علوم اجتماعی در کشور ما بیمار است و آسیب شناسی این بیماری باید به دست خود دست اندرکاران آن با به زیر سئوال بردن تاریخ این علوم در طول یک صد سال گذشته انجام بگیرد.
اما ابتدا به گزاره نخست بازگردیم و ببینیم چرا از یک «بیماری» در علوم اجتماعی سخن می گوئیم و چرا این بیماری را باید از آسیب شناسی کل جامعه ایرانی به صورتی تفکیک شده مطالعه کرد. آثار بیماری را می توان به روشنی در مواردی روشن بر شمرد: – ضعف نهادهای علمی اعم از دانشگاه ها، مراکز آموزشی، کالبدهای علمی اساتید.
– نبود برنامه های روشن آموزشی و پژوهشی
– نبود انگیزه در دانشجویان این رشته ها
– نبود بازار کار مناسب ، نبود رابطه میان دستگاه های اجرایی و به ویژه صنایع و حوزه های کاری با حوزه های علوم اجتماعی
– دیدگاه نسبتا منفی جامعه نسبت به این علوم و پایین دانستن سطح آنها نسبت به علوم طبیعی ( مهندسی ، پایه و …)
– غیر کارا بودن و غیر کاربردی بودن این علوم
– وجود یک ادبیات مغشوش، غیر منطقی و غیر قابل اعتماد چه در حوزه ترجمه و چه در حوزه تالیف ( که البته نافی وجود کارهای خوب در این زمینه نیست).
– عدم حضور در عرصه های بین المللی و یا حضور بسیار کم رنگ ( شرکت در کنفرانس های بین المللی، انتشار مقالات و کتاب های مولفان ایرانی دانشگاه های ایران)
– جایگزینی دانشمندان ایرانی آکادمی های ایران در حوزه علوم اجتماعی و مطالعه بر جامعه ایرانی در سطح جهانی با دانشمندان ایرانی آکادمی های غیر ایرانی ( به ویژه آمریکایی) برغم امتیاز روشن گروه اول (حضور و زندگی در ایران)
این فهرست را می توان همچنان ادامه داد و همانگونه که در مقالات و یادداشت های پیشین گفتیم در آینده به هر یک از این موارد به طور جداگانه می پردازیم. اما همین چند مورد می تواند ما را نسبت به وجود بیماری قانع کند. هر چند که هنوز بسیاری هستند که بیماری را نمی پذیرند و همین نیز سبب می شود که آنها ناخواسته و یا تعمدا سبب به تاخیر افتادن یا ناممکن شدن درمان شوند.
اما چرا باید این بیماری را از آسیب شناسی کل جامعه ایرانی تفکیک کرد؟ به این دلیل ساده و روش شناختی که بسیاری از دلایل این بیماری درون خود روند شکل گیری و سازوکارهای کنونی ، روابط و میدان علمی که این علم درونش تعریف می شوند ، قرار دارند و هر چند موقعیت های سیاسی، اقتصادی اجتماعی بی شک در آنها موثر است، اما فراتر از این موقعیت ها این بیماری در درجه اول یک بیماری درونی است.
ریشه شناسی بیماری به ما نشان می دهد که منشا آن را می توان و باید از آغاز شکل گیری ای علوم در ایران دنبال کرد: تدوین علوم اجتماعی در چارچوب یک پروژه مدرنیته انجام گرفت که لزوما نمی توانست نه توجیه کننده حضور این علوم باشد ، نه تداوم آنها نه به خصوص کاربردشان. مساله در واقع آن بود که ما هم زشته ای مثل «جامعه شناسی» یا «جمعیت شناسی» یا « روان شناسی» و … همچون «فرنگی» ها داشته باشیم. دیدگاه کنشگران نخستین به این علوم به ویژه کنشگران نهادی و باز هم به خصوص کنشگران دولتی در نیمه قرن بیستم، عمدتا رویکردی صوری به علوم بود و به همین جهت چندان اندیشه ای برای ساختن علومی که با نیازهای جامعه انطباق داشته باشد انجام نشد. شناخت ، شناختی بود در خدمت و برای «دیگری» : در واقع مساله آن بود که «دیگران» ( و در حقیقت غربی ها) ما را بشناسند، و برای این کار ما به آنها کمک می کردیم و تصورمان آن بود که در این روندعلوم اجتماعی به «ما» به خودی خود رشد می کند. اما متاسفانه چنین نشد و طبیعتا نیز نمی توانست چنین شود. در این فرایند ، نه ما خود را شناختیم و نه ابزارها و سازوکارها و نهادهایی ساختیم که اگر هم شناختی از خود به دست آوردیم آن را برای بهبود زندگی خویش یعنی برای کاربردی کردن علممان به کار بگریم. نتیجه آن بود که علمی بیمار بر روی دستمان باقی ماند و امروز تصور می کنیم که با «جهانی شدن» معجزه ای اتفاق می افتد و می توایم ره صد ساله را یک شبه برویم. سراب و تب مجلات و مقالات به اصطلاح علمی – پژوهشی و اخیرا کابوس « آی.اس.آی» ( یک سیستم نمایه گذاری بین المللی علمی که به عنوان ابزار سنجش علمی و ارتقا اساتید در ایران مطرح شده است) خواب و خیال های هذیان واری است که این توهم را ایجاد می کند که ما می توانیم از بیراهه به سیستم جهانی علم وارد شویم. و در این راه حتی حاضریم «دیگران» به ما دیکته کنند که چه کسی می تواند در کشور ما ارتقا علمی بیابد و چه کسی فاقد این حق است یعنی عملا به دوران استعماری بازگردیم. در این میان آنچه نیز به عنوان «مطالعات بر ایران» در سطح زبان های بین المللی(عمدتا انگیسی) انجام می گیرد، باز هم در مقام نخست در پی برآورده کردن نیاز شناخت «دیگری» (غرب) از ما در شرایطی است که به نظر آنها این «شناخت » ، می تواند گرهی از گر ها ی متعدد مشکلات اقتصادی و ژئو پلیتیکی شان باز کند.بدین ترتیب است که کشورهای اروپایی و آمریکایی هر چه بیشتر بودجه هایی را به شناخت «ما» اختصاص می دهند و ترجیحا ین شناخت را هم به خود «ایرانی» ها واگذار می کنند . البته ایرانیانی که مهر تایید آکادمی های غربی را بر خود داشته باشند.
این مطلب به هیچ رو به معنای نفی کار ارزشمند این ایرانیان نیست که از راه دور زحمت شناخت جامعه پیچیده ایرانی را که گروهی دیگر از ایرانیان از نزدیک در شناختش با مشکلات عدیده روبرو هستند، نیست. اما این حقیقت را نیز نمی توان از خود پنهان کرد که کار این دانشمندان ، نه کار آنها، بلکه کار آکادمی هایی است که در آن مشغول به فعالیت هستند، و افتخار و یا عدم افتحار این مطالعات نیز به همان آکادمی ها تعلق دارد و ربطی به ما ندارد. و بهر رو ، رویکرد در اینجا رویکردی است که شناخت «ما» را برای دیگری می خواهد و نه برعکس. به خصوص آنکه این مطالعات خواسته و ناخواسته به شدت با حوزه سیاسی نیز در هم آمیخته شده اند.
در این میان وظیفه ما بیش از هر چیز نگاه کردن به خود و انتقاد بی رحمانه نسبت به خود است. و این کاری است که در یادداشت های بعدی خواهیم کرد.