تاریخ زشتی

اومبرتو اکو / تاریخ زشتی[۱] / برگردان ناصر فکوهی

در هر قرنی، فیلسوفان و هنرمندان تعاریف متعددی از زیبایی ارائه داده و امکان داده‌اند که بتوان تاریخی از پنداره‌های زیبایی‌شناسانه را در خطی زمانی ترسیم کرد. اما در مورد زشتی چنین نبوده است.  زشتی، اغلب در تقابل  با زیبایی تعریف شده است. اما تقریبا هرگز به صورتی تفصیلی به آن نپرداخته‌اند؛ هرچند گاه‌، اینجا و آنجا به شکلی حاشیه‌ای و گذرا به آن اشاره شده است. به همین دلیل نیز اگر برای تالیف تاریخ زیبایی می‌توانسیتم برشواهد نظری تکیه زنیم ( و بر اساس آن‌ها سلایق یک دوران خاص را به دست بیاوریم)، نوشتن تاریخ زشتی جز با  اتکاء بر بازنمودهای تصویری یا کلامی چیزها یا اشخاصی که  به این یا آن صورت «زشت» قلمداد شده‌اند، ممکن نیست. با وصف این باید گفت که تاریخی درباره زشتی، شباهت‌هایی هم با تاریخ زیبایی دارد.  پیش از هر چیز باید تاکید کرد که این تنها یک فرض است که  سلایق رایج در یک دوران کمابیش با سلایق هنری همان دوره انطباق داشته باشند. اگر فرضا موجودی فضایی راهش به زمین می‌افتاد و به یک گالری هنری معاصر می‌رفت و در آنجا چشمش بر  تابلوهای پرتره‌ای می‌افتاد که پیکاسو از زنان ترسیم کرده و حرف‌های تماشاچیان را می‌شنید که این تابلو‌ها را «زیبا» می‌نامیدند، ممکن بود این فکر اشتباه به سرش می‌افتاد که در واقعیت روزمره هم  آدم‌های دوران ما، زنانی با آن قیافه‌هایی که پیکاسو بر پرده‌های نقاشی خود کشیده است را، زیبا و جذاب می‌دانند.  با این همه، موجود فضایی ما، اگر در یک نمایشگاه مد یا در یک مسابقه زیباترین زن جهان شرکت می‌کرد، ممکن بود از فکر اشتباهش بیرون بیاید، زیرا می‌دید که در آنجا، نمونه‌های دیگری به مثابه زیبا مطرح می‌شوند. اما متاسفانه چنین قضاوتی در گذشته از عهده ما خارج است، چه درباره زیبایی و چه درباره زشتی. زیرا از این دوران‌های از دست‌رفته، برای ما تنها شواهدی هنری باقی مانده است. اما مشخصه دیگری که  به صورت مشترک میان تاریخ زشتی و زیبایی می‌توان بر آن انگشت گذاشت: اینکه ما باید خود را به تمدن غربی محدود کنیم، زیرا چه در مورد  تمدن‌های باستانی و چه در مورد مردمان موسوم به ابتدایی، ما اشیائی در دست داریم. اما  از هیچ متن نظری برخوردار نیستیم که بدانیم آیا این اشیاء به دنبال آن بوده‌اند که لذتی زیباشناسانه را بر انگیزانند و یا در پی آنکه وحشتی مقدس یا خنده و شادمانی ایجاد کنند.

برای یک آدم غربی، یک نقاب مناسکی آفریقایی ممکن است هراسناک به نظر برسد، در حالی که همین نقاب در نگاه بومی  بازنمودی از یک الوهیت خیرخواه باشد. بر عکس، کسی که به دینی به جز دین اروپائیان تعلق داشته باشد، ممکن است  تصویر حضرت مسیح را که ضربات شلاق بر پوستش نواخته شده و خونین  و تحقیر شده است را  زشت ارزیابی کند، در حالی که برای یک مسیحی این زشتی ظاهری کالبدی احساس عشق و عاطفه را زنده می‌کند.

در مورد فرهنگ‌های دیگری که دارای متونی غنی  به صورت شعر یا اندیشه‌های فلسفی هستند ( برای مثال فرهنگ‌های هندی، ژاپنی یا چینی) ما تصاویر و اشکالی را می‌بینیم اما اگر این ادبیات را ترجمه کنیم،  به ندرت می‌توان با سادگی تشخیص داد  که تا چه اندازه مفاهیم به کار رفته در آن‌ها با مفاهیمی که ما به کار می‌بریم قابل انطباق هستند، ولو آنکه ترجمه ما را واداشته باشد که مفاهیمی چون «زیبایی» و «زشتی» را از آن‌ها استخراج کنیم. و حتی اگر چنین سنت‌هایی قابل اعتماد باشند، باز هم کافی نیستند که ما بتوانیم ادعا کنیم در این یا آن فرهنگ، چیزی را  به دلیل هماهنگی و  تناسب‌هایش زیبا می‌دانند. زیرا این پرسش همواره مطرح است که  از چنین واژگانی چه باید فهمید؟ این مفاهیم معنای خود را در طول  تاریخ غرب  به کلی تغییر داده‌اند.  تنها زمانی که  گزاره‌های  نظری را با یک تابلو یا با یک اثر معماری  در دورانی خاص مقایسه می‌کنیم  است که می‌فهمیم  آنچه در یک دوره متناسب ارزیابی می‌شده است در دوره‌ای دیگر چنین نبوده.  برای نمونه وقتی فیلسوفان قرون وسطا از  تناسب  سخن می‌گفتند به چیزی همچون یک کاتدرال گوتیک نظر داشتند  در حالی که برای یک نظریه‌پرداز دوران رنسانس تناسب خود را در یک معبد  قرن شانزدهمی متبلور می‌کرد و اجزایش بر اساس تعداد قطعات طلایی که در آن‌ها به کار رفته بود، فهمیده می‌شد و همین نظریه‌پرداز  تناسب‌های کاتدرال‌های قرون وسطی را «بربر» (زمخت و وحشیانه) و دقیقا «گوتیک» می‌نامید.

مفهوم زیبایی و زشتی  بنا بر دوران‌های تاریخی و فرهنگ‌ها  نسبی بوده‌اند و اگر بخواهیم به گفته اگزنفون کولوفون(Xénophon de Colophon) ارجاع دهیم ( بنا بر کلمان اسکندریه، استرومات، پنج، ۱۱۰ Clément d’Alexandrie, Stromates, V,110 ) : « اگر گاو‌ها و اسب‌ها و شیرها  دست داشتند و می‌توانستند با دست‌های خود  نفاشی‌کنند و همچون انسان‌ها آثار هنری بیافرینند، اسب‌ها خدایانی همچون اسب‌ها، و گاوان خدایانی همچون گاوان و در یک کلام هر جانوری  تصاویری همچون گونه خود ترسیم می‌کرد.»  در قرون وسطی، ژاک دو ویتری (Jacques de Vitry)  با ارج گذاشتن بر هر نوع از زیبایی  خدایی اذعان می‌کرد که : « شاید، سیکلوپ ها(Cyclope) که یک چشم بیشتر ندارند، از دیدن کسانی که دو چشم دارند، شگفت زده شوند، همانگونه که ما از دیدن آن‌ها و یا کسانی که سه چشم دارند همین طور خواهیم شد…ما حبشیان سیاه را[چون شبیه سیاهان نیستد] زیبا می‌دانیم، اما در میان خود آن‌ها کسانی که بیشتر از دیگران سیاه باشند، زیباترین به حساب می‌آورند». قرن‌ها بعد، ولتر در «فرهنگ فلسفی» خود در بازتابی به او می‌گوید: « از یک قورباغه نر بپرسید، زیبایی چیست، و زیباترین کیست، تو کالون(tò kalon)[به یونانی : زیبا] او. به شما خواهد گفت یک قورباغه ماده  با دو چشم بزرگی  که از سر کوچکش از حدقه بیرون زده‌اند ، گلوی پهن و صافش، شکم زرد و پشت قهوه‌ای رنگش. از یک سیاه گینه بپرسید و او به شما خواهد گفت زیباترین، کسی است که سیاه‌ترین پوست، پوستی روغن مالیده، با چشمانی در سر فرو‌رفته و دماغی پهن داشته باشد. و از شیطان بپرسید و او خواهد گفت، زیبا، یک جفت شاخ است و چهار چنگال تیز و یک دم.»

هگل در کتاب «زیباشناسی » خود می‌نویسد: « در میان انسان‌ها بسیار رایج است که یک مرد همواره نامزد خود را زیباترین همه زنان بداند(چیزی که نمی‌توان همواره در مورد شوهر و زنش گفت)  و شاید این خوشبخت بزرگی برای دو سوی این ماجرا باشد که قواعدی برای سلیقه ذهنی وجود ندارد[…] اغلب می‌شنویم که یک زیبایی اروپایی برای یک چینی  یا یک هوتنتو(Huttentot) ناخوشایند است، که چینی‌ها مفهومی متفاوت از سیاهان درباره زیبایی دارند و سیاهان مفهومی متفاوت از اروپایی‌ها. در واقع هم اگر ما آثار هنری  این مردمان غیر‌اروپایی را در نظر بگیریم، می‌بینیم که تصاویری که آن‌ها در این آثار از خدایانشان عرضه می‌کنند و از درون خیالات آن‌ها بیرون آمده‌اند، یعنی تصاویری که برای آن‌ها بیشترین  احترام و پرستش را قائل هستند و در چشم آن‌ها ظرافت خاصی دارند،  برای ما جز بت‌هایی هولناک نمی‌آیند، همچنانکه موسیقی آن‌ها  در گوش‌های ما طنین وحشتناکی دارد و این در حالی است که آن‌ها نیز از جانب خودشان، مجسمه‌ها، نقاشی‌ها و موسیقی ما را  بی‌معنا و پوچ و حتی زشت می‌دانند». در بسیاری موارد مشخصات آنچه زیبا یا زشت ارزیابی می‌شود، نه به مولفه‌های زیباشناسانه، بلکه به مولفه‌های سیاسی و اجتماعی مربوط می‌شوند. مارکس در جایی‌(دستنوشته‌های اقتصادی- فلسفی ۱۸۴۴) می‌گوید که چگونه تصاحب پول می‌تواند زشتی را از میان ببرد:« از آنجا که پول دارای این خاصیت است که می‌تواند همه چیز را بخرد، یعنی این خاصیت که همه چیز را به مثابه شیئی تصاحب کند، بنابراین خود شیئی‌ای به مثابه تصاحبی ذاتی است.  به همین دلیل جهانشمولیت این خاصیت پول از آن ذاتا شیئی‌ای  دارای قدرت تمام می‌سازد[…] قدرت من  به همان اندازه بزرگ است که پولم بیشتر باشد[…]  بنابراین آنچه من هستم و آنچه من  می‌توانم انجام دهم، به هیچ رو بر اساس فردیت من تعیین نمی‌شوند. من زشت هستم، اما می‌توانم زیبا‌ترین زنان را برای خود بخرم. بنابراین من زشت نیستم، زیرا  اثر زشتی، نیروی دافعه آن، به وسیله پول نفی می‌شود. و یا ممکن است من فلج باشم، اما بازهم پول به من ۲۴ پا می‌دهد […] بنابراین آیا نباید نتیجه گرفت که پول من تمام ناتوانایی‌های مرا به عکس آن‌ها تبدیل می‌کند؟‌»

و کافی است که این تامل بر مفهوم پول را به مفهوم قدرت در معنای عام آن منتقل کنیم و در آن صورت می‌فهمیم که چگونه برخی از پادشان گذشته به قلم توانای نقاشان توانستند پرتره‌هایی را از خود بر جای گذارند  که آن‌ها را جاودانه کند، نقاشانی درباری که در این پرتره‌ها تلاش کرده‌اند چندان نقاط زشت اربابان خود را برجسته نکنند و چهره آن‌ها را به سوی زیبایی متمایل سازند.  این شخصیت‌ها گاه به چشم ما بسیار زشت می‌آیند(و احتمالا چنین نیز بوده‌اند)  اما آن‌ها حامل چنان جذابیت بوده و قدرت بزرگ آن‌ها چنان به آن‌ها فرمندی می‌داده است که رعایا‌یشان آن‌ها را می‌پرستیدند.

و سرانجام وقتی یکی از زیباترین روایت‌های تخیلی معاصر،«نگهبان» اثر فردریک براون(Fredric Brown) را می‌خوانیم می‌بینیم که چگونه رابطه میان یک موجود متعارف و موجود هیولایی، به مثابه پدیده‌ای  پذیرفتنی و هولناک،  اما  بر اساس آنکه جهت نگاه از ما به سوی هیولای فضایی باشد یا از سوی او به ما ، زیرورو می‌شود: « او بدنی نمناک و پوستی مدفوع‌مانند داشت، گرسنه‌اش بود و در فاصله ۵۰ هزار سال نوری از خانه خود قرار داشت. یک خورشید آبی عجیب نورافشانی می‌کرد و نیروی ثقل وارد می‌کرد، نیروی ثقلی دوبرابر آنچه برای او عادی به حساب می‌آمد و این مسئله حرکاتش را مشکل می‌کرد[…] فضانوردان با سفینه‌های درخشنده و سلاح‌های شگفت‌انگیز مدرنشان جذاب می‌نمودند. اما در واقعیت قضایا، باز هم پیاده‌نظام و سربازان ساده هستند که باید قدم به قدم سرزمین‌ها را در میان خون و گل و لای‌ها فتح کنند. درست مثل این سیاره شیطانی که پیش از ورود به آن هرگز نامی از آن نشنیده بود. و حالا این سیاره به زمینی مقدس بدل شده بود، زیرا بیگانگان نیز بر آن قدم گذاشته بودند. این بیگانگان که تنها نژاد دیگر هوشمند در کهکشان بودند… هیولاهایی بی‌رحم، زشت و نفرت آور […] بودند او بدنی مرطوب و پوستی مدفوع‌مانند داشت، گرسنه و تشنه بود و آن روز، یخبندان بود و باد سردی که چشمانش را می‌سوزاند. بیگانگان تلاش می‌کردند که نفوذ کنند و نقش هر نگبانی حیاتی بود و به همین دلیل هم او کاملا هشیار بود و سلاحش را آماده نگه داشته بود[ …] آنوقت بود که یکی از آن‌ها را  دید که به سویش می‌خزید. یک کپسول گرفت و شلیک کرد، بیگانه همان صدای  وحشتناک و  عجیب را که همه آن‌ها در می‌آورند، از خودش در آورد و بی‌حرکت افتاد. او از این فریاد و از دیدن بیگانه که بر زمین می‌افتاد وحشت کرد. البته باید بعد از مدتی به این چیزها عادت کرد، اما برای او این کاری ناممکن بود. آن‌ها موجوداتی بی‌نهایت نفرت‌آور بودند، فقط دو دست و دو پا و پوستی بی‌رنگ،شبح وار و بدون فلس داشتند».

هر چند  زیبایی و زشتی  بنا بر دوره‌ها و فرهنگ‌ها ( و یا شاید سیاره‌ها) نسبی هستند، اما انسان‌ها همواره تلاش کرده‌اند آن‌ها را بر اساس یک الگوی  ثابت تعریف کنند. البته می‌توان همچون نیچه در «غروب خدایان» ادعا کرد که‌: «انسان خود را به مثابه عاملی برای سنجش کمال در امر زیبا می‌بیند، و آنچه را خود برگزیده می‌پسندد […] در نهایت انسان همه چیزهایی را که در تصویر خود نمی‌یابد و آن‌ها را زیبا می‌پندارد، در اشیاء منعکس می‌کند[…] ما زشتی را به مثابه نشانه و علامتی از  فساد و فروپاشی […] می‌بینیم، هر نشانه‌ای از  فرسودگی، از سنگینی، از پیری، از خستگی، هر‌گونه‌ای از  الزام، همچون یک گرفتگی و فلج‌، هر بوی [نامطبوع]‌، رنگ و یا شکل ازهم پاشیدگی و فساد[…] همه اینها واکنش یکسانی را بر می‌انگیزد که همان «زشت» ارزیابی کردن است[…] انسان در اینجا از چه چیزی نفرت دارد؟ جای هیچ شکی نیست:  از نزول گونه خویشتن». استدلال نیچه به شکلی خود‌شیفته، انسان‌شکل‌انگارانه است، اما او دقیقا بر آن تاکید دارد که زیبایی و زشتی  را به الگویی «خاص»  ارجاع دهد –  و مفهوم‌گونه می‌تواند به تمام موجودات تعمیم بیابد، کاری که افلاطون در کتابش «جمهور» می‌کند و می‌پذیرد که حتی قابلمه‌ای که بنا بر ضوابط صنعتگری مناسب ساخته شده است، قابلمه‌ای زیبا است و یا همچون تامس آکویناس(Thomas Aquin, Summa Teologica, I, 39,8 ( که معتقد بود امر زیبا – افزون بر نسبت‌های مناسب و روشنایی یا دقت – در تمامیت و انسجام، خود را نشان می دهد به صورتی که یک شیئی ( حال چه یک کالبد انسانی باشد، چه  یک درخت، چه یک گلدان) باید تمام  مشخصاتی را که شکل آن  باید بر ماده تحمیل کند، نشان دهد.  در این معنی انسان‌ها نه تنها چیزی را که  عدم تناسب داشته باشد، زشت می‌نامند، برای مثال انسانی را که سری بزرگ و پاهایی کوتاه داشته باشد، بلکه همه موجوداتی را که تامس آن‌ها را «مخدوش» می‌نامید، را نیز زشت می‌دانند زیرا معتقدند  که آنها اشکالی «تقلیل» یافته هستند، یعنی – همچون نظر گیوم اورنیا در رساله درباره خوبی و بدی(Traité du bien et du mal, Guillaume d’Auvergne)- همه موجوداتی که  دارای نقصانی در یکی از اعضای خود باشند‌، مثلا همه موجودات یک چشم (و یا همه موجودات سه چشم، زیرا عیب می‌تواند حاصل  داشتن مازادی در انسجام موجود نیز باشد) به همین دلیل نیز به صورتی بی‌رحمانه همه اشتباهات طبیعت را زشت می‌نامند و هنرمندان  اغلب آن‌ها را به صورت وحشیانه‌ای نشان می‌دهند و این در دنیای جانوران در قالب  پیوند خوردن‌ها،  یعنی  جمع‌شدن منفی ابعاد صوری دو گونه متفاوت تعریف می‌شود.

در این صورت آیا می‌توان زشتی را صرفا به مثابه نقطه متضاد با زیبایی تعریف کرد ولو آنکه به همان میزان که نقطه متضادش تحول بیابد آن نیز متحول شود؟ آیا تاریخ زشتی را می‌توان به مثابه  تقابلی متقارن نسبت به تاریخ زیبایی دانست؟

زیبایی‌شناسی ِ زشتی (Esthétique de la laideur) اثر کارل روزنکرانتز(Karl Rosenkranz) نخستین و  کامل‌ترین  کتابی است که در این باره در ۱۸۵۳ نوشته شده است و در آن امر زشت و بدی اخلاقی به یکدیگر تشبیه می‌شوند.  همانگونه که  بدی و گناه در برابر نیکی قرار می‌گیرند و دوزخ آن به حساب می‌آیند، امر زشت نیز «دوزخ زیبایی» است. روزنکرانتز از این فکر سنتی حرکت می‌کند که زشتی متضاد با زیبایی است، نوعی اشتباه بالقوه که زیبایی در خودش حمل می‌کند و بنابراین هر‌نوع زیباشناسی به مثابه علم زیبایی به ناچار باید به مفهوم زشتی نیز بپردازد. اما زمانی که روزنکرانتز از  تعاریف انتزاعی به  پدیدارشناسی  کالبد‌یابی‌های زشتی می‌رسد به ما نوعی «خودمختاری امر زشت» را نشان می‌دهد و این کاری است بسیار غنی‌تر و پیچیده‌تر از نشان دادن صرفا مجموعه‌ای از انواع نفی اشکال مختلف زیبایی.

او با دقت به تحلیل زشتی طبیعت، زشتی معنوی، زشتی در هنر( و اشکال مختلف نادرستی هنری)‌، نبود شکل، عدم تقارن،  ناهماهنگی، از شکل و از چهره افتادن (پست، ناتوان، بدطینت، مبتذل، تصادف، خودسری و بی‌نزاکتی) اشکال مختلف  نفرت‌آور بودن ( کج و کوله بدن، مرگ و خالی بودن، ترسناک، کوتوله بودن، تهوع‌آور، جانی، شبح‌وار، شیطانی،  جادوگرانه، اهریمنی بودن) می‌پردازد و نشان می‌دهد که زشتی چیزی بسیار فراتر از  تضادی در برابر هماهنگی و تناسب و انسجام است.

اگر وژگان مترادف زیبایی و زشتی را بررسی کنیم، می‌بینیم که برای زیبایی مترادف‌هایی چون ناز، زیبا، مطبوع، جذاب، خوشایند، خوش یمن، لذید، هماهنگ، شگفت‌آور، ظریف، خوشگل، سحرآمیز، تحسین‌برانگیز، خارق‌العاده، متعالی،  استثنایی، افسانه‌ای، پریوش، خیالین، معجزه‌آسا، ستودنی، احترام‌برانگیز، پرجلوه، پر‌شکوه، عالی، آورده شده و برای زشتی  واژگانی چون نفرت‌آور، وحشتناک، تهوع‌آور، نامطبوع، زمخت، چندش‌آور، شرم‌آور، خجالت‌آور، کثیف، بد‌هیبت، وقیح، منزجر‌کننده، ترسناک، هولناک، هراسناک، بی‌رحمانه، مشمئز‌کننده، هراس‌آور، وحشت‌آور، دلهره‌آور، کابوس‌وار، هیولا‌وار،  تشنج‌آور، سیاه، حال به هم زن، بی‌شکل، از شکل‌افتاده ( بی‌آنکه از شیوه‌ای که می‌توان همچنین در حوزه‌های سنتا متعلق به زیبایی  نظیر افسانه ای، جاویی و متعالی ظهور کند، سخنی بگوئیم).

هر خواننده‌ای با حداقلی از حساسیت می‌تواند متوجه شود که همه واژگان مترادف برای زیبایی نوعی واکنش خنثی ایجاد می‌کنند، در حالی که همه واژگان مترادف زشتی نوعی واکنش دافعه و یا حتی خشونتی  نفرت‌آور، هراسناک و ترس‌آلوده. داروین در اثر خود‌: « بیان عواطف در انسان و در حیوانات» بر این نکته انگشت می‌گذارد که چیزهای نفرت‌آور در یک فرهنگ مفروض، لزوما در فرهنگ دیگر، چنین نیستند و برعکس، با وجود این، وی نتیجه می‌گیرد که به نظر می‌رسد  برخی از «حرکات خاص در حالات صورت و برخی از اداها» احساساتی را به بیان در می‌آورند که ناشی از مشمئز شدن، نفرت یا تحقیر کردن هستند و این حرکات ظاهرا «در تمام نقاط جهان یکسان هستند»‌. ما نیز می‌دانیم که برخی از تظاهرات خاص در لذت بردن از  زیبایی که به شکلی فیریکی مورد تمایل است، برای مثال برخی از حرکات مبتذل وقتی یک زن زیبا از مکانی می‌گذرد و یا بعضی از حرکات یک آدم شکم‌باره در برابر ظرفی از غذای مورد علاقه‌اش، شکل رایج دارند. با وصف این، باید توجه داشت که در این حرکات ما نه با بیان نوعی لذت بردن زیباشناسانه بلکه با نوعی ابزار احساسات  از ارضا شدن سروکار داریم، مثل صداهایی که بعضی از مردمان موقعی که غذاهای باب میلشان را می‌خورند، از خود در می‌آورند (ولو آنکه چنین صداهایی بر اساس نوعی آداب معاشرت نیز انجام شوند). بهر‌تقدیر بیان امر زیبا عموما به چیزی می‌انجامد که کانت به آن «نقد قوه‌ داوری» نام می‌داد، به نوعی لذت بدون چشم داشت: در حالی که ما تمایل داریم آنچه را به نظرمان جذاب است را تصاحب کنیم یا در کاری که به نظرمان  خوب می‌آید، شرکت کنیم،  داوری سلیقه در برابر مشاهده  یک گل‌، لذتی را به ما می‌دهد که هر‌گونه تمایل  به تصاحب یا مصرف را از خود می‌راند.

به همین دلیل است که برخی از فیلسوفان این پرسش را مطرح می‌کنند که آیا اصولا می‌توان در برابر زشتی‌، از یک داوری زیباشناسانه سخن گفت؟ زیرا زشتی به ابراز واکنش‌هایی عاطفی و پرشور نظیر همان احساس نفرتی که داروین از آن صحبت می کرد، منجر می‌شود. در واقع، ما باید در طول تاریخی که قصد بیانش را داریم، تظاهرات زشتی به خودی خود(برای نمونه چیزهایی مثل مدفوع، جسدی در حال  فاسد شدن، موجودی پر از زخم که بویی مشمئز‌کننده از آن‌ها بیرون می‌زند)  را از زشتی  صوری  به مثابه  عدم تعادلی  در روابط ارگانیک در میان اجزاء یک کل ، تمیز دهیم. برای نمونه تصور کنیم که در خیابان با آدمی مواجه شویم که دندان‌های چندانی ندارد: آنچه ما را در این شخص آزار می‌دهد، نه شکل لب‌های او یا دندان‌های معدودی است که در دهانش باقی مانده‌اند، بلکه این واقعیت است که دندان‌های باقی‌مانده، همراه با دندان‌های دیگری که باید قاعدتا در جای خود در دهان او باشند، نیستند. ما این شخص را نمی‌شناسیم، این زشتی ربطی به ما ندارد ولی با وجود این، در برابر این عدم انسجام یا ناکامل بودن این مجموعه، به خود اجازه می‌دهیم که البته بدون آنکه چندان شوری به خرج دهیم، این چهره را زشت بنامیم.

بدین‌ترتیب باید میان یک واکنش عاطفی نسبت به نفرت حاصل از دیدن یک حشره چسبناک یا یک میوه گندیده و آنچه از دیدن شحصی که نوعی عدم تقارن یا تناسب در کالبد یا چهره خود دارد یا از شکل‌افتاده (امر زشت هنری و امر زشت  صوری) تفاوت قائل شویم.  و در مورد امر زشت هنری، تاکید کنیم که  تقریبا همه نظریه‌های زیبایی‌شناسانه، لااقل از یونان باستان تا امروز، بر آن صحه می‌گذارند که تمام اشکال زشتی می‌توانند راهی برای جبران خود در یکی از بازنمودهای هنری  وفادار و کارا نسبت به خود بیابند.  ارسطو (poétique 1448b) از امکان تحقق بخشیدن  به امر زیبا از خلال تقلید استادانه از چیزهای نفرت‌آور سخن می‌گفت و پلوتارخ (de audiendis  poetis)  از بازنمایی هنرمندانه امر زشت به گونه‌ای که بتواند از آن به دلیل مهارت هنرمند، امری زیبا بسازد.

بنابراین ما از سه پدیده متمایز سخن می‌گوئیم:  زشتی به خودی خود، زشتی صوری  و بازنمایی هنرمندانه امر زشت، در دو نمونه نخستین آن. آنچه باید با خواندن این کتاب در ذهن داشت این است که در فرهنگ‌های مختلف همواره دو نوع نخستین زشتی با یکدیگر تداخل داشته‌اند و این چیزی است که لااقل با نگاهی به اشکال بازتاب آن‌ها در نوع سوم می‌توان دریافت.

با این کار البته انحراف‌های زیادی ما را تهدید می‌کند. در قرون وسطی بوناونتوره د بانیورژیو(Bonaventure de Bagnoregio) تاکید می‌کرد که تصویر شیطان اگر به خوبی زشتی خود را بازنمایاند، تصویری زیبا خواهد بود: اما آیا این واقعا همان چیزی است که مومنان آن دوره با دیدن صحنه‌های شگفت‌انگیز شکنجه‌های جهنمی بر پرتره‌ها و نقاشی‌های دیواری کلیسا‌ها احساس می‌کردند؟ یا احساس آن‌ها را باید بیشتر ترس و اضطراب دانست، یعنی همان احساسی که ما امروز با دیدن یک جانور خطرناک خزنده پیدا می‌کنیم؟

اغلب شاهد آن هستیم که نظریه‌پردازان به موارد متعددی فردی در نمونه‌های یک چیز ، اشکال تلفیقی و ترکیبی و به رفتارهای انحرافی توجه لازم را نمی‌کنند. هر‌چند نمی‌توان انکار کرد که  تجربه زیبایی  نوعی احساس بی چشم‌داشت را بر می‌انگیزاند، با این وصف نمی‌توان انکار کرد که شاید یک جوان تازه بالغ  و کمی مخدوش، حتی در برابر مجسمه ونوس میلو، نیز دچار احساسات  شور‌انگیز بشود. همین را درباره زشتی نیز می‌توان گفت: شب، یک کودک ممکن است کابوسی ببیند و از داستان ساحره‌هایی که خوانده است وحشت زده شود و بترسد، در حالی که دوستان هم سن و سال او در این داستان‌ها تنها چیزی برای سرگرمی دیده باشند. ممکن است بسیاری از معاصران رامبرانت وقتی چشمشان به تابلوی او که جسدی را روی میز تشریح نشان می‌داد، می‌افتاد، به جای آنکه مهارت او را بستایند، احساس وحشت می‌کردند، گویی جسد واقعی باشد. و به همین ترتیب، کسی که خود تجربه یک بمباران را داشته است، بی‌شک نگاهی همچون دیگران به تابلوی پیکاسو، گرنیکا[درباره بمیاران‌های هوایی اسپانیا در جنگ داخلی]، یعنی نگاهی بی چشم‌داشت و صرفا زیبایی‌شناسانه، بدون آنکه تجربه دردناک خود را به یاد بیاورد نخواهد داشت.

و به همین دلیل در دنبال کردن  این تاریخ زشتی باید بسیار محتاط باشیم، زیرا این تاریخی متنوع، با کج راه‌هایی بی‌شمار، با تفاوت‌های فراوان میان واکنش‌ها و  اشکال مختلفی که بر می‌انگیزند، با  طیف‌های بی‌شماری از رفتارها در برابر این واکنش‌ها است. و برای این کار باید تلاش کنیم، مورد به مورد،  بفهمیم که چرا و چگونه ساحرگان در نخستین پرده نخست مکبث‌، بر حق بودند که فریاد بزنند:‌« زشتی، زیباست و زیبایی، زشت…».

 

 

[۱]  تاریخ زشتی (Histoire de la laideur)، کتابی است از اومبرتو اکو(Umberto Ecco)، نویسنده و نشانه‌شناس معروف ایتالیایی، که در سال ۲۰۰۷ به انتشار رسیده است. این کتاب به دنبال کتاب دیگری که اکو به «تاریخ زیبایی» اختصاص داده بود، نوشته شده و در آن  وی با نگاه ظریف و دقیق خویش  در تاریخ نشانه‌ها و تصاویر غربی مفهوم زشتی را از دوران باستان تا امروز دنبال می‌کند. در زیر ترجمه مقدمه کتاب را که از نسخه فرانسوی آن انجام شده می‌خوانید. مشخصات ویراست فرانسوی:

Ecco, U.(sous la direction), 2007,Histoire de la laideur, Traduit de l’italien par Myriem Bouzaher, traductions du latin et du grec par François Rosso, Paris, Flammarion.