صورتکهای بیچهره، دستان بدون پوست
همه میدانند و همه میدانیم کرونا ویروس، نه نخستین ویروس و مصیبتی بوده که به سراغ ما انسانها آمده، یا بهتر است بگوییم دعوتش کردهایم و نه آخرینشان و اگر بتوانیم این بار آن را مهار کنیم و ولو با بهایی گزاف از سر بگذرانیم، باز هم همه میدانند و همه میدانیم بارهای دیگری وجود خواهند داشت که شانس، شاید حتی به اندازه این بار با ما همراه نباشد…
شاید بار آتی، مصیبتهایی بینهایت بزرگتری در انتظارمان باشد؛ شاید پایان بشریت؛ شاید سقوط درازمدت و عمیق تمدنها به هزاران سال پیش؛ شاید مرگهایی بسیار هولناکتر و دردآورتر؛ شاید حتی موقعیتهایی بدتر از مرگ که انسانها را وادارد کند دستهدسته به زندگی خویش پایان دهند و شاید حتی – در بدترین سناریوها – فاجعه در حلقه نسبتا محدود آدمها باقی نماند بلکه همه حیات، همه موجودات و جانوران و گیاهان، دریاها و کوهها و سبزهزارها و هر چیزی که میتوانیم با واژه «زیبایی» مترادف بدانیمش را از میان ببرد و حال پرسش این است: آیا انسانها واقعا از این مصیبت درسی را که لازم است، گرفتند و زندگی خویش را تغییر خواهند داد؟ یا همچون همیشه، آن را در کوتاهترین مدت به دست فراموشی میسپارند و در قالب کتابهای تاریخی و گستره بزرگی از رمانها و فیلمها و ادبیات علمی بایگانی میکنند؟ این احتمال نیز هست که وقتی این واقعه به پایان برسد، «درس»ی بگیرند، اما نه درسی مفید برای جهان، بلکه درسی که خود میخواهند. به عبارت دیگر همان کاری را بکنند که در طول هفت یا هشت هزار سال تمدنهای بزرگ و کوچک خویش کردهاند: تعبیر و تفسیر آنچه «واقعیت» مینامند در چارچوب چیزهایی که نامهایی دلبخواهانه و توهمزا، کمابیش گنگ و بیمعنا، اما برای خودشان و به زبان خودشان بسیار پرمعنا و عمیق و «عینی» باشند؛ مفاهیمی همچون «طبیعت» و «فرهنگ» و «شعور» و «انسانیت» و… که برای خود ساختهاند تا در یک پیچیدگی حیاتی غیرقابل رمزگشایی و در میان گرههای بازناشدنی، کورهراهی برای خویش بگشایند و شاید راهی برای فرار بیابند و هستیشناسی تازهای، ولو خیالین، برای خود دست و پا کنند. اما درنهایت، زمانی که انسانیت به «پایان ِ پایانها» برسد – و این زمانی است که هرچند شانس رسیدن به آن در آیندهای نه چندان دور ناگزیر نیست، اما بعید هم نمینماید – شاید در آن زمان، سرانجام روشنایی نسبتا کاملی بر رفتار و ذهنیت این «گونه زیستی» (انسان) در فرآیند تحولش بیفتد و «درس عبرتی» برای عالم هستی در معنای اسپینوزایی آن بشود. انسانها، به امید زنده هستند و شاید بهتر باشد بگوییم به امیدهایی کاملا واهی که دوست دارند واهی بودن آن را دائم به فراموشی بسپارند: مثل اینکه هر لحظه، گاه بدون هیچ دلیل و پیشینه و انتظاری ممکن است زندگیشان به پایان برسد. یا از آن بدتر شاهد پایان موجودیت گونه انسانی بهرغم میلیونها سال برخورداری از ابزارها و صدها هزار سال برخورداری از تخیل زبانی، که حدی ندارد و گستره بیپایانش در عرصه اسطورهها و ادبیات داستانی و تصویری چشماندازی دور را مینمایاند، باشند. اما این ساختارهای زبانشاختی، این سازههایی که منطق ریاضی و منطق فلسفی و دستورهای زبانی برای ما ساختهاند و ما همه امید خود را به آنها بستهایم، همانگونه که بارها و بارها تاریخ نشان داده است، قدرت مقاومت چندانی در برابر گردبادها و سیلهای غولآسا ندارند. پدیدههایی که عالم هستی میلیاردها سال است در خود شاهد تکرار آنهاست، میتوانند کاملا در چند لحظه به باد بروند. از این روست که فراموشی برای انسان شاید اهمیتی حتی بیشتر از حافظه و تاریخ، داشته و دارد. ساختهای فراموشی در بسیاری از موارد به کمک او آمدهاند تا بتواند ساختهای تاریخ و حافظه را براساس آنها به پا کند. از این روست که اگر کرونا ویروس یا مصیبتهای پیشین و پسین آن میتوانستند و بتوانند درسی به انسانها بدهند که دستکم آنها را به حد و مرز هوشمندی فرزانگانی چون ژان ژاک روسو، ایوان ایلیچ یا کلود لوی استروس برسانند، به باور ما باید بسیار خوشحال باشیم و دلایلی واقعی برای تداوم بخشیدن به امیدواری در دلهایمان نگه داریم. اگر انسانها، بهویژه فرادستان، اما همینطور فرودستانی که هر کدام ممکن است روزی به موقعیت فرادستی برسند، میتوانستند لحظهای در برابرعالم هستی، در برابر آنچه ابزارهای علمی خود ایشان، به آنها نشان میدهد، خُرد بودن دانش و گستره اندیشه و مادیت و تاثیر انسان را در «کیهان» درک کنند، بیشک این نیز ممکن میبود که امید بسیار زیادی به آینده داشته باشند.
اما افسوس که تاکنون تجربههایی که انسانها در طول قرنها و قرنها از سر گذراندهاند، نتوانسته به آنها اسطورهای و افسانهای بودن آن چیزهایی را که قدرت انسانی میپندارد به آنها نشان دهد: نه در اراده خشونتآمیزی که بیرحمانه بر همنوعان خود بر سایر موجودات و جهان اعمال میکنند، نه بیهودگی انباشت «ثروت»هایی که ابلهانه در اطراف خود گرد میآورند. همه آرزوی ما، آن بود و هست که میتوانستیم در رویکردی مثبت نسبت به آینده انسان باقی بمانیم و به این پرسش که آیا هنوز فرصتی برای جبران ویرانگری انسانی باقی مانده، پاسخی ولو نسبتا مثبت بدهیم. اما نباید به خود دروغ بگوییم و این پاسخ را به هیچ رو به سوی قاطعیتی که ابدا در آن وجود ندارد ببریم؛ نمیخواهیم در رویکردی انسانگریز چون لوی استروس، انسانشناس بزرگ فرانسوی، باقی بمانیم که در کتاب «گرمسیریان اندوبار» خود با نومیدی زیادی از جهانی سخن میگوید که بدون انسانها آغاز شد و بیشک بدون آنها پایان خواهد یافت. اما برای آنکه این امید و این گریز از پیشبینی لوی استروس که هیچ کسی به اندازه خود او تمایل نداشت که هرگز به وقوع نپیوندد، جلوگیری کنیم، صرفا آرزو کردن و پناه بردن به متافیزیکهای رنگارنگ کارگر نیست. پاسخ این امر، در بهترین و زیباترین چیزهایی است که انسان میتواند خود را به دلیل ابداع آنها خود را متمایز کند. در زیبایی، در اخلاق و در خلاقیت هنری و ادبی؛ در افزودن به زیباییهای حسی (استتیک) در جهان بیرونی. درنهایت شاید در این امید که ما آن را شرطی اساسی برای آینده خود و نه راه گریزی آنی تصور میکنیم. در این حال، شاید این راه یا شاید بخشی از این راه، به سادگی تنها بتواند در واژگان عشق و خلاقیت خلاصه شود. جهانی که امروز کرونا در برابر ما قرار داده، با نمادشناسی آدمهایی که نمیتوانند به یکدیگر نزدیک شوند و یکدیگر را در آغوش بگیرند، ببویند و ببوسند و دلداری دهند و غمخوار هم باشند، جهانی که کرونا در برابر ما قرار داده و در آن نمیتوان حتی چهرههای یکدیگر را از پشت صورتکهایی هرچه ضخیمتر ببینیم. چنین جهانی نه تنها ممکن و کاربردی نیست، بلکه یک ویرانشهر حقیقی به حساب میآید که این بار شاید معنایی جز پایان انسان نداشته باشد، اما باید بدانیم اگر از تمثیل جهانی آکنده از انسانهایی بدون دست، بدون پوست و بدون چهره به حق وحشت داریم، باید تن به عشق و اخلاق و هنر بدهیم در پدیدههایی انسانی بدهیم؛ جهانی که خود را بیش و پیش از هر کجا در کالبدهای کودکانه و زنانه تعریف و بیان میکند؛ جهانی که در رویکردهای کلاسیک در آنچه روزگاری «انسانیت» نامیده میشد، قابل مشاهده بود؛ روشنایی دور نیست، تنها باید جسارت نزدیک شدن به آن را داشته باشیم.
روزنامه اعتماد / ۲۴ خرداد ۹۹