ظاهراً گروهی از عالمان اقتصاد ما باز هم همچون همیشه موفق شدهاند شعار «هنر نزد ایرانیان است و بس» را ثابت کرده و کشف کردهاند که روشنفکران نه فقط از نوع ایرانیاش، بلکه به خصوص از نوع فرانسویاش، «کافهنشین» و «بیسواد» هستند و هیچ چیز از اقتصاد سرشان نمیشود و همه در حسرت پولهایی که جز از کاسه دولت نمیتواند نصیبشان شود میسوزند و به خود میپیچند، بلکه حتی اقتصاددانانی در سطح بینالمللی و با مشروعیت از هر نوعش که بخواهید (از شکلدادن به نظام اقتصاد پس از جنگ جهانی دوم و تنظیم سیستمهای مالی و پولی دنیای برهمریخته بازمانده از آن، از نوع کینز، تا برنده جایزه نوبل اقتصاد و نایب رئیس بانک جهانی و استاد اقتصاد کلمبیا، از نوع استیگلیتز) هم وضع بهتری از آن روشنفکران دستبهدهان و بیکاره و بیسواد ندارند. ظاهراً نولیبرالهایی از نوع وطنی که رانتخواری از خلال شرکتهای «خصولتی» (در ترکیب حیرتانگیز و ابتکاری خصوصی و دولتی) و شعار دادن برای خصوصیسازیهایی که همه میدانند جز با کنترلهای شدید و مقررات ویژه کوچکترین شرایط اولیه هم برای آنها در بازاری آشفته و سوداگرانه آماده نیست، کار امروز و هر روزشان بوده و هست؛ دیگر تمایل ندارند باورها و اعتقاداتشان را در سطحی معادل «فیلمفارسی» در مرزهای ملی حفظ کنند و هوس کردهاند در فستیوالهای بین المللی جوایز بین المللیتر را از آن خود کنند و بنابراین تلاش میکنند که سخنان خود را با درشتترین کلمات و پر طمطراقترین گزارهها به بیان در آورند: بنابراین دیگر تمایل ندارند خود را به این محدود کنند که همچون دلقکان درجه سه شب عید و جایگزینهای بیارزش حاجیفیروزهای پر ارزش سنتی ما، روشنفکران وطنی را هدف بگیرند بلکه کل روشنفکران جهان را هدف گرفتهاند که کمترینشان سارتر است و لابد سارتر بیچاره هم امروز در قبرش به خود میلرزد که در کشور ما برایش تره هم خرد نمیکنند و حکم ارتداد پس از مرگش را در کشور گلوبلبل صادر کردهاند و دیگر نباید چشم امید به ابدیت ببندد، آن هم با تحصیلات ناچیزی در حد اکول نورمال و چند رمان و چند اثر فلسفی و مقادیر زیاد دیگری چرندوپرند که به دهها زبان در تمام دنیا ترجمه شدهاند و صدها فیلم و نمایش بر همه صحنههای جهان از آنها هر روز برپاست، بیچاره سارتر که اگر دولت فخیمه فرانسه (که وجود نولیبرال «بافرهنگ»ی همچون «سارکو» در راسش امروز بیش از هر زمانی سواد و برجستگی نولیبرالیسم را نشان میدهد) نبود حتما از گرسنگی میمرد و یا مجبور بود گیتاری بر گردنش بیاندازد با آن چشم های «چپ» و آن پیپ بیمعنیاش، در کافههای سنژرمن با آوازهخوانی و دورهگردی روزگار بگذراند و پول بخور و نمیری دربیاورد، اما دولت از راه رسید و او را یک شبه به همه چیز رساند و او هم به تلافی این کار هر چه فحش بود نثار لیبرالیسم و «سرمایهداری» کرد (واقعا که چقدر دیدن چیزها از نگاه اقتصاد وطنی زیبا و دلپذیر است).
ظاهرا شبح نوعی «چپ» مارکسیستی و کمونیستی که نولیبرالها برای خودشان ساختهاند باید مثل لولوخورخورهای دائم (یا بهاصطلاح «روشنفکران منحط» مثل یک شمشیر داموکلس) بالای سر همه منتقدان نظام جهانی باشد و هر چقدر هم این روشنفکران سیاهروی سفید بنویسند و به همه مقدساتشان (پرسش پروبلماتیک: آیا اصلا کسی که طرفدار اقتصاد آزاد نباشد میتواند مقدساتی هم داشته باشد؟) سوگند بخورند که نه تنها علاقه ای به چنین اشباحی ندارند بلکه معتقدند رژیم های توتالیتاریستی و روندهای روشنفکرانه و ضدروشنفکرانه از نوع مارکسیستی، لنینیستی، شوروی، کوبایی، چینی ، و … را نظامهایی بیرحم، فاقد انسانیت و محکوم به فنا میدانسته و میدانند و هیچ کس بیشتر از آنها از فروپاشی کمونیسم و دیوارهایی از نوع دیوار برلین خوشحال نیست، تاثیری ندارد و طبق معادله «هوا تار است پس هوا یک آلت موسیقی است»، هرکس امروز با نظامیگری آمریکا و اشغال عملی جهان به وسیله این دولت، با آپارتاید و تروریسم دولتی رژیم اسرائیل، با تبدیل جهان به یک سوپرمارکت بزرگ که همه چیز و همه کس را بدل به کالا کرده، با بیرحمانهترین و خشونتبارترین فرایندهای سوءاستفاده از ضعیفترین انسانها ( زنان، کودکان، فقرا، بیکاران و ..) و با آوارگی و گرسنگی و نگونبختی میلیونها نفر در سراسر جهان مخالف باشد، معادل آن است که از آن ایدئولوژی های از کار افتاده یعنی از رویکرد اقتصادی مارکس، یا از رژیم های ورشکسته و دیکتاتوریای که از روز اول تاسیسشان نه بر پایه یک انقلاب اجتماعی بلکه بر پایه کودتاهای مختلف سازمان داده شده بودند دفاع کرده باشد.
ظاهرا زمانی که جان مینارد کینز پس از جنگ جهانی دوم پیشبینی میکرد که ورود جهان در یک سیستم پولی افسار گسیخته آن را با خطر مجدد جنگ های گسترده و نابسامانی هایی از نوع بحران ۱۹۳۰ روبرو خواهد کرد و بنابراین بهتر است این بخش مالی – پولی کنترل شود و نوعی افسار بر آن زده شود و موسساتی چون بانک جهانی و صندوق بین المللی پول برای تنظیم حداقلی بازار به وجود بیایند، حدس نمیزد که این طرف عالم ما مغزهای اقتصادی کشف ناشدهای داریم که نیمقرن بعد بر اقتدار اجرایی او در بالاترین سطوح یکی از بالاترین قدرت های اقتصادی جهان (بریتانیا) لبخند عاقل اندر سفیهی خواهند زد و با تولید «آثار برجسته علمی» نظیر ترجمه فیلسوفان اقتصادی، خارج از زمینه و بالا و پایین موضوع و با گروهی از گفتگوهای روزنامهای و با تاسیس «اتاق های فکری» باز هم از نوع وطنی اش، به این نتیجه می رسند که کینز بیچاره هم، از لحاظ سواد اقتصادی در حد سارتر بخت برگشته و از هر دوی اینها بیچارهتر، در حد روشنفکر تولید داخل بیسواد و جوان و جویای نام بوده است. و البته اینکه کینز بیچاره در خطا بوده است را نمیتوان با واقعیات بیاهمیتی مثل اینکه همین کینز رئیس هیئت نمایندگی بریتانیا در کنفرانس برتن وودز بود و از طراحان اصلی سیستم جدید اقتصادی جهان با بانک جهانی و صندوق بین المللی پول بود، یا اینکه امروز با زدن واژه «جان مینارد کینز» (داخل گیومه) روی اینترنت بعد از پنجاه سال که از مرگ وی گذشته هنوز بیش از یک میلیون صفحه اینترنتی به او ارجاع میدهند و یا اینکه برتراند راسل فیلسوف بزرگ بریتانیایی درباره او می گوید که وی «هوشمندترین انسانی است که در تمام عمر دیده است» نمیتواند و نباید حتی برای لحظهای هم که شده ما را نسبت به تیزبینی و نکتهسنجی اقتصاددانان وطنیمان به شک و تردید وادارد.
ظاهرا جرج استیگلیتز، استاد کلمبیا، مشاور ارشد اقتصادی ریاست جمهور آمریکا در دوره کلینتون؛ نایبرئیس بانک جهانی از ۱۹۹۷ تا ۲۰۰۰ و برنده جایزه نوبل ۲۰۰۱ اقتصاد برای «نظریه تحلیل بازارها بر اساس اطلاعات نامتقارن» از فرط نادانی اصلا اقتصاددانان وطنی ما را نمی شناسد وگرنه حتما در دیدگاه های ضد نولیبرالیاش و ضدسرمایهداری اش تجدیدنظر می کرد و چنین فرایند کنونی جهانیشدن را زیر حمله نمی گرفت و ظاهرا دستگاه اطلاعاتی عریض و طویل آمریکا نتوانسته بودند در گذشته استیگلیتز گرایش های مارکسیستی و چپی و طرفداری ناپیدایش را از رژیمهای مارکسیستی کشف کنند وگرنه به جای استخدام او را روانه فرانسهاش میکردند که در کافه های شلوغ و پلوغ پاریس با سارتر قهوه بخورند و سیگار دود کنند و بعد هم پس از گدایی بیحاصل از مشتریان لیبرال کافه مزبور به سراغ گداخانه شهرداری بروند تا کمکی برای سیر شدن شکمشان از صدقه سر اقتصاد لیبرالی دریافت کنند.
ظاهرا هیچ کس هنوز قدر هوش ما ایرانیان را به طور کلی و هوش اقتصاددانانمان را به طور خاص در دنیا کشف نکرده است که چطور توانسته اند با نفتی که به مرزهای ۱۵۰ دلار در بشکه و شاید بالاتر می رسد هنوز گرفتار به قول معروف «دو سیر نون تافتون» باشند.
در پایان یک پیشنهاد نه برای بیرون آوردن از ناآگاهی ما روشنفکران بیچاره و بیسواد و دست به دهان وطنی در زمینه اقتصاد (که می توانیم تضمین بدهیم کاری شدنی نیست) بلکه برای خروج جهان از اشتباهات مهلکش در تشخیص و تمیز دادن اقتصاددانان واقعی و هوشمند از اقتصاددانان الکی و الکیخوش: آیا واقعا خدا را خوش می آید که کسانی مثل استیگلیتز که برخلاف اقتصاد دانان وطنی ما هیچ چیز از جهانیشدن و نظام «هرروز بهتر از دیروز» ی که این فرایند در دنیا به وجود آورده سر در نمیآورند، مثلا یکی از دو اقتصاددانی باشند که تا سال ۲۰۰۸ بنا بر بارومتر گروه اقتصاد دانشگاه کانکتیکت بیشترین استناد های علمی به او شده باشد و به همین دلیل نیز پررو شده و روزی نباشد که مطلبی جدید علیه نظام «اقتصاد آزاد» (و نه سرمایه داری) بنویسد؟ بنابراین برگردیم به پیشنهاد عملی: آنکه این گونه نوشتههای اقتصاددانان وطنی به سرعت به وسیله خودشان و یا تیمی از مترجمان کارکشته کلمه به کلمه به زبان آن اقتصاددان های زبان نفهم ترجمه شده و برای ژورنالهای علمی و مطبوعات و رسانههای عمومی بزرگ و معتبر جهان ارسال شود تا آنها بدانند که سوراخ دعا را گم کردهاند و درست نیست که هزاران هزار استاد دانشگاه در آمریکا و اروپا و صدها گروه دانشگاهی و موسسه تحقیقاتی که آنقدر پول خرجشان میشود و حتی کسانی همچون فوکویاما که لااقل در دوره ای عقلش رسید و جنگ عراق را مشروع دانست ولی حالا زیر حرفش زده است، آنقدر نادانی درباره اقتصاد نولیبرالی از خودشان نشان دهند؛ و یا لااقل همتی کنند و گروهی را به اینجا بفرستند تا در کلاسهای اساتید ما شرکت کنند و بفهمند که پاسخ مشکلات اقتصادیشان نه در تحلیل شکستهای سیساله اخیر اجرای مبالغه آمیز سیاستهای نولیبرالی در همه ابعاد سیاسی و اقتصادی، بلکه در فلسفه اقتصادی اطریش و در برنامه اقتصادی – سیاسی مکتب شیکاگو در طراحی کودتاهای نظامی آمریکای لاتین در دهه ۷۰ نهفته است.
سرانجام آنکه منصف باشیم و قبول کنیم که ما روشنفکران واقعا هیچ چیز از اقتصاد، و به طور کلی هیچ چیز از هیچ چیز، سرمان نمیشود.
راستی نرخ سود یعنی چی ؟