پیر سانسو برگردان ناصر فکوهی و زهره دودانگه
برای روایت کردن این داستانِ مواد متعلق به خیابان، تا به آخر، باید از مرگ سنگرها، وقتی سرکوب ناگزیر و بهیکباره رخ میداد، سخن بگوییم. مواد از افتخار غصبشدۀ خویش صرفِنظر میکنند: آنها را همچون خردهزباله جمع میکنند و از شهر بیرون میریزند؛ و آنها به مثابۀ بقایایی گمشده در حومهها، خاطره آنچه را که بودهاند زنده نگاه میدارند. و دست کم این است که روانه زندان نمیشوند. رهبران کمون بیهوده تلاش میکنند آدمهای خود را جمع کنند، آدمهایی که در نخستین روزهای شورش ترجیح میدادند در سنگرها بمانند. این پراکندگی یک اشتباه تاکتیکی بود. آنها در واقع باید در خیابانِ خود امنیت بیشتری را احساس میکردند یا دستکم میدانستند که آنجا مرگ را آسانتر خواهند پذیرفت.
ما میخواستیم، به دلایل روششناختی، تاکید خود را بیشتر بر جنبۀ «ابژکتال» پدیده بگذاریم. این پدیده دستکم از این حسن برخوردار بود که نشان دهد تصاحب ]شهر[ نه تنها پس از خشونت بلکه در حین آن نیز انجام میگیرد. با وجود این باید تأکید کرد که این خشونت را ما اغلب نزد افرادی میبینیم که شکل مثبتتری از مالکیت ]یا تصاحب[ از آنها دریغ شده است- و مسئلهای که سرسختانه پابرجا میماند، این است که این تصاحب منفی از شکلی از تصاحب مثبت فراتر میرود. تصاحب منفی شکلی نمادین دارد اما تا قلب شهر پیش میرود؛ این تصاحب در خشم و با از خودگذشتگی نشان داده میشود. اما تصاحب مثبت زیر بار تسلیم در برابر پرسشهای تقلیلگرایانه نمیرود. اما نمیتواند ادعا کند که شکلی جهانشمول و آخرالزمان دارد و واقعیت هرگز به چشم نخواهد آمد.
با این همه باید گفت که خشونت به هرحال شکلی بیشتر منفی یا بیشتر مثبت به خود میگیرد. در سال ۱۹۳۶، شورش مردمی، با تکیه گاه کارگری خود، در پی در هم شکستن و فروپاشیدن نمادهای زندگی راحتطلبانه و تنآسایانهای بود که از آنها دریغ میشد. به برخی از ویترین های لوکس مغازه ها و برخی مهتابی های اشرافی کافه ها حمله میشد. در صورت مقتضی با برخی مشتریها با خشونت رفتار میشد و میز و صندلی ها شکسته میشدند: صندلی ها نماد کسانی بودند که صبح، در حالی که دیگران کار میکردند، بر جای خود نشسته بودند، گاه نیز هدف یک کافه معروف بود که بورژاهای جهانوطن صبح دیرهنگام خود را در آن آغاز میکردند.
شورش ۱۹۴۴ شکل مثبت تری را ارائه میداد. به نظر میرسد که همه جا با نوعی اتحاد کامل روبرو بودیم. هدف آن نبود که چیزی شکسته شود تا به یک دشمن طبقاتی ضربهای وارد شود (به جز آپارتمانها یا مغازههای همدستان ]نازیها در جنگ[ که غارت و بعد اشغال میشدند). اگر سنگفرش خیابانهای پاریس کنده میشد، برای آن بود که در حرکتی خشمگینانه شهر پوست بیندازد، نه آنکه به شهر ضربهای مهلک بزند: یک مراسم قربانی داوطلبانه و آگاهانه، یک ارادۀ تحسینبرانگیز برای بازگشت به خویش، همانگونه که شهر بارها در لحظات شادمانه خود دست به آن زده بود! در این شرایط، جنبه منفی تقریباً به طور کامل از میان میرفت. پاریس سنگرهای خیابانی خود را با جوهرهای از جان باارزش خویش برپا میکرد و، بهرغم تردیدهای فرماندهی ارتش آلمان، تلاش میکرد آن را حفظ کند.
در ماههای نخست، انقلاب در حالی که استقرار مییابد، به روشهایی نمادین دست میزند تا شهر را و زندگی روزمره را دگرگون کند. میگوید، انقلاب یک جشن حقیقی است: نه موقعیتی برای خرسندی، بلکه فرصتی برای فراتر رفتن از خویش. خونهای ریخته شده (که باید آن از سلطه ترور که بعداً از راه میرسد، بازشناخت) بخشی از جشن است که در آن مرگ و زیادهرویها همواره حضور دارند. آنچه در چشم ضدانقلابیون منزجر کننده است و سبب میشود انقلاب را محکوم کنند، خود نشانه ای از آکندگی و سلامت است. پاریس با مرگ پیمانی بسته است، اینجا منظور مازوخیسم یا سادیسم یا نومیدی نیست، منظور آن است که دیگر ترسی از مرگ وجود ندارد، و به این علت است که خود را فدا میکنند، که ]آرمان انقلاب[ جاودان است و مرگ آنگاه که با پافشاری بر آزادی همراه شود، خنده را بر لب میآورد. آنگاه مرگ به سطحی از شایستگی استثنایی در کنشهای زندگی روزمره میرسد. گفتگوهای خیابان که بدون آن سخنانی یاوهاند، وزن شایسته خود را پیدا میکنند. و محاکمه پادشاه، وزیرانِ رژیم فروپاشیده، همچون اعدام ها، همه در ملأ عام انجام میگیرد. چرا چنین محاکمه هایی شکوه و عظمت دارند؟ آیا تاکید بر انتقام است؟ آیا ذائقهای عمومی برای این گونه رویدادهای مرگبار وجود دارد؟ مرگ، ولو مرگ دیگران، بر سر قرار میآید. او سایه عظیم خود را بر شهر میگستراند و همه (با این مشارکت که نشانه یک جشن است) در «جنایت» شریک میشوند.
ما بارها در طول این مطالعه از خود پرسیده ایم: کدام شریک را میتوان برای رودررویی با شهر در نظر گرفت . راستینیاک (۱) وقتی میگفت: «پاریس به ما دو نفر تعلق دارد»، یک جاه طلبِ سبک مغز بود. پایتخت در نگاه او به چند ساختمان اعیانی، یک سمت وزارت، چند مدال و یک کالسکه خلاصه میشد. بناها هر اندازه هم عظمت داشته باشند، شهر را به بیان در میآورند و در آن گم میشوند. انقلاب رقیب همتای خود را در شهر مییابد و مرگ او را به نابودی تهدید میکند و در همان حال برایش شهرت و افتخار میآورد.
۱- Rastignat