آلبر کامو، کتاب خارقالعاده خود، افسانه سیزیف (۱۹۴۲) را با چند جمله آغاز میکند که به از مشهورترین جملات تاریخ اندیشه تبدیل میشوند: «تنها یک مساله فلسفی ِ حقیقتا جدی وجود دارد: خودکشی. اینکه ببینیم آیا زندگی، ارزش زندگیکردن دارد یا نه؟ این پرسش بنیادین فلسفه است». تمدنهای کُهن، از گونه تمدنی که پهنه ما را ساخته، اغلب مردمانی را در خود جای میدهند که همچون مردمان مدرن، برای خود تاریخی ساختهاند، اما برخلاف بسیاری از مردمان پهنههای بدون خاطره که «تاریخ»شان را از صفر خلق کردهاند، ساختن و پرداختن این «تاریخ» برایشان ساده نبوده است؛ زیرا برای این کار ناچار شدهاند تکههای بیشماری از واقعیتهای کمابیش واقعی را با پارههای بینهایتی از خیالبافیها، با یکدیگر درهم بیامیزند و زندگی در غبارهای وهمانگیز و پیوستاری هولناک رویا-واقعیت را تجربه کنند که گاه آنها را تا اوج رویاهای افتخارآمیز و مستیآور میبرد و گاه برعکس آنها به قعر ورطهای تنگ و تاریک و خفقانآور از حقارتی اندوهبار و افسرده پرتاب میکند.
برای این مردمان، آنگاه که خواسته و ناخواسته از گذشتهای که هنوز نتوانستهاند درکش کنند، درون مدرنیتهای که نمیتوانند آن را بفهمند، پرتاب میشوند، تجربه مدرنیه، درست مثل پُتکی است که برسرشان فرودآمده باشد: هنرپیشهای تازهکار و بیدستوپا که به زور روی صحنه بزرگ نمایش در تالاری مجلل با صدها تماشاگر، هُل داده باشندش. کمی بازیگری میداند، باید ظاهر را حفظ کند، اما دیالوگی ندارد، باید بداهه نوازی کند، تماشاچیان بیحوصلهاند و منتظر ِ سرگرمشدن و او، مستاصل، آشفته و گیج ِ در خاطرات مُبهم و افکار درهمریخته. و در نهایت هم چیزی به ذهنش نمی آید تا بر زبان خشکش براند، جز یادهایی پریشان از دوران بازیگریهای کودکانهاش بر صحنههای کوچک ِ محلهشان، وقتی دیالوگهای بیمعنا و پیشپاافتاده و دمدستی را برزبان میآورد. برای چنین بازیگری، پرسش بنیادین فلسفی وجود ندارد: خودکشی بی معنا است، زیرا زندگی خود را بر عرصهای بیش از اندازه بزرگتر از توانش گم کرده است.
آیا جامعه ما پرسشگر است؟ این پرسشی است که به این یادداشت انگیزه نوشته شدن داد. پاسخ این پرسش را هم شاید لازم باشد با نگریستن به موقعیت کسانی یافت که قاعدتا باید پرسشگرترین کُنشگران اجتماعی ما باشند: آنهایی که در کلاسهای درس و تالارهای گفتگو و سخنرانی گویی با دقت به سخنان گوش میدهند؛ صف ِ ایدهها و اندیشهها، نامها و استدلالها و گزارهها از پیش چشمانشان رژه میروند و گوشهایشان را پُر میکنند. و وقتی سخن به پایان میرسد، دریغ از یک پرسش حتی بیربط، ذهن به اندازه دستهایشان خالی است. زندگی روبرویشان ایستاده، کوچه و خیابانها، طبیعت و موجوداتش، انسانهایی با میلیونها شکل و فکر و درد و بی دردی، اما برای آنها پرسشی مطرح نیست. تنها یک چیزهست: اینکه چشم به دهان این یا آن بدوزند، از این و آن برای خودشان «قهرمان» و «صاحبفکر» و «استاد» و «فیلسوف» بسازند و با فرمان تکفیرآنها زبان به یاوهگویی بگشایند و در شبکههای اجتماعی دُنکیشوتوار به جنگ دشمنان خیالیشان بروند تا در پیش بُردن «رسالت» خودساخته خویش در«روشنکردن حقیقت» عقب نمانند. «قهرمان» آنجا است؛ ایستاده، زیباست و باشکوه، تا به آنها بگوید چه بگویند،چه بخوانند، چه نخوانند، کجا بایستاند، کجا شاد شوند و کجا غمگین، چگونه او را به اوج برسانند و دشمنانش را به قعر دوزخ روانه کنند؛ قهرمان آنجاست که فرمان قتل این و آن را بدهد، و فرمان پوزه بر خاک مالیدن، فرمان نوشتن و ننوشتن، فرمان پرسیدن و نپرسیدن، فرمان اندیشیدن و نااندیشیدن. آیا میتوان پرسشی از قهرمان داشت؟ آری، بی شک، پرسش این است که چگونه میتواند با دانش بی پایان خود، با فرزانگی بیکرانهاش، وجود ابلهانی که در امتحان هوش و دانش و مهارت او مردود شدهاند، و خجل و سرافکنده در گوشهای ایستادهاند تا مجازات شوند، را تحمل کند؟ استاد تو چقدر صبوراست! استاد چقدر آرام و زیبا است؟ و چرا تحمل می کند؟ چرا به آنها فرمان ِ «خودکشی» نمیدهد؟ پرسش این است: چرا جهان، «قهرمان» ما را درک نمیکند و چرا فقط ما او را درک میکنیم و حتی بازهم بیشتر، چرا فقط خودش، خودش را درک میکند؟
آیا جامعه ما پرسشگر است؟ صبح زود است، اهل خانه بیدار میشوند. از شب قبل همهچیز را تدارک دیدهاند، امروزی جشنی بهپا است که پیش از طلوع آفتاب برگزار میشود، طلوع آفتابی با زیبایی زیباترین صحنههای وهمانگیز داستانهای باستانی: امروز قرار است شیطانی را به دار بکشند، بزودی رعشه بر اندامش میافتد، گردنش کج میشود، صداهایی خفه از گلویش بیرون میزنند، آب کثیفی از کنار لبش براه میافتد. و اهل خانواده همه خوشحالند، نمایش رایگان است و تماشاچیان و همرانهان شمار، حتی کودکانی که زود بیدارشدن را دوست ندارند، اما امروز خوشحالند زیرا شیطان اعدام شده است و وجدانها آسوده. آیا جای پرسشی هم میماند؟ آیا بهتر از این هم میتوان مشکلات را از سر راه برداشت؟ شیطان کشتهشده و شرارت را همراه خود به دوزخ برده و ما میتوانیم همه مسائل و شرارتهای دیگر را که وجود دارند، نادیده بگیریم و پرسشی درباره وجود آنها نداشته باشیم. اگر داشتند آیا چنین از کشتهشدن شیطان خوشحال میشدیم؟ جامعه ما دوست دارد که به جای پرسیدن، پاسخ ِ آماده از پیش خود را روی میز بگذارد. اگر جنایتی رخ داده، جنایتکار را بگیریم و بر دار بیاویزیم و بگذاریم شرارت همچون همان آب دهان مسموم از دهانش بیرون بریزد و گردنش بشکند و درد مرگ، جانش را به درون خود فرو بکشد تا ما هم پاسخ خود را بگیریم: چرا «شر» وجود دارد؟ چرا معصومیت زیبا و مهربان باید نابود شود و شرارت با خندههای هولناک روی زشت خود را چنین آشکار نشان بدهد؟ پاسخ را دیدیم. حال میتوانیم با خاطر آسوده روانه خانههایمان شویم. امشب حتما بهتر میخوابیم. با وجدانی به سبکی بالهای فرشتگان.
آیا جامعه ما پرسشگر است؟ بیشک چنین است. پرسش ما آن است که چرا دنیا به کشف ما نمیآید؟ چرا قدر ما را نمیداند؟ چرا هنوز جایزههایی هم هست که به دیگران داده شود؟ چرا ما را با مردمان وحشی اطرافمان اشتباه میگیرند؟ چرا تمدن ِ پیشرفته و هوشمندی ذاتی ما را درک نمی کنند و برعکس «عقبافتاده»ها، نژادهای پست، را هوشمند میدانند؟ آه، این «نوبل» لعنتی ادبیات، پس کی در این سرزمین فرود میآید بر سرما خواهد خورد: چرا تُرکها، چراعربها، چرا آفریقاییها، باید ادبیاتی جهانی داشته باشند و اما کسی ما را جدی نمیگیرد. پرسش جامعه ما این است: تا کی باید صبر کنیم که یکی از ما نخستوزیر آلمان شود؟ تا کی باید منتظر بمانیم تا اکثریت مجلس سوئد را به دست بگیریم؟ چرا هنوز مدیریت کاخ سفید را به ما ندادهاند؟ و چرا در هر مراسم اسکار فقط یک اسکار به فیلمهای خارجی میدهند؟ آیا برای آن نیست که ما در یک مراسم هر دو جایزه را نبریم؟ ما میخواهیم تماشاچیان همه ورزشگاههای جهان برای بازیگران ما بر پاخیزند و بدانند ما از کجا آمدهایم و قرار است به کجا برویم. آیا می شود ما تنها پرسشهایمان را بپرسیم و دیگران (حتی دیگران خودی) حق پاسخ گفتن نداشته باشند؟ و تنها ناچار باشند به پاسخهای ما گوش بدهند. چه احساس لذتبخشی!
آیا جامعه ما پرسشگر است؟ آیا از این بیشتر میتوان پرسشگر بود: انقلاب تا فردوسی را زیر پا میگذاریم: دههزار کتابفروشی، پانزده هزار ناشر، صد هزارعنوان کتابهای سنگین فلسفی و اجتماعی و هنری، صدها هزار نویسنده و مترجم و ویراستار، چند میلیون شاعر… و هشتاد میلیون خیالباف، با حاصل جمعی زیر صفر. فروغ میگفت: «میتوان چون صفر، در تفریق و جمع و ضرب، حاصلی پیوسته یکسان داشت». بیچاره، عمرش کوتاه بود و نتوانست ببیند چگونه میتوان از صفر با سقوطی آزاد، به جایی نامعلوم افتاد. پرسش ما این است: چگونه میتوان فهمید که نتیجه نهایی کار این میلیونها متفکر و اندیشمند شاعرمنش که آثار خود را به دست صدها هزار غم خوار و خدمتگزار فرهنگ دادهاند تا روحشان را روانه همه فروشگاهها و خانهها و کتابخانهها کنند، آن باشد که کوچه و خیابانهای ما با چنین گُنگزدههایی آواره پُر شود؟ این همه نوکیسگان سوار بر «شاسی بلند»های حماقتبارشان و این همه آرزومندان ِ «پرایدسوار» که در رویای «شاسی بلندسواری» همه درپی کشتن این و آن هستند؛ اینهمه آدمهایی که پرسشی ندارند و فقط پاسخ دارند؛ آدمهایی معلق میان توهم گذشته و خیال آینده، آویزان میان لذت و درد و توهم و حقارت و خودبزرگ بینی، نوکرصفتی و دیکتاتورمنشی؛ آدمهایی که خود را بر راس قلههای پُرافتخار میبینند، اما به ناچار زیر آفتاب داغ و درون هوای آلوده، پرسه میزنند تا غروب از راه برسد؛ روبروی هر کیوسک روزنامه فروشی سرشان را کج میکنند تا خبر ِ آخرین «تحولات» و آخرین «جوایز بین المللی» که قهرمانانشان بُرده اند را از دست ندهاند و حتما آن را در گزارش ابلهانه روزنامهشان روی شبکه وارد کنند و سرانجام بر سر میز شام و نهارحرفی برای گفتن داشته باشند.
پرسش ما، همان پاسخ ماست.
تنها یک مساله فلسفی حقیقتا جدی وجود دارد: خودکشی.