پیر سانسو
برگردان ناصر فکوهی و زهره دودانگه
باران در همان حال زیبایی خاصی را به ما نشان میداد که تنها به چنین شهرهای کوچکی تعلق دارد. حال چه شهری چون آنژو و چه گویین . در حقیقت باران وجه تماشایی شهر را از آن میشست و جنبوجوشهای ظاهریاش را میزدود. باران شهر را به ملالی غریب، یا گونهای تنآسایی متکبرانه میرساند. باران به بیگانه، و به ما تماشاچیان، چیزی را نشان میداد که اگر او نبود، توجهمان را جلب نمیکرد: این مکان، این چهارراه، این سنگفرش ناصاف، این ساعت بزرگ که به این گونۀ عجیب و متمایز برق میزد. باران «فریادهای گمشده» را تداوم میبخشید و تصاویر ارزشمند را گردِ هم میآورد. تازه وارد، به قدم زدن زیر ِ رگبار ادامه میداد و احساس میکرد که برای نخستین و واپسین بار با یک راز روبرو شده: راز این اشیا که آنقدر زیبا جلوه میکردند ، که اگر آدمها میتوانستند خود را در برابر آنها ناپدید میکردند. در آن لحظه، تنها چند سنگ و چند بام پیش رویش بودند: و تابلوی محضردار شهر که اگر خود محضردار را فراموش میکردی، چه زیبا مینمود؛ نمای یک اسکلت بنا و یا یک تجارتخانۀ پرسود (و در آن ساعت از غروب زیاد مهم نبود)، یک کافه تقریباً خالی که در آن تنها یک خدمتکار زن را میدیدی که شستن چند لیوان را تمام کرده است. یک در درشکهرو، یک بالکن، یک لوحه، یک گودال آب که زیبا شده بودند. فردا شهر کوچک بیدار میشود، او حتی آرامشی را که در طول یک شب بارانی ]شب پیش[ تجربه کرده، تصور نمیکرد. آدمها شروع به جنب و جوش در شهر میکنند و فقط کسانی را میبینی که به دنبال پول هستند و کسانی دیگر را که طعمۀ آدمهای قویتر از خود میشوند. هردو گروه بیهیچ شرمی روی سنگفرشها قدم برمیدارند؛ درهای درشکهرو را هل میدهند و دستهایشان را در بالکنها دراز میکنند.
با وجود این، این باران صرفاً اسباب ستایش شهری را که به زیبایی گراییده فراهم نمیکند. به همان میزان که پرسهزدن ادامه میدهد، فضاهای درونی، که لحظهای از نظر پنهان مانده بودند، دوباره پیدا میشوند – و این چهرهای متداولتری از شهرستان است که خود را به ما نشان میداد. باران میبارید ، مردم در خانۀ خود پناه گرفته بودند، و دوربین بهسوی سالنهای پرجمعیت و میزهایی که میهمانان پیرامونش ایستاده بودند، چرخیده بود. مسئله ضرورتاً به یک عافیتطلبی سینمایی مربوط نمیشد، زیرا با کرکرههای بسته، نور ]به زحمت[ میتوانست از لابهلای آنها رخنه کند و – چون تصویری دقیق وجود نداشت- همانها دیده میشدند. ما به جهان فشار شهرستانی وارد میشدیم: دیگر خبری از شور و هیجانهای غریب پاریس با عشقهای وحشی، میهمانیهای درخشان، بالماسکهها، بالارفتنهای شتابزده از پلکان ترقی در جامعه، یا ریختوپاشهای ارث و میراث در چند ماه نبود، بلکه با شورهای تکراری، حسابگرانه و منفعتجویانه سروکار داشتیم. اعضای خانواده، یواشکی و در لفافه صحبت میکنند. آنها خود را برای صحنهای آماده کنند که پیشتر بارها بازی شده است. باران بیرون، به آنها فرصتی میدهد که گرد هم بیایند، که بار دیگر کنار هم بنشینند در حالی که یک نور «بیجان» بر گفتگوهای پیشپاافتادهشان پرتو میاندازد.
واقعیت این صحنهها در کجا نهفته بود، صحنههایی که روی هم رفته متعارف به نظر میآمدند؟ آیا میتوانستیم بگوییم چیزی بیشتر از یک نمایش فیلمشده هستند؟ به نظر میآمد به برکت باران و به برکت دوربین، ما خود را در برابر کشف یک شهر کوچک مییابیم که در چارچوب طبیعت خویش نمونهای ]استثنایی[ بود. چیزی که ما میدیدیم تنها چند فضای درونی بیدرخشش و شکوه بود، و با وجود این همۀ شهر کوچک در بازی آینهها و تصاویر متقابلی که در هم منعکس میشدند، بر ما نمایان میشد. تمام گروههایی که در پیلۀ خودشان فرو رفته بودند و در حسادت و هراس از سایر گروهها به سر میبردند. خانوادۀ آرامی که از درونش سرهای بیمو بیرون میزد، چند نگاه خسته، چند چهره زمخت، که داستان یک میراث را آغاز میکردند، هرچند این خانواده میدانست که در همان لحظه در دیگر سالنهایی مشابه ، خانوادههای دیگری که با آن پیوند دارند ، گفتگوهایی مشابه انجام میدهند. یا هنوز برای سرکوب یک تولد نامشروع کوشیده میشود، و اینجا و آنجا، یا زیر لامپها و لوسترها، درباره حادثه بحث میشود. بنابراین دیده میشد که چگونه بازسازی یک یا چند فضای درونی، با دوربین، میتواند تمام وجدان جمعی یک شهرستان را بازآفرینی کند. هر آپارتمان بخصوص به همۀ آپارتمانهای دیگر استناد میداد که در آنها همه چشم به راه بودند و درامهای یکسانی را تجربه میکردند. چون هر خانوادهای خود را مورد تهدید و تعقیب از جانب همه خانوادههای دیگر میدید و چون، به نوبۀ خود، امید داشت بتواند مچ سایر جماعت را بگیرد.
حال میتوانیم درک کنیم که باران چه نقش مهمی در یک شهرستان کوچک دارد: چون مردم را با شتابی بیش از حد معمول در خانههایشان اسیر میکند ، آنها همراه با هم به اسارت در میآیند و در طول شبهایی طولانی و بیپایان تمام فرصت لازم را خواهند داشت تا، با تندادن به اشتیاق قدیمی به اصولی که هستیشان را به آنها بسته بودند، به ترس و لرز در آیند. باران، به صورتی متناقض، با پراکنده کردن، آنها را به گرد هم میآورد. اگر آنها در خیابان مانده بودند، اگر در محلی عمومی پرسه میزدند، در موقعیتی از آگاهی نیمبند مشترک باقی میماندند. اما با فرورفتن در اندرونیهایشان، همه بر اساس دیگران زندگی میکنند: کاسبها، کارمندان جزء، محضرداران، آنها همچنان در خواب هم در تعقیب یکدیگر باقی خواهند ماند. باران در موقعیت طبیعی، باران وحشی، تأثیری کاملا متفاوت دارد. این باران آسمان را به زمین پیوند دهد، این باران موجودات زنده و اشیا را با یکدیگر در میآمیزد، این باران چشماندازها را مبهم میکند و رنگی یکدست به جهان میدهد. اما در یک شهرستان کوچک، چنین بارانی، این وحدت بلافصل و اقلیمی را ایجاد نمیکرد . این باران به پراکندگی منجر میشد تا انباشتهایی (تکرارهایی) موازی ایجاد کند، و از آنها یک آگاهی جمعی بیافریند.
با دنبال کردن این مضمون، ما میتوانیم دیدارهای درون یک محله (فوبور) شهری مردمی و یک شهر کوچک را در مقابل یکدیگر قرار دهیم – و ببینیم چرا باید دیدارهای درون محلۀ شهری را از خلال آفتاب و دیدارهای درون یک شهر کوچک را از خلال باران به نمایش درآورد. مردم محله در روزهای رژه اول ماه مه، در جشنهای ژوئن، در مراسم جشن و رقص ۱۴ ژوئیه در خیابان گردهم میآیند. آنها آفتاب میخواند، آفتاب و گرمایی زیاد، تا روزهایی سرشار از خشم و تأثر داشته باشند، تا احساسات سرکش کودکانه و پرانتظارشان را بیرون بریزند. وقتی هوا گرم است، آدمها مینوشند، عرق پیشانیشان را میگیرند، آستینهایشان را بالا میزنند، کلاههایشان را به باد می سپارنند، پیراهنهای سبک میپوشند و وقتی راه میروند گرد و خاک بیشتری به هوا بلند میشود. جرئت بیشتری دارند که یکدیگر را خطاب کنند و از هرچیزی به خنده میافتند و اصلا به این فکر نیستند که شب شده است. ستارگانی که در آسمان پیدا شدهاند، برای آنها خود هزاران خورشید دیگرند که تنها فاصلهشان دورتر شده است.