پیرسانسو برگردان ناصر فکوهی و زهره دودانگه
به صورتی عام میتوان گفت که در شهری کاملاً جدید، احتمال تظاهرات سیاسی کمتر به نظر میرسد. از همان ابتدا، خیابانها آکنده از خودروها هستند، رهگذران بیوقفه در گذرند. این فعالیتهای خستگیناپذیر گویی با یک مکانیک غیرشخصی مدیریت میشود که نیازی به کمک آدمها ندارد. شهر ]جدید[ هماکنون نیز حرکتهای دیگری را که از تظاهرات سیاسی کمخطرتر هستند، سرکوب میکند؛ حرکاتی که پیشتر به خود اجازه میدادند که جریان ]عادی[ خیابان ها را بازدارند، راهپیماییهای مذهبی، با بیرقهای برافراشته و ارتش بزرگ کودکان گروه کر ]کلیساها[ ، موج مومنان، توقفهای طولانی مدت آنها در نقاط گوناگون شهر –مراسم خاکسپاری که به کندی راه را میپیمود و جمعیت سیاهپوشی که به دنبال نعشکش و کالسکه اندوهبارش میرفتند؛ رهگذران با دیدنشان میایستادند، کلاه از سر برمیداشتند و یا بر خود صلیب میکشیدند – ]و به گونهای دیگر[ همراهان دست؟عروسی که لباسهای نو پوشیدهاند- یا رژ؟ نظامی: در رمان سفر به انتهای شب، ]فردیناند[ بردامو از پیِ یک دست؟ نظامی که از شهر عبور میکند، میرود و خود را کنار آتش مییابد. باید دانست که این دستهها (و حتی دسته عزاداری) جریانی را در شهر به وجود میآوردند، زیرا در برخی رمانها یا فیلمها، یک بیگانه میگذاشت که مسیر جشن یا مراسم سوگواری او را با خود ببرد، آن را تا به انتها تعقیب میکرد، انتهایی که میتوانست یک گورستان باشد یا مهمانخانهای برای خوشگذرانی. این موقعیتی بود برای بیگانه، تا با یک حرکت، با جهانی که از آن بیخبر است بیامیزد، و دسته شهری باید آنقدر اقتدار میداشت که رهگذر را به دنبال خود بکشاند و اگر لازم باشد، او برای تمام عمرش همانجا بماند و از خویشان خود دور بیفتد. آیا او نمیتوانست در پیش روی خویش تمام این دگرگونی ها را ببیند، این مرد را که گویی با مرگ خویش به زندگی بهتری گذار میکرد، و این دختر جوان که به زنی ]کامل[ تبدیل میشد و همه اعضای یک خانواده ]بزرگ[ که مدتها بود یکدیگر را ندیده بودند و حال در موقعیت سوگ یا جشن ، در پوششهای خاص، با کلاهها و کراواتهای سیاه با یکدیگر ملاقات میکردند. چنین است که آدمها میتوانند درون یک شهر ناپدید شوند. نیازی به یک انبار یا زیرزمین نیست، همچون ملودرام یا یک صومعه همچون صومعهای برای ارواح قدرتمند دهکد؟ پور-رویال (Port-Royal ) نیست. نیاز به هیچ عزیمتی در سپیدهدم، هنگام سرزدن آفتاب نیست، همچون پسر اسرافکار یا همچون کاری که همچون برخی قهرمانان ژیرودو انجام میدهند. کافی است کسی خود را رها کند تا به دام یک دسته شهری بیفتد. رهگذر بنابر مورد لباس سوگ یا شادی بر تن میکند و همه همراهان قابلپیشبینی درمییابند که باید امیدوار باشند مدعو ناخوانده را ببینند. بدون او نمیتوان اطمینان داشت که جسد به خوبی دفن میشود یا دختر جوان را به خوبی ازدواج میکند. پسران عموها، عمهها، داییها و خالهها نخواهند دانست که آیا واقعا با یکدیگر خویشاوندند یا نه و دامادها نخواهند دانست که آیا در آرزوی میراث مشترکی هستند یا نه. تنها اوست که میتواند آنگونه که باید و شاید انشعاب پیچیده یک خانواده بزرگ را روشن کند.
حتی ترکیب اسطورهای یک خرده گروه، به خودی خود، در نظر ما ارزشی ندارد. قصد ما این بود که با ترسیم این رویا نشان دهیم چگونه یک دسته شهری (و به یاد داشته باشیم که این واژ؟ دسته /Cortege تقریبا از زبان فرانسه ناپدیده شده ) هنوز این قدرت را دارد که شکل و شمایل یک خیابان را زیر و رو کند، که چگونه در پشت خود ردی بر جای میگذارد، و چگونه با ظاهر شدن چنین «شکلی»، به سادگی میتوان شهری را که به یک «زمینه» بیپیرایه تبدیل شده فراموش کرد. در شهر مدرن انسان هنوز آزاد است، زیرا هنوز میتواند درون ناشناسی یک بولوار فرو رود؛ اما به کدام جریان میتوان تن سپرد تا به جایی دیگر کشیده شد!
به این دلیل است که ما ناچاریم در خط زمان به عقب برگردیم و اسناد را گرد بیاوریم: شواهد را، عکس ها را، وقایع جبهه مردمی را و تلاش کنیم بگوییم چگونه خیابان، از خلال حرکت یک دسته شهری، به گونهای خاص خود را آشکار میکند. ما گمان میبردیم که خیابان به موقعیتی برادرانه تبدیل خواهد شد، یک برادری واقعی و متفاوت با شعار برادری انتزاعی که در نمای بیرونی همه بناهای دولتی در کنار دو شعار دیگر «برابری و آزادی» به چشممان میخورد. ما شاهد شکوفایی روابط و سنتها و فردگراییها میبودیم. بیهوده نبود که در تظاهرات، مردم شانه به شانه، یعنی شریک در بهترین ها و بدترین ها، با یکدیگر پیش میرفتند. آنها رهگذران را دعوت میکردند که در رقص انقلابی به آنها بپیوندند، وقتی یک همسایه آشنا، یک دوست قدیمی و دورافتاده ، و یا حتی یک مادر و فرازندانش به آنها میپیوستند. آن کسانی که کنار میماندند، به راهپیمایی نمیپیوستند، و یا دست کم برای این ]دسته انقلابی[ کف نمیزدند احساس عذاب وجدان میکردند. در این لحظه، شهر حالتی به دور از ابهام به خود میگرفت، گشودگی را از بسته بودن جدا میکرد، ]به تعبیری[ آنهایی که آغوش خود را باز میکردند از آنهایی که در خودشان فرو میرفتند: در برخی چهارراه ها، پنجرههای باز، فریادهای پیروزی، پرچمهای بینالملل؛ و در برخی گذرها، کرکره هایی که سرسختانه بسته شده بودند، پردههایی که پایین کشیده شدهاند، سکوت شهری که در محاصر ه است. اما عموماً یک خیابان ظاهری را عرضه میکند که وضوح و صراحت کمتری دارد، با درهای بسیار، با پنجرههای نیمه باز، با کرکرههای نیمه گشوده. دسته راهپیمایی مردمی به همه چیز دقت بیشتری میبخشید و نشان میداد که گرایشها و شیوههای زیستن هرکسی چیستند. گاه دو دسته شهری که از مکانهای متفاوتی میآمدند، به یکدیگر برمیخوردند: با یکدیگر همبستگی نشان میدادند، مردم باهم دست میدادند، همه با صدای بلندتری آواز میخواندند.
ما بر این گونه برادری تأکید میکنیم، زیرا به نظر ما از دوجنبه اهمیت دارد. از یک سو، این همبستگی یکی از چهرهای خیابان را که همواره بالقوه وجود داشته و به نظر میرسد امروز غالب شده را کنار میزد: خیابان به مثاب؟ مکانی که در آن هرکسی دیگری را زیر نظر داشت، با نگاهی مشکوک، به دنبال آن بود که بر چهره خود نقابی بزند، خیابانی که گونهای عاطفه را طلب میکند، و از آنچه رها شده، به هم ریخته یا صرفا خودجوش به نظر میرسد، رنجیده است. باری، اگر سرنوشت بولوارها و خیابانهای بزرگ چنین بوده است، خیابان به نوعی خود را در راهروها و پلکان ها تداوم بخشیده، گویی خیابان عرصهای بوده است تا سازش و همداستانی میان کودکان، عشاق، همسایگان به وجود آید. دست؟ شهری، به رغم ظاهرش، به دور از آنکه نوعی آشوب و بلوا باشد، روابط انسانی از دست رفته در خیابان متعلق به طبق؟ بورژوا را بار دیگر به وجود میآورد.