مهم ترین مناقشه ای که از قرن نوزدهم تا امروز بر محور واژه ” فرهنگ” وجود داشته است به این اصل اساسی بر می گردد که آیا می توان و باید فرهنگ را در معنای اروپایی آن در قرن هجده و نوزده به مفهوم درجه خاصی از سازمان یافتگی اجتماعی در نظر گرفت که به آن نام “تمدن” داده شده است؟ و یا باید آن را در معنایی بسیار عام تر درک کرد که موجودیت خاص زیست انسانی را در برابر سایر اشکال موجودیت طبیعی از جمله موجودیت های جانوری ( ولو پیشرفته ترین جانوران) قرار می دهد؟ نخستین مساله ای که در اینجا اهمیت دارد و باید بر آن تاکید کرد آن است که در هر دو این رویکردها ما با موقعیت هایی روبرو هستیم که اولا بر گسست ها تاکید دارند و ثانیا این گسست ها را در عین حال بر محورهایی پیوستاری توضیح می دهند. این پیوستارها به نوبه خود محورهایی تطوری ( تکاملی ) به شمار می آیند که عموما تحت تاثیر اندیشه تطوری کاملا غالب در قرون مزبور در عرصه فلسفه و علوم طبیعی اروپا قرار داشته اند. این دو گسست عبارتند از نخست گسست میان موقعیت متمدن و موقعیت غیر متمدن که در معنایی گسترده تر می توان از آن با عنوان گسست شهر / روستا نیز نام برد و سپس گسست فرهنگ و طبیعت که در معنایی گسترده تر می توان از آن با عنوان گسست انسان/حیوان نیز نام برد. روشن است که مصرف فرهنگ و عمومی در معنایی جمعی و فراتر از فرد مطرح می شود که به آن باید به صورتی جداگانه بپردازیم. اما پیش از این کار باید موضوع را از خلال دو گسست مزبور بشکافیم.
نخستین گسست به یک باور بسیار قدیمی در اندیشه اروپا محور (eurocentrist) باز می گردد همان اندیشه ای که اصل و اساس ساختن جهان مدرن را در دورانی پانصد ساله (۱۴۰۰-۱۹۰۰) حمل می کرد. این اندیشه خود بر دو پایه اساسی ساخته شده است: از یک سو ریشه های دینی – اخلاقی یهودی – مسیحایی به ویژه مجموعه باورهای مرتبط به معنای حیات مادی انسان و قائل شدن به وجود یک قانون تکاملی در زندگی انسانی که او را از نقطه آفرینش به نقطه فرجام می رساند و باور به ارزش مند بودن عمل انسانی در جهان مادی و تعیین کننده بودن این عمل در سرنوشت ابدی انسانها، و از سوی دیگر ریشه های یونانی – رومی به ویژه قانون محوری و قراردادی بودن رفتارهای اجتماعی در حوزه هایی همچون اقتصاد و سیاست با تاکید بر تقدس مالکیت خصوصی (موروثی بودن مالکیت از جمله مالکیت ارضی و مبادله پولی در بازار) و حاکمیت به مثابه امر عمومی (رس پوبلیکا = شیئی عمومی یا جمهوری). اروپا بر اساس این دو گروه از باورها، ساختن “جهان” را برنامه ریزی کرد و آن را از خلال فرایند استعماری به تحقق در آورد. نتیجه این امر آن بود که در پایان فرایند استعماری مقوله های اروپایی کمابیش و به نسبت های گوناگون و طبعا با مقاومت هایی ناگزیر و با پیوندهایی عجیب و اغلب ناخواسته در سراسر جهان بدل به اشکال جهانشمول (universal) شده بودند و همه مردمان جهان باید به ناچار از این مقولات تبعیت می کردند.
یکی از مهم ترین محورهای این “جهانی شدن” اجباری، اولویت و برتری یافتن کامل اشکال زیست شهری نسبت به اشکال زیست روستایی و عشایری بود. البته در این نکته که شهرنشینی در سراسر جهان با تراکم قدرت حاکم در شهرها همراه بوده است نمی توان شک کرد، اما گسترش اروپایی سبب تقدس یافتن مناسک و فرایندهای شهری از جمله بر الگوی شهر رومی در سراسر جهان شد. این امر سبب می شد که در همه جا نوع خاصی از رفتارهای اجتماعی شروع به ارزش یافتن کرده و برعکس ارزش گروهی دیگر از رفتارها رو به کاهش گذارند. شهرنشینان رفاه و آسایش و تفریح و شادی و افزایش بی پایان ثروت و قدرت را بدل به ارزش های تقدس یافته ای می کردند که شکل اجتماعی تبلور تمام آنها در “مصرف” یا نابودی مادی گروهی از اشیا تعریف می شد. تمام رفتارهای بیولوژیک انسان ها به این ترتیب در بازتفسیر های جدید تبدیل به رفتارهایی هر چه مخرب تر می شدند به گونه ای که مهم ترین و به معنایی ساده ترین رفتارها همچون تغذیه و نیاز به تولید مثل به گروه بزرگی از رفتارهای تبعیض آمیز اجتماعی همچون برده داری و بهره کشی های اقتصادی بدل می شدند. البته باز هم تاکید کنیم که این رفتارها خاص تمدن و فرهنگ اروپایی نبودند اما در هیچ کجا همچون اروپا و از خلال تطور گرایی و عقلانیت روشنگرانه اروپایی در ترکیب دین و سکولاریسم به چنین قابلیت بالایی در کاربردی و موثر شدن نرسیده بودند.
در این نخستین گسست، همانگونه که تاریخ فرایند استعماری نشان می دهد تفکر تطورگرایانه نقش اساسی را ایفا کرده است. اروپائیان باور عمیقی به آن داشتند که شکل تکامل یافته روستا، شهر است و شکل تکامل یافته یک تمدن “ابتدایی” یک تمدن پیشرفته. از این رو کل فرایند استعماری به باور آنها بیش از هر چیز در “سازندگی” و در شتابی که به ” سیر طبیعی تاریخ” می داد ، قابل تعریف بود.
اما در دومین گسست باز هم ما سلطه و غلبه اندیشه اروپایی را بر سراسر جهان می بینیم. جدایی انسان از حیوان نمادی است کاملا گویا از جدایی فرهنگ از طبیعت و در هر دو مورد ما گسست و جدایی را می توانیم از خلال جدایی شهر از غیر شهر ( روستا ، عشایر) ببینیم. زندگی شهری، نوعی از زندگی به حساب می آمد که در ابتدا تنها نخبگان و ممتاز ترین افراد جامعه را در خود جای می داد و به تدریج بود که اقشار پایین تر را نیز درون خود پذیرفت. اما آنچه در شهرها به خوبی روشن بود اینکه حیوان از آنها بیرون رانده می شد. حیوانات تنها به دو صورت در شهر پذیرفته می شدند نخست به صورت حیوانات مرده ای که باید به مصرف خوراک شهری ها می رسیدند( تعداد محدود حیواناتی که در شهرها خدمت می کردند) و سپس در قالبی بسیار متاخر و آن حیوانات خانگی و همراهی کننده انسانها. بنابراین شهر، موقعیتی انسانی و نوعی گسست کامل از موقعیت حیوانی را نشان می داد. در این گسست نیز اندیشه تطوری نقش اساسی را داشته است به گونه ای که انسان می پذیرد که طبیعتا موجودی حیوانی است، اما بلافاصله می افزاید که به قول ارسطو “حیوانی سیاسی” یعنی متمدن یا شهر نشین است. این “حیوان شهرنشین” را می توان به سادگی حیوانی تعریف کرد که به دلیل “مصرف” بیش از اندازه خود از طبیعت رابطه ای متعارض با آن پیدا می کند: رابطه ای که باید اذعان کرد در تعارض و تقابلی رو به افزایش بوده و تبلور این تعارض را امروز می توان به سهولت در فزونی گرفتن بی پایان فجایع طبیعی ( به مثابه نوعی واکنش طبیعی به تخریب انسانی) مشاهده کرد.
اوج فرایند این دو گسست را می توان در تالیفی دانست که اروپا را در معنای جدید آن در قرن نوزدهم پدید می آورد یعنی انقلاب صنعتی. انقلاب صنعتی نیز در واقعی چیزی نیست جز توانایی به تولید انبوه(mass production) که معنای دیگر آن “مصرف انبوه” است. انسان، این حیوان شهر نشین و همه چیز خوار اینک بر آن است که تمام طبیعت و اشیا و موجودات درون آن را به “کالا” هایی قابل “مصرف” تبدیل کند و به عبارت دیگر آنها را تخریب کند تا بتواند به موجودات انسانی دیگر تبدیلشان کند: به این ترتیب میان افزایش جمعیت انسانی از یک سو و از میان رفتن انواع جانوری و گیاهی و تخریب عمومی طبیعت از سوی دیگر نوعی تقارن مرگبار و بسیار خطرناک به وجود می آید که هنوز نمی توان هیچ تصوری از نتیجه غایی آن داشت.
انقلاب صنعتی با تثبیت دو مفهوم تولید و مصرف انبوه ، و با این درک و این تمایل عمومی به تبدیل کردن همه “چیزها” به “کالاها”، طبعا گرایشی روزافزون به بالا بردن مصرف در همه اشکال آن دارد و از جمله به ایجاد کالاهای مصرفی جدید و جدیدتر . این امر پس از جنگ جهانی دوم و همزمان با تداوم انقلاب صنعتی در انقلاب های فناورانه جدید، سبب شد که طیف بسیار گسترده و تازه ای از مصارف با عنوان مصارف فرهنگی پا به عرصه وجود گذارند. این مصارف بیش از هر چیز در مفهوم “رسانه های جمعی” مطرح شده است، که در آن واحد می توان در آنها نوعی سقوط در کیفیت فرهنگ به سود کمیت آن و نوعی پتانسیل گسترش خلاقیت از طریق افزایش طیف پوشش رفتارهای فرهنگی را مشاهده کرد. آنچه در حقیقت “فرهنگ عمومی” نامیده می شود را باید پیش از هر چیز تعمیم یافتن این اشکال خاص مصرفی از خلال دو گسست مزبور به کل جهان دانست که در آخرین مراحل خود کالاهای فرهنگی را نیز به مجموع کالاهای دیگر افزوده است.
این مفهوم البته تنها یکی از مفاهیمی است که می توان از فرهنگ عمومی مطرح کرد و اگر این مفهوم را با قرار دادنش در چارچوبی انسان شناسانه باز تعریف کنیم ممکن است بتوانیم توضیحی کاملا متفاوت از آن عرضه کنیم. برای مثال حرکت به مباحث مربوط به فلکلور و فرهنگ عامیانه و یا فرهنگ بومی در برابر فرهنگ بیرونی، چارچوب های متفاوتی را برای ما می گشایند. برخی از این چارچوب ها در طول سالیان اخیر به عنوان آلترناتیوهایی برای جبران موقعیت های پیشین و خطرناکی که استعمار به وجود آورده است، مطرح شده اند.
متن زیر درباره “رسانه های جمعی ” *از ادگار مورن فیلسوف و جامعه شناس فرانسوی است و در آن ، توضیحی کلی درباره این شکل جدید از مصرف که باید آن را در مقوله “فرهنگ عمومی” جای داد می یابیم.
« دو واژه رسانه های عمومی(mass media) – که شامل مطبوعات پرتیراژ، سینما، رادیو و تلویزیون می شود – و فرهنگ توده (mass culture) که شامل فرهنگ تولید و توزیع شده به وسیله همین رسانه ها است، هر دو اصطلاحات جدیدی هستند که در ا مریکا پا به عرصه وجود گذاشتند.
در طول نیمه نخست قرن بیستم و به ویژه از سالهای دهه ۱۹۳۰ رسانه های جمعی نه فقط مورد علاقمندی کارخانجات بزرگ سرمایه داری- که از آنها بهره می بردند- قرار گرفتند، بلکه همچنین توجه طبقات سیاسی، روشنفکران، بخش های بزرگی از افکار عمومی را نیز به خود جلب کردند. ابعاد گوناگون این رسانه ها بودند که سبب پیدایش یکی از مهم ترین شاخه های جامعه شناسی امریکا، یعنی جامعه شناسی رسانه های جمعی شدند. در واقع موسسات بزرگ ارتباطی(رادیو، سینما، تلویزیون، تبلیغات) بسیار علاقمند بودند که بازار خود، یعنی مخاطبانشان را بشناسند. افکاری عمومی بزرگ سالان نیز نگران نفوذ خطرناک سینما و فیلم های کارتون و سپس تلویزیون بر کودکان و جوانان خود بودند و همین امر نیز سبب انجام گرفتن پژوهش های اجتماعی بزرگی از دهه ۱۹۳۰ به بعد شد. طبقه سیاستمدار نیز ابتدا در طول سالهای جنگ و سپس به مناسبت انتخابات ریاست جمهوری، نگران قدرت عمل رسانه های جمعی بودند. و سرانجام باید به روشنفکران اشاره کرد که در نخستین دهه پس از جنگ به صورتی حاد پی به آن بردند که فرهنگ توده می تواند هم تهدیدی علیه ارزش های هنری و فکری آنان به حساب آید و هم سرچشمه ای برای تحمیق و از خود بیگانه شدن مردمی که زیر نفوذ آنها قرار می گیرند.
جامعه شناسی رسانه های جمعی حوزه کاری خود را بر اساس فرمولی که لاسول (Laswell) مطرح کرده تعیین می کند : ” چه کسی، چه چیزی به چه کسی می گوید و با چه اثری ؟” . در این جمله اولین پرسش یعنی “چه کسی” مربوط به منابع تولید پیام می شود، دومین پرسش به مخاطبان ربط پیدا می کند و پرسش بعدی یعنی “چه چیز” به محتوای پیام مربوط می شود که باید تحلیل شود ( تحلیل محتوا). در واقع آنچه در اولویت قرار گرفت مطالعه بر مخاطبان و تاثیر رسانه ها بود. بدین ترتیب، مطالعه بر مخاطبان تقریبا مطالعه ای بر بازار بود که در خدمت موسسات بزرگ سینمایی ، رادیویی و تلویزیونی قرار می گرفت. مطالعات بر تاثیر این رسانه نیز عمدتا به استفاده افکار عمومی خانوادگی، روشنفکران و مسئولان عمومی می رسید که به این ترتیب بر قابلیت رسانه ها در دگرگون و حتی دستکاری کردن جمعیت های دریافت کننده پیام ها آگاهی می یافتند. سهم پر بار و تعیین کننده پل لازارسفلد(Paul Lazarsfeld) و همکارانش نیز در همین زمینه اهمیت داشت. این گروه نشان می دادند که بر خلاف اسطوره ای بسیار رایج در میان همه اقشار اجتماعی، تاثیر رسانه های جمعی بر افکار و باورها، نه مستقیم است و نه الزام آور به صورتی که گروه های اجتماعی در صورتی که پیام های دریافتی در تضاد با باورها و اسطورهای بنیادینشان قرار بگیرند، ممکن است مقاومت بسیار شدیدی در برابر آن پیام ها از خود نشان بدهند. در برخی از موارد نیز پیام دقیقا به صورتی متضاد تفسیر می شود و بدل به ابزاری علیه کسی که آن را صادر کرده اند می شود(اثر بومرنگ). از سالهای دهه ۱۹۳۰ موسسه مطالعات لین فاند(Layne Fund Studies) نشان می داد که نمی توان ادعا کرد که فیلم های خشونت آمیز تاثیر تعیین کننده ای بر بزه کاری جوانان داشته باشند. اما درباره تاثیر فرهنگی جهانی رسانه ها بر مردمان گوناگون چه می توان گفت؟
پژوهش های انجام شده نمی توا نستند پاسخی به این پرسش بدهند. در واقع جامعه شناسی امریکا که در روشهایش در سنجش مسائل افکار عمومی به تثبیت رسیده بود، ابزاری برای سنجش مسائل جهانی فرهنگ و تمدن در دست ندارد. از طرف دیگر این جامعه شناسی عموما اهدافی جزئی را مد نظر دارد و فرمول لاسول را به عنوان اصلی برای تقسیم حوزه علمی در نظر می گیرد و نه اصلی در تعیین نظام ارتباطی. خلاصه آنکه نمی توان ادعا کرد که یک جامعه شناسی واحد یا یک پدیدار شناسی واحد رسانه های جمعی وجود داشته باشد، بلکه باید صرفا از کنار هم قرار گرفتن پژوهش ها برای شکل دادن به یک مجموعه سخن گفت.
به همین دلیل نیز مساله جهانی فرهنگ توده، دیگر نه موضوعی برای پژوهش- حتی برای جامعه شناسان و سایر پژوهشگران – بلکه یک مضمون مناقشه برانگیز زیباشناسانه، اخلاقی، فرهنگی و حتی سیاسی است. این مناقشه در سالهای دهه ۱۹۷۰ به اوج خود رسید و به محور اصلی جدل های روشنفکرانه در امریکا بدل شد. این گروه در آن زمان فاقد موضوع سیاسی مستقیمی برای مناقشه بودند: امیدهای انقلابی در نزد روشنفکرانی که پیش از جنگ دست به مبارزه در چارچوب گروه های کوچک چپی زده بودند رو به خاموشی رفته بود و دیگر حتی اثری از بسیج بزرگ ضد هیتلری در سالهای جنگ نبود. افزون براین، مک کارتیسم نیز سبب عقب نشینی بزرگی در حوزه سیاسی شده بود. و سرانجام آنکه روشنفکران امتیازات فرهنگی خویش را نیز در خطر می دیدند. به این ترتیب تمام مسائل مهم به سوی فرهنگ توده سوق داده می شدند. رادیکال ها، مارکسیست ها، پست مارکسیست ها، لیبرال ها، محافظه کاران همگی در فرهنگ توده، نوعی شبه فرهنگ، یک چیز قلابی و تصنعی می دیدند. گروهی نسبت به آن با نگاه تحقیر آمیز از چشم “طبقه بالا” می نگریستند و در آن نوعی بربریت، نوعی عامه پسندی اقشار پایین، نوعی تولید انبوه و مصرف توده ای می دیدند. و گروهی نیز فرهنگ توده را ابزاری اساسی برای به بندگی کشیدن، از خود بیگانه سازی، دستکاری کردن مردم امریکا می دیدند. اما در این میان یک شاخه لیبرال و گاه برخی از پست مارکسیست ها هم بودند که برعکس در توزیع فرهنگ توده نوعی دموکراتیزاسیون فرهنگی را مشاهده می کردند.
اما درباره مفهوم “فرهنگ توده” باید بر این نکته تاکید کرد که این مفهوم خود از دو مفهوم بسیار مبهم دیگر یعنی “فرهنگ ” و “توده” ساخته شده است. واژه “فرهنگ” در اینجا به صورتی ناگزیر دارای دو معناست: از یک سو فرهنگ به واژه ای اشاره دارد که انسان شناسان و جامعه شناسان به کار می برند(سلایق زیباشناسانه، علاقه به ارزش های “اصیل”یا “برتر”). انسان با فرهنگ به صورتی عینی تمایل به آن دارد که فرهنگ توده را در معنای نخست آن درک کند، اما به صورت ذهنی آن فرهنگ را از دیدگاه فرهنگ خویش مورد قضاوت قرار می دهد حال اگر فرض کنیم چنین فردی بتواند با فاصله گرفتن از داوری های خویش، فرهنگ توده را عمدتا در معنایی انسان شناسانه – جامعه شناسانه درک کند، باز هم با مشکلات دیگری روبرو می شود: مفهوم فرهنگ بی شک یکی از کم تعریف پذیر ترین مفاهیم علوم اجتماعی است، گاه فرهنگ را پدیده ای انسانی دانسته اند که همه پدیده های انسانی را در بر گرفته و در مقابل طبیعت قرارش داده اند و گاه نیز آن را صرفا شامل بقایایی به حساب آورده اند که شامل همه چیزهایی می شوند که نمی توان آنها را در مفاهیم سیاست، اقتصاد و دین جای داد. برخی از مولفان امروز بدان گرایش دارند که فرهنگ را شامل هر چیزی بدانند که معنایی در بر دارد، در این حال فرهنگ را دیگر نباید صرفا بخشی از زندگی اجتماعی به حساب آورد بلکه باید آن را یکی از ابعاد همیشه حاضر از زندگی اجتماعی دانست. با این وصف ارائه تعریفی جامع از فرهنگ به نظر ما ممکن نیست. فرهنگ در واقع در چهار راه اندیشه و احساس قرار می گیرد و آن را باید در حوزه اجتماعی، معادلی دانست برای نظام روانی – احساسی که به غرایز ما ساختار می دهد، بازنمایی و جهانبینی را برای ما ممکن می کند و میان امر واقعی و امر خیالین از خلال نمادها، اسطوره ها، هنجارها، آرمان ها، ایدئولوژی ها رابطه ای اوسموزی ایجاد می کند. هر فرهنگی به مثابه نقطه اتکایی عمل می کند که می تواند به کالبد پذیری عملی حیات خیالین و به تبلورهای خیالین در زندگی عملی امکان دهد. ما مفهوم فرهنگ را در اصطلاح “فرهنگ توده” در این معنای ، البته مبهم، اما به همین دلیل غیر مدرسی و غیر جزم گرا می فهمیم.
واژه “توده” نیز مبهم است. در ایالات متحده این واژه در چارچوب اصطلاح “فرهنگ توده” مستقیما به معنای آن در اصطلاح “رسانه های جمعی” اشاره دارد یعنی به مفهوم تکثر و توزیع گسترده است. در زبان فرانسه نیز واژه “masse” بیش از هر چیز به معنی توده، یعنی واژه ای که در آن واحد هم به مجموع مردم و هم به بخش میانی آنها اطلاق می شود، و افزون بر این در قالب واژه “توده ها” واژه ای سیاسی و انقلابی است که به همین عنوان نیز مورد علاقه دلتنگانه و پر شور بخشی از روشنفکران قرار گرفته است. بنابراین در اینجا می توان “فرهنگ توده” را نوعی از فرهنگ دانست که به دلیل توزیع توده ای آن و به دلیل آنکه مخاطبانش توده بزرگی از مردم هستند که جمعی را بدون توجه به تعلق های حرفه ای یا اجتماعی ساخته اند، به این نام خوانده می شود.