌چه بیشتر روابط اجتماعی هر‌چه در کوتاه و میان مدت می‌تواند ضامنی بر پیشبرد اهداف سیاسی و تثبیت و تقویت آن باشد در دراز مدت برای این قدرت سیاسی  زیان بار بوده و آن را با خطری جدی روبرو می‌کند.

موقعیت ایران

در کشور ما نیز از زمانی که اشکال سنتی قدرت سیاسی در اواخر قرن نوزده، تحت تاثیر ورود عناصر جدید  ساختار دهنده به این قدرت در جهت هماهنگ کردن آن با نظام جهانی(دولت ملی و بازار سرمایه داری جهانی ) شروع به دگرگون شدن کردند، جنگ میان سنت ( به مقابه امری واقعا درونی یا تصور شده به مثابه درونی) و مدرنیته ( به مثابه امری  واقعا برونی و یا تصور شده به مثابه برونی) آغاز شد.  این جنگ همچون در تجربه‌های تاریخی  تبعا در عرصه شکل و نشانه‌گذاری تعریف می‌شد، اما تفاوت اساسی در اینجا با عرصه‌های تاریخی پیشین در آن بود که محتواها با سرعت در ابعادی باور‌نکردنی  قربانی شکل می‌شدند. بازیگران اجتماعی در فرایندی سودجویانه، ترجیح می‌دادند( و به دلیل تقریبا همیشگی استبداد چاره‌ای جز آن نمی‌دیدند) که به جای تلاش برای تغییر باورها و ذهنیت‌ها  عقاید درونی شده خود، ظاهر خود را تغییر دهند  از این طریق صورت مساله را به گمان خود پاک کنند. تجربه  رضا‌خانی در ایران از این لحاظ بسیار گویا بود: مدرنیته به مثابه فضا‌ها و شکل‌ها و قالب‌هایی تعریف شدند که به اجبار جایگزین شکل‌ها و قالب‌هایی دیگر می‌شدند. به این ترتیب مدرنیته‌های صوری استقرار یافت که حداکثر توان آن‌ها در شکل دادن به قالب‌های یک دولت مرکزی بود که هر چند نمی‌توان منکر موفقیت نسبی آن از این لحاظ شد، ولی باید تاکید کرد که این موفقیت بیشتر از آنکه ناشی از جایگزینی شکلی بوده باشد، ناشی از وجود الگوهای کهن دولت مرکزی در ایران بود که می‌توانستند در قالب های جدید بازسازی شوند. اما اگر از این ساخت مرکزی یعنی دولت تمرکز یافته بگذریم، همه عرصه‌های مدرن دیگر برغم شکل بسیار مدرنشان فوق‌العاده شکننده بوده و در عین حال سنت را به طور کامل در خود حمل می‌کردند، سنتی که به هیچ رو حاضر نبود این شکل‌های تحمیلی را بپذیرد و درون فرایندهای طولانی از مقاومت وارد شود تا سرانجام آن شکل ها را از میان بردارد.

سال های پس از انقلاب اسلامی

انقلاب اسلامی فصل جدیدی در عرصه نبرد سنت و مدرنیته بود که ظاهرا می‌توانست به غلبه نیروهای سنتی بر نیروهای سنتی تعبیر شود. تعبیر و تفسیری که به خصوص در سال‌های نخست انقلاب و هر بار تاکید قدرت سیاسی بر گروهی  از نماد و نشانه‌ها فزونی می‌گرفت، همین گفتمان بار دیگر مطرح می‌شد و شدت می‌یافت. این گفتمان در عین حال عموما در حوزه جهانی نیز کار مخالفان را ساده‌تر می‌کرد زیرا نظام جهانی که دلایل مخالفتش با موقعیت کنونی عمدتا به مسائل اقتصادی و قرار نگرفتن این کشور در خط منافع میان و دراز مدت آن مربوط می‌شد، می‌توانست به این ترتیب مخالفت خود را در حوزه‌ای بسیار بیشتر قابل قبول برای افکار عمومی‌اش یعنی حوزه آزادی‌های فردی  و حقوق بشر مطرح کند و ادعا کند که معنای مدرنیته ایرانی صرفا می‌تواند و باید یک مدرنیته بر اساس الگوی نولیبرالی غربی باشد و در عین حال به سادگی از خلال استیلای رسانه‌ای  خود مانع از تاکید بر این واقعیت شود که شکل استقرار نولیبرالیسم در اکثریت کشورهای جهان سوم در حال حاضر شکلی سنتی است و نه مدرن در مفهوم غربی آن. به همین جهت نیز تاکید و اصرار ورزیدن بر شکل‌ها به جای محتواها که به مثابه واکنشی مبالغه‌آمیز  در ابتدای انقلاب در برابر موقعیت پیشین انجام گرفت تا اندازه زیادی خوراک این گفتمان را تامین می‌کرد که مسئله این کشور را نه تمایل آن به رسیدن به یک مدرنیته پایدار  و جهانی شدن در راستای منافع ملی خود آن ، بلکه جنگی میان «کهنه‌پرستان» و «متجددان» نشان دهد.

با این وصف واقعیت به زحمت قابل جای گرفتن در این قالب‌های کلیشه‌ای بوده و هست. اگر مدل «مدرنیته»  ایرانی را سال‌های رونق دولت پهلوی دوم یعنی دهه ۱۳۵۰ در نظر بگیریم، کمتر کسی می‌تواند انکار کند که جامعه امروز ایران در ذهنیت افراد آن، در موقعیت اجتماعی زنان، در جنبش‌های اجتماعی از جمله جنبش های دموکراتیک  و اصلاح‌طلبانه زنان، جوانان و اقوام، جنبش‌های صنفی و حتی در آزادی‌های دموکراتیک اعم از عرصه‌های خصوصی و اجتماعی و فرهنگی در موقعیتی نامطلوب تر و «کمتر» مدرن یا «سنتی‌تر» از آن دوره قرار داشته باشد. روشن است که برای این امر بهای سنگینی پرداخت شده است و هر روز می‌شود اما در هیچ کجای دیگر جهان و در هیچ زمان دیگری از تاریخ نیز بهای رسیدن به دموکراسی کمتر از این نبوده است.

با این همه نمی‌توان انکار کرد که تنش‌های اجتماعی در جامعه ما بر محور آنچه شاید بتوان به آن نام «سبک زندگی» داد در بالاترین حد قرار دارند و خود به عنوان  کاتالیزوری منفی در افزایش نابسامانی ها در حوزه‌های سیاسی، اجتماعی، اقتصادی به پی‌آمدهایی غیر‌قابل کنترل و منفی منجر می‌شوند. کاهش این نابسامانی‌ها بی‌شک نه به یکباره امکان دارد و نه بدون هزینه، اصلاح عمومی و یکسره آن‌ها نیز که در کلیشه‌های انقلابی اتوپیایی ممکن مطرح شود (اعم از انقلاب‌های خشونت‌آمیز، یا انقلاب‌های مخملین و غیره) بی‌شک، بی‌پایه و سرابی بیش نیستند و این انقلاب‌ها بر‌عکس اغلب صحنه‌پردازی‌هایی  دراماتیک برای ادامه نمایش‌های پیشین در اشکال جدید خواهند بود.

نتیجه گیری

در این شرایط به نظر می‌رسد که تنها بدیل ممکن تلاش روزمره و خود آگاهی‌های فردی  و گروهی است که بتوانند به صورت چرخه‌های سرایت یابنده تداوم و گسترش یابند و در دراز مدت  به بهبود و دگرگونی اجتماعی، سیاسی و  اقتصادی منجر گردند.

با این همه لااقل از دیدگاه فرهنگی می‌توان از یک دیدگاه انعطاف‌پذیر  از رابطه با شکل‌ها  دفاع کرد و آن لزوم خروج از منطق صوری‌گری و گروهی از نهادهاست که به مثابه نشانه‌های قطعی  فاصله‌گذاری میان خودی و غیر‌خودی  در جامعه ما مطرح شده‌اند ولی نه فقط نتوانسته‌اند کار را به سود انسجام و همگرایی بیشتر سوق دهند بلکه تشتت و درهم‌ریختگی بیشتری در اوضاع ایجاد کرده‌اند و به مقاومت‌هایی دامن زده‌اند که تقریبا هیچ دلیلی برای  تداوم آن‌ها در جامعه کنونی ما وجود ندارد. تاکید بیش از اندازه بر «ظاهر» و «شکل بیرونی» افراد، بر گروهی از رفتارهای مشهود و در عرصه عمومی آن‌ها از  این جمله‌اند. ممکن است البته به هیچ رو نباید این سخن را بدین‌گونه برداشت کرد که باید از موازین و شئون و اخلاق اجتماعی و باورهای عرفی، سنتی و به خصوص دینی عقب‌نشینی کرد تا بدین ترتیب برای دیگران که ما را هدف گرفته‌اند، خوشایند بیائیم.  دقیقا برعکس مبالغه و اصرار بیش از اندازه بر صوری کردن، برجسته کردن گروهی از  شکل‌ها و نمادها ونشانه‌هاست که با ایجاد واکنش نامناسب، این باور را ایجاد می‌کند که هرگونه انحرافی از خط کشی‌های سرسختانه صوری، به معنی زیر سئوال بردن کل نظام اجتماعی است.

شکل ها و نمادها بسیار پر‌ارزش و پر اهمیت هستند اما نه به این قیمت که جامعه را به سوی  تنش‌هایی خطرناک پیش برند. برعکس با کاهش حساسیت نسبت به شکل‌ها و تاکید بیشتر  بر محتواها  می توان پایه های ارزشی و اخلاقی  جامعه را مستحکم‌تر کرد و باورها را در سطح ذهنیت‌ها و سرچشمه‌های فکری آن‌ها درونی کرد که نسبتا سبب تغییر الگوهای رفتاری در جهت مطلوب نیز خواهند شد.

در غیر این صورت هر‌گونه تلاشی  برای تثبیت گروهی از اشکال و نمادها به دلیل توخالی شدن تدریجی آن‌ها در محور زمانی، محکوم به شکست خواهند بود. تداوم نماد،  بستگی کامل و تفکیک‌ناپذیری به میزان هدفمند شدن آن دارد و درونی شدن در موقعیت کنونی جهانی شدن و به ویژه با توجه به سلطه رسانه‌ای گروهی از فرهنگ‌ها نیاز به مکانیسم‌هایی بسیار ظریف‌تر  و بسیار هوشمندانه‌تر از مکانیسم‌های زور و الزام فیزیکی دارند . آن هم در جامعه‌ای  که در حال تجربه دومین سده از نخستین نطفه‌های حرکت دموکراتیک ولو بسیار شکننده خود است.