ناصر فکوهی با همکاری زهره دودانگه
ما گزارۀ پیش رو را مطرح میکنیم: آیا این در ذات شهر است که درون خود شکسته شده و خود را تکثر بخشد: و آیا این امر شکل یک آگاهی جمعی به خود میگیرد؟ همچون انسانی که روایتهای زندگی خویش را بیان کند؟ در این باره ما نمیتوانیم موضعی بگیریم؛ ما صرفاً شاهد پدیدهای هستیم که آن را در هر گروه سازمان یافتهای مشاهده نمیکنیم. برای نمونه روستا تصویر خاصی از خود دارد، اما به شدت به این تصویر وابسته است به صورتی که اگر آن را از دست دهد با خطر فروپاشی و از میان رفتن روبروست. در یک شهر بازیهای انعکاس و پژواک [تصاویر و نورها] بسیار بیشتر [از روستاها] هستند. گویی شهرها بسیار بیشتر سخن بگویند و ذاتاً وراج باشند. ریموند کونو[۱] در اثر خود«قیاق»[۲] مثال جذاب و گویایی از این پدیده را در مورد حوادث روزمره مطرح میکند. شخصیتهای این رمان اکثراً به دنبال چیزهای خوشایندشان هستند و به جستجوی آنها میروند. یک زن سرایدار پیشتر شاهد مرگ یک رهگذر بوده است، [روزی دیگر[ در همان ساعت به کافهای میآید که به او امکان رویت تصادف مرگبار را داده است.اما این بار با مشاهدۀ یک تصادف بی اهمیت به شدت سرخورده میشود. این داستان اهمیت زیادی ندارد؛ اما بلافاصله به ما ابهام حوادث شهری را خاطر نشان میکند. این حادثه از یک خبر روزنامه گرفته شده،خبری درباره شهر، روایتی که سپس در کوچههای شهر همراه با مقالۀ همان روزنامه، و نه روزنامۀ بعدی، جریان مییابد. رهگذر تشنۀ باخبر شدن از چنین حوادثی است، اما نه به خاطر خود حادثه بلکه به دلیل تیترهای بزرگی که روزنامه از آنها میسازد و بدین ترتیب یک رخداد تغییر یافته، سبک پیدا میکند و بر روزنامههایی ثبت میشود که اهالی یک شهر در جستجوی آنها هستند. در یکی دیگر از بخشهای «قیاق» ، یکی دیگر از شخصیتها فکر میکند که در کلبۀ خود خواهد مرد (در اینجا پدیدۀ حومۀ شهری پژواک آن را تشدید میکند)- و این شخصیت طبیعتا با خود فکر میکند که مرگ او به زودی در صفحه حوادث روزنامه ثبت خواهد شد. بدین ترتیب دیگر کسی در بستر خود یا روی کف خیابان نیست که میمیرد، بلکه در «صفحه اول»[۳] یا در صفحه حوادث روزنامه جان میسپارد. این واژگونی به نظر می رسد که بسیار گویا است. روزنامه، خیابان، رهگذران آن و بناهایش را درون خود میبلعد. کمی پیشتر برویم: در یک شهر ما هرگز نمیدانیم چه کسی یا چه چیزی منعکس میشود و چه کسی یا چه چیزی انعکاس را دریافت میکند، هرگز نمیدانیم چه چیزی صداست و چه چیزی بازتاب آن، هرگز نمیدانیم که چه کسی در شب تب دارد زیرا [چهرۀ انسانها در پرتو[ روشناییهای شهر و در چارچوب رهگذران شتابزده قرار میگیرند. در شهر ما نمیتوانیم میان امر واقعی و امر خیالین تفاوتی بیابیم. میان آنچه بر پردۀ سینماها منعکس میشود و آنچه در کوچههای اطراف آنها، نمیتوانیم متوجه شویم که آیا یک اطلاعیه مستقیما در برابر نگاهمان قرار گرفته است و یا به صورتی گذرا به درون میدان دیدمان راه یافته است واژگان، ترجیعبند ترانهها، شوخیهای روزمره، تیترهای درشت و تکراری روزنامهها، با چیزها و آدمها در هم آمیختهاند. این چیزها – برای آنکه جدی گرفته شوند- نیازی بدان ندارند که تقدس یابند. آنها صرفا قهوهخانهها، مغازهها، تظاهرات را آکنده میکنند (و البته ما دربارۀ برخی مکانها که این پدیده را منعکس نمیکنند با تردید میتوانیم سنت شهری را بکار ببریم).
از لحاظ روششناسی میتوانیم چنین نتیجهای بگیریم. از یک سو، باید تا جایی که میتوانیم، سطوح متفاوت تجربه یا تخیل را از یکدیگر تمیز دهیم، و اغلب باید از خود بپرسیم: کدام خیال؟ چه کسی حامل این سنت است؟ سهم اشیا در این خیالپردازی چیست؟ از طرف دیگر و در حرکتی معکوس نباید بگذاریم که شیطانِ شک و تردید ما را به دست خود بگیرد، یعنی به هیچ قیمتی به دنبال کوچه و خیابان هایی نباشیم که فراتر از سنت و خیابان[های متعارف[ باشند. با این توجیه که چنین رویکردی سطحی است، زیرا حتی اگر سطحی بودنش در واقع گمراه کننده باشد، باز هم این سنت خیابان را بازتولید کرده و آن را از نو میسازد.
در این حالت آیا بهتر آن نیست که خود را به دست هنر و به ویژه ادبیات بسپاریم؟ آیا کسی بهتر از مشاهدهکنندگان میتواند چیزی را ببیند؟ آیا میتوان تصاویری را مجسم کرد، جز تصاویری که بر اساس اصول تخیل شکل گرفتهاند؟ آیا میتوان موسیقی را جز نزد موسیقیدانان و رنگها را جز نزد نقاشان مجسم کرد؟ ما در واقع امکانی نداریم برای آنکه امر تجربی و بعد زیبایی شناسانه را در تقابل قرار دهیم. مگر از خلال واژگانی که دایماً تکرار میکنند و واژگانی که پرده برمیدارند.
پانویس:
[۱] Raymond Queneau
[۲] Le Chiendent
[۳] à la une
هر گونه نقل قول یا استفاده از این متن بدون اجازه مکتوب انسان شناسی و فرهنگ پیگرد قانونی دارد. متن برای جلوگیری از سرقت علمی در برخی از نقاط نشانه گذاری شده است.