پیر سانسو برگردان ناصر فکوهی و زهره دودانگه
برای نمونه میشل بوتور در «نبوغ مکان» در جستجوی اصل نظمدهنده به دلف یا به کوردو بوده است. بدین ترتیب به نوعی شاهد آن هستیم که فکر هنجار از نو مطرح میشود، اما پرسش آن است که آیا زیستشناسی (بیولوژی) از مدتها پیش، چنین کاری را نکرده است؟ و آیا نمیدانیم که برخی از جامعهشناسان «هنجار» را امری ذاتی در کالبد اجتماعی میدانند؟ بدین ترتیب شعرِ یک شهر با ورود تدریجی آن به هستی در هم میآمیزد. فقط باید توجه داشت که این ورود را در قالب نشانۀ انحصاری طبیعی بودن درک نکنیم، هرچند درک رشد گیاهی یک شهر بسیار خوشایند است. مکانها (تزیینها، جغرافیا، پهنه) سبب شدند که شهر بر اساس قوسی بخصوص رشد کند. خدایان یا نبوغ انقلابی انسانها نیز میتوانند با گذاشتن رسالتی بر عهده شهر، چنین خواستی را داشته باشند و از آن بخواهند که خود را به سطح چیزی برساند که آنها افتخار یا زیبایی جهان میپندارند.
شهر-قلعه، شهر-بازار، شهر- پل، شهر- معبد، ارزش همه این اصطلاحات به نظر ما خیالین میآید. زمانی که منشأ یک شهر در نامی که بر خود دارد دیده میشود، زمانی که کافی است نام آن شهر را بر زبان آوریم تا ]چگونگی[ زایش آن را درک کنیم، کلمات قدرت پیشگویانه خود را باز مییابند. موقعیتی وجود ندارد که در آن از یک سو زبانی داشته باشیم که از آن سلب اعتماد کردهایم و از سوی دیگر در مکانهایی قرار گیریم که به آنها باور نداریم. بنابراین ما به یاد میآوریم که کنش زیستن ]ساکن بودن[ چه معنایی میدهد. شهرهای درون نامهایی که برای آنها تعیین شده ساکن شدهاند و این در هم تابیدگی ، به صورت آرمانی، گویای چیزی است که میتوان یک زیستگاه حقیقی نامید. زمانی که یک شهر به یک قلعه تبدیل میشود، یا به یک بازار، یا یک معبد، زمانی که یک شهر به طور کامل وقف یک کارکرد میشود، آن کارکرد رسمیت مییابد و به یک خدمت الهی بدل میشود. شهر بر زمینهای غیرانسانی رشد میکند، از قلعههایی که آن قدر محصور میشوند که دیگر به کار جنگ نمیآیند، یا با تکیه بر شکوه و افتخارات معابد، به واسطه کثرت دیوارهایشان و از فرط ستایش و تمجیدی که از آنها میشود، دیگر قادر نیستند خدایان بیرحم خویش را پرستش کنند. و یا شهرها بر زمینهای پرزرق و برق از بازارها قرار میگیرند که بیشتر گویای یک واحه هستند، گویای یک باغ هستند تا گویای سوداگری و گرسنگی. شهر چهره جنگجویان، کاهنان، بازرگانان را به خود میگیرد، چهرههایی خیلی باصلابتتر از آن که به انسان آزاری برسانند. بنابراین مکانهای زاینده به دلیل غنایشان و به دلیل مشخصات اصلیشان شایسته آن هستند که به مثابۀ مکانهای شهری ممتاز در نظر گرفته شوند. اما چنین ملاحظهای این را به ما نشان نمیدهد که چگونه دریافتن جوهر و ذاتشان برای ما ممکن است. آیا کسی که درباره شهرها رویاپردازی میکند، میتواند رشد یک شهر را از خلال این مکانها ترسیم کند، به همان صورتی که یک ریاضیدان میتواند شکل یک دایره را از یک زاویه نیمه قائمی به دست آورد که بر روی سطح با مرکزیت یک نقطه ثابت در این سطح میچرخد؟ یا یک جغرافیدان میتواند به کمک تحلیل تاریخی این کار را بکند، نیز یک شاعر که هر حقی را برای خود مجاز می شمارد، تا جایی که می تواند خود را در قالب یک صندلی، خورشید یا خداوند قرار دهد، قادر است جریان زمان را به سوی گذشته دنبال کند و شهر را سال به سال از نو برپا سازد – بدین ترتیب یک جای شناس که موقعیت فضایی- زمانی خود را می پذیرد، نیز خود را ملزم میدارد که همین سیر زمانی را دنبال کند تا بتواند به دریافتی برسد که در حال حاضر از این مکانهای خلاق دارد. چنین کنشگری می تواند به رغم ابهام های تاریخی، ایدئولوژی ها و بازمانده های پراکنده، چشم اندازی گسترده و کمابیش درست از شهر به دست بیاورد. با وجود این او هرگز نخواهد توانست از نقطه حال پیش تر رود، نقطه ای که از آن همه چیز را دریافت کرده و میراثی غنی به دست می آورد و به او امکان می دهد به جزیی از واقعیت دست یابد و نه آن که با بهره بردن هوشمندانه از قدرت استنتاج خود به کل مفاهیم برسد. در این جاست که ما ایدۀ سنتی زنده را بازمی یابیم که از بسیاری از جنبهها می تواند برای کار ما الهام بخش باشد.
تنها تفاوت ما آن است که گذشتۀ نزدیک را به گذشته های دور ترجیح دادیم. البته با این کار تا حدی شایستگی خویش را نیز از دست می دهیم. مکان هایی که ما به آن ها دست می یابیم خود بازمانده هایی بیش نیستند، پیامدهایی از شهر و گاه ویرانه هایی از آن، و نه مکان هایی که در مقامی و در سطحی اشرافی خلاقیت ایجاد کند. اما برعکس این گذشته نزدیک (سال های ۱۹۳۰ یا ۱۹۴۰) نزدیکی بیشتری با زمانی حالی دارند که ما در آن زندگی می کنیم. چنین گذشته ای هنوز از خلال رویدادها، پرچینها، فیلم ها، پیاده روها، کنجهای کوچه و خیابان در دسترس نگاه و زبان ما هستند… یعنی جایی که بینشمان نسبت به شهر چندان هم از زوایهای مصیبت زده و ادبارآمیز نیست، که گویی در آن ترجیح بدهیم سمسار و کهنهفروش باشیم و نه منادی و شاعر. اگر ما شهری را در نظر داریم که امروز پیش رویمان است و نه در حال زایش، اگر مکان هایی که به مثابۀ شهریترین فضاها در نظر می گیریم، درون خود فقر، خستگی، تکرر را حمل می کنند همچون ایستگاه راه آهن و بیسترو، این امر به دلیل نقطه ای است که برای انطباق و سازش خود در نظر گرفتیم. تصور ما آن بوده که درک ما ]از شهر[ بیشتر معطوف به عصر حاضر است، یعنی زمانی که شهر دیگر ]صرفاً[ تصاویر نیست، بلکه آن قدر حضور دارد که به یک شناخت تبدیل شود. در چنین حالتی با شهری سروکار داریم که لزوما از نفس افتاده، به حال خود رها و تخریب شده است – و نه شهری هم چون آگورا و کاخ های رنسانس، بر عکس همان گونه که گفتیم، شهری که انسان در آن کاملا تن به موقعیت غیرانسانی نمیدهد. به هر تقدیر، اینجا ما در تیررس هدفگیریهایی هستیم که انتخاب مکانها و بدین واسطه، انتخاب معیارهای همپیوند با این مکانها را تعیین کردهاند.
زمانی که ما به ابهام در رویکرد تاریخی می رسیم بهتر متوجه تنوعی می شویم که در رویاهای ممکن خویش با آن سروکار داریم- این یکی از اهداف اثر حاضر است. در حقیقت زمانی که ما به شهر – بازار یا به شهر-معبد یا به شهر-پل اشاره می کنیم ممکن است به شیوه تاثیر بازار، گُدار، و پل در رشد شهر بیاندیشیم و به اشکالی که جغرافیدان یا تاریخ شناس نسبت به این فرایند رشد از خود حساسیت نشان دادهاند. در عین حال کنشگری که رویای شهر در سر دارد در پی آن است که چنین ابعادی را نادیده بگیرد. زیرا یک شهر-قلعه یا یک شهر-معبد، اگر خواسته باشیم بار خیالین آن ها را که بسیار قدرتمند است حفظ کنیم، به نوعی برای ما مشکل ساز می شوند و در نهایت چنین شکلی از رشد را، که در عین حال نوعی از فروپاشی نیز هست، نفی می کنند. برای آن که نامهایی چنین ارزشمند را شایسته شهری بدانیم-نام های شایستۀ کاروانهایی که به این شهرها وارد می شوند یا سپاهیانی که بر برج و باروی آنها مراقبت میکنند– لازم است که این شهرها دست کم نوعی افسارگسیختگی خطرناک را تاب بیاورند، یعنی همه چیزهایی را که نه میتوان نوعی نیایش دانست و نه از آن کم تر نوعی جنگ یا مبادله. بدین ترتیب است که شهرها به درجه ای از سکون خواهند رسید که به آرامش و زیبایی تصاویر شباهت داشته باشند- و همچنین به جایی برسند که دائما با ظهور هر آن چیزی که به معنای نفی وحدت و سادگی ابتدایی قلمداد گردد، مخالفت کنند. بدین ترتیب شهرها گسترش یافته و پرچم زیبای خویش را بر زمین می گذارند. پرچمی به رنگ شاهزاده یا قدیسشان و از همین طریق به سُستی و لرزش ِ تخیل خویش نیز پایان میدهند. و به شهرهایی همچون شهرهای دیگر تبدیل می گردند.