تقابل فرهنگ ها در مهاجرت و پیامدهای آن: گفتگو با ناصر فکوهی

شرق

تبعات فرهنگی –اجتماعی پدیده مهاجرت که در بین ما ایرانیان روند رو به رشدی داشته است ،چیست ؟

– ابتدا بر این نکته تاکید کنم که مهاجرت های گسترده از کشور مهاجر فرست ، به ندرت پدیده هایی «طبیعی» بوده اند و در اکثر قریب به اتفاق موارد به دلیل یک ضربه یا حادثه اتفاق افتاده اند. اگر نگاهی به مهاجرت های بزرگ تاریخی بیاندازیم چند مثال ما را در این مورد قانع می کند: مهاجرت یونانی ها و ارامنه و چینی ها که بزرگترین جمعیت های مهاجر کنونی جهان هستد به دلایل جنگ و مصیبت های ناشی از تنش های بزرگ سیاسی اتفاق افتاده است. مهاجرت های اروپایی به طرف آمریکا، عموما به دلیل فقر شدید و در قرن بیستم باز هم به دلایل سیاسی و جنگ اتفاق افتاد. در ایران نیز که ما عموما پدیده مهاجرت را درتاریح خود نمی شاخته ایم بزرگترین مهاجرت ها به دلایل سیاسی اتفاق افتاده است.
این گونه مهاجرت ها را باید از پدیده دیگری در مهاجرت که با عنوان «فرار مغزها» شناخته می شود جدا کرد . البته گاه هر دو فرایند در هم می آمیزند. اگر قصد ارائه یک بیلان از مسئله مهاجرت را داشته باشیم، به نظر من، با توجه به تجربه صد ساله اخیر در جهان نمی توان به صورت یک قانون درباره تبعات مهاجرت در کشور مهاجر فرست و کشور مهاجر پذیر در قالب یک پدیده همواره مثبت یا همواره منفی صحبت کرد. درست است که کشور مهاجر فرست، با پدیده مهاجرت بخش بزرگی از نیروهای فعال خود را از دست می دهد، اما از سوی دیگر، دارای قدرتی نیز می شود که برای مثال از طریق ارسال پول از کشورهای توسعه یافته به کشورهای در حال توسعه شاهد آن هستیم. و یا جمعیت مهاجر می تواند منشاء کمک های زیادی برای کشور منشاء خود از طریق اعمال نفوذ های مختلف و تاثیر گذاری بر روابط و شکل دادن به شبکه های همیاری و غیره باشد. از طرف دیگر کشور مهاجر پذیر، نیز هر چند از ورود نیروهای جوان سود می برد اما باید شاهد بر هم ریختن و بازتعریف نظام های اجتماعی خود باشد، اتفاقی که در اروپا در طول سی سال گذشته افتاده است و این می تواند پی آمدهای سنگینی داشته باشد به ویژه زمانی که کشور مهاجر پذیر حاضر نباشد تغییرات لازم را در سیستم خود به وجود بیاورد، چیزی که امروز در کشوری مثل فرانسه می بینیم.

در مورد ایرانیان، مهاجرت آنها در دوره معاصر که به طور عمده در سال های آخر رزیم گذشته و سال های نخست انقلاب ، انجام گرفت، عمدتا به دلایل سیاسی، مشکلات زندگی و فشار جنگ تحمیلی، انجام گرفت. این مهاجرت، جمعیتی را در خارج از مرزهای ایران به وجود آورد که رقم دقیق آن در دست نیست و هر چند درباره آ« بسیار افراق می شود اما به نظر می رسد باید چیزی در حد دو میلیون نفر باشد.این جمعیت عمدتا در کشورهای اروپای غربی و به خصوص کشورهای انگلستان، آلمان و اسکاندینای و از آن بیشتر در آمریکا و به طور خاص در لس آنجلس مترکز هستند.
این مهاجران به دلیل آنکه ایران هنوز سال های فرایند پسا انقلابی خود را می گذراند و موضوع مطالعات و در اخبار جذابیت خاصی دارد و به دلیل آنکه شرایط بازگشت و ایجاد رابطه مجددشان به ایران بسیار زود فراهم شد(در حدد ده سال پس از مهاجرت اولیه)، روابط گسترده ای را با ایران حفظ کرده اند و در عین حال به دلیل اختلافات فرهنگی و فاصله زیادی اجتماعی و شیوه های زندگی، اغلب در ایجاد رابطه با کشورهایی که به آنها مهاجرت کرده اند مشکل دارند( این البته در مورداکثریت صادق است و نه اقلیتی که به خوبی جا افتاده و توانسته اند خود را در رده های بالای برخورداری اقتصادی و فرهنگی در این کشورها قرار دهند). بنابراین اکثریت مهاجران با فکر بازگشت به ایران، البته ایرانی که تصور می کنند می تواند به شکلی درآید که با سبک زندگی آ«ها خوانایی داشته باشد، تمایل دارند و این فکر را در روابط متعدد خود با ایرانیان داخل چه از طریق سفر به کشور و چه از طریق اینترنت، ماهواره و روزنامه ها غیره به هم وطنان خود نیز منتقل می کنند. البته این تمایل و تصور به بازگشت عمدتاشکل «اتوپیایی» دارد و مبتنی بر واقع بینی (تغییرات گسترده در کشور مبداء و جا افتادن و تجربه زیستی و پیدا کردن تعلق های جدید خانوادگی و فیره در کشور مقصد)نیست، اما قدرت اسطوره ای خود را حفظ می کند و تاثیر فرهنگی زیادی بر رفتارها ئ اندیشه های مهاجران دارد که در نسل اول یسیار قدرتمند باقی خواهد ماند.
به این امر بیافزائید که ایران در حال شکل دادن به فرایندی دموکراتیک و تکیمل فرایند ملت سازی و هویت یابی ملی خود است که تقریبا از انقلاب مشروطه تاکنون ادامه داشته است. همه این مسائل باعث می شد که روابط میان مهاجران و ایرانیان داخل کشور به صورت پیچیده ای در آید که سخن گفتن درباره آن همواره با خطر ایجاد سوء تعبیر های محتلف همراه است. در این گفتگو نیز چنین خطری وجود دارد. اما من معتقدم این نمی تواند دلیلی برای سخن نگفتن باشد. بهتر است ما حرف ها را بزنیم تا بتوانیم موضوع را ولو در بخش های ممکن آن تحلیل کنیم.

خانواده های مهاجر ناچار می شوند بخشی از فرهنگ خود را کنار بگذارند و پذیرای عناصری از فرهنگ جامعه میزبان شوند. در طی زمان، این پذیرش آن قدر زیاد می شود که فرهنگ حاصل، مخلوط و معجون مغشوشی می شود که نمی شود هیچ نامی بر آن گذاشت. با این وصف تکلیف فرهنگ ها در این میان چیست و چگونه می شود آنها را حفظ کرد؟

– این نظریه کلاسیکی در جامعه شناسی بوده است که به آن اصطلاحا «دیگ جوش»(melting pot) می گفتند یعنی اینکه فرهنگ های مهاجر در کشور میزبان به تدریج فرهنگ اصلی خود را از دست می دهند و فرهنگ جدید را می پذیرند و با آن یکی می شوند. اما مطالعات اجتماعی در طول نیم قرن اخیر نشان داده است که این نظریه صرفا در مورد فرهنگ هایی صادق است (آن هم به صورت جزئی)که از ابتدا به دلایل زبان شناختی، دینی و غیره بسیار نزدیک باشند برای مثال جذب شدن یک خانواده ایتالیایی یا اسپانیایی( با ریشه زبانی مشترک لاتین و مذهب مشترک کاتولیک) در فرانسه پس از چند نسل ممکن است اما همین امر حتی پس از دو یا سه نسل برای اکثریت اعراب مسلمان در فرانسه اتفاق نیافتاده است. در آمریکا نیز تجربه نشان داده است که به خصوص با پیشرفت های فناورانه از جمله الکترونیک شدن روابط رسانه ای، جماعت گرایی های مختلف به وجود آمده و هر یک از آنها روابطی درونی را ایجاد می کنند و ما در عمل به تدریج به طرف جامعه ای می رویم که چیزی به نام «فرهنگ عمومی» ندارد و یا این فرهنگ خود فرهنگ یکی از «اقلیت» ها خواهد بود.
راه حلی که در این موار مطرح شده دو راس داشته است: از یک سو کشورهای بریتانیا، هلند و اسکاندیناوی به سوی آن پیش رفته اند که تکثر فرهنگی را به طور کامل پذیرفته و سیستم های خود را بر اساس آن و تا حد ممکن تغییر دهند. در این حالت عموما نتیجه بیشتر مثبت بوه است. یعنی مهاجران مشارکت اجتماعی خود را در تضاد با هویت منشاء خود نمی بینند و گروهی از آنها نیز که مایل به قطع کردن روابط یا تضغیف آنها با فرهنگ منشاء هستند می توانند این کار را بکنند. اما در راس دیگر، ما سیاست فرانسه( یا آمریکای پیش از جنگ جهانی دوم) را داریم که یک شکست مطلق بوده است زیرا تلاش کرده است که ولو به زور یک «فرهنگ فرانسوی» را به همگان تحمیل کند که نتیجه همانگونه کی مشاهده می شود بالا گرفتن جماعت گرایی های خشونت آمیز قومی و نژادی بوده است که هم اکنون جامعه فرانسه با آنها درگیر است و همین طور تداوم یافتن نژاد پرستی ها وحذف و عدم امکان جای رفتن اقلیت های مسلمان عرب یا سیاه در بافت اساسی جامعه و حاشیه ای شدن آنها.
در آمریکا ما با سیاستی در میانه این دو روبرو هستیم. البته استفاده از ابزار «تبعیض مثبت» (affirmative action) یعنی تعیین سهمیه برای اقلیت های نژادی و قومی یا حتی معلولین یا زنان در مجموع کارکنان یا کسانی که به سازمان ها و نهادهای مختلف راه می یابند، اثرات مثبت داشته است از جمله شکل گرفتن بورژوازی سیاه پوست که اوباما نماینده ای از آنها است. امروز نیز عموما در آمریکا سیاست به سوی گرایش بریتانیایی است و در فرانسه هم تلاش می شود برنامه هایی در حوزه «تبیعض مثبت» انجام یگیرد. یعنی آزادی زیادی به اقلیت های قومی برای حقط راه و روش زندگی خودشان داده می شود. با این وصف مسئله از نطر انسان شناسان مسئله ای کاملا حل شده به حساب نمی آید بدین معنا که فرد مهاجر اگر نتواند با فرهنگ منشاء خود لااقل تا حد قابل توجهی قطع رابطه کند نمی تواند در جامعه جدید جا بیافتد و اینکه تصور کنیم جوامع آینده، همه جوامع متکثر قومی خواهند بود به گونه ای که هر کس بتواند در گپسولی هویتی زندگی کند، به جز در برخی از شهرهای بزرگ آن هم با عوامل ناشناخته آسیب شناختی، تصوری خیالین است. بنابراین پیشنهاد ما آن است که با برنامه ریزی برای دامن زدن به توسعه جهانی مهاجرت های قطعی محدود شوند و جای خود را به اشکال گوناگون سفرهای اقامتی کوتاه مدت بدهند، تا هر کس بتواند در صورتی که مایل باشد در کشور خود زندگی کند. و هر کس مایل باشد به کشوری دیگر کوچ کند. در غیر این صورت ما یا با شرایط شیزوفرنی های فرهنگی روبرو می شویم، یعنی کسانی که به ظاهر در یک فرهنگ زندگی می کنند ولی در تخیل خود در جامعه ای دیگر سیر می کنند و این سبب ایجاد انواع بیماری ها و مشکلات برایشان می شود. و یا برعکس شاهد آن خواهیم بود که بهترین نیروها از یک فرهنگ جذب فرهنگ دیگری شوند که از آن ثروتمند تر است و این امر در چرخه ای منفی دائما نابرابری در جهان را بیشتر خواهد کرد و به تنش در آن دامن می زند، از جمله خطر از میان رفتن دستاوردهای دموکراتیک در اثر رشد پدیده های بیگانه ترس فاشیستی را به همراه می آورد.
نکته دیگر در همین رابطه شکل گرفتن اسطوره سازی های گوناگون است کما اینکه این امر را در نزد ایرانیان به شدت شاهدیم. تصور اینکه «ما از همه با هوش تر هستیم» و « هر کجا برویم اولیم» و … غیره که طبعا به دلیل عدم شناخت از فرهنگ ها و سیستم های دیگر و به ویژه سیستم های کاملا عقلانیت یافته غربی به وجود می آید که در آنها «فرد» یک واحد مستقل است و منشاء او لزوما چندان اهمیت ندارد بلکه حاصل کارش است که اهمیت دارد و به همین دلیل نیز یک فرد می تواند بسیار پیشرفت کند بدون آنکه بتواند لزوما کاری خاص برای کشور منشاء خود انجام دهد.

آیا کنار کشیدن هرچه بیشتر از ‏فرهنگ خودی برای دراز مدت بطوری که عملا اثری از هویت سابق مهاجر باقی نمی ‏ماند و‏ شکاف عمیق بین فرهنگ سابق و ارزشهای خودی منجر به ظهور ‏نوعی بحران هویت نمی گردد؟

– کنار کشیدن از فرهنگ پیشین در برخی از فرهنگ های کالا متفاوت اصولا امکان ندارد . تصور کنید که اعرابی که به به کشورهای غربی اروپا می روند هم از نظر شکل، هم از نظر روابط اجتماعی و فرهنگی، هم از لحاظ زبان و دین و حتی نام با فرهنگ میزبان متفاوت هستند و حتی اگر بخواهند نمی توانند خود را از فرهنگ پیشین کنار بکشند. تجربه مطالعات انجام شده بر نسل های دوم و سوم نشان می دهد که گرایش برخی از افراد این نسل های به منشاء های پیشین به دلیل برخورد جامعه میزبان با آنها است زیرا حتی زمانی که اسمشان را تغییر داده ان به دلیل تفاوت های ظاهری آنها را «عرب» یا «مسلمان» می شمارند و در این خطاب ها با تحقیر عمل می کند. در نتیجه این افراد ترجیح می دهند که درون نوعی جماعت گرایی بروند یعنی هویت منشاء پدری خود را پذیرفته و حتی به صورت مبالغه آمیزی علیه فرهنگ میزبان موضع بگیرند. تجربه تروریسم الفاعده در اروپا و آمریکا نشان می داد که افراد درگیر آن اغلب فرزندان نسل های دوم و سوم مهاجرانی بوده اند که همگی دراین کشورها به دنیا آمده و بزرگ شده بودند اما به شدت از آنها نفرت داشتند. و تازه من در اینجا صحبتی از مجموعه گسترده مطالعات زیستی، ژنتیکی و رفتار شناسی نمی کنم که معتقد هستند اکتساب فرهنگ تنها بخشی از آن را می سازد و بخشی دیگر به هر حال قابل تغییر به سادگی نیست.
اما حتی اگر شرایطی فراهم شود که فرد بتوان کاملا از فرهنگ منشاء فاصله بگیرد، باز هم با بر مطالعات انجام شده می توان تقریبا با اطمینان گفت که نسل اول تا آخر عمر حسرت و غربت مهاجرت را حس خواهد کرد و هر اندازه به مرگ نزدیک تر می شود، این غم و اندوه را به دلایل روان شاختی، با شدت بیشتری احساس می کند به ویژه اگر نتواند به کشور خود بازگردد، مطالعه بر زندگی تبغیدیان قطعی این مسئله را نشان داده است. اما در نسل دوم می توان شاهد فاصله گرفتن کاملتری از فرهنگ منشاء بود. در این صورت مهاجر را دیگر نمی توان از لحاط فرهنگی جزئی از فرهنگ منشاء دانست ولو آنکه به هر دلیلی اسم یا زبان خود را حفظ کرده باشد این گونه «اساس تعلق» ها به نظر من، لزوما گویای هویت نیست و می تواند تنها نوعی از «بیگانه گرایی»(exotism) خود انگیخته و یا از آن بدتر، استراتژیک برای سوء استفاده از منشاء قومی ، فرهنگی یا ملی خود برای «بازار گرمی» بیشتر باشد : « مهاجر یا فرزند مهاجری که توانسته است به موفقیت برسد» و نمونه این اسطوره سازی ها را می توان به صورت های مختلف دید برای مثال نگاه کنید به مورد نیکلا سارکوزی، رئیس جمهور کنونی، در فرانسه که به عنوان یک «فرزند مهاجر» معرفی می شود یا مورد «باراک اوباما» که به عنوان یک فرزند سیاه پوست معرفی می شود. در حالی که در هر دو مورد و در بسیاری موارد دیگر، ما بیشتر با اسطوره هایی سروکار داریم واین افراد از شرایط کاملا مناسبی برخوردار بوده اند که طبقه مرفه داشته و بنابراین رسیدن آنها لزوما ربطی به منشاء قومی یا نژادی شان ندارد. در مورد «موفقیت» برخی از ایرانیان خارج از کشور نیز این را می شود گفت: نخست آنکه این «موفقیت» ها در قالب هایی اسطوره ای تعریف شده ان، این آن مسابقه که تعداد بی شماری از آنها در جهان وجود دارد و بی نهایت افراد از ملیت های مختلف دائما در آنها برنده می شوند، سپس آنکه بسیاری از این «ایرانیان» زاده و تربیت شده کشور میزبان و در نسل های دوم و یا حتی سوم بوده و نسبتی بسیار دورادور با ایران دارند، سوم آنکه بسیاری از این «موفقیت» ها خاص کسانی است که از سرمایه های بالای اقتصادی و فرهنگی از پیش انباشته شده برخوردار بوده اند و در میان جمعیت بزرگ مهاجران قطره ای در اقیانوس به شمار می روند؛ و از همه مهم تر اینکه این «موفقیت» ها در چارچوبیعمومی از جهانی قرار می گیرد که افراد از همه نژادها و منشاء های فرهنگی در آن پراکنده اند و ایرانی تبارها نیز بخشی از این گروه ها هستند. و سرانجام آکه وجود یک جو سیاسی و مطرح بودن ایران به عنوان یک موضوغ جهانی در این «موفقیت» ها بسیار موثر است، نمی توان تصور کرد که فرهنگ های کهن پرباری چون هند، چین، ترکیه، مصر و غیره آنقدر مهم نباشند که همچون ایرا درباره آنها صحبت نشود، اما اینکه بیشتر از ایران صحبت می شود(البته به صورت نسبی) به دلیل جو سیاسی و هاله ای است که این جو روی موضوع ایران و همه چیزههایی که به آن مربوط می شود ایجاد می کند.

 

آیا به نظر شما چنین رخدادی از این رو که اجتناب ناپذیر است پس راه حلی هم ندارد یا می شود تمهیداتی اندیشید که بشود بن مایه های اصلی فرهنگ را حفظ کرد؟

انسان شناسی جدید باوری به بن مایه های «اصیل» فرهنگی و یا آنچه اصطلاحا «فرهنگ خالص» نامیده شده است، ندارد . در واقع انسان شناسان معتقدند که فرهنگ های انسانی همواره و در همه پهنه ها به جز در جوامع بسیار اولیه و کوچک ، همیشه ترکیبی از فرهنگ های مختلف بوده اند و در این فرهنگ ها نیز به دلیل آنکه آدم ها از لحاظ دستگاه های حسی خود با یکدیگر یکسان نیستند ، رویکردها و علائق و حساسیت ها بسبار متفاوتند. در واقع بحث اصالت فرهنگی بیشتر بحثی سیاسی است و به هویت ملی برمی گردد که طبعا برای آنکه کشور و ملتی وجود داشه باشد بایدهویتی ملی نیز وجود داشته باشد. اما این بحثی کاملا متفاوت از مباحث فرهنگی است. با وجود این، از آنجا که ما در حال حاضر در جهانی مرکب از دولت های ملی زندگی می کنیم به نظر می همین دولت ها می توانند سیاست گزاری هایی نیز برای حفظ و تقویت هویت ملی انجام بدهند مهم ترین این تمهیدات به وجود آوردن شرایط مناسب برای کاهش مهاجرت و جذب استعدادها و مهاجرانی هستند که کشور را ترک کرده اند. افزون بر این برای آن گروه از مهاجرانی که قصد دارند در کشور میزبان زندگی کنند نیاز به سیاست گزاری وجود دارد تا بتوانند هم برای خود و هم برای کشور سودمند باشند. در این میان نباید نقش انجمن ها وسازمان های غیر دولتی را نادیده گرفت. در واقع جهان کنون در حال گذار از مجموعه ای از کشورهای با دولت ملی به شبکه ای از سازمان ها و انجمن ها و مجموعه های مدنی است و بابراین فکر می کنیم یکی از بهترین کارهایی که هر دولتی می تواند بکند همچون کشورهای اسکاندیناوی دادن امکان فعالیت های متفاوت و آزادانه به جمعیت ها و جماعت ها و انجمن های مدنی برای فعالیت و فعالیت های مشترک با یکدیر است و در این زمینه این انجمن های هستند که به نظر من باید ابتکار را در دست داشته باشند. اگر شرایط آزاد برای فعالیت وجود داشته باشد بی شک فرهنگ ملی و فرهنگ های اقلیتی هر دوحفظ و تقویت شده و به یکدیگر نیز یاری می رسانند و حتی به نظر من امکان رابطه میان مهاجران با فرهنگ های میزبا نیز بهتر خواهد شد.

به عنوان مثال، اگر زبان را یکی از عناصر تقویت کننده فرهنگ در نظر بگیریم زبانی که نسل سوم مهاجران ایرانی به آمریکا با آن صحبت می کنند چه نسبتی با زبان فارسی پیدا می کند( زبان فارسی معیار هم نه، همین زبان فارسی که مثلا در مرکز شهر تهران شنیده می شود).

– زبان بدون هیچ شک و تردیدی مهم ترین سرمایه هر فرهنگی است. بنابراین به نظر من نیاز به افدامات متعددی در این زمینه وجود دارد آنچه ما پیشنهاد کرده ایم و از جمله در کنگره بین الملل جامعه شاسی که اخیرا در سوئد برگزار شد ، من شخصا برآن تاکید داشتم، پیش گرفتن یک سیاست بین المللی کاملا جدید در قالب یک سیاست ارزش دادن مجدد به ترجمه و تکثر زبانی است. برای ما به عنوان مثال درعرصه علوم اجتماعی مهم این است که به جای آنکه یک زبان واحد وجود داشته باشد (مثل انگلیسی) که تنها نوشته هایی که به آن زبان وجود دارد خوانده شده و در نظر گرفته شوند، اولا زبان ها در سه سطح محلی (زبان های قومی) ، ملی (زبان های سیاسی دولت های ملی) و بین المللی(چندین زبان بزرگ منطقه ای )در تمام نهاد های بین المللی به رسمیت شمرده شده و شرایط مادی تبدیل آنها به یکدیگر از لحاظ فناورانه و به طور کلی فرهنگی فراهم شود. معنی این حرف آن است که ما نیاز نه تنها به همکاری های بین المللی هر چه بیشتر و همکاری های بین فرهنگی هر چه بیشتر داریم. بلکه باید این همکاری های به صورت شبکه ای متکثر از زبان ها انجام گیرد تا هر کس بتواند هویت خود و به خصوص اندیشه خود را به طور کامل حفظ کند معنای این حرف به هیچ رو آن نیست که هر کس درون زبان خود اسیر بماند، برعکس، هر کس می تواند و باید چندین زبان بیاموزد و از آنها استفاده کند. اما ما نیاز به آن داریم که چیزی را که من «عقده بابل» می نامم یعنی این تصور که باید به یک زبان واحد بین المللی و یکسان بازگشت را برای همیشه کنار بگذاریم چون در پس این فکر خواسته یا ناخواسته تمایل به یکسان سازی و تقلیل فرهنگی وجود دارد. اتفاقی که هم انون از طریق انگلیسی موسوم به انگلیسی بین المللی در حال رخ دادن است. مقایسه کنید غنا و اوجی از فرهنگ را که ما با حافظ و مولوی به آن رسیده ایم را با سطح نازل و پستی از زبان که در آنچه برخی ، همچون فیلسوف فرانسوی میشل اونفره ، «انگلیسی فرودگاهی» نامیده اند، در این زبان به اصطلاح میانجی علمی جهان. تقلیل اوج زبانی شکسپیر به زبانی که از فرط سادگی برای همه قابل فهم باشد جز ضربه زدن به اندیشه در همه جهت های آن و جز تمایل به حفظ ساختارهای سلسله مراتبی چیزی نیست. از این رو گمان می کنم که فرهنگ ایرانی نمی تواند جز از خلال زبان های ایرانی و از همه آنها مهم تر زبان فارسی که نه زبان یک قوم بلکه زبان فرادادی ما برای فرهنگ ایرانی و زبان اکثریت قریب به اتفاق میراق فرهنگی مان در شعر و نثر است، تداوم یابد و رای این کار باید چه دولت ها و چه جامعه مدنی برنامه ریزی کند آشنایی کودکان از پایین ترین سنین به زبان ها یکی از راه حل های عملی است. باید این نکته را بارها تکرار کرد که مغز انسان تا پیش از پنج یا شش سالگی می تواند پنج یا شش زبان را به سهولت و بدون لهحه بیاموزد . بنابراین آموزش یک زبان و فرهنگ به هیچ رو در تضاد با زبان و فرهنگ دیگری نیست. هر چند هویت های دیگر نیز به این امر اضافه می شوند برای نمونه هویت های دینی، اجتماعی، منطقه ای و غیره.

آیا دیاسپورای ایرانی را در حفظ و گسترش فرهنگ ایرانی در خارج از کشور موفق می دانید. برای پاسختان لطفا مثال بیاورید.

– پاسخ به این پرسش بسیار سخت است و بهر حال نمی توان به آن پاسخی بر آمده از تفکری سیاه یا سفید داد. دایاسورای ایرانی از یکسو بسیار موفق بوده زیرا توانسته است فرهنگ، ادب، مسائل اجتماعی و سایر جنبه های فرهنگ ایرانی را به صورت گسترده ای در جهان مطرح کند. اینکه امروز در فستیوال های هنری اروپایی ما با موفقیت هنرمندانی چون کیارسینمی و شجریان یا ناظری روبرو می شویم. اینکه نقاشان و گرافیست های ما حضوری موثر در جهان دارند و یا امروز حتی درعرصه علوم اجتماعی که عمر آن در ایران بسیار کوتاه است و به زحمت به سه چهار دهه می رسد، جامعه شناسان و انسان شناسان و سایر متخصصان ما در کنفرانس های بین المللی حضور و در بحث ها مشارکت دارند(از جمله همین کنفرانس اخیر در سوئد) به نظر من یک موفقیت مهم چه برای فرهنگ ایرانی داخل و چه برای مهاجران است. امروز تقریبا در همه جای دنیا می دانند که برخی از جشن های ما مثل نوروز چیست، سینمای ایران شناخته شده است. کتاب های ایرانی در حال ترجمه شدن به زبان های اروپایی است . سالن های نمایش کشورهای های مختلف شاهد برگزاری نمایشگاه های متعدد است. افزون بر این بسیاری از فرزندان نسل های ایرانی و یا ترکبی میان ایرانیان وغیر ایرانیان به مطالعات ایرانی علاقمندند بسیاری از ایرانیان در دانشگاه های معتبر فعال هستند و بخش های ایران شناسی را هدایت می کنند همه این ها به نظر من گویای موفقیت ایرانیان و نه صرفا مهاجران است، بخش بزرگی از این موفقیت را نیز ما مدیون فعالیت همین مهاجران هستیم که به دلایل مختلف رابطه خود را با کشور منشاء حفظ کردند. با این وجود جنبه منفی ای نیز در این موفقیت وجود داشته است و آن رشد نوعی «بیگانه گرایی» روی مدل بیگانه گرایی قرن هفده تا نوزده اروپا نسبت به «شرق» است. اینکه از ایران و مسائل یک نصویر یا گروهی از تصاویر کلیشه ای ایجاد شده است که به سختی می توان از آنها فاصله گرفت. اینکه سینمای جهان و فرهنگ جهان اروپایی در بسیاری از موراد سلایق خود را به هنرمندان ما و به ویژه هنرمندان جوان ما تحمیل می کند. اینکه نوشتن حتی در چارچوب مباحث اجتماعی اغلب ما را وا می دارد که از کلیشه های خاصی تبعیت کنیم که به وسیله این بیگانه گرایی شکل گرفته است. و از همه اینها بدتر به نظر من، آن است که مهاجران خواسته با ناخواسته به ویژه در عرصه علوم اجتماعی به تنها نمایدگان «به رسمیت شناخته شده» برای شناخت جامعه ایران تبدیل شده آن. علت این امر عمدتا درآن است که آنها به زبان های بین المللی می نویسند و ما به فارسی، عدم توجه به این امر البته به دلیل شرایط عمومی است که بر جهان حاکم است. به نظر من روایط کافی به ویژه در عرصه علوم اجتماعی و انسانی میان مهاجران و ایرانیان داخل وجود ندارد و این عرصه بیش از آنچه لازم است سیاست زده شده است و ظاهرا سیاست می تواند هر گونه رابطه ای را در این حوزه تحت تاثیر قرار دهد. به نظر من مسئله در مورد ایران همچون همه مناطق دیگر جهان روشن است، اگر ما خواهان رشد و ارتقا هنر و فرهنگ و علم باشیم این اتفاق باید در ایران بیافتد و نه در نیویورک و لس آنجلس. اینکه امروز تعداد بسیار زیادی کتاب به زبان انگلیسی منتشر می شود بسیار خوب است، اما در درجه اول برای زبان و فرهنگ انگلیسی و نه برای زبان و فرهنگ و علم ما. این امر حتی می تواند به صورت معکوس سبب عدم رشد تفکر شود: برای مثال بگویم وقتی ناشران ما می بینند که کتب علوم اجتماعی که ایرانیان خارج از کشور نوشته اند به خوبی به فروش می رود، تمایلی به سرمایه گزاری بر تالیف ایرانیان داخل ندارند و بنابراین ما به سوی نوعی از روابط می رویم که در نهایت می تواند متاسفانه شبیه روابط استعماری قرن نوزده میان متخصصان علوم اجتماعی کشورهای غربی و کشورهای مورد مطالعه شان در خارج از اروپا بشود. این امر به سود هیچ کس نیست وباید برای آن چاره ای اندیشید از جمله افزایش روابط علمی، هنری، اجتماعی میان نخبگان مهاجر وایرانیان داخل. این کار ممکن است و به نظر من باید انجام بگیرد. فاصله گرفتن مهاجران از «بیگانه گرایی» و کلیشه های تقلیل یافته ای که از ایران ساخته می شد و گاه برای مثال باز هم در فستیوال های سینمایی به اوج خود رسیده است اما نمونه مشابهش را ما در جامعه شناسی هم داریم، امری ضروری است.

دیاسپورای ایرانی نسبت به سایر دیاسپوراهای جهان، قدمت کمتری دارد اما مرور فعالیتهای مهاجران نشان می دهد آنها هنوز به هویت فرهنگی خود پایبندند. برآوردی هست که نشان دهد این تلاش فرهنگی در نسلهای بعد هم اتفاق می افتد یا ممکن است فرهنگ ایرانیهای مهاجر کم کم در فرهنگهای میزبان مستحیل شود؟

– فکر می کنم پاسخ به این پرسش را پیش از این دادم. به گمان من، فرهنگ ایرانی به دلیل قدمت بسیار زیاد خود و همچنین به دلیل گستردگی و غنایی که دارد سبب می شود که برخی از این مهاجران به ایران بازگردند و یا لااقل حوزه کاری خود را تا به انتها ایران قرار دهند . همان طور که من معتقدم که در آینده شاهد رشد شاید کمتر گسترده(به دلایل سیاسی) مطالعات ایرانی اما رشد عمیق تر آن در خارج از ایران خواهیم بود. در خارج از ایران مراکز مطالعاتی ایران شناسی به تعداد بسیار کمتری از آنچه امروز به دلایل سیاسی وجود دارند، قاعدتا به صورت مراکزی تخصصی عمل خواهد کرد که در همراهی و همکاری کامل با ایران عمل می کنند. در این صورت ما می توانیم از مشکلاتی همچون کلیشه سازی از جامعه فاصله بگیریم. و امکان فعالیت های واقعا علمی و شناساندن هنر و ادب ایران به جهان برخوردار شویم. هر چند ما برای این کار و رسیدن به این هدف دراز مدت باید هر چه بهتر و بیشتر فرهنگ هاه و تمدن های دیگر جهان را بشناسیم . چیزی که درنزد ما بسیار ضعیف است. شناخت ما از فرهنگ های دیگر، تنها به چند کشور اروپایی وآمریکا محد ود می شود، آن هم شناختی محدود و اغلب کلیشه ای و سطحی در حالی که درباره تمدن های بزرگی همچون هند و چین و کشورهای آفریقایی شناخت حتی اکثریت نخبگان ما در حد صفر است. این گرایشی بسیار منفی و ضد فرهنگی است که باید از آن فاصله بگیریم و اتفاقا این نقطه ضعفی است که در نزد بسیاری از مهاجران ایرانی نیز دیده می شود، یعنی به رغم آنکه د رکشورهایی با تکثر فرهنگی بالا زندگی می کنند، تمام توجه شان صرفا به فرهنگ خودشان است و حتی به فرهنگ کشور میزبان نیز توجه ندارند و گاه حتی زبان آن کشور را نیز به درستی نمی آموزند و این البته یک فاجعه فرهنگی است. همین امر باعث شده است که اغلب در باره خود ودیگران توهم دارند مثلا همان گونه که گفتیم معتقدند که آنها از سایر مهاجران باهوش ترند و یا اینکه بیشتر از سایر مهاجران به فرهنگ منشاء خود علاقه دارند و یا بیشتر از آنها در جامعه میزبان پذیرفته شده اند. هر بار یک ایرانی تبارها به موفقیتی دست می یابد ، ایرانیان دیگر بدون توجه به پیشینه او، از این امر یک اسطوره درباره «باهوش تر بودن ایرانیان» می سازند که این خود نشانه عدم رشد عقلانیت و نداشتن شناخت نسب به فرهنگ های دیگر است. اما درباره سئوال دوم، با توجه به کمبود داده ها نمی توان اظهار نظر دقیقی کرد اما به عنوان یک فرضیه می توان گفت که به دلیل آنکه نسبت ایرانیان مهاجر به جمعیت کشور تقریبا اندک است و جمعیت ایران نیز جمعیتی بسیار جوان و رو به رشد است. امکان اینکه جماعت مهاجر ایرانی هویتی بسیار قدرتمند را در دراز مدت حفظ کند برای مثال نظیر هویت های دایاسپورایی یهودی، ارمنی، یونانی، چینی، عرب و…. را نسبتا ضعیف می دانم و گما می کنم پس از گذار ایران از سال های پسا انقلابی، اکثریت این مهاجران در نسل های سوم به بعد جذب جوامعی می شوند که در آنها اقامت دارند، هر چند وابستگیشان به گروهی از آیین ها و رسوم بیشتر در قالب هایی فلکلوریک و دورادور باقی بماند.

این گفتگو با روزنامه شرق انجام شده است و روز پنجشنبه ۷ مرداد ۱۳۸۶ منتشر شده است.