تقلید: تراژدی جهان سوم[۱]
۱- ما ایرانیها تقریبا از صدوبیست یا سی سال پیش و آغاز نهضت مشروطیت به سمت تقلید از زندگی غربیها رفتیم و این تقلید از ظواهر همچنان ادامه دارد. و این تقلید تا جایی پیش رفته که نادانسته بسیاری از الفاظ و رفتارها را تقلید میکنیم در صورتی که معادل همین کلمات یا رفتارها از کشورهایی غیراروپایی و آمریکایی مثلا ترکیه یا ارمنیها یا … باشد به نظر ایرانیها به اصطلاح برای تقلید «کلاس» ندارد؟!
ابتدا در نظر داشته باشیم که در رویکردهای باستانی آموزش و فرهنگ، تقلید به خودی خود امر نادرستی نیست. در یونان باستان mimèsis اهمیت زیادی داشت و بسیاری از فیلسوفان آن را به مثابه روشی در شناخت پیشنهاد میکردند. در سیستمهای حرفهای و استاد و شاگردی کلاسیک نیز «تقلید» اصلی اساسی در آموزش بود. شاگردی کردن کار ناشایستی تلقی نمیشد و حتی بسیار مورد تاکید بود که هر کسی بخواهد در کاری «استاد» شود باید مراحل «شاگردی» را طی کند. و از اینجا بود که روابط استاد و شاگردی و روابط مرید و مرادی به وجود آمد. امروز البته ما این روابط را نفی میکنیم زیرا مدرنیته به ما راههای جدید و بهتری را نشان میدهد و اگر نتوانیم خود را با مدرنیته انطباق دهیم و خواسته باشیم همان روابط باستانی و مرید و مرادی را در دوران جدیدادامه دهیم بیشک با مشکل روبرو میشویم. اما حتی در مدرنیته، «تقلید» بخش مهمی از آموزش است.امروزه برای آنکه بار منفی واژه تقلید از آن تا حدی گرفته شود به جایش از «تمرین» استفاده میکنند. در واژه «تمرین» ظاهرا ما به خود ِ سوژه استناد میکنیم، اما وجود «مربی» و وجود دستورالعمل تمرین، گویای آن است که این شکل از «کنش»، کنشی مستقل و از سر قابلیتهای فردی و خودانگیخته و خلاقانه نمیآید.در نتیجه تمرین «تقلیدی» است که با هدف مشخص آموزش انجام میگیرد. در زبان این را کاملا درک میکنیم، وقتی کسی بخواهد سخن گفتن یا نوشتن در زبانی را بیاموزد به سخنوران آن زبان مراجعه و تلاش میکند در طرز حرفزدن، لهجه و سبک نوشتار خود از آنان تقلید کند. حتی پیر بوردیو به دانشجویان خود که در نوشتن مشکل داشتند یک پیشنهاد روششناختی میداد و آن این بود که یک متن را بخوانند و سعی کنند از حفظ هر چه به یاد میآورند را با تقلید از سبک نگارش آن متن بر روی کاغذ بیاورند تا نوشتن بیاموزند. در فرهنگ و انتقال آن، اصل تقلید است و مطالعات کردارشناسی جانوری نشان میدهند که حتی در جانوران نیز چنین است. آنچه به صورت مکملی بر تقلید در فرهنگ داریم «ابداع» است اما نسبت این دو با هم به هیچ وجه برابر نیست. تقلید را بسیار میبینیم و تشویق میشود تا آدمها چیز بیاموزند. اما ابداع و خلاقیت را زیاد نمیبینیم و هر چند ممکن است معلمان و استادان دانشآموزان و دانشجویان خود را به این کار تشویق کنند، اما همه کسانی که در کار آموزش هستند میدانند که هر کسی قابلیت خلاقیت و استعداد آن را ندارد.
اگر نگاهی به تاریخ تحولات فرهنگی بیاندازیم این را کاملا درک میکنیم. برخی از فناوریها هزاران سال طول کشید تا «ابداع» شد و بعدها هزاران سال صرفا «تقلید» میشدند که از آنها نمونههای متعددی به وجود بیاید: مثلا «چرخ» یک ابداع تاریخی بود و میبینیم که میلیونها گونه از آن بعدها از خلال فرایند تقلید به وجود آمد؛ یا «خط» و «نوشتار» یا «آشپزی» فرایندهایی از «ابداع» بودهاند که بیشتر از طریق تقلید و کمتر از طریق ابداعهای جدید به تنوع خارقالعاده کنونی رسیدهاند، یا کشاورزی، یا ماشین بخار و موتور که سرآغازهای انقلاب صنعتی بودند.
منظورم آن است که تقلید به خودی خود مشکل ما ایرانیها نیست. آنچه اهمیت دارد این است که چه چیزی را چه کسی، از چه کسی دیگر، در چه زمانی و با چه هدف و چه نتایجی «تقلید» کند. امروزه مشخص شدهاست که «عصر طلایی» یونانیان در حقیقت فرایند گستردهای از تقلید از دوران درخشان بینالنهرین بوده است. یا از رنسانس به بعد اقوام شمالی اروپایی که کمتر بویی از فرهنگ و ظرایف آن برده بودند با تقلید از هنر و تمدن شرق مسلمان و میراث فرهنگی یونان باستان به فرهنگ درخشان بعدی دست مییابند. همان کاری که مسلمانان با تقلید از ایران باستان و روم باستان کردند و تمدن درخشان اسلامی را به وجود آوردند.
اما در آنچه به ایرانیان و عصر مشروطه بر میگردد مشکل نه از تقلید بلکه از فرایندها و اهداف درستی بود که با آن دنبال میشد، مشکل از درک نادرستی بود که از این کار وجود داشت و در نتیجه پیآمدهای هولناکی که این تقلید کورکورانه به دنبال داشت. تقلید ایرانیان و البته بهتر است بگوییم فرادستان یعنی حامان و اطرافیانشان که بعدا الگوی مابقی مردم قرار میگیرند، در چارچوبی گستردهتر یعنی فرایند استعماری قرار میگرفت که از اواخر قرن پانزده با گسترش اروپا به سوی شرق و غرب آغاز شد و در طول دو قرن به صورتی گسترده درآمد و سپس به شدت خشونتآمیز شد و هدف از آن که موفق هم بود، زیر و رو کردن سبکهای زندگی، اندیشه، روابط و رویکردهای هستیشناختی مردمانی بود که زیر سلطه استعمارگران قرار داشتند با هدف آنکه سلطه کمهزینهتر و پرسودتر شود.
اینکه در عصر مشروطه به دلیل حقارتی که فرادستان داشتند(پادشاهان قاجار و سپس پهلوی) تصور میکردند هرچه از اربابان استعماری و مردمان آنها میآید به خودی خود با ارزش است، و به خودی خود، برای آنها میتواند مورد استفاده قرار بگیرد تا به اهداف استبدادی و قبیلهگرایانه خویش برسند تراژدی کل جهان سوم است، اما بنا بر مورد بسیاری از کشورها توانستنداین امر را در خود کاهش داده و به حدی از خلاقیت و هویت فرهنگی و اجتماعی و در نتیجه بهبود وضعیت اجتماعی و اقتصادی و فکری برسند (نظیر هندوستان و پاکستان و برخی از کشورهای عربی، آسیایی و آفریقایی)و برخی دیگر همچون ما از جمله به دلیل ورود سرمایههای نفتی که در کنار امتیازاتشان، جامعه ما را مصرفگرا و وابسته به غرب کردند، هر روز در سراشیب تقلید کورکورانه از بدترین نوعش پیش رفتیم بیآنکه بتوانیم به حدی از خلاقیت دست بیابیم که حداقل سنتهای خوب گذشته خود را تجدید و سنتهای بد را کنار بگذاریم. نتیجه همانگونه که بسیار گفتهام آن شد که بدترین پدیدههای سنتی خودمان را با بدترین پدیدههای وارداتی غرب درهم آمیختیم تا به وضعیت بحرانی کنونی برسیم.
۲- این در حالی است که در بسیاری از زمینهها هم بیشتر به ظواهر امور توجه داریم و بسیار کمتر به عمق مسایل توجه میکنیم حتی در مورد مسایل دینی و رفتارهای اجتماعی هم همین طور است چرا، ریشهی این تقلید و فکر نکردن در جامعهی ما از کجا میآید؟
دقیقا همین طور است زیرا وقتی یک چرخه منفی ایجاد میشود، این چرخه خود را تکثیر میکند و به چرخههای متعددی تبدیل میشود که قدرت آنها در آسیبزایی نیز هر روز بیشتر میشوند. در ابتدا، قلدرمنشی و استبداد سردمداران از دوره ناصری و سپس رضاشاهی، این توهم را ایجاد کرد که راز همه خوشبختیهای عالم در «غرب» نهفته است و کافی است هر چیزی در غرب مییابیم را وارد کنیم تا رستگار شویم. ناصرالدین شاه و مظفرالدین شاه، دوربین عکاسی و فیلمبرداری و برق و تلفن به ایران آوردند، جامگان سیاه دربارهای اروپایی را و زرق و برق تخت و تاج و رفتارهای افراطی در بریز و بپاشهای شاهانه را با این تصور که «قبله عالم» خواهد توانست حتی از کفار نیز پیشتر برود. اما پس از انقلاب مشروطه و برغم اندیشه و عقلانیت محدودی که در طول آن به وجود آمد بسیار زود ساختارهای ریشهدار جامعه در قالب استبداد رضاشاهی همه چیز را در دست گرفتند و گمان کردند اگر از غرب تقلید کنند و دولت و بانک و راهآهن و مدرسه و دانشگاه . نمایشخانه و خیابان آسفالت بسازند و هرچه میتوانند از ابزارها و اختراعات غرب را وارد ایران کنند، و اگر همان روشی را که غرب به ویژه فرانسه برای ایجاد قدرت دولتی پیش گرفت یعنی یورش بردن مرکز به پیرامون برای تخریب آن را در ایران (که تمام تاریخ باستانیاش درست عکس این بود، یعنی پیرامون بود که از مرکز محافظت میکرد) پیش بگیرند، تهران، برای خود یک پاریس جدید خواهد شد: به اقوام، ساختارهای قبیلهای و عشایری و روستایی حمله کردند و همه چیز را تخریب کردند و ساختارهای دولتی (و البته استبدادی و فاسد) را جایگزین آنها کردند و دیدیم که از داخل آن شهریور بیست بیرون آمد و بیست و هشت مرداد و در نهایت نیز فروپاشی کل سیستم که هنوز گرفتار پیآمدهایش هستیم. رضا شاه و محمد رضا شاه گمان میکردند که با «زور» و با تقلید از «غرب طلایی» همه مشکلات را میتوان حل کرد و همین تفکر را برای همه نخبگان پس از خود نیز بر جای گذاشتند که گروهی از غرب و گروهی از شرق، گروهی از دوران طلایی ایران باستان و گروهی از دوران طلایی اسلام، تقلید کنند بیآنکه درک کنند با جامعهای سروکار دارند که نیازها و مشخصاتش هر روز تغییر میکند و باید بتوانند درکش کنند، بدون آنکه بفهمند تنها در دویست سال اخیر سه یا چهار انقلاب بزرگ فناورانه اتفاق افتاده که دستکم دو انقلاب از آنها در همین سی چهل سال اخیر اتفاق افتاده است. هنوز سیستمهای خبررسانی و رادیو و تلویزیون و مطبوعات و نشر و هنوز دانشگاههای ما و نظام اداری و سایر سیستمهای سیاسی و مدیریتی ما، به صورتی اداره میشوند که اروپا در اواخر قرن نوزدهم از آن پیشرفتهتر بود و بهتر است دیگر سخنی از هنر و ادبیات و فرهنگ و غیره نیاوریم. روشن است که ناچار بودیم به فاجعه و به کوچه بنبست برسیم که دیگر نه راه پیش داشته باشیم و نه راه پس. ناچار بودیم که تنها از سخن دست اندرکاران و سردمداران دچار ملال نشویم،اما نومیدیمان وقتی به اوج برسد که به «آلترناتیو» میرسیم و سخن مثلا روشنفکران و تحصیلکردهها را در شبکههای تلویزیونی و اینترنتی میخوانیم و میبینیم که در اکثریت مطلق موارداگر با خود صادق باشیم، نمیتوانیم بگوییم دعوا جز قدرت و ثروت و تمایل به در دست داشتن انحصار به سود این یا آن بر سر چیست؟ قدر مسلم آن است که دعوا بر سر عقل و شعور و شرافت و وجدان و ارزشهای اجتماعی و خلاقیت ادبی و هنری و اخلاق و آرمانهای بالای جمعی نیست، همین.
به جایی رسیدیم که نه آنها که به دین میتازند و نه آنها که مدعی دفاع بی چون و چرای آنند، هیچ کدام نه میدانند دین چیست، نه نسبتش را با عقل و اخلاق میشناسند، نه جامعه را، نه تاریخ را، نه آینده و سرنوشت تاریخی را، نه ملاحظات کنونی مکان و پهنه خود را و نه جهانی را که هر روز پیچیدهتر شده و برای زیستن در آن، باقی ماندن در آن، و تحمل بار هر روز سنگینترش باید هوش و فرزانگی و اغلب اخلاق و وجدانی به مراتب بالاتر از حد معمول داشت و یا بهایی هر روز سنگینتر، هر چند در هر کجا به شکلی متفاوت، پرداخت کرد. حال تصور بکنیم که در این میان ما نه فقط شعور و عقلانیت و اخلاق و وجدان را تعطیل کردهایم، بلکه همه را به جایی رساندهایم که صرفا از غرایز آزمندی، حرص، وحشیگری و آزار دیگران، رقابت و حسادت و طمع و ریاکاری و ناپاکی و دست در جیب هم کردن و در روز روشن نیرنگ زدن و گذاشتن همه این چیزها به حساب «زیرکی» و «رندی» و «هوش سرشار ایرانیان» نام ببرند. در جهانی که همه به دنبال آن هستند که فرهنگ ها را به هم نزدیک کنند و تکثر را بدل به اصل کنند، نخبگان ما تازه «ملیگرایی» و «یکدست کردن فرهنگی» و «پاکسازی زبان و فرهنگ از عناصر بیگانه» را یاد گرفتهاند و برای خودشان در کشورهایی که کمترین شناختی از آن ندارند و در تاریخ باستان یا متاخر خود که آن را هم ذرهای نمیشناسند به دنبال الگو میگردند و چون نه توان شناخت این ها را داند و نه انگیزهاش را برای خود اسطورهسازی میکنند.امروز از اینکه فلان فضانورد «ایرانی» فرمانده فضانوردان امریکایی برای اعزام به ایستگاه فضایی شده خوشحال میشوند، فردا از اینکه چندین نماینده ایرانی به مجالس کشورهای مختلف این و آن کشور اروپایی و امریکا وارد شدهاند و در واقع از ملیت خود جدا شدهاند، خوشحال میشوند و پس فردا داد ملیگراییشان، از جمله به وسیله همان نمایندگانی که سوگند وفاداری به کشوری دیگر را خوردهاند بلند میشود. و آن موقع انتظار داریم که کسی بیاید و کسی برود و بهشت برین برایمان به ارمغان گذاشته شود؟
۳- ما از نظر فرهنگی و هنری تاریخی چند هزار ساله و پربار داریم با این حال به شدت علاقهمند به استفاده از شیوه گفتار و رفتار آنها هستیم. تا حدی که به نظر میرسد در برابر فرهنگ غرب دچار وادادگی شدهایم و انگار احساس حقارت داریم و از داشتههای خودمان خجالت میکشیم چرا؟
ببینیداین دو رویکرد، دو روی یک سکه هستند. وقتی میگوییم ما چندین هزار سال پیشینه تمدنی داریم سخن نادرستی نگفتهایم اما چرا فکر میکنیم فقط «ما» چنین پیشینهای داریم. بارها شنیدهایم که میگویند: زمانی که «ما» دانشگاه داشتیم اروپاییها بالای درخت زندگی میکردند،این حرفها برای هیچ کسی چیزی جز توهماتی که سپس به خود وی ضربه میزند به بار نمیآورد: دانشگاههایی که امروز جزو بزرگترین و مهمترین دانشگاههای جهان در غرب هستند، برخی بیش از هزار سال پیشینه دارند. چرا این را نمیبینیم. چرا درک نمیکنیم که چیز چندانی از گذشته خود نمیدانیم و چرا تصور میکنیم تنها ما سه هزار سال پیش، تمدن و شکوفایی تمدنی داشتهایم چرا نمیخواهیم در سر خود بکنیم که پیش از ما تمدنهای پرشکوه بینالنهرینی در بابل و آشور وجود داشته و آیا امروز چیزی از آن باقی مانده است؟ جز ویرانههایی جنگزده و با آدمهایی که درمانده یک لقه نان شب خود هستند؟ این یک روی سکه است و روی دیگرش،البته این خودباختگی نسبت به غرب است. سئوال من این است که ما از زمان ناصرالدین شاه و مظفرالدین شاه چه تغییر بنیادینی در هستیشناسیمان را تجربه کردهایم؟ آنها هم از یک طرف خود را «قبله عالم» میپنداشتند، و از طرف دیگر، بزرگان و نزدیکان خود را تحقیر میکردند که آنقدر بیعرضهاند که «به اندازه یک کودک پنج ساله فرانسوی، زبان فرانسه نمیدانند!» از یک طرف دعوی آن را داشتند که سایه خداوند بر روی زمین هستند و وارث هزاران سال تخت و تاج پادشاهی پُرشکوه اجدادشان( که هیچ ربطی به آنها نداشتند و اجداد واقعی خود را که رمهگردان و عشایر بودند فراموش میکردند) و از طرف دیگر وقتی به فرانسه میرفتند و به آنها گیوتین را نشان میدادند و میگفتند چقدر «راحت» سر مجرمان را میبُرد، پاسخشان این بود: یکی از این نوکران من (منظورشان یکی از مسئولان در گروه ملازمانشان بود)را سر بزنید، ببینیم! و وقتی با احترام به آنها میگفتند، شاهنشاه گرامی! نمیشود، این کار را کرد چون جنایت است! میگفتند: کدام جنایت؟ اینها نوکران و اموال خودم هستند. این پادشاهان «متجدد» ما بودهاند. و همینها بودهاند که مفتون غرب میشدند و تصورشان این بود که با دوربین عکاسی و فیلمبرداری و عکس و فیلم گرفتن از خودشان و بازی خود با صیغههایشان، مملکت آباد خواهد شد.
مشکل این است که ما تصور میکنیم فرهنگ و خلق و خوی مردم و رویکردهای هستیشناختی آنها یک روزه ساخته میشود و میتوان یک روزه هم تغییرش داد، و یا مشکل آن است که فکر میکنیم،ایران یعنی، تهران، تهران هم یعنی چند محله بالای شهر، و آن چند محله هم یعنی چند گالری و تماشاخانه و سینما و آدمهایی که در آنجا ادای آدمهای باسواد و بافرهنگ را در میآورند. تاکید من استفاده کردن از واژه «ادا» درآوردن است یعنی یک جور شکلک بیمعنی و نه تقلید، در معنای یونانیاش یعنی تلاش برای یاد گرفتن یک کار یا یک فکر از طریق دقت کردن در معنی و شکل آن در نزد کسی که در آن مهارت دارد. خودمحوربینی بیمارگونه و بیپایه (به دلیل نبود شناخت واقعی، عمیق و تحلیلی نسبت به آن گذشته نه به دلیل آنکه گذشتهای وجود نداشته باشد) و تمایل به «شبیه شدن» به غرب چون شباهت را در معنای شکل و شمایل میبینیم و نه محتوا و عمق یک پدیده، دو روی یک سکهاند که خاص ما هم نیست. اشارهای کوتاه به مثال طنزآمیزی بکنم که این روزها گزارشهایی دربارهاش در کشوری دیگر، چین دیدهام: آنجا شهرهایی ساختهاند به تقلیداز شهرهای اروپایی، مثلا یک شهر پاریس ساختهاند، یک لندن و غیره. وقتی کسی که تجربه زیستن آن شهرهای اروپایی را دارد گزارش این شهرها را که اغلب به دلیل عدم استقبال مردم در زیستن در آنها به «شهر اشباح» معروف شدهاند، میبیند، بیاختیار از این همه بیشعوری نه فقط متاثر که نگران میشود که وقتی در «بزرگترین قدرت اقتصادی جهان» تا این اندازه بیشعوری حکم میراند، ما باید چه انتظاری از آینده داشته باشیم؟
۴- استفاده از واژهها و اصطلاحات خارجی مخصوصا در این سالها و در بین نسل جوان به شدت گسترش یافته در حالی که زبان فارسی یک زبان پربار و در عین حال زیباست علت این گرایش افراطی چیست؟
در پیش از انقلاب سریالی وجود داشت بسیار عامیانه و بسیار مورد علاقه مردم به نام «صمد»، در آن دو شخصیت در برابر هم بودند، یکی صمد (پرویز صیاد)که نمادی از یک روستایی ساده دل و البته گاه بد جنس اما نه بدخواه و بیوجدان بود و به سنتها و آبرو و حیثیت و هویت خود پایدار بود، و یک روستایی به شهر رفته که به نام «عین ال… باقرزاده» (حسن رضیانی) که نماد غربزدگی، تقلید از شهریها، یک روستایی بیخبر از وجدان، حیلهگر، دروغگو و اهل تظاهر و بیاعتنا به سنتها و میراث و ریشههایش بود و البته رقیب «صمد». تکیه کلام معروفی هم داشت که وقتی در اتومبیل مینشست و در شهر به گردش میرفت دائم از پنجره به بیرون نگاه میکرد و میگفت: «در شهر چه پیشرفتهایی شده!». حال این تمثیل گسترش واژگان خارجی و به قول معروف به کار بردن کلمات خارجی که بیشتر از جوانان زمانی میان استادان دانشگاه و روشنفکرانی که دو سه سال بیشتر به خارج نرفته بودند، رایج بود، همیشه مرا به یاد همان «باقر زاده» کذایی میاندازد. علت را اگر در شکل کاریکاتور این آدمها بجوییم زودتر و بهتر درک میکنیم:در اینکه آدمهای حقیری هستند که محیط به شدت در بزرگ کردن توهماتشان در خودمحوربینی ناسیونالیستی از یک طرف و به طور متناقضی در خود کوچکبینی در برابر غربی (که از آن هم هیچ چیزی نمیدانند)از طرف دیگر از آنها موجودات عجیبی ساخته که تنها زمانی احساس راحتی میکنند که خودشان با خودشان جمع میشوند و از یکدیگر تعریف میکنند. کمی مانندایرانگرایان باستانگرای ما که نه از ایران چیزی میدانند و نه از دوران باستان زیرا اینها مسائل سخت علمی است که برای تبحر یافتن و بحث جدی در آنها نیاز به یک عمر کار هست، ولی پارادوکس در آن است که کسی که یک عمر بر موضوعی کار کند، عقلش هم احتمالا رشد میکند و دیگر در موقعیت «باقرزادگی» باقی نمیماند.اما با چند صفحه حرفهای دمدستی میتوان یک ناسیونالیست دوآتشه شد و هر کسی حرف شما را نمیپذیرد به باد دشنام و لعنت و نفرین گرفت.
۵-از نظر خیلیها و مخصوصا نسل جوانتر جایگزین کردن واژهها و اصطلاحات فرنگی نشانهی نوعی تفاخر است تا حدی که سعی میکنیم به جای استفاده از واژههای معمول و روزمره فارسی از واژههای فرنگی استفاده کنیم آیا این نشانهی احساس حقارت و بیمقدار کردن زبان فارسی نیست؟
این موضوع را من بیشتر به دلیل پایین آمدن سطح فرهنگ عمومی به صورت نسبی میدانم. چرا میگویم نسبی؟ به دلیل اینکه من معتقدم در بسیاری از زمینهها ما در چند دهه اخیر شاهد رشد و بالا رفتن فرهنگ عمومی در نسل جوان و فعال کشور بودهایم منظورم سنین بین ۱۸ تا ۶۰ سال است. نشانههای مادی این امر را میتوانیم بالا رفتن تعداد عناوین کتابها چه ترجمه و چه تالیف، شکل گرفتن گروههای مختلف هنری به ویژه در هنرهای تجسمی و تصویری و همچنین ادبیات ببینیم. وجود پنج میلیون دانشجو نسبت به ابتدای انقلاب که تعداد دانشجویان چیزی بین ۱۰۰ تا ۱۵۰ هزار نفر بود. تعداد روزنامهها و مجلات و انجمنهای مدنی همگی گویای افزایش کمّی سطح فرهنگی دارد. البته با بررسی کیفیت هم که این موارد میبینیم که پیشرفت خارقالعاده نبوده اما بهررو به نظر من، رشد نسبی داشتهایم.اما اینکه چرا از این گونه واژهها استفاده میشود سوای پدیده «مُد» و «خودنمایی»، مسئله نظم و ثبات تربیتی و بیاعتمادی به نهادهای موجود رسمی که باید متولی زبان فارسی باشند و غیرکارا بودن نهادهای فرهنگی کشور نیز هست. وقتی به دلیل نوعی بیخردی فضای مجازی عملا «غیر قانونی» اعلام میشود اما در همان حال حفظ شده و اصولا نمیتواند به دلایل فناورانه حفظ نشود، نوعی شلختگی و آمیختگی افراد با شخصیت و بیشخصیت، بافرهنگ و بیفرهنگ در آن اتفاق میافتد که یکی از آثارش همین شلختگی زبانی است. نکته مهم دیگری هم هست که به انفراد کشور ما در صحنه بینالمللی مربوط میشود که سبب شده افرادآموزش زبانهای بینالمللی را جدی نمیگیرند و وقتی افراد نه به صورت جدی زبان خود را بدانند و نه یک زبان بینالمللی را، به وضعیتی میرسیم که اکنون وجود دارد. زبان در بسیاری از گروههای اجتماعی، شلخته و بیرمق میشود به خصوص آنجا که متولی روشنی برای حفظ آن وجود ندارد یا وجود دارد یا کسی او را جدی نمیگیرد. بسیاری از واژگانی که به آنها اشاره میکنید به فضای مجازی مربوط میشوند که قاعدتا در کشور ما ممنوع است؛ بنا براین اصولا فرض بر آن گرفته میشود که چنین زمینهای وجود ندارد، پس چگونه میتوان برای آن واژهسازی کرد و در ادبیات رسمی و جدی ساختارهای زبانی لازم را برایش ایجاد کرد. سرانجام باید به تداوم یافتن سانسور هم اشاره کنیم که بدترین ضربات را به زبان در هر فرهنگی میزند.
۶-به نظر شما این نوع برخورد با زبان و استفاده بیدلیل از واژههای فرنگی را چهطور میتوان تعریف کرد؟
به این صورت که فرهنگ متولی جدی ندارد و سیاست فرهنگی مشخصی که با واقعیت جامعه همخوانی داشته باشد وجود خارجی ندارد. وقتی ما هنوز در موضوعهای سادهای مثل سناریوهای سینمایی و نمایشنامهها و کتابها مشکل داریم. وقتی هنوز تکلیف موسیقی،آلات موسیقی و صدای زنان در موسیقی و یا اینکه چه شعر و آهنگی میتواند پخش شود و یا نه، مشکل داریم که اصولا مسائلی نیستند که سیاستگذاری نیاز داشته باشند، چگونه میتوان انتظار داشت موضوعهای مهمی مثل تحول زبان ملی و روابط آن با زبانهای بینالمللی جدی گرفته شوند. برای این کار بدان نیاز هست که صدهاانجمن ادبی و فرهنگی مستقل میداشتیم، یک گروه بزرگ در طبقه متوسط (که خودش نابود شده) که مصرفکننده جدی محصولات فرهنگی میبود و روشنفکران و نخبگانی که آزادی کاملی برای نقد و بحث با یکدیگر در فضاهای شفاف و آزاد برخوردار میبودند،از خود سئوال کنیم تا چه حد به این موقعیتها رسیدهایم و آنگاه میتوانیم درک کنیم چرا چنین وضعیتی داریم. بحث صرفا به زبان و واژگان بیگانه مربوط نمیشود.این موضوع در سایر فرهنگها مثلا در فرانسه نیز در چند دهه اخیر دیده شده اما چون الگوها و مرجعها و سیاستگذاریهای درست وجود دارند آنقدر ضربه نزده که در ایران.
۷-در عرصهی نظریههای علمی هم ماجرا همین طور است و معمولا یک نظریه از یک نظریهپرداز اروپایی یا آمریکایی از سوی پژوهشگران ما پذیرفتهتر است تا مثلا از عبدالقاهر جرجانی یا … و از سوی دیگر اعتماد به نفس برای بیان حرفهای نو از سوی پژوهشگران ما نیز به خصوص در عرصهی علوم انسانی برای بیان نظریات جدید به نام خودشان کمتر است و انگار اعتماد ندارند که اگر حرف جدیدی را بزنند و به نام خودشان ثبت کنند در ابتدا در جامعهی علمی ایران و سپس جهان پذیرفته میشود نظر شما در این مورد چیست؟
متاسفانه آنچه محافل «علمی» مینامید حتی پیش از دوره آخری که در حال حاضر با آن روبرو شدهایم و به نوعی گویی تصمیم گرفته شده نوعی انقلاب فرهنگی جدید پیش گرفته شود، واقعا وجود خارجی نداشت. من در کتاب «دانشگاهی که بود…» این مسئله در ابعاد مختلفش نشان دادهام. نخبگان و روشنفکران ما مشکلی اساسی دارند که همان وجود خودمحوربینی و خودکوچکبینی به مثابه یک موقعیت متناقض است. نگاه آنها به سوی غرب است، بدون آنکه نه غرب را بشناسند و نه شرق را. خود را بسیار بالاتر از کشورهای منطقه، از ترکها،از عربها،از پاکستانیها و هندیها میدانند در حالی که هیچ دلیلی برای این امر وجود ندارد. این در تصورات آنهاست که در آنها نوعی ملیگرایی تصنعی و اسطورهزده با نوعی عدم شناخت از جهان علمی و واقعی و فرهنگهای دیگر در شرق و غرب و در جهان همراه شده است. متاسفانه شرایطی هم نیست که بتوان بدون ایجاد تنش و جنجال دست به نقد زد. و زمانی که در میان روشنفکران و دانشگاهیان خود با چنین وضعیتی روبرو هستیم، تکلیف دیگران روشن است.اما هیچ کدام از این مباحثی که مطرح کردم به معنی آن نیست که ما در کوچهای بنبست اسیر باشیم. برای همه این مشکلات، راه حلهای روشنی وجود دارند اما بدون هوشمندی برای شناخت و تحلیل شرایط و سپس قدرت و اراده لازم برای پیادهکردن تصمیمات ناشی از شناخت شرایط و راهحلها، متاسفانه نمیتوان کاری کرد. بارها گفتهایم و باز تکرار میکنیم سخنها زیاد است و کارهایی که میتوان برای بهبود وضعیت کرد بسیار بیشتر،اما تا زمانی که گوشی شنوا و دستی همراه نباشد، متاسفانه کار چندانی از ما به مثابه روشنفکر و دانشگاهی جز همین اظهارنظرهای گاه به گاه، تا زمانی که ممکن باشند، بر نمیآید.
شهریور ۱۴۰۲
[۱] گفتگوی ناصر فکوهی با مجله آزما، ۱۷۷، مهر ۱۴۰۲.