فصل چهارم: شهر تقدس باخته و شهر تقدس زدا
امر عینی و امر ذهنی در اوج حقیقت نباید جدایی پذیر باشند، همان گونه که تصویر استنادی است به شناخت متصور و امر دریافت شده (le perçue ) ، استنادی به شناخت دریافتی. هرگاه این زوج را در نظر بگیریم، خود را درون امری عینی قرار می دهد: کافه، بیسترو، محله، پریزونیک همگی در بینشی (visée ) قرار می گیرند که که به آنها موجودیتی عینی یا ذهنی میبخشد.افزون بر این، به نظر می رسد که چنین زوجی، کمتر از آن چه در بسیاری از بینشهای فلسفی ادعا می شود، اصالت داشته باشد؛ این زوج ایجاب میکند که گامی پیش از این گسست و انشعاب قرار بگیریم؛و شکلی از بازنمایی را به وجود می آورد که، پیش از آن،ما در حد توانمان دائماً در پی یافتنش بودهایم. زمانی که از امر ذهنی صحبت می کنیم، دیگر چندان به فکر مطالعه بر مکانها نیستیم، بلکه در پی آنیم کهانسان از طریق کدام حرکت کلان یا کدام مسیرها میتواند شهر را درک کرده و بشناسد.بدین ترتیب شورش انقلابی یا پرسهزنی شبانه یا قدم زدن زیر باران از جمله این کنشها یا مسیرهای ممکن به حساب می آید. با وجود این، مکان ها هرگز کاملاً غایب نیستند، زیرا برای مثال میان آن که از طریق یک ایستگاه راه آهن وارد شهر شویمیا به وسیله یک ماشین شخصیبه آن ورود کنیم، تفاوت وجود دارد؛ و قدم زدن در یک شهر نیز به گونهای کشف مکانهای اساسی به حساب می آید که آن شهر را می سازند. در این معنا گاه پیش میآید که وارد آن مطالعهای شویم که منحصراً موضوع بخش دوم کارمان است.
اما مشکل در جایی دیگر است و حادتر به نظر می رسد. آیا یک مسیر آرمانی در یک شهر معنایی دارد؟ البته -همان گونه که متفکرینی چون لینچ نشان داده اند-منظور ما آن است که آیا محورهای دسترسیهایی در شهر وجود دارند که ما را تشویق کنند که دنبال کردن مسیرهایی را نسبت به مسیرهایی دیگر ترجیح دهیم؟فضای شهر با موانع، وسوسهها، پهنه های خنثی و یکسان، نقاط حساس، گره ها، گلوگاه های راهبندان و …، به شدت جهت یافته است.حرکات جمعیت و خودروها از این لحاظ گویا هستند. اما در این جا ما خود را در سطحی از عمل قرار می دهیم که الزامی برای اکتشاف شهر را به وجود نمی آورد. این در حالی است که وقتی یک کنشگر عجلۀ کمتری داشته باشد، میتواند بدون زحمت مسیری دیگر را انتخاب کند، و اگر ما از نقطه ای به نقطه دیگر برویم، دیگر بر اساس ضرورتی واقعی عمل نمی کنیم که به محقق کردن ]مسیر آرمانی انتخابیِ[ خودمان مربوط باشد، بلکه انتخابمان بر این اساس است کهدر جایی زندگی میکنیم و کارمان ما را به جایی دیگر فرا میخواند. بسیاری از آدمهای دیگر که در مکانهای متفاوت زندگی یا کار می کنند، مسیرهای دیگری را برمی گزینند. به همین جهت مسیر آنها یا مسیری که من برمیگزینم هیچ کدام نسبت به دیگری برتری ندارد. ما از گونه ای سرایت در مسیر حرکت تبعیت می کنیم که به نظر دشوار بتوان آن را کنار گذاشت. شهر ما را آزاد می گذارد. ما را آزاد می گذارد که برویم به جایی که می خواهیم، در ساعتی مورد پسندمان است و درون فضایی که در آن همه راه ها ممکن هستند. در برابر این موقعیت،در روزهای یکشنبه شهر ]روز تعطیل[، ما با نوعی سردرگمی و ملال و اضطراب سروکار داریم. در طول هفته، ضرورت های حیاتی این فکر را در من به وجود می آورد که راههایی از اولویت برخوردارند و در مقابل راه هایی وجود دارند که نباید از آن ها گذر کرد (راه هایی که سبب تاخیرم میشوند). اما زمانی که این اضطرارها از میان می روند،خود را مسئول فضایی مییابم که به من پیشنهادی نمیکند و هر تصمیمی را از سوی من میپذیرد.
انسان ها به حدی این خنثی بودن و بیاعتنایی را نسبت به فضای شهری احساس می کنند، که در ذهنشان ارزش خانه ویلایی حومه (pavillon) با نوعی مناسک بازگشت پیوند میخورد. آنها باید سوار بر قطار حومه شوند و در ایستگاهی کاملاً قابل تشخیص از آن پیاده شده – و کم کم از دوستان همکارشان جدا شوند،خانه ویلایی را در پیچ و خم ]جاده[ و از رنگ و بویش تشخیص دهند، باغچه و ابزاری بیابند، و این تمام دنیایی است که در انتظارشان است. البته ما نمی گوییم که اسطوره خانه ویلایی حومهرا می توان به این احساس تقلیل داد. ما این را نیز می پذیریم که هر اندازه خانه دورتر می شود، افراد جابجایی را به صورت تلختری تجربه میکنند. اما این مسیر، این بازگشت طولانی، این سفر پرماجر (odysséeا) که از خلال فصل ها و رنج های زیادی میگذرد، بر این رفتها و بازگشتها جامهای از ضرورت میپوشاند، که در جابجاییهای ساکنان ]درون[ شهر احساس نمیشود.