نگاه به خودکشی به مثابه یک انسانشاس از همان ابتدا ما را در برابر موقعیتی متناقض قرار می دهد: موجودیت انسانی همچون همه موجودیت های زیستی، به گونهای شکل گرفته، تحول یافته و به یک معنا ”برنامهریزی“ شده است و چنان سازوکارهایی را در ساختارهای درونی خود انباشته، به کار انداخته و تداوم می بخشد که بدون شک گویای تمایلی درونی و غریزهای ذاتی به حیات است: هر گونه به خطر افتادن حیات، ولو احساس این خطر بدون انگیزه بیرونی محسوس، بلافاصله به واکنش های شدید و در بسیاری موارد غیر قابل کنترل بیولوژیک دامن می زند: ترس ها، اضطرابها، و … برخی از این واکنش ها هستند که با تغییرات زیستی کاملا مشهود (تغییر رنگ پوست، ضربان قلب،…) و ترشحات درونی و تغییر بیوشیمیایی کالبد همراهند. این واکنش ها، یک هدف مشخص را دنبال می کنند: حفظ حیات با به کار گیری هر گونه امکانی که کالبد بتواند به آنها دست بیابد. بحران خطر در کالبد زنده می توان ( و اغلب این گونه است) گرایش های دگر دوستی(altruist) را از میان برده و برعکس، گرایش های خوددوستی (egoist) را به شدت در موجود زنده افزایش دهد به صورتی که گرایش های اخیر در قالب رویکردهایی به شدت پرخاش جویانه(aggresive) بروز کرده و راه را از خودمحوربینی(egocentrism) به بیگانهترسی(xenophobia) یعنی ترس و نفرت از تفاوت و بیگانگی بکشاند. چنین گرایش هایی عامل اصلی بسیاری از جنایت ها، از جمله جنایتهای علیه انسانیت همچون نسلکشیها(genocide) بودهاند.
با این وصف، گرایش خوددوستی در هنگام بروز خطر برای کالبد یا تصور چنین خطری، لزوما تنها گرایش قابل مشاهده نیست، زیرا امکان دارد به گونهای متناقض شاهد بروز نوعی دگردوستی در چنین موقعیتهایی باشیم. برخی از مشاغل و موقعیت ها، اصولا فرد را موظف به اولویت قائل شدن در مسئولیت حفظ از موجودیت های زیستی دیگر نسبت به حفظ موجودیت خود می کند (برای نمونه مسئولان وسایل حمل و نقل عمومی)، اما به جز این موارد، دگردوستی می تواند به صورتهای دیگری نیز بروز کند؛ برای مثال در رویکردهای عاطفی شدید(عشق به مثابه اوج گرایش دگردوستانه) به دیگری، به فرزندان و یا به یک آرمان عقیدتی(وطن دوستی، دین دوستی، …) در چنین مواردی می توان گفت که نوعی هویت یابی (identification) یا دقیقتر گفته باشیم، نوعی همپوشانی هویتی میان دو موجود(ولو دو موجود نه لزوما یک جنس، مثل یک انسان و یک ایده) پدید می آید که می تواند توجیه گر رفتار دگردوستانه و درک آن به گونه نوعی رفتار خوددوستانه شود.
با توجه به این امر، خودکشی هر چند می تواند رفتاری متناقض قلمداد شود، اما در واقع قابل توجیه به مثابه یک واکنش کالبدی – روانی نیز هست. اگر فرض بگیریم که درد به عنوان یک عامل بیرونی یا درونی نه تنها هشداردهنده، بلکه عاملی در فشار اضطرابزا، موجودیت زیستی – فرهنگی را دچار اختلال کرده و آن را به صورت جزئی یا کلی از کار می اندازد، در چنین حالتی، خودکشی می تواند به عنوان سازوکاری برای جبران این فشار و رهایی از آن تلقی شود که کالبد در آن، انتخابی ناگزیر و ”طبیعی“ انجام می دهد(اتانازی).
گونه شناسی خودکشیها که نخستین بار علوم اجتماعی آن را مدیون امیل دورکیم و کتاب کلاسیک او ”خودکشی“ است، نوعی تلاش اندیشمندانه برای ”عقلانی“ کردن رفتاری است که در تفسیر آن شاید لازم باشد انعطاف بیشتری داشت و موضوع را در آن واحد در مقیاس بیولوژیک کالبدی – روانی ( مساله درد) و همچنین در مقیاس فرهنگی بررسی کرد. تابوی ممنوعیت خودکشی در بسیاری از فرهنگها( از جمله در سنت های ادیان بزرگ) بر یک اسطوره شناسی قدرتمند آفرینش استوار است که زندگی و مرگ را پدیدههایی خارج از توان و موجودیت انسانی تعریف می کند. با این وصف این گونه اسطوره شناسیها، ساختارهای معنایی دیگری را برای مثال در حوزه قربانی(از جمله قربانی انسانی) ، یا در حوزه جنگ ارائه می دهند که می تواند به صورت متناقض رویکرد خودکشی را در قالب نوعی دگرکشی و یا نوعی خودکشی دگر دوستانه ( همانگونه که در متن نهایی این نوشته از دورکیم خواهیم دید) باز تفسیر کند. کشتن به این ترتیب می تواند به امری حیات بخش بدل شود: در رفتارهای زیستی، تغذیه مهم ترین عامل تداوم حیات، در عین حال حرکتی در قالب کشتن است(کشتن جانوران یا گیاهان). افزون بر این رویکرد گنوستیک که پیشینه آن در عرفان و سنتهای ایرانی در پیوندشان با سنت های مسیحی (برای نمونه در مانویت) کاملا محسوس است، در کشتن امر ”نجات“ و ”رهایی“ را می بیند که آن را در مفهوم ”شکستن“ و ”تخریب“ کالبد ( از جمله با شکنجه و ایجاد درد و فشار بر آن در روش های ریاضت کشانه یا مناسکی) برای آزاد کردن ”روح“ از ”قفس جسم“ به بیان می آورد.
مصایب مسیح(ع) در مجموعه پنداره های تثلیث مسیحیایی نمادی گویا از حرکت به سوی مرگ و دردی است که خداوند را از خلال بخش و پاره ای از روح او در کالبدی دیگر، به انسان پیوند داده، و به این ترتیب مصایب مسیح بدل به نمادی از رنجی می گردد که انسان ها ناچارند برای پاک کردن ”کناه نخسیتن“ بر روی زمین آن را تحمل کنند اما خداوند از آغاز با آنها هم دردی می کند. تکرار مصیبت مسیح از خلال ایین های مناسکی گویای تمایل به دردو رنج و در نهایت مرگ به مثابه راهی برای سعادت یافتن ابدی است هر چند در آیین مسیحایی این رج و درد و مرگ باید منشاء بیرونی داشته باشد وگرنه گناهی بزرگ به حساب می اید که باید به شدت از آن پرهیز کرد.
حتی در نظام های جدید و مدرن جوامع پیشرفته نیز، غریزه مرگ به صورتهای مختلف تقدس شده و هر چند خودکشی به مثابه عملی غیر هنجارمند، غیر اجتماعی و خلاف جریان آب مطرح و مطرود می شود و شادی و سرخوشی و گریز از درد یا حذف آن ( همچون حذف بیماری، پیری و علائم آنها، …) به مثابه مهمترین سازوکارهای موجودیت حیاتی عنوان می شوند که خودکشی آنها را تخریب و منحرف می کند، با این وصف و شاید به همین دلیل تلاش می شود غریزه مرگ به صوتی هدایت شده، ”مرگ دیگری“ را در جای ”مرگ خود“ قرار دهد و درد و فشار به عنوان انگیزههای بیرونی خاتمه دادن به حیات را در قالب آرمان گرایی ها و تصویر سازی ها از آیندهای همواره ممکن درک کند؛ آیندهای ارمانشهرگرایانه که می تواند دردها را به خاطراتی تلخ اما از میان رفته بدل کند و به این ترتیب لااقل به صورتی نسبی آنها را از میان بردارد. با این همه نمی توان انکار کرد که خودکشی، شخصی ترین عملی است که یک موجود زنده می تواند انجام دهد و نمادگرایی درونی آن که قدرتی اسطورهشکنانه و تقابلی در برابر غریزی ترین سازوکارهای حیاتی را نشان می دهد ، گویای معناشناسی و تاثیر گذاری قابل توجهی است که به مرگ قدرتی دو چندان می دهد.
در این میان باید اذعان کرد که سنت دورکیمی در جامعهشناسی نفوذ بسیار قدرتمندی را در شناخت و تحلیل و به طور کلی در رویکرد نسبت به پدیده خودکشی در دوران مدرن به وجود آورده است. دورکیم به هیچ رو به عوامل فرااجتماعی در خودکشی باور نداشت و همین دیدگاه نیز در علوم اجتماعی گسترش یافت. بیشترین میزان مطالعات در طول سالهای پس از جنگ جهانی دوم تا امروز در حوزه جامعه شناسی انجام گرفتند و این داده ها بسیاری از گرایش ها را در این زمینه به نمایش گذاشتند. نخستین گرایش گویای آن است که خودکشی، همچون سایر اشکال خشونت، بیشتر پدیده ای مردانه است برای نمونه در سال ۱۹۷۷ در فرانسه ۲۳ مرد ( به نسبت صد هزار نفر جمعیت) و ۹ زن خودکشی کردند و در ۱۹۷۸ در آلمان فدرال ۳۰ مرد و ۱۵ زن (در صد هزار) و در استرالیا ۱۶ مرد و ۶ زن. داده ها همچنین گویای آن هستند که فرایند بالا رفتن رفاه اجتماعی در سالهای پس از جنگ سبب کاهش گرایش به خودکشی شده است چنانکه در ارقام برای بریتانیا از ۱۱.۹ مرد و ۷ زن در سال ۱۹۶۹ به ۹.۹ مرد و ۶.۳ زن کاهش یافته است. با این وصف در همین دروان خودکشی در نزد جوانان افزایش یافته به گونه ای که این پدیده ۷۵% در نزد پسران جوان و ۲۲% در نزد دختران جوان افزایش نشان داده است. در عین حال باید توجه داشت که میان خودکشی های موفق (منجر به مرگ)( که ارقام بالا به آنها مربوط می شوند) و خودکشی های ناموفق ( یا آنچه اصطلاحا پیراخودکشی para suicide نیز نامیده شده است) باید تفکیک قائل شد. خودکشی های گروه اخیر بنا بر برخی از تحقیقات بیشتر در میان زنان دیده می شوند و جنبه هشدار دهنده دارند. اگر خواسته باشیم درباره ارقام در ایران نیز سخنی بگوئیم می توانیم با اتکا به ارقام ارائه شده از سوی وزارت بهداشت، خودکشی را امری متمرکز در گروه سنی ۱۵ تا ۴۹ سال بدانیم که نرخ آن در سال ۱۳۸۲، ۷.۲ در مردان و ۴.۳ در زنان(در صد هزار نفر) بوده است و همچنین خودکشی پدیده ای بیشتر روستایی است تا شهر ی( در روستا در برابر ۵ در شهر در صد هزار) رقم کل خودکشی های موفق در ایران درسال ۱۳۸۲( در ۲۳ استان بررسی شده) ، ۲۸۰۳ نفر بوده که اکثریت بزرگ آنها با سه روش خودسوزی، حلق آویز کردن و خوردن سم و دارو خودکشی کرده اند.
اما اگر به بحث نظری در این باره بازگردیم می توان به نظریه موریس هالبواکس(Maurice Halbwachs)، جامعه شناس فرانسوی و شاگرد دورکیم اشاره کرد که او نیز کتابی درباره علل خودکشی (۱۹۳۰) دارد و در تکمیل نظریه دورکیمی خودکشی را حاصل مجموعهای پیچیده از عوامل اجتماعی قلمداد می کند و بنابراین بر آن است که هر اندازه پیش زمینه های اجتماعی در یک جامعه تنوع بیشتری بیابند موقعیت های خودکشی نیز افزایش خواهد یافت. به همین دلیل نیز هالبواکس معتقد است که بحران های اجتماعی به شدت خود را در افزایش یافتن پدیده خودکشی نشان می دهند.
سرانجام در همین زمینه می توان به مطالعات متعددی که در امریکا به انجام رسیده اند اشاره کرد که نشان می دهند که میان خودکشی و الزام فشار اجتماعی بر فرد رابطه معنا داری وجود دارد، هر اندازه این الزامات از جمله الزامات مادی و معیشتی کمتر باشند یعنی افراد به طبقات مرفه تر جامعه تعلق داشته باشند و کمتر فشار مشکلات مادی و شغلی را احساس کنند، تمایلات خودکشی (خشونت علیه خود) در آنها افزایش می یابد در حالی که هر اندازه این مشکلات و فشارها بیشتر باشد، برای نمونه در سیاه پوستان گرایش به قتل (خشونت علیه دیگری) در آنها بالا می گیرد. در نگاهی کلی تر شاید بتوان نمودی از این گرایش را در رابطه میان کشورهای توسعه یافته و در حال توسعه نیز مشاهده کرد به گونه ای که میزان خودکشی در مرفه ترین کشورهای توسعه یافته ( کشورهای اسکاندیناوی) بسیار بالا بوده و برعکس میزان قتل و خشونت های علیه دیگری در فقیرترین کشورهای در حال توسعه ( برای مثال در کشورهای افریقایی و امریکای لاتین) بسیار بالاست.
برای ارائه تصویری بیشتر انسان شناسانه از موضوع در نهایت به متنی از دورکیم مراجعه می کنیم که که ازفصل چهارم در بخش دوم کتاب معروف دورکیم ”خودکشی“ برگزیده شده است، در این متن، جامعه شناس فرانسوی به تحلیل پدیده خودکشی دگردوستانه می پردازد و در نهایت بر آن است که در این خودکشی همچون در خودکشی خوددوستانه، الزامات اجتماعی بیشترین تاثیر را دارند.
” در نظم زندگی، هیچ چیزی را نمی توان خارج از تعادل یافت. یک ویژگی بیولوژیک تنها در صورتی می تواند به هدف دست بیابد که حدود مشخصی را حفظ کند. در مورد پدیدههای اجتماعی نیز به همین گونه است. اگر همان طور که دیدیم در جامعهای فردیتیافتن اعضا به حد بیش از اندازه ای انجام بگیرد سبب [بالا گرفتن پدیده] خودکشی می شود، اما فردیت یافتن کمتر از اندازه نیز همان اثر را دارد. زمانی که انسان از جامعه گسست می یابد، به سهولت خود را می کشد، اما اگر بیش از اندازه در قالب جامعه زیر فشار باشد نیز همین کار را خواهد کرد.
گاه گفته می شود که در جوامع ابتدایی خودکشی پدیدهای ناشناخته بوده است در حالی که چنین ادعایی نادرست است. هر چند این حقیقت دارد که خودکشی خوددوستانه به گونهای که ما بیان کردیم، در چنین جوامعی رایج نیست، اما گونه دیگری از خودکشی بر عکس در آنها رواج دارد.
بارتولن (Bartolin) درباره جنگجویان دانمارکی می گوید که آنها از مردن در بستر به دلیل کهن سالی یا بیماری شرم داشتند و برای گریز از این بی آبرویی خود را می کشتند. گوتها (Goths) نیز بر این باور بودند که کسانی که به مرگ طبیعی بمیرند تا ابد در حفره ای آکنده از جانوران زهر آگین به بند کشیده خواهند شد. در مرزهای سرزمین ویسیکوتها (Wisigoths) صخره بلندی بود که به آن صخره نیاکان نام داده بودند و کهن سالان زمانی که از زندگی خسته می شدند خود را از فراز آن به زیر پرتاب می کردند. همین رسم را در نزد تراس ها(Thraces) و هرول ها(Herules) و غیره نیز می یابیم. سیلویوس ایتالیکوس (Silvius Italicus) درباره سلتها (Celtes) ی اسپانیایی می گوید: ” این ملت نسبت به اشرافیت خود خود بسیار مغرورند و بسیار مایل هستند که مرگ خود را زودتر از راه برسانند. به محض آنکه سلت ها احساس کنند سالهای توانمندی و شکوفایی را پشت سر گذاشتهاند، بی صبرانه گذشت زمان را انتظار می کشند و از پیر شدن نفرت دارند؛ و برعکس مایلند که سرنوشت خود را در دستان خویش داشته باشند. به همین دلیل نیز بهترین جایگاه را برای خاکسپاری کسانی در نطر می گیرند که خود را کشته باشند و بدترین زیرزمین ها را به کسانی اختصاص می دهند که از بیماری یا از ناتوانی مرده باشند. همین رسم نیز سالیان دراز در هندوستان وجود داشت. هر چند این تجلیل از خودکشی در وداها وجود نداشته است اما بدون شک بسیار باستانی است. در مورد خودکشی برهمنی به نام کالانوس(Calanus) پلوتارک می گوید” او همچون رسم دانایان این سرزمین خود را قربانی می کند“ کوینت کروس (Quinte Cruce) نیز می گوید: ” در میان آنها نوعی از آدم های وحشی و زشت وجود دارند که به آنها دانایان می گویند. در نگاه آنها اینکه روز مرگشان را پیش بینی کنند یک افتخار است و آنها به محض آنکه عمر خود را بیش از اندازه دیده یا بیماری ها شروع به آزار دادنشان می کنند، خود را زنده زنده در آتش می سوزانند. به باور آنها، مرگ اگر در انتظارش باشیم، باعث شرمساری زندگی است؛ به همین دلیل نیز آنها هیچ تجلیلی از کالبدی که کهنسالی تخریبش کرده است، نمی کنند. آتش اگر انسانی که نفس نمی کشد را درونش بیاندازند، ناپاک می شود“ . باورهای مشابهی را در فیجی و هیبرید نو ، مانگا (Manga) و غیره نیز می بینیم. در سئوس(Ceos) مردانی که سن خاصی را پشت سر گذاشته باشند در یک جشن پرشکوه گرد هم می آیند و در حالی که دسته های گل بر سر دارند، جام شوکران(زهر) را می نوشند. همین عمل در نزد تروگلودیت ها(Troglodytes) و در نزد سرس (Seres) ها برغم آنکه به اخلاقی بودن شهرت دارند، دیده می شود.
به جز افراد مسن می دانیم که در نزد این مردمان، بیوه زنان نیز اغلب باید پس از مرگ همسرانشان خود را بکشند. این روش بربر به اندازهای در آداب و رسوم هندو جا افتاده است که برغم تلاش انگلیسی ها هنوز ادامه دارد. در سال ۱۸۱۷ ، ۷۰۶ بیوه زن تنها درایالت بنگال خودکشی کردند و در سال ۱۸۲۱، ۲۳۶۶ بیوه زن در تمام هند خود را کشتند. در سرزمینهای دیگر زمانی که یک شاهزاده یا یک رئیس می میرد، خدمتکارانش نیز ناچار به دنبال کردن او هستند. این در نزد گل ها (Gauls) رایج بوده است. هانری مارتن (Hanri
Martin) روایت می کند که مراسم به خاک سپاری رهبران در میان این گروه با کشتارهای خونین و بزرگ همراه بوده است. در این مراسم به صورت پرشکوهی جامگان، سلاح ها، اسب ها، بردگان محبوب آن رهبران سوزانده می شدند و سرانجام افراد وفادار به آنها نیز که در آخرین نبرد کشته نشده بودند، به مرگ سپرده می شدند. هیچ گاه یک فرد وفادار به رئیس نمی باید پس از او زنده می ماند. در نزد آشانتی ها(Achantis) با مرگ شاه، افسران او نیز باید می مردند. گروهی از مشاهده گران نیز همین امر را در هاوایی روایت کردهاند.
بنابراین باید گفت که خودکشی بدون شک در نزد مردمان ابتدایی بسیبار رایج بوده است، اما داری ویژگی های زیادی نیز بوده است. همه وقایعی که روایت شد، در یکی از سه مقوله زیر جای می گیرند:
۱- خودکشی مردانی که به آستانه پیری رسیده و یا دچار بیماری شدهاند.
۲- خودکشی زنان پس از مرگ همسرانشان.
۳- خودکشی افراد تحت حمایت یا خدمتکاران پس از مرگ رئیس شان.
اما در همه این موارد اگر انسان خود را می کشد، نه به دلیل آن است که از حقی بر خوردار باشد بلکه به دلیل آن است وظیفهای بردوش دارد. اگر او به این وظیفه عمل نکند با بی آبرویی مجازات می شود و همچنین در اغلب موارد مجازات های دینی نیز انتظارش را می کشد. البته زمانی که می شنویم افراد کهن سال خود را کشتهاند، ابتدا گمان می کنیم که این کار به دلیل به ستوه آمدن آنها یا دردهای رایج در سنین پیشرفته است. اما اگر واقعا چنین بود و فرد صرفا به این دلیل خود را می کشت که از یک زندگی غیر قابل تحمل رهایی یابد، نباید در این کار اجباری وجود می داشت؛ در حالی که هرگز کسی را وادار نمی کنند که از یک امتیاز بهره ببرد. اما می بینیم که اگر او اصرار کند در این موقعیت به زندگی خود ادامه دهد، احترام عمومی از او روی برمی گرداند: در جایی، او نخواهد توانست پس از مرگ از یک مراسم به خاکسپاری آبرومندانه برخوردار شود، در جایی دیگر به او وعده داده می شود که زندگی هولناکی پس از مرگ در انتظارش باشد. بنابراین جامعه بر او فشار می آورد تا خود را نابود کند. البته شکی نیست که جامعه در مورد خودکشی خوددوستانه نیز فشار می آورد، اما دخالت جامعه در این دو مورد به یک صورت نیست. در یک مورد جامعه تنها انسان را وا می دارد از زبانی استفاده کند که او را از هستی جدا نماید، اما در مورد دیگر جامعه به صورت مشخص و دقیق به او دستور خروج از حیات را می دهد. در مورد نخست ، جامعه تنها پیشنهاد و توصیه می کند، اما در مورد دوم فرد را مجبور می کند و به وسیله جامعه است که شرایط و موقعیت به اجرا درآمدن این اجبار تعیین می شود.
بنابراین عمل قربانی، اهدافی اجتماعی را دنبال می کند. اگر فرد زیر حمایت یا خدمتکاران نمی توانند پس از مرگ رئیس شان زنده بمانند، دلیل آن است که جامعه جنان روابط وابستگی تنگاتنگی را میان پیروان و رئوسا، میان افسران یک شاه و خود آن شاه به وجود آورده است که هرگونه ایده جدایی میان این دو را نفی می کند. سرنوشت آنها باید یکی باشد و زیر دستان در همه جا، ولو در آن سوی قبر نیز باید ارباب خود را دنبال کنند، همانگونه که جامگان و سلاح هایش این کار می کنند و اگر چنین نباشد، اطاعت و سرسپردگی اجتماعی نمی تواند به آنگونه که باید، تداوم یابد. “ .
منابع:
– نقوی، م.، ۱۳۸۴، سیمای مرگ و میر در ۲۳ استان کشور در سال ۱۳۸۲، کتاب چهارم، معاونت سلامت وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی.
انجمن جامعهشناسی ایران، ۱۳۸۱، خودکشی، مقالات اولین همایش ملی اسیبهای اجتماعی در ایران، جلد چهارم، تهران، نشر آگه.
– Durkheim, E., 1897, Le Suicide, Paris.
– Halbwachs, M., 1930, Les Causes du suicide, Paris.
– Alabosse, R., Saint Girons, B., 1999, Le Suicide, in, Encyclopedie Universalis, cd-rom.