بوطیقای شهر (۱۱۴)

پیر سانسو برگردان ناصر فکوهی و زهره دودانگه

مترو

بدیهی است که اتوبوس، در مقایسه با مترو، لوکس و تجملی است؛ مترو مستلزم بالا و پایین رفتن از پله‌ها و چپیدن در زیر زمین است؛ کوتاه آنکه [گویی] ارزانی بلیت حمل و نقل با را با اسارت جبران کنی. اتوبوس، در مقایسه با مترو، امتیازات خود را به رخ می‌کشد. ما در اینجا صرفا به راحتی بیشتر اتوبوس در مقایسه با مترو، به حرکت آن در هوای آزاد، به امکان تداوم لذت بردن از شهر فکر نمی‌کنیم، بلکه به نشانه‌های خونگرمی و معاشرتی بودنی می‌اندیشیم که خصلت و ماهیت بورژوا دارد. [چنان‌که] مأمور وصول بلیت گاه کمک می‌کند که پیرزنی سوار شود، و در پلتفرم (راهروی) اتوبوس جایی بیابد و آن را تصرف کند، او در هر ایستگاه سیم را می‌کشد و در آن نام ایستگاه را، که غالبا نامی شناخته‌شده و مشهور است، فریاد می‌زند؛ این رفتار نشانۀ آن است که او کار و خدمت خود را با هوشیاری و مراقبت انجام می‌دهد. همچنین کسانی که نشسته‌اند، این احساس را دارند که جایشان معین است و از یکدیگر جدا هستند.

اما برعکس در مترو، کالبدها و چهره‌ها در یک خستگی نامشخص و مبهم گم می‌شوند و با چنان سرعتی تغییر می‌کنند که نتوان به یک فردیت حقیقی دست یافت. توده‌ آدم‌های درون مترو، توده‌ای در میان سایر توده‌ها نیست‌؛ حتی اگر معیارمان توده آدم‌هایی باشد که غروب در بولوارهای شهر پرسه می‌زنند: با وجود آنکه این توده [در بولوار] انبوه است، باز هم آکنده از روزنه‌هایی است که خیال‌انگیز به نظر می‌رسد. به نظر می‌رسد می‌توان درون لایه کالبدهای آنها فرو‌غلتید، بی‌آنکه به کسی تنه زد یا سر به سر کسی گذاشت؛ و حتی در یک بعداز ظهر ِ گرم بهاری با تراکم بزرگی روبرو نشد. این جمعیت از یک تودۀ متخلخل، پرجنب‌وجوش، چرخنده شکل یافته است. در این توده می‌توان دمی شوروشوق و دمی آرامش را سراغ داشت. جانِ کلام، در این توده از چسبندگی یکنواخت و یکدستِ جمعیت مترو خبری نیست؛ در جمعیت مترو افراد دیگر مطالبۀ تمایز از یکدیگر را ندارند و می‌پذیرند که چهرۀ خویش را، لبخند خاص خود را و حتی شاید رنج‌هایشان را از دست بدهند. هرگونه رایگان بودنی که پیش از تابستان وجود داشت، از میان برداشته می‌شود و تنها «ضرورت» و «کار» است که در مترو حاکم است. نگاه مسافران، ولو آنکه در حال خواندن باشند، گویا در حال کور شدن است، و به هر ترتیب، دیگر آن آزادی گستاخ را ندارند، آن شور و نشاط انسانی که به دنبال تنوع دگرگون‌شوندۀ جهان است، به دنبال دیار و قلمروی خویش است، برای مثال آن گونه که مسافری در پلتفرم اتوبوس به دنبال آن است: [در مترو] چهره‌ها دیگر سودای افتخار ابراز خویش را ندارند و در انتظار آن هستند که به سطح [زمین] بازگردند و شکل و وضعیت عادی خویش را بازیابند.

با این همه، ما نمی‌توانیم این تضاد را به سطحی کیهانی تعمیم دهیم: [جایی میان] آسمان و زمین، روشنای و تیرگی. شکی نیست که می‌توان در اسطوره‌شناسی ِ راهروها و نیمکت‌های مترو، گویشی عامیانه‌تر یافت. اینجا بیشتر از آدم‌ها خواسته می‌شود که خوش قلب باشند و نوعی خود انگیختگی ساده‌لوحانه داشته باشند: نابینایانی که آواز می‌خوانند و عشاقی که در انتظارند. و باز هم مترو با فرورفتن ناگهانی خود، با توده پرسروصدایش، یادآور هیولاهای دوران صنعتی شدن است و از گونه‌ای نمادشناسی فالیک دفاع می‌کند. آدم‌ها تلاش می‌کنند با انداختن خود زیر چرخ‌های مترو خودکشی کنند و نه اتوبوس‌، تظاهرکنندگان محله شارون (Charonne) تلاش می‌کنند درون یک ایستگاه مترو پناه ببرند‌، همانگونه که شورشیان به دنبال یک راه دررو در فاضلاب‌ها هستند که خود می‌تواند به‌زودی برایشان به یک دامگه تبدیل شود . آن‌ها را همچون حشرات موذی به دود می‌بندند و از سوراخشان بیرون می‌کشند. ابتدا در یک حرکت عمودی‌، آدم‌ها درون پناهگاه فرو می‌روند و از دشمن می‌گریزند، اما تعقیب به صورتی افقی در زیر‌زمین ادامه می‌یابد و مشخص می‌شود که آن‌ها در بازی باخته‌اند.

اما برای آنکه این تقابل کامل شود، مترو باید درون جهانی دیگر جای گیرد، جایی که ما را به زیر شهر فرو برد. اما اگر از فاصله‌ای نزدیکتر به مسئله نگاه کنیم، می‌بینیم که مترو بیشتر تداومی از شهر است. مترو فرسایندگی و محدودیت‌های خود را به رخ افراد فروتن و کارگران می‌کشد، آدم‌ها در برابر آن «فرو می‌پاشند»، اما نه از آن رو که با یک دیگربودگی (altérité) روبه‌رو شده‌اند، یا چون درون امعاء و احشای داغ زمین فرو رفته‌اند، بلکه به این علت که بر کار روزمرۀ سختشان کاری مازاد افزوده شده است. زیرزمین‌های واقعی، انسان‌ها را برمی‌انگیزانند و خیالشان را تحریک می‌کنند. آن‌ها ما را برمی‌انگیزانند که شجاعتی نامعقول داشته باشیم و راه‌های دیگری را در پیش گیریم، در راه‌هایی برخلاف جریان «قبیله» خود حرکت کنیم، و برای خود نگاهی بسازیم که راه خود را درون تیرگی‌ها بگشاید: به بیان دقیق‌تر، وقتی سخن از یک شهر است، وقتی بحث بر سر آن است که یک «بدل» از شهر بسازیم، یا به عبارت دیگر از آن زیر شروع به ساختن شهر کنیم، قدم‌های زیرزمینی ما، قدم‌های کسانی را که در خیابان راه می‌روند، همراهی می‌کنند، خیابان را لو می‌دهند، با نوعی حرمت‌شکنی اجتماعی با آن قدم‌های غیر‌قابل‌دسترس ارتباط برقرار می‌کنند (هم‌پیمانی زیرزمین‌ها با مکان‌های بالانشین‌، همراهی تجمع‌های شیطانی با تالار باکرگان مقدس). قدم‌های ما پیش می‌روند و شهری را که در ساده‌لوحی و تاحدی بلاهتِ سطوح به خواب رفته، خاموش می‌کنند. افزون بر این، در مترو، همیشه همان‌طور که زیر چیزها هستیم، روی آنها نیز هستیم. ما بسیاری از نشانه‌هایی را که به چهرۀ قابل‌مشاهده و سطحی شهر تعلق دارند، با خود حمل می‌کنیم. در ایستگاه‌های مترو و درون واگن‌های آن، نقشه‌های مترو دائما بیشتر می‌شوند. بدین ترتیب مصرف کننده نمی‌تواند همچون در یک هزارتو (لابیرنت) گم شود. وقتی نتواند کاملا خودش را در بازی همانندی‌ها بازشناسد، بدان سبب نیست که درون تیرگی‌ فرو رفته، به این علت است که هنوز شناخت کافی را از نشانه‌های انتزاعی ندارد. با اندکی عادت، او می‌تواند به خوبی شهری را که او را از زین به زیر آورده، تجسس و مهار کند؛ [حتی] بیش از زمانی که از میانۀ پیچاپیچ خیابان‌ها و کوچه‌هایش عبور می‌کرد.

از سوی دیگر، مجموعۀ [شبکۀ] مترو آنچه را که در لایه‌های عمیق و در سطحش رخ می‌دهد، به خوبی نشان می‌دهد. کنشگر ساکن پاریس به همان صورت به مجموعۀ تاکسی‌فون / کتابفرشی / سرویس بهداشتی فکر می‌کند، به راهروهای مترو می‌اندیشد. او به نرده‌های آهنی، به دهانه‌های ورودی مترو می‌اندیشد که با خوشبختی شهر را به وی می نمایانند و امکان می‌دهد که در یک محله ناشناس موقعیت مکانی خود را تشخیص دهد. از این نقطه نظر، مترو بیشتر یک پدیدۀ باستانی است تا موجودی زیرزمینی، به ذهن ما بیشتر امنیت می‌دهد تا اضطراب. مترو خیلی زود، به واسطۀ معماری‌اش کهنه به نظر می‌رسد. مترو بازتابی است از آنچه در مدرنیسم از مد افتاده خوانده می‌شود. مترو ما را به یاد شهری می‌اندازد که دیگر از آنِ ما نیست؛ اما به آن احساسی عاطفی داریم. به همین ترتیب است که بیستروهایی که سیگار می‌فروشند، اتاق سرایداران، و برج ایفل نیز ما را به یاد «امر شهری» و «امر بیش از اندازه شهری» می‌‌اندازد. انسانی که در شهری چون پاریس ساکن شده، ریشه‌های شهرستانی خود را از دست می‌دهد و گاه ناچار است یک تنهاییِ به باور خودش وحشیانه را تحمل کند. روزهای یکشنبه، وقتی با ملال پرسه می زند، دوست دارد در راه ویترین‌ها و بساط‌ها را ببیند، نشانه‌هایی از تکرار، از صمیمیت و آشنایی را، همچنان که دوست دارد زمانی را شاهد باشد که نسبت به او تأخیر دارد، گویی این خلط تاریخی منظره می‌تواند ناهمسازی رفتار او را توجیه و تشویق کند. یک علاقه‌مند روشن‌بین و دانا بر این باور است که می‌تواند از راه آثار هنری از چنگ زمان بگریزد. و کسی که ریشه‌هایش را از دست داده، به گذشته می‌رود و از آن بابت، برای لحظه‌ای، مخرب بودن چیزهای تازۀ را انکار می‌کند و خودش را سرگرم دور زدن به گرد منظری قدیمی سرگرم کند، گویی توانسته است به‌رغم جریان مقاومت‌ناپذیر اشیا به حیات خود ادامه دهد. او خود را قانع می کند که این شهرستانی‌ بودن و شیوه زندگی [قدیمی‌اش] را می توان در جهان جدید، که ظاهرا جز جوانی و مدرنیته چیزی را نمی‌پذیرد، حفظ کرد.

برخی دیگر از عناصر مترو به انسان اطمینان خاطر می‌دهند: مثلا نظم گذر قطارها، یا اطمینانی که در حاضران می‌بیند، چنان‌که گویی همه می دانند کجا می‌روند، و هیچ چیزی بیش از حرکات مترو معنای روزمرگی ندارد و به جهان کار وابسته نیست. با این همه، مترو، مثل بیسترو و کلانتری تا دیر وقت باز است. حال آیا مترو می‌خواهد نورافشانی تابلوهایش را به پرسه‌زن قدیمی تقدیم کند یا در یک شهر بیش از آن پیر شده که بتوان بار دیگر در آن خواب را یافت؟