گفتگوگر: آزاده میرشکاک
۱-چرا تا پیش از قرن نوزدهم تعذیب متهم یا مجرم به شیوه هایی سخت و اصرار بر اینکه او باید مرگی در نهایت درد را تجربه کند و در ملاء عام به نمایش در بیاید همراه بود؟ درواقع فلسفه چنین شیوه ای از روش کیفر دادن و انگیزه آمران این عمل یعنی شاهان و سلاطین چه بود ؟ آیا اقتضاء زمانه بود یا ریشه در باورهای مذهبی داشت؟
ابتدا باید بر یک نکته تاکید کنم و آن اینکه خوانش تاریخ ِ آنچه «گذشته» بر اساس آنچه «میگذرد» یا «خواهد گذشت» را ما یک «زمانپریشی»(anachronism) مینامیم. یعنی کاربرد ِ نادرست و خطرناک مجموعهای از حافظه تاریخی. خوانش تاریخ، ممکن است به خودی خود مفید و به سود بهبود یک جامعه باشد- ولی خوانش ِ زمانپریش تاریخ – ممکن است آن را در جهت منفی و به سوی رویکرهای ویرانگر سوق دهد. به عبارت دیگر، اینکه خواسته باشیم گذشتههایی را که همواره میتوانستهاند موضوع دستکاریهای مختلف ایدئولوژیک باشند و یا به صورتی خواسته یا ناخواسته کمبودهایی اغلب جبرانناپذیر در خود داشته باشند را، تنها بر مبنای درکمان از موقعیتهای مفروض واتخاذ تصمیمهایمان درباره امروز و فردایمان، قرار دهیم، کاری بینهایت خطرناک است. این هم کاری پُرخطر است که امروز و فردایمان را بر یک «سرنوشت» و «آینده» خیالی استوار کنیم که بنا برتعریف هرگز نمیتوان از آن اطمینان داشت و آن را «قطعی» فرض کرد.
دو مثال تاریخی بزنیم تا این دو گزاره را روشن کنیم: تاریخ جهان تقریبا در تمام پهنههای آن و تاریخ ایران از دوران باستان تا امروز، تاکنون هزاران بار مورد تحریف قرار گرفته و بسیاری از مسائل نیز در تاریخ وجود دارد (برای مثال در تاریخ خود ِ ایران باستان، به ویژه در دوران بینابینی میان هخامنشیان و ساسانیان که شامل چندین قرن میشود) که اسناد آن بسیار معدود هستند یا به عمد از میان رفتهاند و دیگر هرگز به دست ما نمیرسند. تاریخ بسیاری از مردمان «مغلوب» را پیروزمندان نوشتهاند، کما اینکه اصولا تاریخ جهان را بیشتر و تا همین اواخر تنها مردان مینوشتند و این تاریخی «مذکر» بود که زندگی زنان را هم از دیدگاه مردان ترسیم و تحلیل میکرد. تاریخ ایران باستان (به ویژه هخامنشیان وساسانیان) را نیز بیشتر دشمنان آن و یا دیگران در زبانهایی دیگر، نوشتهاند تا خود ایرانیان. این درباره تاریخ گذشته بود. حال به «آینده» بپردازیم: دستکم از زمانی که تاریخ مکتوب وجود دارد و به ویژه در قرن بیستم و بیست و یکم که ابزارهای ثبت تاریخ بینهایت هستند و ما شاهد «پیشگویی»های تاریخی بودهایم و اگر قرار باشد به فهرستی از پیشگوییهای نادرست و حتی پیشگوییهایی که دقیقا در جهت معکوس انجام شده باشند، نگاهی بیاندازیم، به سرعت در مییابیم که گویی اصل، در «نادرست» دیدن آینده بوده هرچند در برخی از حواشی و موارد استثنایی «پیشگویی»هایی هم درست بودهاند یا یهتر است بگوییم «درست از آب بیرون آمدهاند». و تازه زمانی که از پیشگوییهای «درست» صحبت میشود، در واقع بیشتر با «بدیهیگویی» روبرو هستیم تا «پیشگویی»؛ مثل آنکه بگوییم: سرانجام ظلم بیپایان، به سقوط ظالم منجر میشود.
به چه دلیل در مقدمه این گفتگو تا این میزان بر امکان «خطا»، چه در گذشته چه در آینده تاکید میکنیم و بر آن این نکته دیگر را هم میافزاییم که در کنار این خطاها، هزاران هزار تفسیر، تحلیل و استدلالهای ضد و نقیض وجود دارند که وجودشان همیشه گرایش به تاکید بر نسبیگرایی تاریخی، یعنی عدم باور به قطعیت «واقعیتهای تاریخی» و لزوم جایگزینی «واقعیت»ها یا «تفاسیر» اصرار دارند؟ زیرا عملا دانش امروزی هنوز نتوانسته است به درستی «واقعیت»ها (facts) را از «عقاید» (opinion) جدا کند. به همین دلایل است که در موضوع مورد پرسش شما، ناخواسته خطاهایی بسیار رایج جای میگیرد که حاصل «زمانپریشی» است. این به پرسشگر ربطی ندارد، زیرا او پرسش ِ خوانندگان و اندیشه عمومی را میپرسد؛ بلکه به این امر مربوط میشود که این پرسشها چنان بدیهی فرض میشوند که نیازی به بحث درباره خود آنها را بیفایده میدانیم. برای نمونه وقتی میپرسیم: «چرا در گذشته پادشاهان و حاکمان اصرار بر “سختکُشی” داشتهاند؟»، به صورتی ضمنی فرض را بر آن میگذاریم که نه تنها کشتن یا اعدام به گونهای که جامعه کنونی آن را محکوم میکند، در گذشته نیز محکوم فرض میشده و «بیرحمانه» به نظر میرسیده، بلکه برایمان شگفتانگیز است که چرا اعدام که به نظر ما سختترین حکم میآید، باید با بیرحمی و نمایش همراه میشده است؟ یعنی این را بدیهی میگیریم که اعدام خود فراتر از بیرحمی تلقی میشده که لزوما چنین نبوده است.
اما، ما میتوانیم به گونهای دیگر به قضایا نگاه کنیم که برای این کار نیز باید به واقعیتهای تاریخی و نه تفسیر آنها توجه داشته باشیم. ابتدا در نظر داشته باشیم که در جوامع باستانی و پیش صنعتی (از ده هزار سال پیش تا حدود دویست سال پیش) شیوه معیشت کشاورزی بود یعنی اکثریت جوامع انسانی، با میزان مشخصی از جمعیت و قدرت مرکزی سیاسی، با روابط اقتصادی و دینی، که از هفت هزار سال پیش از بین النهرین و مصر و هند و چین تا قرن نوزدهم کشاورز بودند. هرچند در تمام این مدت، شیوههای زیست دیگری به خصوص کوچروی، که خود شامل عشایر شبان و عشایر جنگجو میشدند، نیز وجود داشتند. در این مدت در نظامهای مجازات، سختترین مجازاتها، که به صورتی بسیار رایج به ویژه در شورشها و جنگها، اعمال میشد نه اعدام بلکه شکنجه (یا سختکُشی بود). حتی نهادی به نام زندان در معنای امروزیاش نیز (برای نگه داری طولانی مدت افراد) وجود نداشت. البته در این جوامع شیوه راج مجازات بر آن بوده که برای طیف گستردهای از خطاهای اجتماعی، افراد را اعدام می کردند، برای مثال در انجیل ۳۰ جرم شایسته مجازات اعدام آمده ولی در اوایل قرن نوزدهم میلادی در انگلستان تعداد این جرایم به دویست جرم رسیده است(۱) و زندان، تنها به شکل ابتدایی وجود داشته، یعنی محلی برای نگه داری «گناهکار» تا تعیین تکلیف برای او(۲).
در جهان باستان، آنچه پس از انقلاب صنعتی و انقلابهای دموکراتیک رفتهرفته و آن هم با سرعتی بسیار اندک، در افکار عمومی،«خشونت»،«بیرحمی»،«شقاوت»،«شکنجه» و«نمایش قدرت» در همه اشکالش به ویژه برای ایجاد «وحشت» و برای حفظ قدرت در نظر گرفته میشدند، شیوه رایج روابط میان قدرتها چه درون خود کنشگرانشان و چه میان آنها و مردم زیر سلطهشان بودند. و این همانگونه که ادوارد سعید در «شرقشناسی»(۳) و امین معلوف در «جنگهای صلیبی در نگاه اعراب»(۴) نشان میدهند، شرق و غرب نمیشناخت و امری جهانشمول بود زیرا نگاه به موجودیت مادی و بدن کاملا متفاوت بودند. البته اینکه اساس «اطاعت» باید «ترس» می بود، مورد شک نیست، اما بحث بر سر آن است که چه چیزی ترس بیشتری ایجاد میکرد؟ و اینجاست که میتوان گفت، بدترین مجازات «اعدام» نبود. اما برای آنکه شاهدی در اهمیت و نقش «ترس» در نزد حاکمان داشته باشیم، میتوانیم به نیکولو ماکیاولی، استناد کنیم که در کتاب خود «شهریار»(۵) – که مهمترین منبع مطالعه بر روابط سیاسی در دوره باستان است- بنابر تجربه تاریخی خویش از سیستمهای حکومتی معتقد بود تنها دو شیوه برای ایجاد اطاعت در مردم دیده شده است: نخست، «عشق»، یعنی آنکه شهریار «محبوب» مردم باشد (که هیچ ضمانتی برای تداوم این محبوبیت وجود ندارد) و دوم «ترس»، یعنی آنکه شهریار در مردم ایجاد رعب و وحشت و رعب کند (که تقریبا کل تاریخ باستان با تفاوتها و استثناهایی که قطعا وجود داشته) حاکی از این امر است.
این نکتهای است که مروری بر تاریخ در بخش بزرگی از جهان که سپس کل جهان را وادار به استفاده از الگوهای زیستی خود کرد، یعنی پهنه تمدنهای هندوایرانی از شمال چین تا افغانستان و ایران و یونان و اروپا، آن را روشن میکند. این امر تا دستکم تا سدههای اول میلادی درهمهجا وجود داشت، کاستهای درون همسر سهگانه (جنگجویان، روحانیون و کشاورزان) بودند که هر کدام درون خودشان سلسلهمراتبی مشخص داشتند. دو کاست نخست در روابط خاصی با یکدیگر فرادستان جامعه، و کاست سوم با موقعیتهای از پیش تعیین شدهای، فرودستان جامعه را تشکیل میدادند. و البته گروههایی هم بودند (اغلب آهنگران، گورکنان، سازنوازان و…) که «نجس»به حساب میآمدند و به هیچ کاستی تعلق نداشتند. واژه کاست به معنی «جعبه» را پرتغالیها بعد از برخورد با گروهی از جوامع مستعمره بر آنها گذاشتند، چون اینها همانطور که گفتیم نظامهای بستهای بودند که کمترین رابطه غیرمجاز بین آنها با شدیدترین شکلی مجازات میشد. اما نام اصلی این گروهها «جتی» (شغل) و ورنه (رنگ) بود: زیرا نظام اجتماعی براساس تقسیم شغلی سامان مییافت و هر شغلی رنگی داشت که در جامگانش مشخصش میکرد تا ممنوعیتها و کارهای اجباری را انجام داده و اینها قابل مراقبت و در صورت نیاز تنبیه باشند. اگر بر این نکات تاکید میکنیم برای آن است که توجه کنیم جهان باستان منطق، محتوا و شکلی به کلی متفاوت از جهان کنونی داشت، پس مفاهیمی مثل «بیرحمی» و «ظلم» در آن نمیتوانست به صورت امروز مطرح باشد. در چنین جهانی اینکه در شهری پس از تسخیر شدن، همه افراد را از دم تیغ بگذرانند یا پیش از کشتن، شکنجه کنند، یا زنده زنده بسوزانند یا دفن کنند و یا به اسارت برند، اموری رایج بود که برای اکثریت قریب به اتفاق مردم به مثابه یک «مصیبت الهی» (مثل مصیبتهای «طبیعی» امروز: سیل و زلزله) درک میشد و نه یک «بیعدالتی». نکته دیگر اینکه «تجمیع» یعنی رقمهای بالای جمعیتی در سطحی نازل و روابط رسانهای باز هم پایینتر بودند. شهرهای باستانی با جمعیتهای بزرگ، شهرهای پنج تا ده هزار نفری بودند. بنابراین خصوصیت «نمایشی» بودن خشونت از منطقی کاملا متفاوت با سالهای پس از قرن نوزدهم با شهرهای چند صدهزار نفره و یا قرن بیستم با شهرهای میلیونی و وسایل ارتباط جمعی گسترده، تبعیت میکرد.
افزون بر این، در این جوامع، «مرگ» ابدا به صورتی که امروز ما درک میکنیم، درک نمیشد، مرگ، نه فقط یک «امر طبیعی» و «ناگزیر» بود که در «سرنوشت» هر کسی وجود داشت، بلکه اگر در اشکال «طبیعی» (پیری، جنگ، بیماریهای واگیردار، سوانح طبیعی و حمله حیوانات وحشی و …) اتفاق میافتاد، «حق» به حساب میآمد(۶). ولی حتی زمانی که فردی «اعدام» میشد، اولا باز به نوعی یک «حق الهی» به دست «نماینده او» در حال اجرا بود، و ثانیا اصولا مرگ بیشتر به مثابه یک «گذار» از یک جهان به جهانی دیگر (ولو گذاری دردناک) فهمیده میشد و بنابراین، وحشتی را که جوامع «پزشکی شده» (medicalization) به تعبیر ایوان ایلیچ از قرن بیستم به بعد از آن به وجود آوردند،نبود. مرگ در بسیار موارد، حتی یک «رهایی»، یک «رستگاری» و حتی «سعادت یافتن» (در موارد مذهبی) بود و یا دروازهای برای خلاص شدن از یک زندگی مصیبتبار. مواردی که تا امروز تداوم آنها را میبینیم. حتی شکنجه و دردهای حیرتآوری که در برخی از جوامع برای مراسم گذار وجود داشت برای ما قابل باور نیست اما مردم آنها را به سهولت می پذیرفتند (برای نمونه نگاه کنید به لوبروتون(۷)و پیرکلاستر(۸)) البته مرگ ومجازات اعدام ترسآور بود زیرا افراد نمیدانستند، در آن سوی مرگ چه در انتظارشان است یا باور به مجازاتی سخت داشتند. اما نه در آن حد که «شکنجه» و «سختکُشی» (اصطلاحات امروزی ما) برای آنها ترسآور بودند، زیرا برخلاف مرگ، «درد»، «عذاب» و اثرات آنها که لزوما به مرگ منجر نمیشدند، در شکنجههایی بسیار رایج مثل بریدن اعضای بدن و به ویژه صورت (گوشها، بینی، کورکردن و غیره) محسوس و کاملا قابل درک بودند و در آنها یک «عینیّت حسی» وجود داشت که در مرگ دیده نمیشد. در مرگ اغلب باور به یک جدایی با دردی کوتاه و حتی لحظهای جسم از روح وجود داشت.
حال آیا باید از این امر نتیجه گرفت که قدرتمندان در دوران باستان همگی افرادی «بیرحم» بودند که از شکنجه دیگران لذت میبردند؟ به هیچ وجه. درست است که در میان مجازاتکنندگان بیشک افراد دگرآزار(سادیست) وجود داشته است، اما اصل را نمیتوان بر این وجه قرار داد. همانگونه که اصل را بر یک استثنای تاریخی عدالت و بیآزاری حاکمان (چیزی که به دوران هخامنشی نسبت داده میشود اما تنها به صورتی نسبی شاید بنا بر برخی شواهد در دوره کوروش وجود داشته) گذاشت. بهرحال اگر به این وجه سوق بیابیم مبحث ما میتواند به سوی روانشناسی کشیده شود که بحثی کاملا متفاوت است. بنا برمطالعات انجام شده در انسانشناسی باستانشناختی، در باستانشناسی، در روانشناسی و کردارشناسی جانوری میتوانیم بگوییم که ساختارهای فیزیولوژیک، روابط ژنتیک و رفتاری و ذهنی انسانها بسیار کُندتر از آنچه فرهنگ پیشرفت یا تغییر میپذیرد، تغییر کرده و میکنند.
حال گروهی را داریم که معتقدند خشونت و دگرآزاری در ذات «امر حیاتی» امری غالب است. گروه دیگری نیز هستند که درست به عکس معتقدند، مهربانی و دگردوستی غالب بوده و سرانجام گروهی که معتقدند هر دو وجود داشتهاند. از این نقطهنظر هنوز به نظر نمیرسد که در برابر تز اساسی فروید مبنی بر وجود دو گرایش زندگی (اروس) و مرگ (تاناتوس) آلترناتیو مهمی مطرح شده باشد. فروید نیز این تز را بر اساس مطالعات گسترده تطورگرایان از قرن هفده تا نوزده (از لینه تا داروین) مطرح میکرد: خلاصه تز که در میان جانوران از آن زمان تا امروز دیده میشود و کردارشناسان جانوری برآن تاکید دارند، این است: آنچه در جانوران به مثابه خشونت و درندگی و توحش و … بیان میشود، جز به شکلی استثنایی وجود خارجی ندارد، زیرا جانوران نه در پی «آزار» دادن یکدیگر بلکه در پی رفع نیازهای حیاتی خود هستند. سازوکارهای شبیه به «خشونت» انسانی، البته در جانوران دیده میشود اما این سازوکارها بیشتر برای «تهدید به خشونت» است نه «اِعمال خشونت» یعنی بیشتر برای پرهیز از خشونت است نه دامن زدن به خشونت. نتیجه آنکه بدون آنکه غرایز و نقش آنها و بیماریهای دگرآزارانه را کنار بگذاریم. عامل اصلی خشونت را در جوامع باستانی باید ایجاد «ترس» برای دامن زدن به اطاعت مردم نسبت به حاکمان و همین طور جلوگیری از رقابت و سرکوب رقابت درون حاکمان (خشونت سیاسی درون فرادستان همچون کشتار و شکنجه نزدیکترین افراد از فرزندان، برادران، پدران و غیره، نیز بسیار رایج بوده است) بدانیم. و دلیل سختکشی را اینکه «کشتن» یا «کشته شدن» به خودی خود ایجاد ترس نمیکرده، در حالی «اسیر شدن» و «سختکشی» با چنین حسهایی همراه بوده است. «نمایش خشونت» نیز بدین ترتیب به گروهی از سختکشیها دامن میزده است که «مصلوب» کردن یکی از قدیمیترین و معروفترینشان است. مرگ بر صلیب نه تنها مرگی دردناک و طولانی و وحشتناک بود، بلکه تصویر صلیبی که در بلندی بر پا میشد از دوردست دیده میشد و میتوانست تعداد «تماشاچیان» را افزایش بدهد نمونهای گویا برای بالا بردن قابلیت تبدیل مرگ دردآور به یک «منظر» هراسناک بوده است.
۲-بر اساس آنچه در کتب تاریخی آمده، در نمایش عمومی سخت کشی خیل جمعیت با اشتیاق و کنجکاوی برای تماشای این نمایش حضور مییافتند. حضور این جمعیت چه دلایل و عواملی داشته است؟ آیا هنوز هم علاقه مندی به دیدن چنین صحنه ها و نمایش هایی در مردم وجود دارد؟
دو پرسش شما همانطور که پیشتر گفتم به دو جهان تعلق دارد. در جهان باستان، «اعدام» حق مسلم حاکم فرض میشده است و حتی سختکشی یعنی اعدام با شکنجه به گونهای «مشروعیت» داشته است. به همین دلیل سوژه شکنجه شده هدف «نفرت اجتماعی» بوده است. و تماشای «مجازات» او نوعی «درس عبرت» به گونهای که حتی خانوادهها فرزندان خود را به تماشای این گونه مراسم میبردند تا ببینند سرنوشت کسی که از خداوند ( و پادشاهی که ادعای سایه خدا بودن دارد، تبعیت نمیکند چیست). این امر بیشر گویای یک کژاندیشی و عقبماندگی ذهنی است.همان پدیدههایی که ما امروز اشکال دیگرش را در ملیگرایی افراطی، در نژادپرستی قومی و ملی، و حتی در پرخاشجوییهای کلامی نیز میبینیم ( که در آنها موضوع عموما «زنان» هستند که این امر، پیوند نزدیک و شدید زنستیزی و خشونت را نیز نشان میدهد). اما از این امر نمیتوان نتیجه گرفت که «تماشای خشونت» به معنی سادیسم بوده یا هست. در جهان جدید هر اندازه یک جامعه رشد و توسعه بیشتری مییابد، اِعمال خشونت، و به ویژه تماشای خشونت مشروعیت خود را از دست میدهد. و یا دست کم افراد برای ارضای ِ غریزه مرگ در خود، ترغیب میشوند به سوی تبدیل آن به «بازی»وار کردن(luddism) آن بروند: ورزشها، عملکردهای اجتماعی بازیگونه خشن، بازیهای فیزیکی یا رایانهای خشونتآمیز یا همان فرایندی که ژان بودریار(۹) به آن وانمایی (simulation) میگوید، ابزارهایی برای این کار هستند. به همین جهت بودریار در کتاب خود «جنگ خلیح [فارس] هرگز رخ نداد»(۱۰) از اینکه بمبارانهای وحشتناک عراق به تصاویری تلویزیونی سرگرمکننده تبدیل شده است، به مثابه «نمایشی شدن» خشونت نام میبرد و آن را خطرناک مینامد (چیزی که سالها بعد در یورشهای تروریستی ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ به برج های دوقلوی سازمان تجارت جهانی و کشته شدن بیش از سه هزار انسان زیر نگاه تمام دوربین های جهان و در یک سناریوی نمایشی) دیدیم و یا باز هم نزدیکتر به خود، در عملیات وحشتناک داعش در سالهای اخیر پس از سقوط عراق شاهدش بودیم. «نمایش» در معنایی که گی دوبور(Guy Debord) در کتابش «جامعه نمایش» (۱۱) از آن نام میبرد در اینجا در اوج خود است. اما به طور کلی اگر از گروهی از کشورهای به شدت عقبمانده و هنوز بسیار جماعتی (قبیلهای و طایفهای) بگذریم، نمایش سختکشی موضوعی برای تماشای مردمی نیست و عموما، خود دولتها هستند که از این امر جلوگیری میکنند در حالی که آن غرایز بیمارگونه فرویدی هنوز در انسانها وجود دارد. در جهان امروز انتقال گسترده کنش به نماد ( مثل زبان تهدید و توهینآمیز ِ زن ستیزانهای که در دشنام های کامنتهای شبکههای اجتماعی میبینیم) و به «بازی / ورزش» جنبه غالب را دارد.
۳-چه تحولی در انسان مدرن منجر به آن شد که رنج و درد جسمی در مجازات ها را به شیوه ای که امروز شاهدش هستیم تغییر بدهد؟ آیا خلق و خوی و فهم انسان مدرن از عدالت تغییری کرده؟
ما تنها با یک تحول سروکار نداشتهایم. در اروپای دوره رنسانس، شاهد آن هستیم که انسان- محوری(anthropocentricism) هرچه بیشتر جایگزین خدا-محوری(theocentricism) در کلیسای کاتولیک میشود. انسان- محوری به معنی جدایی از دین نبود، برعکس، بازگشتی بود به اصلی مسیحایی که انسان را والاترین موجود آفریده خداوند میدانست و حتی این باور مسیحی «انسان شکلگرایانه»(anthropomorphism) (که در یونان باستان هم وجود داشت) که انسان شبیه به خداست یا برعکس در نتیجه، «بدن» شروع به اهمیت یافتن میکند، هنرمندان رنسانس نخستین فیزیولوژیستهای کالبد انسانی هم هستند، کسانی مثل لئوناردو داوینچی و میکل آنژ. «بدن برهنه» به ویژه وارد هنر کلیسایی میشود و مطالعه فیزیولوژیک به تشریح دامن میزند که زمینه برای شناخت درون بدن است. همزمان علوم اسلامی نیز در اوج خود هستند از جمله پزشکی و این آغازی است در فرایندی بسیار طولانی که نزدیک به ۵ قرن به طول میکشد تا از اواخر قرن بیستم، جوامع انسانی را به قول ایوان ایلیچ(Ivan Illitch)، جامعهشناس معروف، به سوی پزشکی شدن سوق دهد، یعنی انسانها دیگر حاضر نباشند، پدیدههای طبیعی همچون بیماری، درد، پیری، و حتی مرگ را به مثابه وقایعی که جزئی از جهان و لازمه تداوم آن هستند و حتی همچون «درد» یک مکانیسم حیاتی برای تداوم بقا به شمار میآیند، بپذیرند. نتیجه این امر پزشکی شدن کامل جوامع انسانی بود که به صورت متناقضی با بیرحمی هولناکی علیه محیط زیست (با مصرف بیرویه و مبالغهآمیز برای تامین رفاه هرچه بیشتر) و علیه سایر موجودات زنده و بیجان همراه بود. امروز اینکه هر سال میلیاردها جانور را در اردوگاههای مرگی به نام کشتارگاه در بدترین شرایط میکُشند، اینکه بسیاری از این موجودات اصولا روی طبیعت را نیز نمیبینند و مستقیما در همان اردوگاه در غل و زنجیر به اتاقهای مرگ هدایت میشوند،اینکه انسان به صورتی حیرتآور در ژنتیک حیوانات و گیاهان دخالت کرده و اینکه برای آزمایشهای پزشکی (تشخیص و درمان بیماریها) به صورت سیستماتیک جانوران شکنجه میشوند، را نادیده میگیریم، زیرا ایدئولوژی پزشکی شدن چنان در ما درونی شده است که جانوران را در رده اشیاء میپنداریم. بنابراین نمایش مستقیم خشونت و بیرحمی و سختکشی به نمایشی غیرمستقیم، تبدیل شده که پیش از دیده شدن «زیباسازی» (eugenization) میشود . این را ما در تناقض و تضاد یخچالهای زیبای سوپرمارکتهای بزرگ که در آنها تکههای گوشت بستهبندی شده و در اشکال و ابعاد هندسی، به ما عرضه میشوند و کشتارگاههایی که در آنها بوی خون و مرگ و کشتار فضایی از رعب و وحشت برای کسانی که این مناظر را از نزدیک ندیدهاند ایجاد میکند، میبینیم. یا حتی در اخبار روزانه وقتی میشنویم بمبی درکابل یا در بغداد یا در یمن منفجر شده و یا بر سر مردم از بالا انداخته شده و این خبر با نقشه آن کشور همراه میشود و نه با منظره واقعی تخریب و مرگ و خون و تکههای جسد و خونابه و بوی مشمئزکننده مرگی که در واقعیت وجود دارد. «زیباسازی» تا به جایی پیش میرود که هرگونه نمایش تصویری مثلا از بیماران سرطانی یا امروز کرونا در شرف مرگ، ممنوع است، بهانه مطرح شده است که این تصاویر، بینندگان را ناراحت میکنند، اما دلیل و جوهره اصلی پزشکی شدن جامعه است که باید با «تطهیر تصویری» (hygenisation of Image) مرگ آن را «به اندازه کافی» دور نگه دارد و تاثیر آن را بر جامعه کنترل کند. همین رویکرد در سرمایهداری متاخر جهانیشده مفاهیم جدید و قدیم مورد پرسش در این گفتگو را نیز به صورتهای مختلف «زیباسازی» یا «شیطانی» (demonization) می کند به صورتی که در نظم شناختی بینندگان معانی واژگانی چون «بیرحمی» ، «بیعدالتی» ، «سختکشی» ، «شکنجه» و … معانیای را برسانند که کاملا متفاوتند و در هندسهای متغییر دریافت و در مغز پردازش میشوند. آیا کشتار کودکان یمنی از گرسنگی، شکنجه و سختکشی نیست؛ آیا تنها بریدن گلوی غربیان به وسیله داعش شکنجه و سختکشی است؟ آیا مرگ هولناک اقلیتهای فقیر به دلیل کرونا در آمریکا در حد گاه ۴ برابر بیشتر از سفیدپوستان در همان رده اجتماعی و صدها برابر بیشتر از سفیدپوستان ثروتمند، سختکشی نیست؟ ولی قتل یک زندانی سیاسی در سلولهای دولتهای مخالف آمریکا، سختکشی است؟ و در همان حال قتل یک خبرنگار مقیم آمریکا (قاشقچی) پس از شکنجه او، تکهتکه کردنش و اعزام سر ِ بریده او برسم سنتی برای ولیعهد این کشور سختکشی نیست؟ اشتباه نکنیم اگر این وقایع را در برابر هم قرار میدهیم، ممکن است تصور شود که این یک داوری ارزشی و سلسلهمراتبی کردن بیرحمی است، که به هیچ رو به نظر ما قابل توجیهی ندارد. اما اگر منطق موجود در آنها را که از طریق مدیریت تصویر بیرحمانه انجام میگیرد را درک کنیم، میفهمیم که مسئله اصولا در جای دیگری است. امروز در آمریکا، پیشرفتهترین کشور جهان از لحاظ علمی و ثروتمندترین کشور جهان، بیش از ۱۱ میلیون نفر مبتلا به کرونا شدهاند و این بیماری با سرعت گاه تا ۲۰۰ هزار نفر در روز پیشرفت میکند و مرگ و میر آن در حال حاضر بین ۱۰۰۰ تا ۲۰۰۰ نفر است (نوامبر ۲۰۲۰) ولی در همین حال رئیس جمهور جنایتکار و فاسد ِ پیشین که انتخابات را باخته اما حاضر به پذیرش این امر نیست و اکثریت اعضای حزب جمهوریخواه نیز از او حمایت میکنند. و این در حالی است که برغم تمام فساد و بیرحمی این رئیس جمهور، در انتخابات بیش از ۷۰ میلیون رای آورده است. آیا این را باید صرفا به حساب بلاهت گذاشت؟ یا ترکسیبی از بلاهت و بیرحمی؟ میتوان پنداشت که در برخی ازنقاط آمریکا سطح بیفرهنگی و بلاهت تا این حد بالا باشد، اما اینکه سناتورهای جمهوریخواه آنقدر ابله باشند که نظریههای توطئه ابلهانه ترامپ (تقلب وسیع انتخاباتی در همدستی میان هوگو چاوز که هفت سال است مرده است، ونزوئلا، و اسپانیا و…) را بپذیرند غیرقابلباور است. و در همین حال ترامپ با عدم همکاری برای گذار مسالمتآمیز و هرچه زودتر دولت به بایدن برنامه انتخابات دهها هزار نفر را در یکی دو ماه آینده محکوم به مرگی با سختکشی میکند. بنابراین میبینیم که ماهیت معانی مورد استفاده و تاثیرگذاری آنها در جهان مدرن و فرامدرن به کلی تغییر کرده و کسی که در این جهان مسلح به درک انتقادی و موشکافانه نباشد یا کسانی را در خدمت خود با این مشخصات نداشته باشد، به احتمال قوی جزوقربانیان خواهد بود.
۴-شکل گیری بورژوازی و انقلاب صنعتی چگونه بر شیوه های سخت کشی و تعذیب مجرمان تاثیر گذاشت؟
دولتهایی که قرن نوزدهم به قدرت رسیدند عمدتا به دلیل رشد طبقه ثروتمندان شهری که با عدم مشارکت سیاسی آنها در قدرت سیاسی همراه بود، اتفاق افتادند. این انقلابها بیشتراز آنکه «دموکراتیک» باشند، «بورژوایی» بودند، یعنی به گروه بورژواها کمک کردند، به دلیل سهم روزافزونشان در اقتصاد، سهمی در قدرت نیز پیدا کنند. اما این انقلابها راه را برای به دست آمدن «دستاوردهای دموکراتیک» باز کردند که برای رسیدن به آنها در پس از جنگ جهانی دوم، آنهم در بخش کوچکی از جهان نزدیک به دویست سال زمان لازم بود. اما گفتمان دموکراتیک از همان ابتدا شروع به ترسیم و وعده دادن ِ بهشت سکولاری کرد که در برابر دوزخ کلیسایی قرار خواهد گرفت. با این همه، تاریخ شناسان بزرگی مثل ژاک لوگوف (Jacques le Goff) و ژرژ دوبی(Georges Duby)، نشان دادند که تصویر عمومیای که از قرون وسطا به وسیله روشنگران و انسانگرایان و سپس انقلابیون دولتهای ملی ساخته شد (از جمله درباره محاکم تفتیش عقاید از لحاظ گستردگیشان در زمان و مکان) تا حد زیادی مبالغهآمیز بوده است. کافی است، آنچه «شکنجههای قرون وسطایی» مینامند و البته بسیار وحشتناک بودهاند (در موزه شکنجه پراگ ابزارهای این شکنجهها را به نمایش گذاشته شده است) را از نظر کمّی و کیفی با میزان جنایاتی که در طول دو قرن حضور ِ دولتهای ملی اتفاق افتاده است، مقایسه کنیم. برای نمونه قرون هجده و نوزدهم تا حتی قرن بیستم در آمریکا و شکنجهها، اعدامها، نسلکشیهایی را در نظر بگیریم که بر سر بومیان این پهنه (در حد ۹۰ در صد ساکنانش) آمد و سپس با سیاهان و سایر اقلیتها تا امروز ادامه دارد. یا در اروپا میزان کشتارها و نسلکشیها و شکنجههایی را که با شعارهای ایدئولوژیک و ملی یا توتالیتاریستی و فاشیستی که همه در گفتمان دولت ملی قرار میگیرند، اتفاق افتاد. همین سختکشیهای گسترده را در آفریقا، در شرق اروپا، در غرب آسیا، در منطقه قفقاز، در آسیای جنوبی و افغانستان و پاکستان، در ایران، در چین و کره و آسیای جنوب شرقی و آفریقا داشتهایم. بنابراین به معنایی میزان سختکشی در جهان مدرن افزایش کمّی و کیفی داشته است. اما نمیتوانیم آن را از لحاظ شکل و محتوای ادراک و تحلیل و تاثیرگذاری با جهان باستان مقایسه کنیم.
نکته مهم در «دستاوردهای دموکراتیک» است و نه «دموکراسی». دستاوردهای دموکراتیک بوده است که در طول دو قرن گذشته آزادیهای بسیاری برای اقلیتها به وجود آورده، حقوق بشر را مطرح کرده، وضعیت زندانها را بهبود بخشیده، شکنجه را کاهش داده، اعدامها را لغو کرده، استعمار را از میان برده و کمک کرده است که هژمونی ِ دولتهای قدرتمند بر دولتهای کوچک و قدرت دولتهای کوچک بر جان و مال ِ شهروندانشان کاهش یابند. به عبارت دیگر مقاومت ِ کنش دموکراتیک عاملی بسیار مثبت برای کاهش سختکشی و استفاده گسترده از مرگ و نیستی و بیرحمی و بیعدالتی بوده است و نه «دموکراسی» به مثابه یک نظام حکمرانی که بدون این دستاوردها هرگز نمیتوانست به کمترین عدالتی دست یابد و همیشه با این خطر روبرو است.و این دستاوردها نیز کاملا شکننده هستند و دائم باید از آنها محافظت کرد. برخی البته معتقدند این «دستاوردها» در «ذات» دموکراسی است اما در این صورت این سئوال بی پاسخ میماند که اگر چنین است، چرا هزاران نفر در مبارزه برای به دست آوردن تکتک این دستاوردها(حقوق بشر، اقلیتها، برابری و آزادی بیان)، شکنجه و اعدام و قربانی شدند. و اگر چنین است چرا بدون چنین دستاوردهایی که همه در مبارزه به دست آمده حتی پیشرفته ترین دموکراسیها پیوسته در معرض فروپاشیاند. در نتیجه چندان به دوراز حقیقت نیستیم اگر ادعا کنیم تا زمانی که این دستاوردها نهادینه نشده و ریشه نکنند و در افراد درونی نشوند امکان تقلیل دموکراسی به یک شیوه صرف از حاکم بودن وجود دارد. رسیدن شخصی به بلاهت بیرحمی و شقاوت ترامپ در سال ۲۰۱۶ در آمریکا، یعنی پیشرفته ترین کشور جهان در علم و فرهنگ و هنر، همان اندازه و بلکه بیشترعجیب بود که صد سال پیش از این، رسیدن به قدرت هیتلر در سال ۱۹۳۳ در آلمان که نگین فرهنگی اروپا به شمار میآمد. هر دو این افراد با آرای مردمی به قدرت رسیدند نه با کودتا یا حتی انقلاب. بنابراین دمکراسی به خودی خود نیست که میتواند از بیرحمی جلوگیری کند. بلکه مقاومت دموکراتیک و از آن بالاتر به نظر انسانشناسان همسازی و هماهنگی انسانها با یکدیگر با سایر موجودات و با همه موجودیتهایی که ما را احاطه کردهاند ممکن است در دراز مدت ما را به این هدف برساند.
در این میان، راه حل پرهیز و بیرون آمدن از منطق خشونت و دامن زدن به غریزه مرگ در انسانها ، دادن بیشترین امکانات به غریزه زندگی است. من پیشتر به این امر در مقالهای با عنوان لزوم «زنانه شدن جهان» اشاره کردهام(۱۲). «زنانگی» در اینجا به مثابه نهادینه شدن غریزه زایش و عطوفت و مهربانی و خلاقیت و زندگی است در برابر همه غرایز مرگ و اشکال متفاوت آن که در طول تاریخ چند میلیون ساله انسانی شکل و محتوای مذکر داشته اند، ولو آنکه گاه و بیگاه به دست زنان انجام شدهاند. بنابراین دل بستن به دمکراسی به مثابه یک مدل حکمرانی بدون وجود و تقویت زمینههای اجتماعی و فرهنگی آن و درونی و ریشهیابی و استحکام این ریشهها بیهوده است که تصور کنیم اشکال بیرحمی و شقاوت از میان خواهند رفت.
۵- بنظر شما در جهان امروز سخت کشی به پایان رسیده یا به شکل های دیگری در آمده است؟
به این نکته در بالا پاسخ گفتم. جهان امروز چند هزار برابر جهانی است که ما در دوران باستان میشناختیم، چه از لحاظ نقاط ساخته یا فرهنگی شده و چه از لحاظ جمعیت انسانی. بنابراین اگر مبنای خود را نسبت خشونت به جمعیت بگیریم، بدون شک جهان باستانی جهانی به مراتب خشونت آمیزتر بوده است. اما اگر اعداد را در منطق مدرن ببریم. به نتایج دیگری میرسیم. در واقع، البته به نظر من اصولا این مقایسه نادرست و ناشدنی است. همانقدر که من معتقدم نمیتوان شیوههای معیشت و تفریح و عشق ورزیدن و بازی و استراحت و کار و زندگی روزمره امروز در جهان را با هزار سال یا ده هزار سال پیش و حتی با صد سال پیش مقایسه کرد، به نظرم مقایسه سختکشی و خشونت نیز بیمعنا است. چون در این صورت ما از مفاهیم ثابتی از فضا و زمان و انسان و کنش صحبت میکنیم که وجود خارجی ندارند و نمیتوانیم معانی را در آنها از یک جنس بدانیم. بنابراین بحث تاریخ را باید به تاریخشناسان واگذار کرد و همان طور که در ابتدای این گفتگو گفتم بسیار با احتیاط از آن استفاده کرد. اینکه بگوییم امروزه اگر در طول یک جنگ شهری فتح شود همه ساکنانشان را نمیکشند و سرهایشان را بر سر نیزه نمیکنند، یا آنها را زنده زنده نمیسوزانند یا شکنجههای وحشتناک نمیدهند (که هنوز هم گاه چنین است)؛ یا اینکه بگوییم شکنجهها بسیار پیشرفتهتر شدهاند و از شکنجههایی فراتر از تصور که در دوران باستان از جمله در ایران از دوره هخامنشی (۱۳) تا دوره ساسانی (۱۴) و سپس در کل تاریخ پس از اسلام وجود داشته ، ظاهرا اثری نیست، پس جهان یکسره به بهشتی زیبا تبدیل شده، کاملا غلط است. اما اینکه خواسته باشیم با معیارهای امروز به سه هزارسال پیش یا برعکس با معیارهای آنها به جهان امروز بنگریم هم نه تنها از لحاظ علمی بیپایه است، بلکه بسیار خطرناک و منشاء خشونتهای جدید و بیرحمی های تازه است.
۶-چقدر این نگاه صحیح است که مجازات های عصر حاضر که عموما حول گرفتن حق آزادی از انسان تدوین شده اند و بجای بدن بیشتر معطوف به روح متهم یا مجرم هستند بخاطر نگاه ابزاری به انسان است و مطابق با نیازی است جهان مدرن به انسان به عنوان نیروی کار و مصرف دارد و تدبیری هست عقلایی برای به اصطلاح با پنبه سر بریدن؟
نکات بسیار درستی را مطرح میکنید. گفتم که از رنسانس به این سو، انسان – محوری حاکم شد و بدن به موضوع اصلی مجادلات تبدیل کردید. منظور البته از بدن همان است که فوکو میگوید یعنی سیاست زیستی (Bio pouvoir) و مراقبت و تنبیه بدن، برای آنکه سوژه مدرنی که ساخته میشود دقیقا درون هنجارهایی که برای آن تعریف شده جای بگیرد و خود سبب نهایی شدن و ریشه کردن این هنجارها بشود. امروز در واقع کنترل بدنهای انسانی موضوع اصلی است که میتوانیم در یک دید مدرنتر به آن کنترل فضا و زمان را نیز اضافه کنیم هانری لوفبور(Henri Lefebvre) و به دنبال او دیوید هاروی (David Harvey) به این امر کنترل روزمرگی میگویند. اینکه افراد هر روز در راس ساعت خاصی بیدار شوند، کارهای خاصی بکنند، حرکاتشان در فضا و در زمان زیر کنترل حاکمان باشد و همه چیزشان تا خصوصیترین و محرمانهترین اشکال حیاتشان را بتوانند از طریق فناوریهایی هرچه پیشرفتهتر و از طریق هوش مصنوعی کنترل کنند، نکته مهمی است که به همین ترتیب میتواند عاملی باشد برای به وجود آمدن اشکال کاملا جدیدی از بیرحمی و شقاوت. تصور کنید امرز چگونه میتوان از طریق شبکههای اجتماعی و ابزارهای الکترونیک، افراد گروههای اجتماعی را دچار ترس و وحشت کرد یا به جان یکدیگر انداخت. کاری که دائما در حال انجام گرفتن به وسیله سازمانهای جاسوسی سایبری دولتی یا تروریستی است. در برابر آنچه امرز می توان کرد، کاری که زمانی اورسن ولز(Orson Welles) نمایش رادیویی«جنگ دنیاها»(۱۹۳۸) را به مثابه یکی از پیشگویان این امر به اجرا درآورد گروهی از مردم را به وحشت انداخت که زمین تسخیر شده و بدین ترتیب برای چندین ساعت میلیونها نفر به شدت عذاب کشیدند، کاری مضحک و بچهگانه میآید. این مسئله گویای امکانات جدیدی است که تغییر سبک زندگی، وابسته شدن شدید ما به زندگی در فضای مجازی و فناوریهای پیشرفته که تازه در ابتدای یک انقلاب جدید در آن هستیم میتواند شرایط کاملا غیرقابل منتظرهای ایجاد کند که دائما با نگاهی انتقادی و بروز شده باید با آنها برخورد کرد. زندگی به شیوهای حبابی و به دور از درک جهان بدترین انتخابی است که کسی یا گروهی یا دولتی میتواند در این شرایط بکند، زیرا میتواند تمام زیانهای فناوریهای موجود و آتی را متحمل شود بی آنکه هیچ سودی را از آنها حاصل نماید و این به معنای یک خودکشی آرام یا شتابزده خواهد بود و دویدن در یک کوچه بن بست.
۶ - در برخی قسمتهای سریال Black Mirror که محتوای آن مبتنی بر نسبت انسان با تکنولوژی است، شاهد خشونتها و شکنجههایی هولناک علیه انسان هستیم؛ گویی در این سریال آژیر خطری به صدا درآمده درباره آیندهای تاریک و شوم که ممکن است با رشد هرچه بیشتر علم و فناوری گریبانگیر آدمیان شود؛ پرسشم این است که آیا میتوان چشماندازی از شکنجه و انواع آن در آینده داشت؟ با توجه به آنچه بر جهان امروز میگذرد، میتوان فردای سختکشی و شکنجه را متصور شد؟
من گمان میکنم این نوع نگاه تخیلی و این فوبیایی که نسبت به فناوری وجود دارد تا اندازهای مبالغهآمیز است. این امر را من نوعی رومانتیسم تصنعی میدانم. البته این امر شامل همه افرادی که این گونه میاندیشند نمیشود. خطر انقلاب هوش مصنوعی در آنکه ماشینها انسانها را پشت سر گذارند، همانگونه که فیزیکدان برجسته استفن هاوکینگ (Stephen Hawking) میگفت، جدی است. اما فرض کنید زمانی که کسی از بعضی از مدرنترین ابزارهای فناورانه مثل همین تلفنهای همراه که در حد رایانههای بزرگی هستند که پنجاه یا شصت سال پیش در دو اتاق هم جا نمیشدند، استفاده میکند یا وقتی کسی از ابزارهای مختلف در شبکه اجتماعی با امکانات بینهایت گوناگون برای آگاهی یافتن و گرهگشایی از مشکلاتش بهره میبرد، برای منابع، آموزش، ارتباط و غیره، چنین کسی نمیتواند در همان حال آنها را صرفا در جنبه مثبت یا منفی شان (برای خودش) ببیند: از خود انسان گرفته تا تمام پدیدههای دیگر در این جهان، ما تقریبا همیشه دو جنبه مثبت و منفی را با هم داریم، گاه در فاصله زیادتر و گاه کمتر، و میان آنها نیز موقعیتهای بیشماری که با میلیونها داده و موقعیت تعیین میشوند. معنای آنچه ما تفکر «عدم قطعیت» یا «تفکر پیچیده» در نزد اندیشمندی چون ادگار مورن (Edgar Morin) مینامیم، همین است. درست است که فناوریهایی خاص امکان ساختن ویرانشهرها و موقعیتهای دوزخی زیادی را ایجاد میکنند، اما در همان حال همین فناوریها به گونهای پادزهرهایی هم برای آنها به دست ما میدهند. زمانی که نظامیان آمریکایی در فاصله دهه ۱۹۸۰ تا ۱۹۹۰ فناوری اینترنت را (که خود دو دهه بود در اختیار داشتند) به بخش مدنی وارد کردند، شاید گمان میکردند که بدین ترتیب می توانند نظارت و مراقبت بهتر و بیشتری بر کل شبکه داشته و بهتر و بیشتر از منافع سرمایه داری محافظت کنند. اما دیدیم که تقریبا به صورتی همزمان جوانان شورشی کالیفرنیایی، نرمافزارها و سختافزارهایی آزاد را ساختند که امروز به ما امکان میدهد تلفنهای همراه و تمام امکانات موتورهای جستجو و ایجاد ارتباط میان انسانها را به گونهای که پنجاه سال پیش حتی در دورترین تصورات کسی نیز نمیآمد به دست بیاوریم. بنابراین به نظرم اینکه تصور کنیم در آینده فناوریها، بیشترعامل تقویت سختکشی و عذاب انسانها خواهند شد یا عامل نجات انسان از بقایای جهانی که همواره میتواند در هولناکترین اشکالش بازگردد، به خود ما ، مقاومت ما و هوشمندی ما بستگی دارد. اساس تفکر پیچیده آن است که هیچ چیز از جمله هیچ دستاورد دموکراتیکی، هیچ آزادی و هیچ حق و هیچ وضعیت مطلوبی را نمیتوان دارای ضمانت صد در صد دانست و نظامهای مقاومت و کنش انسانی باید دائما برای حفظ آنچه به او امکان بهتری برای همزیستی مناسبتری با همنوعانش و با محیط اطرافش میدهد، تلاش و مقاومت کنند و دائم نگاه خود را انتقادی نگه داشته و تصور نکنند اگر چیزی امروز وجود دارد، ضمانتی برای بقایش در فردا روزی خواهد بود. بنابراین به گمان من به جای مبارزه با پدیده هایی مثل جهانی شدن و فناوریهای جدید از جمله هوش مصنوعی بهتر است آنها را درک کنیم و از آنها و در همراهی با آنها برای بهتر شدن رابطهمان میان یکدیگر و با سایر موجودات استفاده کنیم. این همان چیزی است که الیزابت دو فونتنه (۱۵) فیلسوف فرانسوی معاصر گذار از «حقوق بشر» به «حقوق امر زنده» نام داده است.
- فکوهی، ن.، ۱۳۷۸، خشونت سیاسی، تهران، نشر قطره، ص. ۱۲۳
- همان.
- سعید، ا.، ۱۳۹۸، چاپ چهارم، (۱۹۷۸ اصل انگلیسی) ، شرقشناسی ترجمه لطفعلی خنجی، تهران، انتشارات امیرکبیر.
- معلوف، ا. ، ۱۳۹۴(چاپ جهارم) (۱۹۸۳ اصل فرانسه)، جنگهای صلیبی به روایت اعراب، ترجمه عبدالحسین نیکگهر، تهران، نشر نی.
- ماکیاولی، ن.، ۱۳۹۹(آخرین چاپ) (۱۵۱۳، اصل لاتین)، ترجمه ، تهران.
- فکوهی، ن، ۱۳۹۹، مرگها و یادها، تهران، انتشارات انسانشناسی.
- لوبروتون، د.، ۱۳۹۹ (۲۰۱۰، اصل فرانسوی) جامعهشناسی درد و رنج، ترجمه ناصر فکوهی، تهران، نشر ثالث.
- Clastres, P., 1973, « De la torture dans les sociétés primitives », Paris, L’Homme, ۱۳-۳, ۱۴۴- ۱۲۰.
- بودریار، ژ، ۱۳۹۳(۱۹۷۰ اصل فرانسوی)، جامعه مصرفی، ترجمه پیروز ایزدی، تهران، نشر ثالث.
- بودریار، ژ. ، ۱۹۹۱، جنگ خلیج [فارس] هرگز رخ نداد.
- دوبور، گ.، ۱۹۸۲ (۱۹۶۷ اصل فرانسوی)، ترجمه بهروز صفدری، تهران، نشر آگه.
- فکوهی، ن.، ۱۳۹۹، «زنانه شدن جهان، بدیلی در برابر خشونت مردانه»، در زنها، شیرها، روباهها...، تهران، نشر ثالث، صص. ۲۱۵ -۲۳۰
- نگاه کنید از جمله به مقاله برونو ژاکوب در دانشنامه ایرانیکا درباره «شکنجه در دوره هنامنشی» و کتاب بروس لینکلن درباره شکنجه در ایران باستان به مشخصات زیر: Bruno Jacobs, “TORTURE IN THE ACHAEMENID PERIOD,” Encyclopædia Iranica, online edition, 2017, available at http://www.iranicaonline.org/articles/torture-achaemenid-period (accessed on 16 March 2017).
- Lincoln, Religion, Empire, and Torture: The Case of Achaemenian Persia with a Postscript on Abu Ghraib, Chicago, London, 2007.
Idem, “An Ancient Case of Interrogation and Torture,” Social Analysis: The International Journal of Social and Cultural Practice ۵۳/۱: Contemporary Religiosities: Emergent Socialities and the Post-Nation-State, ۲۰۰۹, pp. 157-72.
Idem, “Religion, Empire and Spectre of Orientalism: A Recent Controversy in Achaemenid Studies,” Journal of Near Eastern Studies ۷۲, ۲۰۱۳, pp. 253-65.
- نگاه کنید از جمله به: امیری باوند پور، س. ، ۱۳۹۸، شهادتنامههای سریانی مسیحیان ایران، تهران، نشر موسسه آبی پارسی .
- De Fontenay, E., 2008, Strauss, Rousseau et “ droit du vivant », in, La Magazine Littéraire, no. Spécial, Claude Lévi-Strauss, Le Penseur du Siècle ; no. 475, Mai, pp. 76-78.
این مطلب گفتگویی است با آزاده میرشکاک که قرار بود در مجله نسیم آزادی منتشر شود که ظاهرا این مجله منتشر نمیشود.